عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدییی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چههای و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدییی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
قضا آمد شنو طبل نفیرش
نفیرش تلخ تر یا زخم تیرش؟
چو دایهی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارتهای غیبی شد غذایش
ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم میرسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمن است و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنهی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصهی آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
نفیرش تلخ تر یا زخم تیرش؟
چو دایهی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارتهای غیبی شد غذایش
ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم میرسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمن است و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنهی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصهی آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
ای که تو از عالم ما میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا میروی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا میروی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا میروی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۳ - بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته زآوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کندرونها مست ازوست
نیستی کین هست هامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بیکسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز، مهمان توام
چنگ بهر تو زنم، کان توام
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
گر به نیکویی پذیرد قلب ها
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بیسر و بیپا سفر میکردمی
بیلب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بیکفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
درنگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کندرین خوابم نمود
از گشایش پرو بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهیی آنجا بدی
امر میآمد که نه، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
رسته زآوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کندرونها مست ازوست
نیستی کین هست هامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بیکسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز، مهمان توام
چنگ بهر تو زنم، کان توام
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
گر به نیکویی پذیرد قلب ها
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بیسر و بیپا سفر میکردمی
بیلب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بیکفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
درنگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کندرین خوابم نمود
از گشایش پرو بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهیی آنجا بدی
امر میآمد که نه، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیلبچگان
هر دهان را پیل بویی میکند
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
گرد معدهی هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی برد جان غیر آن کو صادق است؟
وای آن افسوسییی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزراییل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم به صورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم، باشد این خیال
چه خیال است این؟ که این هست ارتحال
چه خیال است این؟ که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشنگه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهی کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زر است
روز و شب مانند دیناراشمر است
میشمارد، میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکر است آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون زاندیشهها او زارزار
وان یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۰ - جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفیتری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون
گفت یزدان آن که باشد اصل دان
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده یی
پیش روشندیدگان هم پردهیی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانییی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
میپرد با پر دل بیپای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده یی
پیش روشندیدگان هم پردهیی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانییی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
میپرد با پر دل بیپای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پردهیی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه میخواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه میخواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - تنبیه و موعظت
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود
اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود
و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود
وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود
گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود
شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود
تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود
و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود
در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بیبادبان شود
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خونفشان شود
باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود
یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود
فیالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود
جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود
در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاکدان شود
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاکدان تیره به ما گلستان شود
ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود
یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود
حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار
بهر ریا به خانهٔ هر گورخوان شود
وان همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بینشان شود
و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک
و آن جسم زورمند کفی استخوان شود
از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند
و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود
دوران روزگار به ما بگذرد بسی
گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود
تا روز رستخیز که اصناف خلق را
تنها ز بهر عرض قرین روان شود
حکم خدای عزوجل کائنات را
در فصل هر فصیله به کلی روان شود
از گفتن و شنیدن و از کردههای بد
در موقف محاسبه یک یک عیان شود
میزان عدل نصب کنند از برای خلق
یک سر سبک برآید و یک سر گران شود
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط
هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود
و آن کس که از صراط بلرزید پای او
در خواری و عذاب ابد جاودان شود
اشرار را حرارت دوزخ کند قبول
و احرار را عنایت حق سایبان شود
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه
بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود
بس شخص بینوا که ورا از علو قدر
عشرت سرای جنت اعلی مکان شود
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود
مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام
با صد هزار غصه قرین هوان شود
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
وانها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود
اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت روان شود
و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در جستن دوا به بر این و آن شود
وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب
در حال ما چو فکر کند بدگمان شود
گوید فلان شراب طلب کن که سود تست
ما را بدان امید بسی در زیان شود
شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما
وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت
کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود
تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش
و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود
و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند
کز لاغری بسان یکی ریسمان شود
در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود
نیز از عمل بماند و بیبادبان شود
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح
چون بنگریم دیدهٔ ما خونفشان شود
باید که در چشیدن آن جام زهرناک
شیرینی شهادت ما در زبان شود
یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان
قول زبان، موافق صدق جنان شود
ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار
تا از عذاب خشم تو جان در امان شود
فیالجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآید و در آشیان شود
جان ار بود پلید شود در زمین فرو
ور پاک باشد او زبر آسمان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
از یک طرف غلام بگرید به های های
وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود
در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما
محبوس و مستمند در آن خاکدان شود
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما
وین جمله حکمها ز پی امتحان شود
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس
آن خاکدان تیره به ما گلستان شود
ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما
آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود
یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود
حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار
بهر ریا به خانهٔ هر گورخوان شود
وان همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بینشان شود
و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک
و آن جسم زورمند کفی استخوان شود
از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند
و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود
دوران روزگار به ما بگذرد بسی
گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود
تا روز رستخیز که اصناف خلق را
تنها ز بهر عرض قرین روان شود
حکم خدای عزوجل کائنات را
در فصل هر فصیله به کلی روان شود
از گفتن و شنیدن و از کردههای بد
در موقف محاسبه یک یک عیان شود
میزان عدل نصب کنند از برای خلق
یک سر سبک برآید و یک سر گران شود
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط
هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود
و آن کس که از صراط بلرزید پای او
در خواری و عذاب ابد جاودان شود
اشرار را حرارت دوزخ کند قبول
و احرار را عنایت حق سایبان شود
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه
بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود
بس شخص بینوا که ورا از علو قدر
عشرت سرای جنت اعلی مکان شود
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود
مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام
با صد هزار غصه قرین هوان شود
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش میزدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
در ماتخانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کمبقا
افلاک در میان کشدت خوشخوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه میکنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق ماندهای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کردهاند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بدهای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمدهای عور و بینوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو ماندهای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش میزدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بیخبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه میرود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال میزند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفتهاند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشهای
زین بیش دست میندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فروماندهای است سخت
در ماتخانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیمجو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بیخبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بیروی و بیریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل ز هر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشهای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موجزن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیلهگر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره ی نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
میگشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علیالدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز ، شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل ز هر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشهای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موجزن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیلهگر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره ی نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
میگشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علیالدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز ، شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتهٔ بوعلی رودبار در وقت مرگ
وقت مردن بوعلی رودبار
گفت جانم بر لب آمد ز انتظار
آسمان را در همه بگشادهاند
در بهشتم مسندی بنهادهاند
همچو بلبل قدسیان خوش سرای
بانگ میدارند کای عاشق درآی
شکر میکن پس به شادی میخرام
زانک هرگز کس ندیدست این مقام
گرچه این انعام و این توفیق هست
میندارد جانم از تحقیق دست
زانک میگوید ترا با این چه کار
دادهای عمری درازم انتظار
نیست برگم تا چو اهل شهوتی
سر فرو آرم به اندک رشوتی
عشق تو با جان من در هم سرشت
من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت
گر بسوزی همچو خاکستر مرا
در نیابد جز تو کس دیگر مرا
من ترادانم، نه دین، نه کافری
نگذرم من زین، اگر تو بگذری
من ترا خواهم، ترا دانم، ترا
هم تو جانم را و هم جانم ترا
حاجت من در همه عالم تویی
این جهانم و آن جهانم هم تویی
حاجت این دل شده، مویی برآر
یک نفس با من به هم هویی برآر
جان من گر سرکشد مویی ز تو
جان ببر، هایی ز من هویی ز تو
گفت جانم بر لب آمد ز انتظار
آسمان را در همه بگشادهاند
در بهشتم مسندی بنهادهاند
همچو بلبل قدسیان خوش سرای
بانگ میدارند کای عاشق درآی
شکر میکن پس به شادی میخرام
زانک هرگز کس ندیدست این مقام
گرچه این انعام و این توفیق هست
میندارد جانم از تحقیق دست
زانک میگوید ترا با این چه کار
دادهای عمری درازم انتظار
نیست برگم تا چو اهل شهوتی
سر فرو آرم به اندک رشوتی
عشق تو با جان من در هم سرشت
من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت
گر بسوزی همچو خاکستر مرا
در نیابد جز تو کس دیگر مرا
من ترادانم، نه دین، نه کافری
نگذرم من زین، اگر تو بگذری
من ترا خواهم، ترا دانم، ترا
هم تو جانم را و هم جانم ترا
حاجت من در همه عالم تویی
این جهانم و آن جهانم هم تویی
حاجت این دل شده، مویی برآر
یک نفس با من به هم هویی برآر
جان من گر سرکشد مویی ز تو
جان ببر، هایی ز من هویی ز تو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید
تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفتهایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غلهدار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کردهایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایهایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بیجنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراثخوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقلست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو رهنمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفتهایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غلهدار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کردهایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایهایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بیجنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراثخوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقلست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو رهنمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند
یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق
ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند
بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فیالمثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا میزیبد ار بر قدس لاهوتم برند
نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند
هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند
ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی میزنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند
یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق
ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند
بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فیالمثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا میزیبد ار بر قدس لاهوتم برند
نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند
هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند
ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی میزنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند
اوحدی مراغهای : جام جم
درصفت بهشت و مراتب آن
چون بمیری ازین جواهر خمس
عقل و نفست نپاید اندر رمس
در این نه مقوله بسته شود
دل ازین چار قید رسته شود
برهی از سه بعد و از شش حد
اوحدیوش رخ آوری به احد
این تخیل نماند و احساس
وین تکاپوی منهیان حواس
دیدهٔ روح بیسبل گردد
مشکل نفس جمله حل گردد
هرچه خواهی میسرت باشد
وآنچه جویی برابرت باشد
در جهانی رسی سراسر جان
وندرو کاردار عقل و روان
لبشان بیزبان سخن پیوند
چهره بیعشوه شاهد و دلبند
همه یکرنگ و هیچ رنگی نه
همه صلح و هراس جنگی نه
جامها پر ز شهد و شیر وشراب
باغها پردرخت و میوه و آب
باغ مینو گشاده در درهم
شاخ مینا کشیده سر در هم
شربت آینده نزد رنجوران
میوه ریزنده بر سر دوران
هرچه جان کشته پیش دل رسته
چشم جان دیده هرچه دل جسته
دور نزدیک و سخت نرم شده
زشت زیبا و سرد گرم شده
همه از مردن و هلاک ایمن
دل و جانها ز ترس و باک ایمن
نه ز اندوه رخ بریزد رنگ
نه ز انبوه خانه گردد تنگ
فارغ از رنج ناملایم و ضد
ایمن از ازدحام دشمن وند
بر سر دوشها تراز بقا
در کف هوشها جواز لقا
بر بساط بقا چو دلبندان
وز نشاط لقا چو گل خندان
باغهایی به دست خود کشته
بر زمینی ز عنبر آغشته
گه شراب بقا چشانندش
گه به باع لقا کشانندش
گه کند در جمال حور نظر
گه ز کوثر کنندش آبشخور
ملکش در نوازش آرد و ناز
میکند در جهان جان پرواز
حلم او انگبین ناب شود
علم گه شیر و گه شراب شود
حله پوشد، که سترپوشی کرد
باده نوشد، که خشم نوشی کرد
پیشش آرند میوههای بهشت
از درخت عمل که اینجا کشت
تیر انصاف در کمان آرند
جان به شکرانه در میان آرند
رنجبینان به راحتی برسند
رهنشینان به ساحتی برسند
چون شوی دور ازین سرای هوس
با تو همراه علم باشد بس
عملت میبرد علم در پیش
علم خود را جدا مدار از خویش
گر طلب میکنی بهشت بقا
نزنی جز در بهشت لقا
در بهشت خدا علف نبود
هرچه خواهد شدن تلف نبود
وآنچه از خوردنیست نام او را
گرچه باشد، مشو غلام او را
بادهٔ او رحیق مختومست
ختمش از مشک او نه از مومست
شیر علمست و باده معرفتش
شهد شیرین تعقل صفتش
در زمین شیر و انگبین گویی
چون روی بر فلک همین گویی
تو کزین گونه غرهباشی و غرق
ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟
رو به دیدار روح دل خوش کن
گندم و میوه را برآتش کن
در بهشتی که سفرهٔ نانست
پیمنه، کان بهشت دونانست
گرتو از بهر باغ در کاری
در ده این باغها بسی داری
بی عمل در بهشت رفت آدم
آدمی بیعمل درآید هم
باغ دیدار جوی و آب لقا
باغ انگور و میوه را چه بقا؟
میزبان را چو با تو میل بود
خوردن میوه خود طفیل بود
جای خود در بهشت باقی کن
رخ در آن بزمگاه ساقی کن
دست جز بر در قبول مکش
داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدی
در ره «اهبطو» ش حد نزدی
چه دهی دل بدین شمامهٔ شوم؟
دست کش سوی میوه معلوم
کار حوا به جز هوا نبود
ز آدم این بیخودی روا نبود
آن بهشتی که اندرو علفست
لایق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم این ستمها نیست
وین بد و نیک و بیش و کمها نیست
فارغست از تزاحم و تنگی
نیست رنگی بغیر یکرنگی
عالم وحدتست عالم نور
عالم کثرت این سرای غرور
جای شخص مجرد روحی
نبود جز بهشت سبوحی
برتفاوت بود مراتب خلد
دور از اندازه نیست راتب خلد
هشت جنت ز بهر این آمد
از حکیمان بما چنین آمد
هر یکی را ز ما بهشتی هست
قصر و ایوان و آب و کشتی هست
تو ببین نیک تا چه کاشتهای؟
چه به روز پسین گذاشتهای؟
نکنی رخ به خانههای بهشت
گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستی برای خشت زنان
چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!
نه به اخلاص میکنی کاری
زان درختت نمیدهد باری
تو که در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی؟
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره چون آرند؟
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی ره خود گم
ریستن گیردت ز خوردن زشت
به درت باید آمدن ز بهشت
عاقلان مردن از اجل گیرند
عاشقان پیش ازین اجل میرند
بیگناهی بپوی مردانه
که گنهکار ترسد از خانه
مرگ نیکان حیات جان باشد
مرگ بر بدکنش زیان باشد
گر بترسد ز مرگ بدکاره
نتوان کرد عیب بیچاره
دل او میدهد گواهی راست
که اجل داد او بخواهد خواست
عقل و نفست نپاید اندر رمس
در این نه مقوله بسته شود
دل ازین چار قید رسته شود
برهی از سه بعد و از شش حد
اوحدیوش رخ آوری به احد
این تخیل نماند و احساس
وین تکاپوی منهیان حواس
دیدهٔ روح بیسبل گردد
مشکل نفس جمله حل گردد
هرچه خواهی میسرت باشد
وآنچه جویی برابرت باشد
در جهانی رسی سراسر جان
وندرو کاردار عقل و روان
لبشان بیزبان سخن پیوند
چهره بیعشوه شاهد و دلبند
همه یکرنگ و هیچ رنگی نه
همه صلح و هراس جنگی نه
جامها پر ز شهد و شیر وشراب
باغها پردرخت و میوه و آب
باغ مینو گشاده در درهم
شاخ مینا کشیده سر در هم
شربت آینده نزد رنجوران
میوه ریزنده بر سر دوران
هرچه جان کشته پیش دل رسته
چشم جان دیده هرچه دل جسته
دور نزدیک و سخت نرم شده
زشت زیبا و سرد گرم شده
همه از مردن و هلاک ایمن
دل و جانها ز ترس و باک ایمن
نه ز اندوه رخ بریزد رنگ
نه ز انبوه خانه گردد تنگ
فارغ از رنج ناملایم و ضد
ایمن از ازدحام دشمن وند
بر سر دوشها تراز بقا
در کف هوشها جواز لقا
بر بساط بقا چو دلبندان
وز نشاط لقا چو گل خندان
باغهایی به دست خود کشته
بر زمینی ز عنبر آغشته
گه شراب بقا چشانندش
گه به باع لقا کشانندش
گه کند در جمال حور نظر
گه ز کوثر کنندش آبشخور
ملکش در نوازش آرد و ناز
میکند در جهان جان پرواز
حلم او انگبین ناب شود
علم گه شیر و گه شراب شود
حله پوشد، که سترپوشی کرد
باده نوشد، که خشم نوشی کرد
پیشش آرند میوههای بهشت
از درخت عمل که اینجا کشت
تیر انصاف در کمان آرند
جان به شکرانه در میان آرند
رنجبینان به راحتی برسند
رهنشینان به ساحتی برسند
چون شوی دور ازین سرای هوس
با تو همراه علم باشد بس
عملت میبرد علم در پیش
علم خود را جدا مدار از خویش
گر طلب میکنی بهشت بقا
نزنی جز در بهشت لقا
در بهشت خدا علف نبود
هرچه خواهد شدن تلف نبود
وآنچه از خوردنیست نام او را
گرچه باشد، مشو غلام او را
بادهٔ او رحیق مختومست
ختمش از مشک او نه از مومست
شیر علمست و باده معرفتش
شهد شیرین تعقل صفتش
در زمین شیر و انگبین گویی
چون روی بر فلک همین گویی
تو کزین گونه غرهباشی و غرق
ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟
رو به دیدار روح دل خوش کن
گندم و میوه را برآتش کن
در بهشتی که سفرهٔ نانست
پیمنه، کان بهشت دونانست
گرتو از بهر باغ در کاری
در ده این باغها بسی داری
بی عمل در بهشت رفت آدم
آدمی بیعمل درآید هم
باغ دیدار جوی و آب لقا
باغ انگور و میوه را چه بقا؟
میزبان را چو با تو میل بود
خوردن میوه خود طفیل بود
جای خود در بهشت باقی کن
رخ در آن بزمگاه ساقی کن
دست جز بر در قبول مکش
داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدی
در ره «اهبطو» ش حد نزدی
چه دهی دل بدین شمامهٔ شوم؟
دست کش سوی میوه معلوم
کار حوا به جز هوا نبود
ز آدم این بیخودی روا نبود
آن بهشتی که اندرو علفست
لایق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم این ستمها نیست
وین بد و نیک و بیش و کمها نیست
فارغست از تزاحم و تنگی
نیست رنگی بغیر یکرنگی
عالم وحدتست عالم نور
عالم کثرت این سرای غرور
جای شخص مجرد روحی
نبود جز بهشت سبوحی
برتفاوت بود مراتب خلد
دور از اندازه نیست راتب خلد
هشت جنت ز بهر این آمد
از حکیمان بما چنین آمد
هر یکی را ز ما بهشتی هست
قصر و ایوان و آب و کشتی هست
تو ببین نیک تا چه کاشتهای؟
چه به روز پسین گذاشتهای؟
نکنی رخ به خانههای بهشت
گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستی برای خشت زنان
چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!
نه به اخلاص میکنی کاری
زان درختت نمیدهد باری
تو که در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی؟
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره چون آرند؟
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی ره خود گم
ریستن گیردت ز خوردن زشت
به درت باید آمدن ز بهشت
عاقلان مردن از اجل گیرند
عاشقان پیش ازین اجل میرند
بیگناهی بپوی مردانه
که گنهکار ترسد از خانه
مرگ نیکان حیات جان باشد
مرگ بر بدکنش زیان باشد
گر بترسد ز مرگ بدکاره
نتوان کرد عیب بیچاره
دل او میدهد گواهی راست
که اجل داد او بخواهد خواست
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - ایضا ماده تاریخ
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر میداد
یکی بینندهٔ معروف بودی
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه میبینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق میریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه میروم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه میبینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق میریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه میروم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت