عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
اندر این جمع شررها ز کجاست؟
دود سودای هنرها ز کجاست؟
من سر رشتهٔ خود گم کردم
کین مخالف شده سرها ز کجاست؟
گر نه دلهای شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست؟
گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست؟
گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست؟
ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست؟
تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست؟
دود سودای هنرها ز کجاست؟
من سر رشتهٔ خود گم کردم
کین مخالف شده سرها ز کجاست؟
گر نه دلهای شما مختلفند
در من از جنگ اثرها ز کجاست؟
گر چو زنجیر به هم پیوستیم
این فروبستن درها ز کجاست؟
گر نه صد مرغ مخالف این جاست
جنگ و برکندن پرها ز کجاست؟
ساقیا باده به پیش آر که می
خود بگوید که دگرها ز کجاست؟
تو اگر جرعه نریزی بر خاک
خاک را از تو خبرها ز کجاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۶
چو صبح دم خندیدی، در بلا بندیدی
چو صیقلی غمها را، ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی، چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی، چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی، چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟
قلم چرا بشکستی؟ ورق چرا بدریدی؟
چه شاخها افشاندی، چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟
چو صیقلی غمها را، ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی، چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی، چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی، چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟
قلم چرا بشکستی؟ ورق چرا بدریدی؟
چه شاخها افشاندی، چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
از کش مکش خرد بتنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
خویشتن را در هوا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُستهها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُستهها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۵
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۳ - من کیستم
مرا خود در اوقاتِ ردّ و قبول
نباشد غمِ ترّهاتِ جَهول
اگر سرِّ مردان ندارم نگاه
کله سر نبیند دگر سرکلاه
نیارم به نا محرمان باز گفت
چه گویم که با من که این راز گفت
همه هرچه در حقِّ من گفته اند
نه از من که از خویشتن گفته اند
اگر معترض طعنه ای می زند
به خود بر ز خود هم چو قز می تند
مرا کس نداند که من کیستم
کدامم کجاام کی ام چیستم
چه بارست بر جانِ پر درد من
که خون شد دلِ ناز پروردِ من
زبس طعنه همواره دل خسته ام
دلِ خسته در لطفِ حق بسته ام
چو از بدوِ فطرت قلم می رود
چه بردستِ من بیش و کم می رود
دلم موج خون می زند لب خموش
ملامت روان و من آگنده گوش
همان به که فی الجمله از هیچ روی
نگویم سخن تا نگویند گوی
نباشد غمِ ترّهاتِ جَهول
اگر سرِّ مردان ندارم نگاه
کله سر نبیند دگر سرکلاه
نیارم به نا محرمان باز گفت
چه گویم که با من که این راز گفت
همه هرچه در حقِّ من گفته اند
نه از من که از خویشتن گفته اند
اگر معترض طعنه ای می زند
به خود بر ز خود هم چو قز می تند
مرا کس نداند که من کیستم
کدامم کجاام کی ام چیستم
چه بارست بر جانِ پر درد من
که خون شد دلِ ناز پروردِ من
زبس طعنه همواره دل خسته ام
دلِ خسته در لطفِ حق بسته ام
چو از بدوِ فطرت قلم می رود
چه بردستِ من بیش و کم می رود
دلم موج خون می زند لب خموش
ملامت روان و من آگنده گوش
همان به که فی الجمله از هیچ روی
نگویم سخن تا نگویند گوی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرکاویدم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون محبت جوش باطن زد فراغت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
در آتش دارم از هر عضو بندی
گزندی هر کسی دارد سپندی
به دام سایه سروم گرفتار
ز استغنا بلندی قد بلندی
رهایی سرنوشت طالعم نیست
چو نی می افتم از بندی به بندی
جدا هر ذره از من در حساب است
غبارم گرد جولان سمندی
تغافل سوز گردیدم نگاهی
به تلخی جان سپردم نوشخندی
تکلف چیست زندان نفاقی
تواضع چیست دام ریشخندی
اسیر حیرتم دارد شب و روز
دل صاحب کمال خود پسندی
گزندی هر کسی دارد سپندی
به دام سایه سروم گرفتار
ز استغنا بلندی قد بلندی
رهایی سرنوشت طالعم نیست
چو نی می افتم از بندی به بندی
جدا هر ذره از من در حساب است
غبارم گرد جولان سمندی
تغافل سوز گردیدم نگاهی
به تلخی جان سپردم نوشخندی
تکلف چیست زندان نفاقی
تواضع چیست دام ریشخندی
اسیر حیرتم دارد شب و روز
دل صاحب کمال خود پسندی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل نه سنگ خاره ای! آخر فغان کجاست؟
وی دیده گر نسوختی اشگ روان کجاست؟
ای جان خسته! آن نفس نیم سرد کو؟
وان ناله ها که اید ازو بوی جان کجاست؟
ای صبر سر گرفته! اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه نوحه و از غم فغان کجاست؟
ای عقل مختصر! تو ز محنت امان مجوی
خود جسته گیر در همه عالم امان کجاست؟
ای روز! اگر تو همدم و همدرد ما شدی
چشمی پر آب از دم آتش فشان کجاست؟
ای شب! اگر پلاس نپوشیده ای به سوگ
لبهای خشک و گونه چون زعفران کجاست؟
بس بر هم است و تیره جهان ای چه واقعه است؟
آن عیش و خوشدلی که بد اندر جهان کجاست؟
عالم سیاه ماند مگر صبحدم بسوخت
ور نه ز نور در همه عالم نشان کجاست؟
ای آسمان شوخ سیه دل بگوی هین!
کانکس که بد به قدر به از آسمان کجاست؟
وی روزگار سنگدل سفله! باز گوی
کان میوه دل شه صاحبقران کجاست؟
ای دهر دون پرست! بدان تا چه کرده ای؟
در کینه که رفته و خون که خورده ای؟
وی دیده گر نسوختی اشگ روان کجاست؟
ای جان خسته! آن نفس نیم سرد کو؟
وان ناله ها که اید ازو بوی جان کجاست؟
ای صبر سر گرفته! اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه نوحه و از غم فغان کجاست؟
ای عقل مختصر! تو ز محنت امان مجوی
خود جسته گیر در همه عالم امان کجاست؟
ای روز! اگر تو همدم و همدرد ما شدی
چشمی پر آب از دم آتش فشان کجاست؟
ای شب! اگر پلاس نپوشیده ای به سوگ
لبهای خشک و گونه چون زعفران کجاست؟
بس بر هم است و تیره جهان ای چه واقعه است؟
آن عیش و خوشدلی که بد اندر جهان کجاست؟
عالم سیاه ماند مگر صبحدم بسوخت
ور نه ز نور در همه عالم نشان کجاست؟
ای آسمان شوخ سیه دل بگوی هین!
کانکس که بد به قدر به از آسمان کجاست؟
وی روزگار سنگدل سفله! باز گوی
کان میوه دل شه صاحبقران کجاست؟
ای دهر دون پرست! بدان تا چه کرده ای؟
در کینه که رفته و خون که خورده ای؟
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
در این خرمن گدائی خوشه چینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در وصف حال خود گوید
منم آن گشته غایب از تن خویش
بیخبر از ستیز و از من خویش
از رهی اوفتاده سوی رهی
که ندانم شدن بمعدن خویش
کودکان داشتم چو حور و پری
کرده بر من گشاده روزن خویش
هریکی مرمرا نشاندندی
گر بر گرد آن نهنبن خویش
برده هر یک بزعفران کوبی
دسته هاونم بهاون خویش
محتسب وار کردمی همه را
ادب از دره متمن خویش
مرمرا بود از همه شعرا
پادشاوار حکم بر تن خویش
داشتم در میانه حکما
سرخ روی و سپیچ گردن خویش
بودم اندر ره مرا دو هوی
هم بت خویش و هم برهمن خویش
هیچکس دبه ای نداد بمن
که درین دبه ریز روغن خویش
نام زن بر زبان من نگذشت
که لبان نازدم بسوزن خویش
زن بمزدی ز راه برد مرا
عاشن شلف ریز برزن خویش
گفت زن کن چنانکه من کردم
تا بدانی مکان و مسکن خویش
خان و مان سازئی و با مردم
ورچه مرغی کنی نشیمن خویش
زن و فرزند ساز چون مردان
از پی ساز و سوز سوزن خویش
گفت او کرد مرمرا مغرور
کور کردم ره معین خویش
نتوانستم آنچه داشت نگاه
. . . ر خود را بزیر دامن خویش
ریش خود سست کردم و گفتم
آنچه چون موم کرد آهن خویش
خود ریم ریش خویش را اکنون
که شدم بر هوای ریمن خویش
مرد مردان بدم چو زن کردم
گشتم از بهر زن زن زن خویش
هر زمان زین خطا که من کردم
سیلئی درکشم بگردن خویش
چون گریزان شوم رزن گیرم
در قطب الامان و مأمن خویش
تن برهنه گریزم از برزن
تا دهد جبه ملون خویش
سر برهنه که تا نهد بر سر
شرب در بسته چوب خرمن خویش
گرسنه نیز تا بفرماید
گندم و جو کرنج ارزن خویش
میوه ناخورده نیز تا دهدم
نعمت باغ کوه حمین خویش
زشت گدای زن بمزدم من
وز همه زوکشم بلیفن خویش
در ره شعر و در عطا بخشی
من فن خویش دانم او فن خویش
پسر پادشاه شرعست او
دارد از علم و حلم گرزن خویش
چون ببستان شرع بخرامد
گل معنی چند ز گلشن خویش
برتر از پادشاه چین دارد
کمترین مایقول گردن خویش
باد چندان هزار سال بقاش
که ندانم بوهم کردن خویش
بیخبر از ستیز و از من خویش
از رهی اوفتاده سوی رهی
که ندانم شدن بمعدن خویش
کودکان داشتم چو حور و پری
کرده بر من گشاده روزن خویش
هریکی مرمرا نشاندندی
گر بر گرد آن نهنبن خویش
برده هر یک بزعفران کوبی
دسته هاونم بهاون خویش
محتسب وار کردمی همه را
ادب از دره متمن خویش
مرمرا بود از همه شعرا
پادشاوار حکم بر تن خویش
داشتم در میانه حکما
سرخ روی و سپیچ گردن خویش
بودم اندر ره مرا دو هوی
هم بت خویش و هم برهمن خویش
هیچکس دبه ای نداد بمن
که درین دبه ریز روغن خویش
نام زن بر زبان من نگذشت
که لبان نازدم بسوزن خویش
زن بمزدی ز راه برد مرا
عاشن شلف ریز برزن خویش
گفت زن کن چنانکه من کردم
تا بدانی مکان و مسکن خویش
خان و مان سازئی و با مردم
ورچه مرغی کنی نشیمن خویش
زن و فرزند ساز چون مردان
از پی ساز و سوز سوزن خویش
گفت او کرد مرمرا مغرور
کور کردم ره معین خویش
نتوانستم آنچه داشت نگاه
. . . ر خود را بزیر دامن خویش
ریش خود سست کردم و گفتم
آنچه چون موم کرد آهن خویش
خود ریم ریش خویش را اکنون
که شدم بر هوای ریمن خویش
مرد مردان بدم چو زن کردم
گشتم از بهر زن زن زن خویش
هر زمان زین خطا که من کردم
سیلئی درکشم بگردن خویش
چون گریزان شوم رزن گیرم
در قطب الامان و مأمن خویش
تن برهنه گریزم از برزن
تا دهد جبه ملون خویش
سر برهنه که تا نهد بر سر
شرب در بسته چوب خرمن خویش
گرسنه نیز تا بفرماید
گندم و جو کرنج ارزن خویش
میوه ناخورده نیز تا دهدم
نعمت باغ کوه حمین خویش
زشت گدای زن بمزدم من
وز همه زوکشم بلیفن خویش
در ره شعر و در عطا بخشی
من فن خویش دانم او فن خویش
پسر پادشاه شرعست او
دارد از علم و حلم گرزن خویش
چون ببستان شرع بخرامد
گل معنی چند ز گلشن خویش
برتر از پادشاه چین دارد
کمترین مایقول گردن خویش
باد چندان هزار سال بقاش
که ندانم بوهم کردن خویش
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۲