عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی‌‌‌‌ست در دل‌‌‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می‌کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را درو پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌‌‌‌ست
ذره‌‌‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌‌‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌‌‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌‌‌های جهان حیران شود در ما رواست
کین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌یی گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۴
روز طرب است و سال شادی
کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست
چون شمع درین میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا که دادی؟
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی
سلطان دلی و کیقبادی
وان عقل که کدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی
صد گونه در طرب گشادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظه‌یی
مجلس ما را بیارا ساعتی
تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی
تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی
روز کن شب را به یک دم همچو صبح
بی‌درنگ و بی‌مدارا ساعتی
تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی
تا ز دارالملک دل برهم زند
ملک نوشروان و دارا ساعتی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
گردباد دامن صحرای بی‌سامانیم
هیچ کس را دل نمی‌سوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانی ها سبک جولانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب
بی‌تامل می‌توان خواند از خط پیشانیم
هر کجا باشم به غیر از گوشهٔ دل در جهان
گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم
در غریبی می‌توان گل چید از افکار من
در صفاهان بو ندارم، سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که می‌باید گزیدن دست و لب
از خجالت مهر لب گردیده بی‌دندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
می‌دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
می‌کند بی‌برگی از آفت سپرداری مرا
وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم
می‌شود معمور صائب هر که گردد بانیم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۲
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن
اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت
نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو
وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب
که در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن
میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی
به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن
قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن
خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده
براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم
مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم
جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد
به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن
مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن
چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا در شب نمی‌باید چراغ مه که می‌گردد
به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد
ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیره‌شب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن
به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درن شبها خروش صبح فرداست
درن شبها خروش صبح فرداست
که روشن از تجلیهای سیناست
تن و جان محکم از باد در و دشت
طلوع امتان از کوه و صحراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۷
مکن تعجب اگر شد چراغ ما روشن
چراغ زنده دلان را کند خدا روشن
ملایمت ز طمع پیشگان به آن ماند
که شمع موم به منزل کند گدا روشن
همیشه بخت سیه روز در میانم داشت
مرا چو شمع نگردید پیش پا روشن
اگر چه هست کدورت میان چشم و غبار
شد از غبار خط او سواد ما روشن
به غور معنی نازک رسند صافدلان
هلال چهره نماید چو شد هوا روشن
امید هست که چشم بصارت صائب
شود ز خاک در شاه اولیا روشن
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۷ - النوبة الاولى
قوله تعالى إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ ما فرو فرستادیم تورات را، فِیها هُدىً وَ نُورٌ در آن راه نمونى است و روشنایى، یَحْکُمُ بِهَا النَّبِیُّونَ تا حکم میکند بآن پیغامبران، الَّذِینَ أَسْلَمُوا ایشان که گردن نهاده‏اند خداى را بر دین راست، لِلَّذِینَ هادُوا اینان را که برگشتند از راه، وَ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ و ربّانیان و دانشمندان ایشان، بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ کِتابِ اللَّهِ بآن کتاب خداى که فرا ایشان سپرده بودند، وَ کانُوا عَلَیْهِ شُهَداءَ و ایشان بر آن گواهان بودند، فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ شما از ایشان مترسید، وَ اخْشَوْنِ و از من ترسید، وَ لا تَشْتَرُوا بِآیاتِی ثَمَناً قَلِیلًا و بسخنان من بهاى اندک مخرید، وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ و هر که حکم نکند بآنکه اللَّه فرو فرستاد، فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ (۴۴) کافران ایشانند.
وَ کَتَبْنا عَلَیْهِمْ و نبشتیم بر ایشان، فِیها در آن تورات، أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ که در قصاص تن برابر تن است، وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ و چشم بچشم، وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ و بینى بر بینى، وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ و گوش بگوش، وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ و دندان بدندان: وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ و همه خیمها را قصاص هم چنان، فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ هر که قصاص ببخشد، و عفو کند، فَهُوَ کَفَّارَةٌ لَهُ آن عفو سترنده است گناهان این عفو کننده را، وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ و هر که حکم نکند بآنچه خداى فرستاد، فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ (۴۵) ایشان ستمکارانند بر خویشتن.
وَ قَفَّیْنا عَلى‏ آثارِهِمْ و پس ایشان فرا داشتیم بر پیهاى ایشان، بِعِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ و پدید آوردیم عیسى مریم، مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ التَّوْراةِ گواهى استوار دار آن را که پیش روى فرا بود از تورات، وَ آتَیْناهُ الْإِنْجِیلَ و وى را انجیل دادیم، فِیهِ هُدىً وَ نُورٌ در آن راهنمونى است و روشنایى، وَ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ التَّوْراةِ و گواهى استوار دار آن را که پیش وى فرا بود از تورات، وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِینَ (۴۶) و راه نمونى و پندى پرهیزگاران را.
وَ لْیَحْکُمْ أَهْلُ الْإِنْجِیلِ و اهل انجیل را گوى تا حکم کنند، بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِیهِ بآنچه اللَّه فرو فرستاد در آن، وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ و هر که حکم نکند بآنچه خداى فرو فرستاد، فَأُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ (۴۷) فاسقان ایشانند.
وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ و فرستادیم بتو قرآن براستى، مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ مِنَ الْکِتابِ گواهى استوار دار آن را که پیش آن فرا بود از کتاب، وَ مُهَیْمِناً عَلَیْهِ و گوشوان و استوار بر سر هر کتاب که پیش از آن آمد.
فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ حکم کن میان ایشان، بِما أَنْزَلَ اللَّهُ بآنچه اللَّه فرو فرستاد، وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ و بر پى بایست ایشان مرو، عَمَّا جاءَکَ مِنَ الْحَقِّ از آنچه بتو آمد از راستى، لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ هر یکى را از شما کردیم و نهادیم، شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً شریعتى ساخته و راهى نموده، وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ و اگر اللَّه خواستى، لَجَعَلَکُمْ أُمَّةً واحِدَةً شما را همه یک گروه کردى، وَ لکِنْ لِیَبْلُوَکُمْ لکن بیازماید شما را، فِی ما آتاکُمْ در آنچه شما را داد، فَاسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ پس شما بنیکیها شتابید،، إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً بازگشت همگان با خداست، با وى گردید، فَیُنَبِّئُکُمْ تا شما را خبر کند، بِما کُنْتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ (۴۸) بآنچه در آن مختلف بودید.
وَ أَنِ احْکُمْ بَیْنَهُمْ و حکم کن میان اهل کتاب، بِما أَنْزَلَ اللَّهُ بآنچه اللَّه فرو فرستاد وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ و بایست ایشان را پى مبر، وَ احْذَرْهُمْ و از ایشان پرهیز، أَنْ یَفْتِنُوکَ که ترا تباه نکنند و بنگردانند، عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَیْکَ از آنکه اللَّه فرو فرستاد بر تو، فَإِنْ تَوَلَّوْا ار پس برگردند، فَاعْلَمْ بدان، أَنَّما یُرِیدُ اللَّهُ که میخواهد اللَّه، أَنْ یُصِیبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ که بایشان رساند، و ایشان را بگیرد بگناهان ایشان، وَ إِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ و فراوان از مردمان‏اند لَفاسِقُونَ (۴۹) که از فرمان خداى بیرونند.
أَ فَحُکْمَ الْجاهِلِیَّةِ یَبْغُونَ حکم اهل جاهلیت جویند! وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُکْماً کیست از اللَّه نیکو داورى‏تر، لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ (۵۰) گروهانى را که بر ایمانند بى‏گمان.
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۸
گویی که درین تیره شب پهناور
گم کرد دلیل صبح راه خاور
گر این شب کور دل نمی داند راه
ای صبح تو روشناییی پیش اور
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بسی منزل بریدم تا شب غم را سحر کردم
چو صبح از پا گر افتادم، به دامن راه سر کردم
به صحرا برد خوش خوش، خار خار داغ سودایم
مگر روزی چراغی از چراغ لاله بر کردم؟
ازان دردی که از خود هم نهان می‌داشتم عمری
ز بس فریاد، امشب عالمی را هم خبر کردم
به روی باده روشن گشت چشمم عاقبت قدسی
چراغ دیده خود را چو جام از شیشه بر کردم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
از معدلتت زمانه آگاه شده است
زنجیر عدالتت ستمکاه شده است
از قلعه فانوس برون آمد شمع
دست ظالم زبسکه کوتاه شده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح
‏ گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند
گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح
داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است
هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح
گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب
می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح
سینه را با پنجهٔ بی طاقتی درهم درد
کی نهان در پرده می ماند دل روشن چو صبح
شام بخت تیره ام جویا شود روشن چو روز
مهر من خندد اگر یکدم به روی من چو صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چشمم ز گریهٔ دل ناکام روشن است
تا می چکد ز شیشه میم،‌ جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دایم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حیات صبحدم از هر که شد فنا
دیدم به جای او دگری شام روشن است
سر تا به پا لطافت معنی است قامتش
آری که شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتیاج نیست
در خانه آتشی است که تا بام روشن است
فیضش به خاص و عام رسد هر کجا که هست
آن را که همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبی به سعیدای بینوا
امروز گرچه شمع نکونام روشن است
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
امشب خواهم صبح منور؟نی نی
باروی تو دارم سر اختر؟نی نی
خورشیدی و در کنار من آمده ای
گر خواهم صبح بردمد، ور نی، نی
احمد شاملو : هوای تازه
خفاش شب
هرچند من ندیده‌ام این کورِ بی‌خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،

لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند...



زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظارِ صبح.

فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.



دیری‌ست عابری نگذشته‌ست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...

فکرم به جُست‌وجوی سحر راه می‌کشد
اما سحر کجا!

در خلوتی که هست،
نه شاخه‌یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.
حتا نمی‌کند سگی از دور شیونی
حتا نمی‌کند خَسی از باد جنبشی...

غولِ سکوت می‌گزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمی‌زند...

از شوق می‌کشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک می‌کند.
می‌سازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساخته‌ام را
در خاک می‌کند.



هست آنچه بوده است:

شوقِ سحر نمی‌دمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمی‌خورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که مانده‌ست از اذان.

مانده‌ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بی‌خبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بی‌خیال:
بینایی‌ام مگر شده از چشمِ روشنم.


۱۳۲۸

سهراب سپهری : شرق اندوه
هنگامی
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، ما در کشت، در کف داس.
ما ماندیم، تا در رشته شب از گرد چپر ها وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، یک خوشه کشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.
و هزاران روز، و هزاران بار
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
پایان شبی، ما در خواب ، یک خوشه رسید، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما : ساقه لرزان پیام.
سهراب سپهری : حجم سبز
سوره تماشا
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
لحظه گمشده
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهٔی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنهٔی بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
این است که...
چون روشن روشنان فرو میرد
تاریک شود جهان و خوف انگیز
دیگر همه چیز رنگ ِ او گیرد
او اهرمنی ستمگر و خیره ست
او دشمن روشنی ست، او دزدی
بر گسترهٔ قلمروش چیره ست
او چهرهٔ کائنات را چالاک
تصویر کند به مسخ ِ کوبیکش
چون هندسهٔ جذام، وحشتناک
در نوبت او که حکم‌ها راند
از خرد و بزرگ، از نو و کهنه
هیچ چیز به رنگ خود نمی‌ماند
هر چیز که هست، رنگ خود بازد
یکرنگ چو شد جهان، رود در خواب
خواب است و سیاهی آنچه او سازد
آری، به شب سیاه خواب انگیز
هر چیز که هست، حکم شب دارد
آری، همه هر چه هست، جز یک چیز
این است که می‌ستایم آتش را
آن روشن پاک، زندهٔ بیدار
نستوه و بلند، روح سرکش را