عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱ - تقاضای کاه
که خواستم از تو زابلهی من
گفتی که رهیم نیست اینجا
ته تو نه رهی تو نه کاهت
ای عشوه فروش باده پیما
انبار و رهی چه حاجت ای خر
از مطبخ خاص خود بفرما
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - پیام بیار
سلام من برسان ای نسیم باد صبا
بدان دیار که آنجا مقام یار منست
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
چنانکه لایق این عهد استوار منست
و گر ملول نگردد بگویش آهسته
که در فراق رخت زیستن نه کار منست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - انتظار
دخل عمرم خرج شد در انتظار
گر چه من بر صبر کردن قادرم
بیش ازین دانم که تاب صبر نیست
فی المثل گر خود ادیب صابرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - سوزیان
خشمت آمد که من ترا گفتم
که ترا عاشقم خطا گفتم
شاید ارخون شود دلم تامن
با تو ناگفتنی چرا گفتم
من ز دست زبان برنج درم
سوزیان بین که تا ترا گفتم
گفتی از عشق جان نخواهیبرد
من خود این با تو بارها گفتم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - یکباره بکش
نه ترا رای که در من نگری
نه مرا زهره که در تو نگرم
خود بیکباره بکش تا برهیم
من زدست تو تو از درد سرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - دل برده
بر نرگس تو رفتم بهزار لابه گفتم
دل برده بازپس ده که دل دگر ندارم
سوی زلف کرد اشارت که بجوی رخت هندو
مگر او ببرده باشد من ازین خبر ندارم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - قسم
بخدائی که بر خداوندان
فرض کردست بندگی کردن
که مرا مرگ خوشترست ازانک
اینچنین بیتو زندگی کردن
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
برف آمد و راه ما ببستست
بی می سردست تا بخانه
فضلی کن و اینزمان بفرما
یک شیشه می از شرابخانه
زان خم نه که پار داده بودی
کان بود ز چاه آب خانه
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
اگر مدیحت گویم نیابم از تو عطا
وگر نگویمت از من همی بیازاری
اگرت گویم بخل و اگر نگویم خشم
چه عادتست که تو میرخواره زن داری
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - وفا
چیست از نیکوئی که نیست ترا
ای دریغا گرت وفا بودی
وای بر عاشقان بیچاره
اگر این حسن را بقا بودی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱
مکن ایدوست کار من دریاب
هجرت آورد تاختن دریاب
دست آنزلف جان شکر بربند
جور آن جزع دل شکن دریاب
چشم تو قصد جان ما دارد
هان که مستست و تیغ زن دریاب
ماه تو منخسف همی گردد
گفتمت سر این سخن دریاب
خشمت آمد که خواندمت دشمن
دوستا رفت جان من دریاب
آه مظلوم پرده سوز بود
الله الله تو خویشتن دریاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶
نز هجر توأم بجان امانی هست
نه وصل ترا بدل نشانی هست
جانم بگداخت در فراق آری
جانی اگرم امید جانی هست؟
چونان شده ام که گر مرا بینی
شبهت فتدت که این فلانی هست
من طیره شوم چو تو کمر بندی
یعنی که ترا مگر میانی هست
گفتی ندهم بجان یکی بوسه
آری مده ار در آن زیانی هست
خود هیچ سخن مگوی با عاشق
تا کس بنداندت دهانی هست
میکن زجفا هر آنچه بتوانی
کاخر پس ازین جهان جهانی هست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷
بخوبی هیچکس چون یار ما نیست
ولیکن در دلش بوی وفا نیست
چه سود ار تنک شکر شد دهانش
که یک شکر ازان روزی ما نیست
نخواهم بست دل در وصلت ایماه
که وصل تو متاع هر گدا نیست
ز من بیگانه گشتستی و کوئی
که جز تو در جهانم آشنا نیست
تو خود دانی و من دانم ولیکن
که یارد گفت چونین هست یا نیست
