عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همی‌برد قصه ی من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف
من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک
مغ بچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
صوفی شهر بین که چون لقمه ی شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه ی رهت شود همت شحنه ی نجف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
روزن دل، آه چه خوش روزنی
یا تو مگر روزن یار منی
عمرک یا نخلة هل تاذنی
نحو جنیٰ غصنک کی نجتنی
روزن آن خانه اگر نیستی
پس تو ز چه روی چنین روشنی
کل سراج حدث ینطفی
غیرک یا اصلی یا معدنی
هرچه کند چرخ مطوق بود
جز تو که بنیاد بقا می‌کنی
اتخذالحرص هنا مسکنا
دونک یا نفس فلا تسکنی
دانهٔ دام است، چرا می‌خوری؟
آهن سرد است، چرا می‌زنی؟
شربة اهوائک مسمومة
حیلة اعدائک فی المکمن
سخته کمانی‌ست، پس این کمین
بر پر چون تیر، چرا ایمنی؟
قد نفد العمر وضاق المدیٰ
خذ بیدالهالک یا محسنی
گر دو جهان ملک شود مرمرا
بی‌تو گدایم، نشوم من غنی
غیر سنا وجهک لا نشتهی
ای وسویٰ عشقک لا نقتنی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل
وز بی‌خبری کار اجل داشته سهل
اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش
نایافته از زمانه یک ساعت مهل
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۸
گردون قفسی است سبز پرچشمه چو دام
مرغان همه زین قفس پریدند مدام
دیری است در این قفس ندیده است ایام
یک مرغ چو من همای خاقانی نام
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست
خوش حالتی است عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی است عرصهٔ روی زمین دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا بدست هیچکس اختیار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۶
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر
جمله فرامش کنند، یادکن آن روز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
از گردش این هفت مخالف بر هفت
هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت
می ده که چو گل جوانیم در گل خفت
تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۲۹
بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت
بس کافر کفر و مؤمن دین که گذشت
ای مرد به خود حساب کن تا چندند
چندین که درآمدند و چندین که گذشت
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۶۰
گاهی ببریدی و گهی پیوستی
گاهی بگشادی و گهی در بستی
چون در دو جهان نبود کس محرم تو
در بر همه بستی و خوشی بنشستی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۴
وقت است که در بر آشنایی بزنیم
تا بر گل و سبزه تکیه جایی بزنیم
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم ازانکه دست و پایی بزنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
بکوی یار بی‌پروا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم
غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم
نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم
چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم
عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم
حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم
بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم
نمی‌پیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم
نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم
چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم
بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم
دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۴)
گل گفت که عیش نو بهاری خوشتر
یک صبح چمن ز روزگاری خوشتر
زان پیش که کس ترا بدستار زند
مردن بکنار شاخساری خوشتر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسن‌است خوبان را
زبان‌کفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم
به‌پیش شعله‌کی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیه‌روزی
چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفته‌ام از دل
من و نقدی ‌که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان
مثال خوب و زشت‌ آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرع‌که حسنت خرمن‌آرای عرق‌گردد
به‌ پروین می‌رساند ریشه ‌هر کس خوشه‌چین باشد
نسیم از خاک‌کویت‌گر غباری بر سرم ریزد
به‌کام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی
دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن
چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمی‌ارزد
مکن کاری که انجامش ندامت‌آفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع‌ کن بیدل
که هر جا غنچه ‌گردیدی ‌گلت در آستین باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم
مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم
مدام همدم جامیم و محرم ساقی
به جان او که نجوئیم غیر او یک دم
دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان
دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم
سبوکشی خرابات ، دولتی باشد
بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم
بنال بلبل مسکین که همدم مائی
بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم
همیشه همدم رندان یک جهت می باش
مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم
مگو حکایت دنیا و آخرت با ما
حدیث سید سرمست را بگو یک دم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر بد دلی خویش گوید
منم اندر ولایت خسرو
همچو خفّاش بد دل و شب‌رو
روز از بددلی چو خفّاشم
که نخواهم که صید کس باشم
دلم از نیک و بد رمان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
اهل صورت بدند و نزد خرد
هرکه از بد گریخت نبود بد
کام چون نیست گان تیز بهست
همچو ناوک ز کژ گریز بهست
مرد کز ابلهان نهان باشد
در چنین جای جای آن باشد
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
یک جهان پر بغیض و کافر دل
برحقم گر بترسم از باطل
چنگل باز را همی دانم
در هوا مرغدل چنین زانم
نز پی دانه مرغکی صدبار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
از پی آن چنان بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است
جای آن هست کش غم تلف است
که جهان گرسنه است و او علف است
هست معذور اگر بداندیش است
که جهان را بدی ز به پیش است
غم جان چون به خدمت تو درم
آنکه هرگز نخورده‌ام نخورم
هیچ مگزین به دوستی خس را
کو کسی کو کسی بود کس را
پس در این روزگار نزد خرد
نیک تست آنکه زوت نبود بد
به خدا ار بدیده‌ام روزی
زین همه خلق محتشم گوزی
تا بدانسته‌ام که مردم چیست
اندر آن حیرتم که مردم کیست
کرده‌ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
بر جهان دهر عزل نیکان خواند
بد فزون گشت و نیک هیچ نماند
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۵۷
از تن چو برفت جان پاک من و تو،
خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،
در کالبدی کشند خاکِ من و تو.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۷
صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،
وین شیشهٔ نام‌وننگ برسنگ زنیم،
دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم،
در زلفِ دراز و دامنِ چنگ زنیم.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۹
زمانه ساز به رنگ زمانه می گردد
پرشکسته خس آشیانه می گردد
ز آه خویش بر آن تندخوی می لرزم
که تیر راست به گرد نشانه می گردد
بس است چین جبینی برای رفتن من
که این سمند به یک تازیانه می گردد
تمام خواب غرورست خواجه، زین غافل
که یک دو هفته دیگر فسانه می گردد
به خارزار تعلق مبند دل زنهار
که بیضه سنگ درین آشیانه می گردد
به صدر مجلس اگر راه من فتد صائب
ز خاکساری من آستانه می گردد