عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
با تلخی معزولی میری بنمیارزد
یک روز همیخندد صد سال همیلرزد
خربندگی و آن گه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همیسازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همیخیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خستهٔ افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زان که سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد
یک روز همیخندد صد سال همیلرزد
خربندگی و آن گه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همیسازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همیخیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خستهٔ افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زان که سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او به جز ماتم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پر و پا محکم نگردد
دل اندر بیغمی پری بیابد
که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدو کهنهٔ توست
عدو کهنه خال و عم نگردد
دلا سر سخت کن کم کن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بیدریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی
که در وی جز بنی آدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرد
درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی
به گرد حرف لا و لم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او به جز ماتم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پر و پا محکم نگردد
دل اندر بیغمی پری بیابد
که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدو کهنهٔ توست
عدو کهنه خال و عم نگردد
دلا سر سخت کن کم کن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بیدریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی
که در وی جز بنی آدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرد
درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی
به گرد حرف لا و لم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی که گله را پاید
به لامکان به سوی مرغزار روحانی
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را ازو فروساید
هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
نه یاد این کند و نی ملالش افزاید
ز بار و رخت که این جا بر آن همیلرزید
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
به شیوه گله بانی که گله را پاید
به لامکان به سوی مرغزار روحانی
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید
هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
چو خواب نقش جهان را ازو فروساید
هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
نه یاد این کند و نی ملالش افزاید
ز بار و رخت که این جا بر آن همیلرزید
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
این ترک ماجرا زدو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن، یا عفو و حسن خو
یا آن که ماجرا نکنی بهر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست، مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
زافسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کندر تموز مردم تشنهست برف جو
آن خشم انبیا، مثل خشم مادر است
خشمیست پر ز حلم پی طفل خوب رو
خشمیست همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد، عمو
در گور مار نیست تو پر مار سلهیی
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس
در مرتبه نگر، که سفول آمد و سمو
چون کاسهٔ گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید، چون گبر زاهل دین
وزبد نکو بزاید، از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد، نه خود من صرفه برم ازو
این مایه میندانی، کین سود هر دو کون
اندر سخاوت است، نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالا دو است حرص تو بیپای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین، که به تبریز کرد طو
یا کینه را نهفتن، یا عفو و حسن خو
یا آن که ماجرا نکنی بهر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست، مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
زافسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کندر تموز مردم تشنهست برف جو
آن خشم انبیا، مثل خشم مادر است
خشمیست پر ز حلم پی طفل خوب رو
خشمیست همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد، عمو
در گور مار نیست تو پر مار سلهیی
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس
در مرتبه نگر، که سفول آمد و سمو
چون کاسهٔ گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید، چون گبر زاهل دین
وزبد نکو بزاید، از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد، نه خود من صرفه برم ازو
این مایه میندانی، کین سود هر دو کون
اندر سخاوت است، نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالا دو است حرص تو بیپای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین، که به تبریز کرد طو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
میترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
آنچه در سینه نهان میداری
درنیابند، چه میپنداری
خفته پنداشتهیی دلها را
که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچه که دارد در دل
آن پدید است، گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاش تری
گرچه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی
گرچه زاندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد، دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی، هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
درنیابند، چه میپنداری
خفته پنداشتهیی دلها را
که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچه که دارد در دل
آن پدید است، گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاش تری
گرچه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی
گرچه زاندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد، دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی، هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۲
گفت مرا آن طبیب رو، ترشی خوردهیی
گفتم نی، گفت نک رنگ ترش کردهیی
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند، گر چه تو در پردهیی
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضهییست
ور خورد او آب شور، شوره برآوردهیی
سبز شوند از بهار، زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهیی، پس ز چه رو زردهیی؟
گفتمش ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟
پرورش جان تویی، جان چو تو پروردهیی
کیست که زنده کند، آن که تواش کشتهیی؟
کیست که گرمش کند، چون تواش افسردهیی؟
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زان که تو جوشیدهیی، زان که تو افشردهیی
داد شراب خطیر گفت هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مردهیی
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خارهیی
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چردهیی
خضر بقایی شوی، گر عرض فانییی
شادی دلها شوی، گر چه دل آزردهیی
کی بشود این وجود، پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صد مردهیی
گفت درختی به باد چند وزی؟ باد گفت
باد بهاری کند، گر چه تو پژمردهیی
گفتم نی، گفت نک رنگ ترش کردهیی
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند، گر چه تو در پردهیی
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضهییست
ور خورد او آب شور، شوره برآوردهیی
سبز شوند از بهار، زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهیی، پس ز چه رو زردهیی؟
گفتمش ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟
پرورش جان تویی، جان چو تو پروردهیی
کیست که زنده کند، آن که تواش کشتهیی؟
کیست که گرمش کند، چون تواش افسردهیی؟
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زان که تو جوشیدهیی، زان که تو افشردهیی
داد شراب خطیر گفت هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مردهیی
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خارهیی
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چردهیی
خضر بقایی شوی، گر عرض فانییی
شادی دلها شوی، گر چه دل آزردهیی
کی بشود این وجود، پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صد مردهیی
گفت درختی به باد چند وزی؟ باد گفت
باد بهاری کند، گر چه تو پژمردهیی
مولوی : دفتر اول
بخش ۷ - خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز طبیب و جز همان بیمار نه
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست؟
که علاج اهل هر شهری جداست
وندر آن شهر از قرابت کیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
دست بر نبضش نهاد و یک به یک
باز میپرسید از جور فلک
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد، میکند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود؟ واده جواب
خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی؟
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن، بر میجهد
برجهد، وان خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت، صد جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابهجا، میآزمود
زان کنیزک بر طریق داستان
باز میپرسید حال دوستان
با حکیم او قصهها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر و باش
سوی قصه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام که گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش؟
نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بیگزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت: کوی او کدام است در گذر؟
او سر پل گفت و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست، زود
در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم، تو غم مخور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو
گورخانهی راز تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او سرسبزی بستان شود
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان؟
وعدهها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمن ز بیم
وعدهها باشد حقیقی دلپذیر
وعدهها باشد مجازی تاسه گیر
وعدۀ اهل کرم، گنج روان
وعدۀ نااهل شد رنج روان
دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز طبیب و جز همان بیمار نه
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست؟
که علاج اهل هر شهری جداست
وندر آن شهر از قرابت کیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟
دست بر نبضش نهاد و یک به یک
باز میپرسید از جور فلک
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد، میکند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود؟ واده جواب
خار دل را گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی؟
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن، بر میجهد
برجهد، وان خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت، صد جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابهجا، میآزمود
زان کنیزک بر طریق داستان
باز میپرسید حال دوستان
با حکیم او قصهها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر و باش
سوی قصه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام که گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش؟
نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بیگزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت: کوی او کدام است در گذر؟
او سر پل گفت و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست، زود
در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم، تو غم مخور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو
گورخانهی راز تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او سرسبزی بستان شود
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان؟
وعدهها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمن ز بیم
وعدهها باشد حقیقی دلپذیر
وعدهها باشد مجازی تاسه گیر
وعدۀ اهل کرم، گنج روان
وعدۀ نااهل شد رنج روان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۶ - مخلص ماجرای عرب و جفت او
ماجرای مرد و زن را مخلصی
باز میجوید درون مخلصی
ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود میدان و عقل
این زن و مردی که نفس است و خرد
نیک بایستهست بهر نیک و بد
وین دو بایسته درین خاکیسرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پی چارهگری
گاه خاکی، گاه جوید سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست
گرچه سر قصه این دانهست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام
گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی
گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیههای دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیهها
بر محبتهای مضمر در خفا
زان که احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سر ای ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ
دوغ خورده، مستییی پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند
آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست
حاصل فعل برونی دیگر است
تا نشان باشد بر آنچه مضمر است
یا رب این تمییز ده ما را به خواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست
حس را تمییز دانی چون شود؟
آن که حس ینظر بنور الله بود
ور اثر نبود، سبب هم مظهر است
همچو خویشی کز محبت مخبر است
نبود آن که نور حقش شد امام
مر اثر را یا سببها را غلام
یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد، وز اثر فارغ کند
حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن، لیکن بجو تو، والسلام
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریب است و بعید
در دلالت همچو آباند و درخت
چون به ماهیت روی دورند سخت
ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو رزق جو
باز میجوید درون مخلصی
ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود میدان و عقل
این زن و مردی که نفس است و خرد
نیک بایستهست بهر نیک و بد
وین دو بایسته درین خاکیسرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پی چارهگری
گاه خاکی، گاه جوید سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست
گرچه سر قصه این دانهست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام
گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی
گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیههای دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیهها
بر محبتهای مضمر در خفا
زان که احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سر ای ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ
دوغ خورده، مستییی پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند
آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست
حاصل فعل برونی دیگر است
تا نشان باشد بر آنچه مضمر است
یا رب این تمییز ده ما را به خواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست
حس را تمییز دانی چون شود؟
آن که حس ینظر بنور الله بود
ور اثر نبود، سبب هم مظهر است
همچو خویشی کز محبت مخبر است
نبود آن که نور حقش شد امام
مر اثر را یا سببها را غلام
یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد، وز اثر فارغ کند
حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن، لیکن بجو تو، والسلام
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریب است و بعید
در دلالت همچو آباند و درخت
چون به ماهیت روی دورند سخت
ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو رزق جو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۵ - تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس
گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو، این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد، آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشترو؟
گر ندیدی جنس خود کی آمدی؟
کی به غیر جنس خود را برزدی؟
چون دو کس برهم زند بیهیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود؟
صحبت ناجنس گور است و لحد
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو، این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد، آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشترو؟
گر ندیدی جنس خود کی آمدی؟
کی به غیر جنس خود را برزدی؟
چون دو کس برهم زند بیهیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود؟
صحبت ناجنس گور است و لحد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۹ - باز تقریر ابلیس تلبیس خود را
گفت هر مردی که باشد بدگمان
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیالاندیش شد
چون دلیل آری، خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود، علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا، تو را دنبل شود
تب بگیرد، طبع تو مختل شود
بیگنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس، از توست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه میروی
چون که در سبزه ببینی دنبهرا
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه، کژ مژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم، پشیمانم هنوز
انتظارم تا شبم آید به روز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنهست
متهم باشد که او در طنطنهست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیالاندیش شد
چون دلیل آری، خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود، علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا، تو را دنبل شود
تب بگیرد، طبع تو مختل شود
بیگنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس، از توست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه میروی
چون که در سبزه ببینی دنبهرا
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه، کژ مژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم، پشیمانم هنوز
انتظارم تا شبم آید به روز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنهست
متهم باشد که او در طنطنهست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم تو را، تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بنه مردانه، اندر جو درآ
تو قلاووزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرف است و عمیق
من همیترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟
گفت مور توست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر تو را تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش، چون سلطان نهیی
خود مران، چون مرد کشتیبان نهیی
چون نهیی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گلخوار گشتی هر که او
واکشد از گل تو را، باشد عدو
بتپرستان چون که گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمناند
چون که کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود؟
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاقلانی زابتدا
کوه اگر پر مار شد، باکی مدار
کو بود در اندرون تریاقزار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینهها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من برمیکند
خویش را بر من چو سرور میکند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو؟
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زان که خوی بد نگشتهست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحبدل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس، نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم تو را، تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بنه مردانه، اندر جو درآ
تو قلاووزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرف است و عمیق
من همیترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟
گفت مور توست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر تو را تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش، چون سلطان نهیی
خود مران، چون مرد کشتیبان نهیی
چون نهیی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گلخوار گشتی هر که او
واکشد از گل تو را، باشد عدو
بتپرستان چون که گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمناند
چون که کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود؟
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاقلانی زابتدا
کوه اگر پر مار شد، باکی مدار
کو بود در اندرون تریاقزار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینهها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من برمیکند
خویش را بر من چو سرور میکند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو؟
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زان که خوی بد نگشتهست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحبدل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس، نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مسوار تو
جور میکش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۰ - در وهم افکندن کودکان اوستاد را
روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دکان
جمله استادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر
زان که منبع او بدهست این رای را
سر امام آید همیشه پای را
ای مقلد تو مجو بیشی بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت استا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام
گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا
نفی کرد اما غبار وهم بد
اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین
هم چنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت
بر همین فکرت ز خانه تا دکان
جمله استادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر
زان که منبع او بدهست این رای را
سر امام آید همیشه پای را
ای مقلد تو مجو بیشی بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت استا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام
گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا
نفی کرد اما غبار وهم بد
اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین
هم چنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانیایم
بد بنایی بود ما بد بانیایم
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت میکند
مر مرا از خانه بیرون میکند
بهر فسقی فعل و افسون میکند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی میبزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانیایم
بد بنایی بود ما بد بانیایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۳ - گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا
پس هم اینجا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی میدهند
چون موکل میشود برتو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
میکند ظاهر سرت را مو به مو
چون موکل میشود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا
چون همیگیرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کین موکل میکند
تا لوای راز بر صحرا زند
پس موکلهای دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر
ای به ده دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این
نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقفند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم زاصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
هم چنان کین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس این است ای پدر از وی ببر
نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی به درد
کی خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن
گر خطا کشتم دیت بر عاقلهست
عاقلهی جانم تو بودی از الست
سنگ میندهد به استغفار در
این بود انصاف نفس ای جان حر
بر ضمیر تو گواهی میدهند
چون موکل میشود برتو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
میکند ظاهر سرت را مو به مو
چون موکل میشود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا
چون همیگیرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کین موکل میکند
تا لوای راز بر صحرا زند
پس موکلهای دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر
ای به ده دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این
نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقفند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم زاصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
هم چنان کین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس این است ای پدر از وی ببر
نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی به درد
کی خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن
گر خطا کشتم دیت بر عاقلهست
عاقلهی جانم تو بودی از الست
سنگ میندهد به استغفار در
این بود انصاف نفس ای جان حر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۰ - بیان این خبر کی کلموا الناس علی قدر عقولهم لا علی قدر عقولکم حتی لا یکذبوا الله و رسوله
چون که با کودک سر و کارم فتاد
هم زبان کودکان باید گشاد
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم
جز شباب تن نمیدانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند آن شباب فرخت
نه نژند پیری ات آید برو
نه قد چون سرو تو گردد دوتو
نه شود زور جوانی از تو کم
نه به دندانها خللها یا الم
نه کمی در شهوت و طمث و بعال
که زنان را آید از ضعفت ملال
آن چنان بگشایدت فر شباب
که گشود آن مژدهٔ عکاشه باب
هم زبان کودکان باید گشاد
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم
جز شباب تن نمیدانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند آن شباب فرخت
نه نژند پیری ات آید برو
نه قد چون سرو تو گردد دوتو
نه شود زور جوانی از تو کم
نه به دندانها خللها یا الم
نه کمی در شهوت و طمث و بعال
که زنان را آید از ضعفت ملال
آن چنان بگشایدت فر شباب
که گشود آن مژدهٔ عکاشه باب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاهزاده کی پادشاهی حقیقی بوی روی نمود یوم یفرالمرء من اخیه و امه و ابیه نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التراب ربیع الصبیان آن پادشاهزاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون میگویم زر و اطلس و اکسون نمیگویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید
پادشاهی داشت یک برنا پسر
ظاهر و باطن مزین از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمییابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بیکار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد
شادییی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم میبمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب
آن چنان غم بود از تسبیب رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک
شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان
گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بیمنتهی
پس کدامین راه را بندیم ما؟
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ
ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ
از سوی تن دردها بانگ دراست
وز سوی خصمان جفا بانگ دراست
جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب
زان همهی غرها درین خانه ره است
هر دو گامی پر ز گزدمها چه است
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانییی دگر
ظاهر و باطن مزین از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آن چنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمییابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بیکار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد
شادییی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم میبمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب
آن چنان غم بود از تسبیب رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک
شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان
گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بیمنتهی
پس کدامین راه را بندیم ما؟
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ
ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ
از سوی تن دردها بانگ دراست
وز سوی خصمان جفا بانگ دراست
جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب
زان همهی غرها درین خانه ره است
هر دو گامی پر ز گزدمها چه است
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانییی دگر