بعشقت هم نیارم کرد دعوی
که زرخواهی و آن معنی مرا نیست
جفا کن تا توانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روانیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸
بس آه کم ز عشق تو از آسمان گذشت
بس اشک کم ز هجر تو از دیدگان گذشت
هم جانم از فراق توایجان بلب رسید
هم کاردم ز هجر تو از استخوان گذشت
در آب دیده غرقم و این از همه بتر
کآهی نمیتوان زد کآب از دهان گذشت
گفتی که چون گذشت ترا در فراق من
شرحش نمیتوان داد القصه آن گذشت
فی الجمله هم ترا بترست ارنه کار من
بر هر صفت که بود ز سود و زیان گذشت
هم لابه خوشترست ولی جای آن نماند
هم صبر بهترست ولی کار ازان گذشت
جان خواستی و پای بران سخت کرده
جهدی بکن مگر ز سرش در توان گذشت
هر جا که میروم همه این میرود سخن
کانچ از غم فراق فلان بر فلان گذشت
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹
بیش ازین طاقت هجرانم نیست
برگ این دیده گریانم نیست
دل و جان گر چه عزیزند مرا
نیست در خورد چو جانانم نیست
گفتم از تو سخنی وز من جان
گفت امروز سر آنم نیست
جان زمن بردی و برخواهی گشت
غمم اینست و غم جانم نیست
چند ره توبت کردم که دگر
نبرم نام تو درمانم نیست
دل سرکش که نمیسازد هیچ
آه ازیندل که بفرمانم نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بر من ز عشق دوست بنوعی قیامتست
جانم ز عشق در همه عالم علامتست
از روزگار خویش مرا صد شکایتست
وز دوستان خویش مرا صد ملامتست
گردل قبول نیست که کردم فدای تو
جان در میان نهاده بوجه غرامتست
آن خط مشک رنگ تو یارب چه شاهدست
وان قد همچو سرو تو الحق قیامتست
چندین هزاردست برو برگرفته سرو
حقا که از خجالت آن سرو قامتست
با آنکه نیست با غم تو رنگ عافیت
گرهیچ بوی وصل بود هم سلامتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ایندل که ببند زلف در بستست
بس جان که بتیغ خشم خود خستست
بستست نقاب مشگ بر رویت
زان ماه طلسم خویش بشکستست
دل باغم تو در آمدست از پای
بگذر زسرش که این نه آن دستست
شاید که دلم ز خرمی بگسست
تا او بچه زهره در تو پیوستست
چشم ارز لب تو دوش می خوردست
انکار مکن هنوز هم مستست
فی الجمله رخ تو آفتی صعبست
هرکس که ندید روی تو رستست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
عشق تو همچون قضا فرمانرواست
وصل تو همچون قدر مشکل گشاست
لعل میگونت بسرخی میزند
سرخیش زانست کاندر خون ماست
عشق تو زر کرد رنگ روی من
این نه عشقست ای پسر این کیمیاست
گفتی از تو جان و ازمن یک نظر
اینچنین اسراف کردن هم خطاست
محنت من دایم از دل خاستست
خشم تو باری ندانم کز چه خاست
گفتی ای بدعهد برگشتی ز ما
هم مرا بدعهد خوان فرمان تراست
رخ مگردان چون مرا بینی زدور
بی سبب اعراض نوعی از جفاست
چند گوئی صبر باید کرد چند؟
من ندانم صبر زندانت کجاست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر وقت دلدار مرا با من خطابی دیگر است
بی جرم با من هر دمش از نو عتابی دیگر است
گفتم به جان منت بنه جان بستدی بوسه بده
در زیر لب می‌گفت زه این از حسابی دیگر است
گفتم به من بگذار جان یا بوسه‌ای ده رایگان
گفتا نه این بینی نه آن این خود جوابی دیگر است
گفتم طریقی ساز پس یک ساعتم فریاد رس
کز هجر تو جان هر نفس در رنج و تابی دیگر است
گفتا که زر باید کهن ور نیست کوته کن سخن
نی نی حدیث زر مکن کان فصل بابی دیگر است
گفتم گذر کن سوی من باز آر آب روی من
کز طعنهٔ بدگوی من دل در عذابی دیگر است
بگشاد ز اشک چون گهر بر روی من روی دگر
یا رب ندانست اینقدر کاین آب آبی دیگر است
گفتی که دل شد نیکخو شد با دگر کس مهرجو
دوشین کجا خفتی بگو کاین خواب خوابی دیگر است