عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
مطرب جان‌های دل برده
تا به شب تا به شب همین پرده
جان‌هایی که مست و مخمورند
بر سر باده باده‌یی خورده
در خرابات مفردان رفته
خرقه آب و گل گرو کرده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
تا کی از ناموس هیهات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آواره‌ای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ماییم و خراباتی پر بادهٔ جوشیده
جز رند خراباتی آن باده ننوشیده
رندان سر افرازش دستار گرو کرده
خوبان طرب سازش رخسار نپوشیده
رندان وی از سستی بر چرخ سبق برده
خوبان وی از مستی در عربده کوشیده
بی‌فتنه مقیمانش فعلی نپسندیده
بی‌باده حریفانش قولی ننوشیده
زان باده چو تر گردی، از صومعه برگردی
وانگاه به سر گردی، ای زاهد خوشیده
هر دل که توانسته این حال طلب کرده
چون حال بدانسته دیگر نخروشیده
تا اوحدی افتاده اندر پی این باده
پستان سعادت را بگرفته و دوشیده
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۸
معشوقهٔ خانگی به کاری ناید
کاو دل برد و روی به کس ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
بر من شب فراق چو روز قیامت است
در رستخیز عشق چه جای ملامت است
چون من گر آورد متنعّم شبی به روز
داند که بر محال مشنّع غرامت است
نا ایمن است راه ملامت گران عشق
آنجا مرو که حاصل ظالم ندامت است
تحویل ما ز کوی خرابات کی بود
باری هنوز نیت من بر اقامت است
تنها نه بر من است به تخصیص می حرام
آری به حکم شرع نبی بر تمامت است
چون است مطلقا مثل میل من به می
چون معتقد که پس رو نص امامت است
پرهیز کن اخی ز خلاف منافقان
دور از دری که عاقبتش بر وخامت است
عادت شده ست بی هده گفتن جهول را
تقلید علتی ست که جهلش علامت است
هم خانه ی نهنگ بلایی نزاریا
در موج قلزمت چه امید سلامت است
ره پر حرامیان و بیابان عشق پیش
جهل است هر که را هوس استقامت است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً فی التّشبیب و التّحبیب
جم رفت و نماند از وی، بر جای به جز جامی
می ده که جهان را نیست، جز نیستی انجامی
گر رند و خراباتی، گشتم مکنیدم عیب
کز زهد فروشی هیچ، حاصل نشدم کامی
بد نام تری از من، در حلقه ی رندان نیست
هر لحظه بود دلقم، جایی گرو جامی
شوریده دلی دارم وز هر طرفی شوخی
گسترده پی صیدش از زلف سیه دامی
تنها نفکند از بام، طشت من سودایی
هر دم فکند عشقش، طشتی زلب بامی
پیوسته نمایندم، خوبان ز رخ و گیسو
شامی زپی صبحی، صبحی ز پی شامی
رو کسب قناعت کن تا با زرهی ای دل
از منِّت هر خاصی، از طعنه ی هر عامی
جز احمد و ال او، ما را به دو عالم نیست
از کس طمع لطفی یا دیده ی انعامی
مانند «محیط» امروز در شهر نمی باشد
قلّاش نظر بازی، دُردی کش بد نامی
بی ساقی آتش دست، بی باده ی آتش وش
کی رام شود شوخی، کی پخته شود خامی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ما رند خراباتی و معشوق پرستیم
بر ما قلمی نیست که دیوانه و مستیم
هر چند که بر ما رقم نیستی افزود
در دایره ی عشق همانیم که هستیم
باید بره سیل فنا خانه گشادن
اول چو در دیده بروی تو ببستیم
تکبیر فنا چاره ی دیوانگی ماست
شمشیر بیارید که زنجیر گسستیم
با غصه به همراهی غم دوش بدوشیم
با فتنه بهمدردی دل دست بدستیم
صد خار بلا از دل دیوانه ی ما خاست
هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم
امروز نشد دام ره آن طره فغانی
دیوانه ی آن سلسله از روز الستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۹
در سر افتاده ست شوق باده ام
چون کنم در دام زهد افتاده ام
ساده لوحم همگنان دانند و من
در پی مه طلعتان ساده ام
هوش خواهد از من و من عقل و هوش
در خراباتی گرو بنهاده ام
از محبت می کنندم منع و من
خود ز مادر با محبت زاده ام
فاش کردی ای صفایی سرّ من
شرم کن از مصحف و سجّاده ام
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
آن خم که بود مدام در جوش، منم
آن مرغ که شد به شام خاموش، منم
در حلقه رندان خراباتی خویش
آن پاک نشین خانه بر دوش، منم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰ - تتبع خواجه
باده صافست و خرابات صفایی دارد
روم آن سو که عجب آب و هوایی دارد
جامه سرخ ببر کرد و دلیلست به خون
زانکه از خون کسان رنگ قبایی دارد
جلوه ابرویت از می سرم افکند بزیر
گو بکن سجده که خوش قبله نمایی دارد
سگ وفادار و جفاجو به جهان سگ منشان
من سگ آن کسم ای دل که وفایی دارد
دل که از حسرت رخسار و لبت رنجور است
ز گل و قند همانا که دوایی دارد
سگ او خون دل من خورد و من غم او
زین که رنج و الم آلوده غذایی دارد
فانیا درد کشانند بلاکش گو رو
سوی میخانه طمع آنکه بلایی دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امروز جمال تو طرح دگر افتاده است
چین و شکن زلفت آشفته تر افتاده است
آشفته و ژولیده سرگشته و شوریده
پیچان و پریشیده بر یکدگر افتاده است
هی چین و شکن بینم از زلف تو از هر سو
کاندر پس یکدیگر زیر و زبر افتاده است
یک نیمه بچین اندر بر فرق و جبین اندر
یک نیمه از آن سوتر بر پشت سرافتاده است
چین و شکن و حلقه، پیچ و گره و عقده
خم در خم و چین در چین، گرد کمر افتاده است
دو حیله ور جادو دو عشوه گر هندو
بر چهره ی تو بت رو، ببریده سر افتاده است
آن زاهد طاماتی و آن شیخ کراماتی
نزد تو خراباتی از پرده در افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
با خراباتیان رهی دارم
در خرابات بنگهی دارم
ننهم جان و دل بگفته شیخ
که دل و جان آگهی دارم
مینگویم که شیخ گمراه است
او رهی نیز من رهی دارم
شیخ اگر رو بدرگهی دارد
نیز من رو بدرگهی دارم
نه چه دستار او بزرگ و گران
نه چنو ریش انبهی دارم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 55
ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی
ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی
گسست سجه طاعت به دست بدنامی
بیار باده که این آتش سلامت‌سوز
برون کند ز تن مرد علت خامی
مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا
رموز عاشقی و مستی و می آشامی
زبان عشق زبانی‌ست که اهل دل دانند
نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی
ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی
به پای عقل درافکن کمند بهرامی
گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز
دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی
به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش
نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی
بپوش چشم دل از غیر دوست وحدت‌وار
به گوش هوش شنو نکته‌های الهامی