عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی و بیوفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد؟
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق ازین هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیم است او
ازین کان نیست روی او اگرچه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟
قبا کی جوید آن جانی که کشتهی آن کمر باشد؟
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نامور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد؟
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد؟
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق ازین هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیم است او
ازین کان نیست روی او اگرچه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟
قبا کی جوید آن جانی که کشتهی آن کمر باشد؟
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نامور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
طواف حاجیان دارم، به گرد یار میگردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار میگردم
مثال باغبانانم، نهاده بیل بر گردن
برای خوشهٔ خرما، به گرد خار میگردم
نه آن خرما که چون خوردی، شود بلغم، کند صفرا
ولیکن پر برویاند، که چون طیار میگردم
جهان ماراست و زیر او یکی گنجیست بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار میگردم
ندارم غصهٔ دانه، اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار میگردم
نخواهم خانهیی در ده، نه گاو و گلهٔ فربه
ولیکن مست سالارم، پی سالار میگردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار میگردم
نمیدانی که رنجورم؟ که جالینوس میجویم
نمیبینی که مخمورم؟ که بر خمار میگردم
نمیدانی که سیمرغم؟ که گرد قاف میپرم
نمیدانی که بو بردم؟ که بر گلزار میگردم
مرازین مردمان مشمر، خیالی دان که میگردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار میگردم؟
چرا ساکن نمیگردم؟ بر این و آن همیگویم
که عقلم برد و مستم کرد، ناهموار میگردم
مرا گویی مرو شپشپ، که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار میدارم، ازان بر عار میگردم
بهانه کردهام نان را، ولیکن مست خبازم
نه بر دینار میگردم، که بر دیدار میگردم
هر آن نقشی که پیش آید، درو نقاش میبینم
برای عشق لیلی دان، که مجنون وار میگردم
درین ایوان سربازان، که سر هم در نمیگنجد
من سرگشته معذورم که بیدستار میگردم
نیم پروانهٔ آتش، که پر و بال خود سوزم
منم پروانهٔ سلطان، که بر انوار میگردم
چه لب را میگزی پنهان، که خامش باش و کمتر گو؟
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار میگردم؟
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست، برین اقطار میگردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار میگردم
مثال باغبانانم، نهاده بیل بر گردن
برای خوشهٔ خرما، به گرد خار میگردم
نه آن خرما که چون خوردی، شود بلغم، کند صفرا
ولیکن پر برویاند، که چون طیار میگردم
جهان ماراست و زیر او یکی گنجیست بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار میگردم
ندارم غصهٔ دانه، اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار میگردم
نخواهم خانهیی در ده، نه گاو و گلهٔ فربه
ولیکن مست سالارم، پی سالار میگردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار میگردم
نمیدانی که رنجورم؟ که جالینوس میجویم
نمیبینی که مخمورم؟ که بر خمار میگردم
نمیدانی که سیمرغم؟ که گرد قاف میپرم
نمیدانی که بو بردم؟ که بر گلزار میگردم
مرازین مردمان مشمر، خیالی دان که میگردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار میگردم؟
چرا ساکن نمیگردم؟ بر این و آن همیگویم
که عقلم برد و مستم کرد، ناهموار میگردم
مرا گویی مرو شپشپ، که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار میدارم، ازان بر عار میگردم
بهانه کردهام نان را، ولیکن مست خبازم
نه بر دینار میگردم، که بر دیدار میگردم
هر آن نقشی که پیش آید، درو نقاش میبینم
برای عشق لیلی دان، که مجنون وار میگردم
درین ایوان سربازان، که سر هم در نمیگنجد
من سرگشته معذورم که بیدستار میگردم
نیم پروانهٔ آتش، که پر و بال خود سوزم
منم پروانهٔ سلطان، که بر انوار میگردم
چه لب را میگزی پنهان، که خامش باش و کمتر گو؟
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار میگردم؟
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست، برین اقطار میگردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
ای عارف خوش کلام برگو
ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام، برگو
قایم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام، برگو
تا روح شویم جمله، می ده
تا خواجه شود غلام، برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام، برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی، مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام، برگو
مبدل شد و خوش، حطام دنیا
چون رستی ازین حطام، برگو
لب بستم، ای بت شکرلب
بیواسطه و پیام، برگو
ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام، برگو
قایم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام، برگو
تا روح شویم جمله، می ده
تا خواجه شود غلام، برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام، برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی، مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام، برگو
مبدل شد و خوش، حطام دنیا
چون رستی ازین حطام، برگو
لب بستم، ای بت شکرلب
بیواسطه و پیام، برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
مرا اگر تو نیابی، به پیش یار بجو
دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهیام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدحهای بیشمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جانهای رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهیام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدحهای بیشمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جانهای رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت، وندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را، کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا، در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی، وز دور او
چون دشمنان بودیم ما، اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته، کار و دکان بگذاشته
وافسردگان بیمزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر که با چشمیست خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنبهای تلخ و خوش، گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوش تر بود، یا در هوا آویخته؟
عمری دل من در غمش آواره شد، میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان، بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان، در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من، از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن، عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون، نی بینوا آویخته
دف دل گشاید بسته را، نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد؟ وان جان فزا آویخته؟
امروز دستی برگشا، ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون، بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان، اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته، کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی، در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری، جان هم سپارد برسری
وان صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده، دریا درو حیران شده
وین بحری نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صدق باشد، یا ریا
آن جا که عشاقند و ما، صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت، ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو، تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت، تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیدهست کس یک کوه را آویخته؟
از ره روان گردی روان، صحبت ببر از دیگران
ورنی بمانی مبتلا، در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر، از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود، در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن، ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد، کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا، در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ، از سوی شرق کبریا
جانها زتو چون ذرهها، اندر ضیا آویخته
افکنده عقل و عافیت، وندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را، کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا، در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی، وز دور او
چون دشمنان بودیم ما، اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته، کار و دکان بگذاشته
وافسردگان بیمزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر که با چشمیست خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنبهای تلخ و خوش، گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوش تر بود، یا در هوا آویخته؟
عمری دل من در غمش آواره شد، میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان، بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان، در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من، از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن، عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون، نی بینوا آویخته
دف دل گشاید بسته را، نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد؟ وان جان فزا آویخته؟
امروز دستی برگشا، ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون، بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان، اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته، کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی، در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری، جان هم سپارد برسری
وان صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده، دریا درو حیران شده
وین بحری نوآشنا، در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا، یا صدق باشد، یا ریا
آن جا که عشاقند و ما، صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت، ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو، تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو، چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت، تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیدهست کس یک کوه را آویخته؟
از ره روان گردی روان، صحبت ببر از دیگران
ورنی بمانی مبتلا، در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون، تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر، از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود، در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن، ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد، کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا، در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ، از سوی شرق کبریا
جانها زتو چون ذرهها، اندر ضیا آویخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده؟
این نور اللهیست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد، روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
این نور اللهیست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد، روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
من پیش ازین میخواستم گفتار خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آن کس کزو مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود؟ آن کس کزو مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۴
ای نای خوش نوای، که دلدار و دلخوشی
دم میدهی تو گرم و دم سرد میکشی
خالیست اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کنندهٔ دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امییی تو، به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل، در چه پردهیی؟
سر برزن از میانهٔ نی، چون شکروشی
نه چشم گشتهیی تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت، که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده، بگو سر، بیزبان
خوش میچشان ز حلق، ازان دم که میچشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون، ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بوییست در دم تو ز تبریز، لاجرم
بس دل که میربایی از حسن و از کشی
دم میدهی تو گرم و دم سرد میکشی
خالیست اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کنندهٔ دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امییی تو، به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل، در چه پردهیی؟
سر برزن از میانهٔ نی، چون شکروشی
نه چشم گشتهیی تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت، که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده، بگو سر، بیزبان
خوش میچشان ز حلق، ازان دم که میچشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون، ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بوییست در دم تو ز تبریز، لاجرم
بس دل که میربایی از حسن و از کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعهی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعرهیی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
مولوی : ترجیعات
دهم
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان میچشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد
جسته ز هر خار که پا میخلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان میچشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد
جسته ز هر خار که پا میخلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر؟
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
یا رسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهی پری زین عالم است
نغمۀ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانیاند
هر دو در زندان این نادانیاند
معشر الجن سورۀ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم، یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمهیی زان نغمهها
جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتاند اولیا
مرده را زیشان حیات است و نما
جان هر یک مردهیی از گور تن
بر جهد زآوازشان اندر کفن
گوید این آواز زآواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و به کلی کاستیم
بانگ حق آمد، همه برخاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بیحجاب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم زآواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو، که بی یسمع و بییبصر تویی
سر تویی، چه جای صاحب سر تویی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
گه تویی گویم تو را، گاهی منم
هرچه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را زآدم اسما میگشود
خواه زآدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خمب پیوستهست سخت
نی چو تو، شاد آن کدوی نیک بخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هرکه دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست، خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
بود چنگی مطربی با کر و فر؟
بلبل از آواز او بیخود شدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
یا رسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمهی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمهی پری زین عالم است
نغمۀ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانیاند
هر دو در زندان این نادانیاند
معشر الجن سورۀ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم، یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمهیی زان نغمهها
جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتاند اولیا
مرده را زیشان حیات است و نما
جان هر یک مردهیی از گور تن
بر جهد زآوازشان اندر کفن
گوید این آواز زآواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و به کلی کاستیم
بانگ حق آمد، همه برخاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بیحجاب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم زآواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو، که بی یسمع و بییبصر تویی
سر تویی، چه جای صاحب سر تویی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
گه تویی گویم تو را، گاهی منم
هرچه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را زآدم اسما میگشود
خواه زآدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خمب پیوستهست سخت
نی چو تو، شاد آن کدوی نیک بخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هرکه دید آن را، یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست، خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۹ - تمثیل صابر شدن ممن چون بر شر و خیر بلا واقف شود
سگ شکاری نیست او را طوق نیست
خام و ناجوشیده جز بیذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواببین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
خام و ناجوشیده جز بیذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواببین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیمشب مهمان مسجد را
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیک بخت
گفت چون ترسم؟ چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بیدینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه میپزد؟
چون که بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید؟
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بییقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کی کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست زآوازان طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد ازان برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون میکشید
دفن میکرد و همی آمد به زر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جان باز ازان
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر به خاطر آمدهست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر ازان زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسیٰ بود آن مسعودبخت
کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار میپنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود میآیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود؟
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر میشود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
وان به صورت ناز و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزندهیی
وان گه وصلت دل افروزندهیی
شکل شعلهی نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
که نرفت از جا بدان آن نیک بخت
گفت چون ترسم؟ چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بیدینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه میپزد؟
چون که بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید؟
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بییقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کی کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست زآوازان طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد ازان برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون میکشید
دفن میکرد و همی آمد به زر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جان باز ازان
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر به خاطر آمدهست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر ازان زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسیٰ بود آن مسعودبخت
کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار میپنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود میآیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود؟
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر میشود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
وان به صورت ناز و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزندهیی
وان گه وصلت دل افروزندهیی
شکل شعلهی نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱ - سر آغاز
شه حسامالدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
ای ضیاء الحق حسام الدین راد!
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی
لیک لقمهی باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعریف است در تخریق حجاب
فارغست از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک بد است
تو ببخشا بر کسی کندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
تو اندش پوشید هیچ از دیدهها؟
وز طراوت دادن پوسیدهها؟
یا ز نور بیحدش توانند کاست؟
یا به دفع جاه او توانند خاست؟
هر کسی کو حاسد کیهان بود
آن حسد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان
عاجزانه جنبشی باید در آن
ان شیئا کله لا یدرک
اعلموا ان کله لا یترک
گر نتانی خورد طوفان سحاب
کی توان کردن به ترک خورد آب؟
راز را گر مینیاری در میان
درکها را تازه کن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهمها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالیست سوی خاکتود
من بگویم وصف تو تا ره برند
پیش ازان کز فوت آن حسرت خورند
نور حقی و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهماند و گمان
شرط تعظیم است تا این نور خوش
گردد این بیدیدگان را سرمهکش
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سستچشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعلهی ایمان کنند؟
نکتههای مشکل باریک شد
بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود
چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخها
کرده موشانه زمین سوراخها
چار وصف است این بشر را دلفشار
چارمیخ عقل گشته این چهار
طالب آغاز سفر پنجم است
ای ضیاء الحق حسام الدین راد!
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی
لیک لقمهی باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعریف است در تخریق حجاب
فارغست از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک بد است
تو ببخشا بر کسی کندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
تو اندش پوشید هیچ از دیدهها؟
وز طراوت دادن پوسیدهها؟
یا ز نور بیحدش توانند کاست؟
یا به دفع جاه او توانند خاست؟
هر کسی کو حاسد کیهان بود
آن حسد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان
عاجزانه جنبشی باید در آن
ان شیئا کله لا یدرک
اعلموا ان کله لا یترک
گر نتانی خورد طوفان سحاب
کی توان کردن به ترک خورد آب؟
راز را گر مینیاری در میان
درکها را تازه کن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهمها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالیست سوی خاکتود
من بگویم وصف تو تا ره برند
پیش ازان کز فوت آن حسرت خورند
نور حقی و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهماند و گمان
شرط تعظیم است تا این نور خوش
گردد این بیدیدگان را سرمهکش
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سستچشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعلهی ایمان کنند؟
نکتههای مشکل باریک شد
بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود
چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخها
کرده موشانه زمین سوراخها
چار وصف است این بشر را دلفشار
چارمیخ عقل گشته این چهار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
راست گفتهست آن سپهدار بشر
که هر آن که کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زانست کندر نقشها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جنبد و یابد علف
چون که بحر افکند کفها را به بر
تو بگورستان رو آن کفها نگر
پس بگو کو جنبش و جولانتان؟
بحر افکندهست در بحرانتان
تا بگویندت به لب نی بل به حال
که ز دریا کن نه از ما این سؤال
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج؟
خاک بیبادی کجا آید بر اوج؟
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقی ات شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بیشمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی
کوش دایم تا برین بحر ایستی
چون که اصل کارگاه آن نیستی ست
که خلا و بینشان است و تهی است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
هر کجا این نیستی افزونتراست
کار حق و کارگاهش آن سراست
نیستی چون هست بالایین طبق
بر همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بیجسم و مال
کار فقر جسم دارد نه سؤال
سایل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار
کوست سوی نیست اسبی راهوار
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذبهست لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زان که ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جان بازی بود؟
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آن گه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
که هر آن که کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زانست کندر نقشها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جنبد و یابد علف
چون که بحر افکند کفها را به بر
تو بگورستان رو آن کفها نگر
پس بگو کو جنبش و جولانتان؟
بحر افکندهست در بحرانتان
تا بگویندت به لب نی بل به حال
که ز دریا کن نه از ما این سؤال
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج؟
خاک بیبادی کجا آید بر اوج؟
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقی ات شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بیشمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی
کوش دایم تا برین بحر ایستی
چون که اصل کارگاه آن نیستی ست
که خلا و بینشان است و تهی است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
هر کجا این نیستی افزونتراست
کار حق و کارگاهش آن سراست
نیستی چون هست بالایین طبق
بر همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بیجسم و مال
کار فقر جسم دارد نه سؤال
سایل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار
کوست سوی نیست اسبی راهوار
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذبهست لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زان که ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جان بازی بود؟
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آن گه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه میخواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه میخواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بازی زندگی
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریختهاند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است