عبارات مورد جستجو در ۱۳۱ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه ی احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده‌ی همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامی‌ست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بند است چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشی‌ست چه نقشی‌ست درین تابه‌ی دل‌ها
غریب است غریب است ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفته‌ست چپ و راست خدایا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد، برون آ
برآور بنده را از غرقه‌ی خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا؟
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوش‌تر کجا باشد تماشا؟
غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت می‌شود لا کل اشیا
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت می‌شود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از توست
خرابی‌ها، عمارت‌ها، به هر جا
هر آن که پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد؟
چه عذر آرد کسی کز توست عذرا؟
چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو، خلقان را به هر روز
به از خوابی، ضعیفان را به شب‌ها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای تواش بخشید سودا
چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوش تر ز روز آمد به سیما
همی‌پرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب، ندارد هیچ پروا
نمی‌یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر، باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف، عنقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
خلقان همه نیک‌اند جز این تن که گزیدیم
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم
گر هیچ گریزی، بگریز از هوس خویش
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
والله که مفری به جز از فر رخش نیست
کندر خضر و گلشن او می‌نگریدیم
هر روز که برخیزی، رو پاک بشویی
آن سوی دو، ای دل که گه درد دویدیم
آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق
آید که‌ خدایا همه محتاج و مریدیم
هر دانه که چیدیم، همه دام بلا بود
سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۲
دیدم رخ ترسا را، با ما چو گل اشکفته
هم خلوت و هم بیگه، در دیر صفا رفته
با آن مه بی‌نقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او، دستی می بگرفته
در رستهٔ بازاری، هر جا بده اغیاری
در جانش زده ناری، آن خونی آشفته
و آن لعل چو بگشاید، تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید، بس گوهر ناسفته
دل دزدد و بستاند، وز سر دلت داند
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
از حسن پری زاده، صد بی‌دل و دل داده
در هر طرف افتاده، هم یک یک و هم جفته
نوری که ازو تابد، هر چشم که برتابد
بیدار ابد یابد، در کالبد خفته
از هفت فلک بیرون، وز هر دو جهان افزون
وین طرفه که آن بی‌چون اندر دل بنهفته
از بهر چنین مشکل، تبریز شده حاصل
وندر پی شمس الدین، پای دل من کفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گر من از اسرار عشقش، نیک دانا بودمی
اندران یغما رفیق ترک یغما بودمی
ور چو چشم خونی او بودمی من، فتنه جوی
در میان حلقه‌‌های شور و غوغا بودمی
گر ضمیر هر خسی، ما را نخستی در جهان
در سر و دل‌ها روان مانند سودا بودمی
گرنه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم
جا نگردانیدمی هرگز، به یک جا بودمی
من نکردم جلدی‌یی با عشق او، کان آتشش
آب کردی مر مرا، گر سنگ خارا بودمی
گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی، من کارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا برمی کشد، در قعر دریا بودمی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در وداع ماه رمضان
برگ تحویل می‌کند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان
یار نادیده سیر، زود برفت
دیر ننشست نازنین مهمان
غادر الحب صحبةالاحباب
فارق‌الخل عشرة الخلان
ماه فرخنده، روی برپیچید
و علک السلام یا رمضان
الوداع ای زمان طاعت و خیر
مجلس ذکر و محفل قرآن
مهر فرمان ایزدی بر لب
نفس در بند و دیو در زندان
تا دگر روزه با جهان آید
بس بگردد به گونه گونه جهان
بلبلی زار زار می‌نالید
بر فراق بهار وقت خزان
گفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان
گفت ترسم بقا وفا نکند
ورنه هر سال گل دمد بستان
روز بسیار و عید خواهد بود
تیر ماه و بهار و تابستان
تا که در منزل حیات بود
سال دیگر که در غریبستان
خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان
هردم از روزگار ما جزویست
که گذر می‌کند چو برق یمان
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود به دور زمان
تاقیامت که دیگر آب حیات
بازگردد به جوی رفته روان
یارب آن دم که دم فرو بندد
ملک الموت واقف شیطان
کار جان پیش اهل دل سهلست
تو نگه دار جوهر ایمان
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الشیب
ان هجرت الناس واخترت النوی
لاتلومونی فان العذر بان
زمن عوج ظهری بعد ما
کنت امشی و قوامی غصن بان
طال ما صلت علی اسد الشری
و بقیت الیوم اخشی الثعلبان
کیف لهوی بعد ایام الصبی
وانقضی العمر و مر الاطیبان
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی‌الغزل
ملک الهوی قلبی وجاش مغیرا
و نهی المودة ان اصیح نفیرا
اضحت علی ید الغرام طویلة
و ذراع صبری لایزال قصیرا
یا ناقلا عنی بانی صابر
لقد افتریت علی قولا زورا
من مصفی ممن یقدر جوره
عدلا، و یجعل طاعتی تقصیرا؟
لم یرضنی عبدا و بین عشیرتی
ما کنت ارضی ان اکون امیرا
یا سائلا عن یوم جد رحیلهم
ما کان الا لیلة دیجورا
لم تحتبس رکب بواد معطش
الا جمعت من البکاء غدیرا
کم اتقی هیف القدود تجانبا
فیغرنی کحل العیون غرورا
هل یطفئن الصبر نار جوانحی
و معالم الاحباب تلمع نورا
و لو اعب الخیل استوین کواعبا
و اهلة الحی اکتملن بدورا
ود الاساری ان یفک وثاقهم
و اود انی لا ازال اسیرا
ان جار خل تستعن بنظیره
الا خلیلا لم تجده نظیرا
رحم الاعادی لوعتی و توجعی
ما لحبة یعرضون نفورا؟
ان لم تحس بزفرتی و تشوقی
انصت، فتسمع للبکاء صریرا
یا صاحبی یوم الوصال منادما
کن لی لیالی بعدهن سمیرا
هل بت یا نفس الربیع بجنة؟
ام جئت من بلدالعراق بشیرا
عجبا بانی لست شارب مسکر
واظل من سکر الهوی مخمورا
صرفا محاعقلی، ورد قرائتی
شعرا، و غیر مسجدی ماخورا
ظما بقلبی لایکاد یسیغه
رشف الزلال و لو شربت بحورا
ماذا الصبا والشیب غیر لمتی
و کفی بتغییر الزمان نذیرا
یا آلفا بخلیله بک نعمة
احذر فدیتک ان تکون کفورا
قطع المهامة واحتمال مشقة
لرضی الا حبة لایظن کثیرا
حسوالمرارة فی کوس ملامة
حلو، اذا کان الحبیب مدیرا
و جلالة المنظور لم تتجل لی
لو لم تکن نفسی لدی حقیرا
یا من به السعدی غاب عن الوری
ارفق بمن اضحی الیک فقیرا
صلنی ودع ثم النعیم لاهله
لا اشتهی الا الیک مصیرا
فرض علی مترصد الامل البعید
بان یکون مع الزمان صبورا
و لعل ان تبیض عینی بالبکا
ارتد یوما التقیک بصیرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم
میان نفس و هوا دست و پای چند زنم
هزار بار برآمد مرا که یکباری
ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ
هزار گونه گره در فتاده در سخنم
ز هر کسی چه شکایت کنم چو می‌دانم
که جرم من ز من است و بلای خویش منم
به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی
که هست دشمن من در میان پیرهنم
حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک
به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم
هزار بار به یک روز عقل را ز صراط
به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم
اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم
وگر متابع نفسم حریف اهرمنم
به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد
میان خار چو گلزار جان بود وطنم
سزد که پیرهن کاغذین کند عطار
که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۲
نارفته به کوی صدق در گامی چند
ننشسته به پیش خاصی و عامی چند
بد کرده همه نام نکو نامی چند
برکرده ز طامات الف لامی چند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۹
ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست
در خاطرت سواری طرز نگاه کیست
خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست
آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست
سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت
شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست
خوش کشوری که او علم داد می‌زند
ای من گدای کشور او پادشاه کیست
وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود
این آتش نهفته که زد شعله آه کیست
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب
آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پرده‌ها نهان‌باشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقه‌های رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشته‌ای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنه‌ای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که می‌خواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصه‌های جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمی‌ماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو می‌رود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱
ای زود گرد گنبد بر رفته
خانهٔ وفا به دست جفا رفته
بر من چرا گماشته‌ای خیره
چندین هزار مست بر آشفته؟
این دشته بر کشیده همی تازد
وان با کمان و تیر برو خفته
اینم کند به خطبه درون نفرین
وانم به نامه فریه کند سفته
من خیره مانده زیرا با مستان
هر دو یکی است گفته و ناگفته
گفته سخن چو سفته گهر باشد
ناگفته همچو گوهر ناسفته
بیدار کرد ما را بیداری
پنهان ز بیم مستان بنهفته
خرگوش‌وار دیدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد رفته
یک خیل خوگ‌وار درافتاده
با یکدگر چو دیوان کالفته
یک جوق بر مثال خردمندان
با مرکب و عمامهٔ زربفته
بر سام یارده ز شر منبر
گویان به طمع روز و شبان لفته
مستان و بیهشان چو بدیدندم
شمع خرد فروخته بگرفته
زود از میان خویش براندندم
پر درد جان و ز انده دل کفته
آن جانور که سرگین گرداند
زهر است سوی او گل بشکفته
بیدار چون نشست بر خفته
خفته ز عیب خویش شود تفته
زیرا که سخت زود سوی بیدار
پیدا شود فضیحتی از خفته
ای درها به رشته در آوردم
روز چهارم از سومین هفته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان می‌زیم و سایهٔ جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مرثیهٔ سپهبد کیالواشیر
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل و هجران هر دوان بدرود باد
بر بساط ناز و در میدان کام
صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
سبزه‌ای کان بود دام آهوان
بر سر سرو جوان بدرود باد
چون گوزنان هوی از جان برکشم
کان شکار آهوان بدرود باد
نعل در آتش نهادندی مرا
آن نهاد جاودان بدرود باد
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد
شاهدان بزم را گیسوی چنگ
بستن اندر گیسوان بدرود باد
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد
پادشاه تازه و تر و جوان
همچو شاخ ارغوان بدرود باد
تا توانی خون گری خاقانیا
کان جوانی و آن توان بدرود باد
ای جمال الدین چو اسپهبد نماند
حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۶ - چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و نا سودمند ماند
وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کرهٔ تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند