عبارات مورد جستجو در ۱۱۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیب بند در مدح ایرانشاه
گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود
هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند
شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد
گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست
چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو
چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر
گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب
زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا
یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم
نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک
هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند
قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای
همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا
دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک
هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال
وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف
نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی
جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید
خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس
تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد
زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام
روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست
کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست
مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست
زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو
کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی
عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک
هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار
خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان
نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی
گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی
قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی
گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار
با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود
بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره
گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل
بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان
نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید
گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ
آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست
وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر
چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر
می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان
گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک
جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب
گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب
بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود
نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام
گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب
تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل
روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز
خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب
گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس
جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک
چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست
چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد
از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار
چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم
در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک
هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد
خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل
کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف
بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم
رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز
در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم
تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود
از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی
مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست
این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود
از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب
هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا
تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد
هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند
شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد
گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست
چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو
چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر
گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب
زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا
یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم
نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد
آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب
نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی
وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او
باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد
عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد
جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست
خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی
طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی
حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک
هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند
مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست
در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست
کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند
قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای
همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا
دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک
هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال
وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف
نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی
جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید
خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس
تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد
زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام
روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست
کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست
مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست
زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو
کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی
عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک
هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانهوار
خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان
نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی
گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی
قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی
گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار
با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود
بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره
گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل
بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان
نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید
گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ
آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست
وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر
چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر
می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان
گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک
جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب
گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب
بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود
نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام
گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب
تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل
روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز
خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب
گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس
جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک
چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست
چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید
کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد
از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار
چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم
در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک
هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد
خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل
کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف
بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب
وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم
رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز
در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم
تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود
از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی
مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست
این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود
از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب
هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا
تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد
منوچهری دامغانی : مسمطات
در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی
نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دلانگیز و دلافروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز
بر قافیهٔ خوب همیخواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچههای طبریوار
کبکان بیآزار که بر کوه بلندند
بیقهقهه یک بار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بیآنکه همی غالیه دارند
صدبار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند
چون گردن سیمین طرازی بفرازند
بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و در آب بروید
گوییکه همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار
باد از سمنستان به تک آمد به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
ازشرم به رخساره فروهشته وقایه
آورد لی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد
چون مهتر ما مال همه پاک بریزد
هم در بیاندازه و هم لؤلؤ شهوار
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دلانگیز و دلافروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز
بر قافیهٔ خوب همیخواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچههای طبریوار
کبکان بیآزار که بر کوه بلندند
بیقهقهه یک بار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بیآنکه همی غالیه دارند
صدبار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند
چون گردن سیمین طرازی بفرازند
بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و در آب بروید
گوییکه همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار
باد از سمنستان به تک آمد به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
ازشرم به رخساره فروهشته وقایه
آورد لی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد
چون مهتر ما مال همه پاک بریزد
هم در بیاندازه و هم لؤلؤ شهوار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
آه کز آهم مه و پروین بسوخت
اختر بخت من مسکین بسوخت
آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبین بسوخت
سوختم در آتش هجران او
پشه را بین کز غم شاهین بسوخت
ای بسا خسرو که او فرهادوار
در هوای شکر شیرین بسوخت
شمع را بنگر که با سیلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالین بسوخت
چند سوزی ایکه میسازی کباب
بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت
کام جان از قبلهٔ زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزین بسوخت
چون تو در بستان برافکندی نقاب
لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت
همچو خواجو کس نمیبینم که او
در فراق روی کس چندین بسوخت
اختر بخت من مسکین بسوخت
آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبین بسوخت
سوختم در آتش هجران او
پشه را بین کز غم شاهین بسوخت
ای بسا خسرو که او فرهادوار
در هوای شکر شیرین بسوخت
شمع را بنگر که با سیلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالین بسوخت
چند سوزی ایکه میسازی کباب
بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت
کام جان از قبلهٔ زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزین بسوخت
چون تو در بستان برافکندی نقاب
لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت
همچو خواجو کس نمیبینم که او
در فراق روی کس چندین بسوخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
میگذشتی و من از دور نظر میکردم
خاک پایت همه بر تارک سر میکردم
خرقهٔ ابر بخونابه فرو میبردم
دامن کوه پر از لعل و گهر میکردم
چون به جز ماه ندیدم که برویت مانست
نسبت روی تو زانرو بقمر میکردم
تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد
مس رخسار ز سودای تو زر میکردم
هرنفس کز دهن تنگ تو میکردم یاد
ملک هستی ز دل تنگ بدر میکردم
دهن غنچهٔ سیراب چو خندان میشد
یاد آن پستهٔ چون تنگ شکر میکردم
چهرهٔ باغ بخونابه فرو میشستم
دهن چشمه پر از للی تر میکردم
چون بیاد لب میگون تو میخورد شراب
جام خواجو همه پرخون جگر میکردم
خاک پایت همه بر تارک سر میکردم
خرقهٔ ابر بخونابه فرو میبردم
دامن کوه پر از لعل و گهر میکردم
چون به جز ماه ندیدم که برویت مانست
نسبت روی تو زانرو بقمر میکردم
تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد
مس رخسار ز سودای تو زر میکردم
هرنفس کز دهن تنگ تو میکردم یاد
ملک هستی ز دل تنگ بدر میکردم
دهن غنچهٔ سیراب چو خندان میشد
یاد آن پستهٔ چون تنگ شکر میکردم
چهرهٔ باغ بخونابه فرو میشستم
دهن چشمه پر از للی تر میکردم
چون بیاد لب میگون تو میخورد شراب
جام خواجو همه پرخون جگر میکردم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو
خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو
همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا
چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو
حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو
اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت از بلبل گویا بشنو
چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند
بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو
هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی
از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو
روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون
از سویدای دلم قصه سودا بشنو
چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو
خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو
همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا
چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو
حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو
اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت از بلبل گویا بشنو
چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند
بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو
هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی
از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو
روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون
از سویدای دلم قصه سودا بشنو
چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند به نگههای تیز تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند به نگههای تیز تیز
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
دوش اشگم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشگ ریزان ناله را چون میکشید
گاه اشگش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشگر از بهر شبیخون میکشید
دید آن چشم بلابین دمبدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
غمزهاش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشگ ریزان ناله را چون میکشید
گاه اشگش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشگر از بهر شبیخون میکشید
دید آن چشم بلابین دمبدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
غمزهاش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش سلطان معزالدین اویس جلایری
ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند
ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طرهٔ عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآید میان او
جاسوسوار باز سری در میان کند
گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد
گه لالهزار سنبل تر سایهبان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی
سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان
افسوس بر شمایل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
از چشم او فسانهٔ رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سودای او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زیان کند
در کوی عشق مدعیش نام کردهاند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم امید آنکه به اقبال پادشاه
روزی به وصل خویشتنم میهمان کند
سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند
شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح
در زیر سایهٔ علمش آشیان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پیر
از روی فخر تاج سر فرقدان کند
بیدانشی بود که کسی با وجود او
بنشیند و حکایت نوشیروان کند
ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو
کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند
آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو
این چین در ابرو آورد آن سرگران کند
کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی
بر درگه تو بندگی پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری
کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند
بهرام از برای سپاه تو دائما
ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک
هر بامداد سجدهٔ آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهید دستیاری خنیاگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عید
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار سالهٔ او را ضمان کند
طبع عبید را که چو گنجیست شایگان
معذور دار قافیه گر شایگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش
صد بار پیر گردی و بازت جوان کند
ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طرهٔ عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآید میان او
جاسوسوار باز سری در میان کند
گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد
گه لالهزار سنبل تر سایهبان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی
سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان
افسوس بر شمایل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
از چشم او فسانهٔ رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سودای او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زیان کند
در کوی عشق مدعیش نام کردهاند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم امید آنکه به اقبال پادشاه
روزی به وصل خویشتنم میهمان کند
سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند
شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح
در زیر سایهٔ علمش آشیان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پیر
از روی فخر تاج سر فرقدان کند
بیدانشی بود که کسی با وجود او
بنشیند و حکایت نوشیروان کند
ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو
کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند
آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو
این چین در ابرو آورد آن سرگران کند
کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی
بر درگه تو بندگی پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری
کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند
بهرام از برای سپاه تو دائما
ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک
هر بامداد سجدهٔ آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهید دستیاری خنیاگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عید
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار سالهٔ او را ضمان کند
طبع عبید را که چو گنجیست شایگان
معذور دار قافیه گر شایگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش
صد بار پیر گردی و بازت جوان کند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴
اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود
بنفشههای طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود
بنفشههای طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - صفیالدین موفق هیزمی به انوری وعده کرد و حکیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نکرد این قطعه در هجو او گفت
صفیالدین موفق را چو بینی
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۴ - در شکر تشریف
خدایگان وزیران و پادشاه صدور
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ میجوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
در آن لباچه که تشریف دادهای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوهای بخرم وان لباچه بفروشم
وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش
همی برآید از این غصه دم به دم هوشم
ستارگان را صدره به من شفیع آورد
بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم
بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد
هزار بار گرفته است اندر آغوشم
ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست
ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم
مرا زبون نتواند گرفت روبهوار
که در پناه تو من شیر شیر او دوشم
به کردگار که انصاف من ازو بستان
کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم
مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس
که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم
به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم
ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم
خطی کشیدهام ار خط در این ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بیتن و توشم
یقین شناس که گر دیگران سخن گویند
دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم
بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش
کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم
ز پردهدار تو تشریف باشد آنچه دهد
بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم
وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش
قبای کحلی او کافرم اگر پوشم
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ میجوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
در آن لباچه که تشریف دادهای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوهای بخرم وان لباچه بفروشم
وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش
همی برآید از این غصه دم به دم هوشم
ستارگان را صدره به من شفیع آورد
بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم
بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد
هزار بار گرفته است اندر آغوشم
ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست
ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم
مرا زبون نتواند گرفت روبهوار
که در پناه تو من شیر شیر او دوشم
به کردگار که انصاف من ازو بستان
کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم
مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس
که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم
به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم
ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم
خطی کشیدهام ار خط در این ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بیتن و توشم
یقین شناس که گر دیگران سخن گویند
دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم
بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش
کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم
ز پردهدار تو تشریف باشد آنچه دهد
بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم
وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش
قبای کحلی او کافرم اگر پوشم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۴۴
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۴۰
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟
شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت
چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت
باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت
جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد
آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت
هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت
در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت
ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم
از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت
در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
نیست جز خاک درت، چون میتوان زان در گذشت
خاک بر سر میکنم، چون باد و میگریم چو ابر
گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت
شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت
کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت
شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت
چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت
باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت
جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد
آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت
هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت
در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت
ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم
از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت
در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
نیست جز خاک درت، چون میتوان زان در گذشت
خاک بر سر میکنم، چون باد و میگریم چو ابر
گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت
شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت
کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳ - و له فی المدیحه
عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک کو آن زهره کایم زهرهات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران کردند مار از رشته موسی از عصا
قبطیان ز افسون کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چهدست مو سویشان در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چونمگمدبتکبهسر دارمز حسرفروز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک کو آن زهره کایم زهرهات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران کردند مار از رشته موسی از عصا
قبطیان ز افسون کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چهدست مو سویشان در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چونمگمدبتکبهسر دارمز حسرفروز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
چون صبح دارم از چمنی رنگ جستهای
گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم
ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس
میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم
ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس
میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی