عبارات مورد جستجو در ۳۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
چه لطف بود که ناگاه رشحه ی قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ی ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دل خسته زنده شد به دمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ی ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد
که جان حافظ دل خسته زنده شد به دمت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
میرسانم سلام و خدمتها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهیام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود بیآب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بودهست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرمها که کردهیی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایهات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۶
اضحکنی بنظرة، قلت له فهٰکذی
شرفنی بحضرة، قلت له فهٰکذی
جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده
امددنی بنصرة، قلت له فهٰکذی
جملنی جماله، نورنی هلاله
اطربنی بسکرة، قلت له فهٰکذی
یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا
یدهشنا بعشرة، قلت له فهٰکذی
نور وجهه الدجیٰ، صدق لطفه الرجا
اکرمنی بزورة، قلت له فهٰکذی
نال فوادی کاسه عظمه و باسه
فاز به بخمرة، قلت له فهٰکذی
من تبریز شمس دین یسمع منی الانین
یکرمنی بسفرة، قلت له فهٰکذی
شرفنی بحضرة، قلت له فهٰکذی
جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده
امددنی بنصرة، قلت له فهٰکذی
جملنی جماله، نورنی هلاله
اطربنی بسکرة، قلت له فهٰکذی
یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا
یدهشنا بعشرة، قلت له فهٰکذی
نور وجهه الدجیٰ، صدق لطفه الرجا
اکرمنی بزورة، قلت له فهٰکذی
نال فوادی کاسه عظمه و باسه
فاز به بخمرة، قلت له فهٰکذی
من تبریز شمس دین یسمع منی الانین
یکرمنی بسفرة، قلت له فهٰکذی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
اوحدی مراغهای : جام جم
در معذرت و فروتنی خود و تاریخ کتاب
خاطر پاک ساکنان قبور
« روح الله روحهم بالنور »
همه پرداختند پیش از من
اندرین باب نظم بیش از من
چه نویسد کسی بدان پاکی ؟
وانگهی ناکسی چو من خاکی ؟
لیکن ارواح زندهٔ ایشان
داده نیرو به بندهٔ ایشان
اگرش قطرهایست در کوزه
هم از آن بحرهاست در یوزه
روح ایشان مرا چو محرم داشت
هیچ محرومم از کرم نگذاشت
به ادب دیدهام عبارتشان
نشدم بیادب به غارتشان
دلم ما ز خاطر فسردهٔ خود
چونکه خرسند شد به خردهٔ خود
گرد وزر و پی وبال نگشت
در سخن بر کسی عیال نگشت
لاجرم یافت بیش از اندازه
فیض بر فیض و تازه بر تازه
گر نگویم که: زهر یا قندست
داند آن کش دلی خردمندست
تحفههاییست کن فکانی این
فیضهاییست آسمانی این
سقطی نیست اندرین گفته
عقد دریست پر بها سفته
گنج معنیست اینکه پاشیدم
نه کتابی که بر تراشیدم
چون ز تاریخ برگرفتم فال
هفتصد رفته بود و سیوسه سال
که من این نامهٔ همایونفر
عقد کردم به نام این سرور
چون به سالی تمام شد بدرش
ختم کردم به لیلة القدرش
شب او قدر باد و روزش عید
چشم بدخواه از آنکمال بعید
« روح الله روحهم بالنور »
همه پرداختند پیش از من
اندرین باب نظم بیش از من
چه نویسد کسی بدان پاکی ؟
وانگهی ناکسی چو من خاکی ؟
لیکن ارواح زندهٔ ایشان
داده نیرو به بندهٔ ایشان
اگرش قطرهایست در کوزه
هم از آن بحرهاست در یوزه
روح ایشان مرا چو محرم داشت
هیچ محرومم از کرم نگذاشت
به ادب دیدهام عبارتشان
نشدم بیادب به غارتشان
دلم ما ز خاطر فسردهٔ خود
چونکه خرسند شد به خردهٔ خود
گرد وزر و پی وبال نگشت
در سخن بر کسی عیال نگشت
لاجرم یافت بیش از اندازه
فیض بر فیض و تازه بر تازه
گر نگویم که: زهر یا قندست
داند آن کش دلی خردمندست
تحفههاییست کن فکانی این
فیضهاییست آسمانی این
سقطی نیست اندرین گفته
عقد دریست پر بها سفته
گنج معنیست اینکه پاشیدم
نه کتابی که بر تراشیدم
چون ز تاریخ برگرفتم فال
هفتصد رفته بود و سیوسه سال
که من این نامهٔ همایونفر
عقد کردم به نام این سرور
چون به سالی تمام شد بدرش
ختم کردم به لیلة القدرش
شب او قدر باد و روزش عید
چشم بدخواه از آنکمال بعید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۴ - این قطعه را به دوست خود شیخ نور الدین فرزند شیخ محمود نوشت
با حسن چو لطف یار کردی،
ای جان بنگر چه کار کردی؟!
دل را به سخن گشاد دادی
دی را به نفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف،
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامهٔ خود طویلهٔ در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامهای را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من زغنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی؟!
دل را به سخن گشاد دادی
دی را به نفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف،
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامهٔ خود طویلهٔ در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامهای را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من زغنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
امیرخسرو دهلوی : هشت بهشت
بخش ۲ - پایان سرودن مثنویهای خمسه
شکر حق را که از خزاین غیب
ریخت چندان جواهرم در جیب
که ازان نقد قیمتی به سه سال
کردم این پنج گنج مالامال
یک یک این پنج نامه تا پایان
عرضه کردم به چشم دانایان
هر کسی را چنانکه روی نمود
در بد و نیک گفت و گوی نمود
زینهمه ناقدان نکتهشناس
هر کسی، زد دمی به وهم و قیاس
لیک، آن کاندرین خزاین پر
مهره قلب دور کرد ز در
به سکه در علم راست تدبیر است
راستی هم شهاب و هم تیر است
راستی ساکن اندرو به صواب
چون الف راست در میان شهاب
او شهاب و دل و تنش ز اخیار
نیرین مشارق الانوار
من بدو عرضه کرده نامه خویش
او با صلاح رانده خامه خویش
دیده هر بیت را رقم به رقم
رنج بر خود نهاد و منت هم
شمع من یافته ضیاء از وی
مس گشته کیمیا از وی!
ریخت چندان جواهرم در جیب
که ازان نقد قیمتی به سه سال
کردم این پنج گنج مالامال
یک یک این پنج نامه تا پایان
عرضه کردم به چشم دانایان
هر کسی را چنانکه روی نمود
در بد و نیک گفت و گوی نمود
زینهمه ناقدان نکتهشناس
هر کسی، زد دمی به وهم و قیاس
لیک، آن کاندرین خزاین پر
مهره قلب دور کرد ز در
به سکه در علم راست تدبیر است
راستی هم شهاب و هم تیر است
راستی ساکن اندرو به صواب
چون الف راست در میان شهاب
او شهاب و دل و تنش ز اخیار
نیرین مشارق الانوار
من بدو عرضه کرده نامه خویش
او با صلاح رانده خامه خویش
دیده هر بیت را رقم به رقم
رنج بر خود نهاد و منت هم
شمع من یافته ضیاء از وی
مس گشته کیمیا از وی!
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - در نقدی که یکی از امرا در مرثیهٔ سیدابوطالب نعمه بدو کرده بود گوید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۳ - عذر خواستن مادر اسکندر حکیمان را
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که ای رازدانان دانش پژوه
گشاینده مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
ز دید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکته دلکشم
نشاندید ز آب سخن آتشم
ز گیتی پریشان دلی داشتم
ز دور فلک مشکلی داشتم
ز انفاستان گشت حل مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
درین نیلگون کاخ مینا نما
جهان جمله کورند و بینا شما
چو بینا نباشد که دارد نگاه
به ره کور را از فتادن به چاه
جهان از شما مطرح نور باد
وز آن نور چشم بدان دور باد
شنید آنچه بشنید از هر حکیم
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که ای رازدانان دانش پژوه
گشاینده مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
ز دید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکته دلکشم
نشاندید ز آب سخن آتشم
ز گیتی پریشان دلی داشتم
ز دور فلک مشکلی داشتم
ز انفاستان گشت حل مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
درین نیلگون کاخ مینا نما
جهان جمله کورند و بینا شما
چو بینا نباشد که دارد نگاه
به ره کور را از فتادن به چاه
جهان از شما مطرح نور باد
وز آن نور چشم بدان دور باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست
چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که کند تابش مهتاب به کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم که به توفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست
چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که کند تابش مهتاب به کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم که به توفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ایضا له
حکیم عهد و فرید زمانه مجدالدّین
که طبع خستۀ خود شادمان ازو دارم
ورای نعمت صحّت درین جهان فراخ
تو هیچ نعمت دانی، من آن ازو دارم
چو در معالجت من نکرد تقصیری
سپاس و منّت تا آسمان ازو دارم
چو دزد علّت آهنگ گوهر جان کرد
میان دزد و گوهر پاسبان ازو دارم
چگونه عذر کرمهای او توانم خواست؟
که من توان تن ناتوان ازو دارم
ز چنگ علّت چون جانم او برون آورد
حقیقتست که جان و جهان ازو دارم
ز من چه خدمت شایسته آید آنکس را
که بعد از ایزد خلّاق جان ازو دارم
که طبع خستۀ خود شادمان ازو دارم
ورای نعمت صحّت درین جهان فراخ
تو هیچ نعمت دانی، من آن ازو دارم
چو در معالجت من نکرد تقصیری
سپاس و منّت تا آسمان ازو دارم
چو دزد علّت آهنگ گوهر جان کرد
میان دزد و گوهر پاسبان ازو دارم
چگونه عذر کرمهای او توانم خواست؟
که من توان تن ناتوان ازو دارم
ز چنگ علّت چون جانم او برون آورد
حقیقتست که جان و جهان ازو دارم
ز من چه خدمت شایسته آید آنکس را
که بعد از ایزد خلّاق جان ازو دارم
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۳ - خطاب به میرزا بزرگ نوری وزیر نواب
ای جفا پیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٢ - قصیده در مدح فاضل اوحد حکیم الدین
این منم یا رب که در دل شادمانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دار الکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو ز تصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دار الکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو ز تصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٩
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در جواب تاج الدین محمد سفری گفت بر بدیهه
ایکه از خاک پای همت خویش
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا خاتم فیروزه مرا یار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد