عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار
خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۰
من مرید توام، مراد تویی
من غلامم، چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهد
کین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام، ولی امروز
گردم اندر هوا، که باد تویی
زهد من می، جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم، چون درین نهاد تویی
در نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود، چون همه مراد تویی
زهر باده شود، چو جام تویی
ظلم احسان شود، چو داد تویی
بس کنم، ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۱
دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی
که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم
تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم
شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۹
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۲
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که می‌بینم
بی فایده‌ای مگس که می‌رانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیده‌ام هرگز
چندان که قیاس می‌کنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است می‌بینی
وآن درد که در دل است می‌دانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
می‌گوید و جان به رقص می‌آید
خوش می‌رود این سماع روحانی
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۹
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش
کای رشک آفتاب جمال منیر تو
شهری بر آتش غم هجران بسوختی
اول منم به قید محبت اسیر تو
انعام کن به گوشهٔ چشم ارادتی
تا بندهٔ تو باشم و منت پذیر تو
صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار
غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات
کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی
چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات
من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم
چون شاه خرابات بود ماه خرابات
گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف
حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات
بشنو که سنایی سخن صدق به تحقیق
آن کس که چنو نیست هواخواه خرابات
او نیست به جز صورت بی هیئت بی روح
افکنده به میدان شهنشاه خرابات
آن روز مبادم من و آن روز مبادا
بینند ز من خالی درگاه خرابات
شیر نر اگر سوی خرابات خرامد
روباه کند او را روباه خرابات
آن کو «لمن الملک» زند هم حسد آید
او را ز خرابات و علی‌الاه خرابات
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
ای مانده زمان بنده اندر یادت
دادست ملک ز آفرینش دادت
تو عید منی به عید بینم شادت
ای عید رهی عید مبارک بادت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۴
آورده اقبالم دگر تا سجدهٔ این در کنم
شکرانهٔ هر سجده‌ای صد سجدهٔ دیگر کنم
کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم
گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم
تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم
خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش
کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم
گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیدهٔ اخترکنم
بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم
وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۱
کردم از سجدهٔ راه تو جبین آرایی
سر اقبال من و پیشهٔ گردن سایی
باز چون آمده از سجده سرش سوده به چرخ
هر که بر خاک درت کرده جبین فرسایی
آن قدر آرزوی سجدهٔ رویت که مراست
در همه روی زمینش نبود گنجایی
دیرتر دولت پابوس تو دریافته‌ام
ز آنکه می‌کرده‌ام از دیده زمین پیمایی
شکرلله که رسیدم به تماشا گه وصل
کردم از خاک درت تقویت بینایی
بردر خویش بگو حرمت چشمم دارند
که به جاروب کشی آمده و سقایی
خواهم از لطف تو باشد نگهی خاصهٔ من
نگهی نی چو نگاه دگران هر جایی
طول منشور بقای ابدی را چکنم
خم ابروی تواش گر نکند طغرایی
وحشیم طوطیم اندر پس آیینهٔ بخت
دایم از شکر عطای تو به شکرخایی
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
خوش آن که ره عشق بتی پیماید
برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود
دل در طرفی که یار کی می‌آید
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ای دل من ترا بشارت باد
که ترا من به دوست خواهم داد
تو بدو شادمانه‌ای به جهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مر مرا مفرست
که کسی دل به دوست نفرستاد
دوست از من ترا همی‌طلبد
رو بر دوست هر چه باداباد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد به هیچ کس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد
خواجهٔ سید ستوده هنر
خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نژاد
آنکه کافیتر و سخیتر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او راد و دست چون دل راد
کافیان جهان همی‌خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته‌هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی به سر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
به سخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند به پایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو به فر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانهٔ او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که به شادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
به در کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او خلیفهٔ بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا به وقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدهٔ نوشاد
با دل شاد باد چو شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
سرهای سراندازان در پای تو اولی‌تر
در سینهٔ جان‌بازان سودای تو اولی‌تر
ای جان همه عالم، ریحان همه عالم
سلطان همه عالم مولای تو اولی‌تر
ای داور مهجوران، جان داروی رنجوران
صبر همه مستوران، رسوای تو اولی‌تر
خواهی که کشی یاری آن یار منم آری
گر کشتنیم باری در پای تو اولی‌تر
خرم‌ترم اینک بین از خوی توام غمگین
کز هرچه کند تسکین صفرای تو اولی‌تر
دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند
چون جای تو او داند او جای تو اولی‌تر
رای تو به کین‌توزی دارد سر جان‌سوزی
چون نیست لبت روزی هم رای تو اولی‌تر
تا تو به پری مانی، شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی‌تر
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۴۱
قومی که به هم میبنشینند ترا
بر هر دو جهان میبگزینند ترا
نادیده ترا جان و دل از دست بشد
چون پای آرند اگر ببینند ترا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۱
سپهر فضل و هنر شمس دین که شمس و قمر
جز از غبار درت توتیا نخواهد کرد
صفای نیت و صدق تو صبح اگر بیند
ز شرم دعوی صدق و صفا نخواهد کرد
برید باد بهاری به بوی نافه مشک
به عهد خلق تو فکر خطا نخواهد کرد
خجسته رای تو گویی ز روی لطف هنوز
نظر به حال پریشان ما نخواهد کرد
طبیب خلق تو دردی که در درون من است
به حسن تربیت آن را دوا نخواهد کرد
در تو ملجا فضل است و بنده جز به درت
به هیچ جای دگر التجا نخواهد کرد
اگر چه این قدرم خود محقق است که کس
به سعی کار خلاف قضا نخواهد کرد
ولی رضای تو جویم از آنکه می‌دانم
قضا خلاف رضای شما نخواهد کرد
گرفتم آنکه دعاگو برای ساز سفر
حدیث خیمه و اسب و قبا نخواهد کرد
قراضه‌ای که درین مدت از مسلمانان
ستانده است رهی تا ادا نخواهد کرد
یقین بدان که غریم مشنع بی شرم
به هیچ راه رهی را رها نخواهد کرد
محقری که بنامم مقرر است امروز
بوجه هیچ معامل وفا نخواهد کرد
روا مدار که حاجات بنده را به کسی
کنی حواله که دانی روا نخواهد کرد
جهان به کام تو بادا که بنده تا زنده
بود همیشه جز اینت دعا نخواهد کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
تو هم آن می بگیر از ساغر دوست
که باشی تا ابد اندر بر دوست
سجودی نیست ای عبدالعزیز این
بروبم از مژه خاک در دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت
تا جان بودم روی نتابم ز ولایت
ای یار بلای تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت
عمریست که ما منتظر دولت وصلیم
با من نظری کن ز سر لطف و عنایت
سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت
ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی
ترک می و ساقی نکنم من به حکایت
عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است
درد است مرا همدم و دردیست به غایت
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
هم صحبت من سید رندان ولایت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - پیام به آشنا
پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر می‌فرستم
به سوی «‌حسام‌» از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر می‌فرستم
سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما به‌سوی هجر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی‌ دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن‌ همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می‌فرستم
حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می‌فرستم
به من برق دادی به سویت ثنایی‌
ز برق تو رخشنده‌تر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعائی
هم‌آغوش بال اثر می‌فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - دو نامهٔ منظو‌م (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)
سر حلقهٔ صاحبدلان حسین
ای سرور عالیجناب من
دارم سخنانی صواب چند
بشنو سخنان صواب من
توخود ملکی برملوک عصر
زین رو به‌تو هست انتساب من
یاد آر که ورزید باب تو
پیوسته ارادت به باب من
شد صرف خلوص و مودتت
سرمایهٔ عهد شباب من
بود ارچه مهیا به فضل حق
از سعی و عمل نان و آب من
لیکن به سرای تو بد ز صدق
پیوسته ایاب و ذهاب من
دیدار تو اصل سرور من
اخلاص تو فصل الخطاب من
در خطهٔ ری بس شباکه بود
در باغ صبا خورد و خواب من
در امر تو بود انقیاد من
وز نهی تو بود اجتناب من
بی‌هیچ طمع مخلص وشفیق
تا آن که ببردی کتاب من
چون حبس شدم نامه کردمت
باشدکه فرستی حساب من
ز انصاف مرمت کنی بفور
بنیاد وجود خراب من
وندر حق اطفال من کنی
لطف و پدری در غیاب من
ظنم به خطا رفت کامدی
فارغ ز عذاب و عقاب من
چون‌سوی‌صفاهان شدم ز حبس
گشتی غمی از فتح باب من
بس نامه فرستادم و پیام
یک نامه ندادی جواب من
هرگز نسزد از تو رادمرد
کافیون کنی اندر شراب من
زیبنده نباشد اکرکند
سیمرغ تو قصد ذباب من
با گنج کتابی که مر توراست
بندی طمع اندرکتاب من