عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کنندهٔ زمین را
ای گشته چنان و آنچنان تر
هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری؟
گفتمش که بندهٔ کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله، زان می
سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
حالی چه زند، به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر درو گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد باژگونه
آن دولت وصل، پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را
چون می‌نرسم به دست بوسش
بر خاک همی‌زنم جبین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مردهٔ پوسیده را
مهر دهد سینهٔ بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کلهٔ دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچه نباشد دل فرزانه را
طفل که باشد تو مگر منکری
عربدهٔ استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بی‌خودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصهٔ شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصهٔ آن چشم که یارد گزارد؟
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجهٔ علیانه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین
ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
از همدگر مسکین ترک مخدوم جانم شمس دین
مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها
تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
یک چند رندند این طرف، در ظل دل پنهان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته‌یی، گرد جهان برگشته‌یی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بی‌کینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی‌خویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
زهجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستان‌ها شدی آتش، نکردی ذره‌یی تیزی
به هنگامی که هر جانی، به جانی جفت می‌گردند
بفرمودند گر جانی، به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را
زروی شرم و لطف او، فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روح‌ها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش، انا لا غیر می‌گفته ست
گر از جاهش ببردی بو، زحسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من، که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
ازان بحری گذشته‌‌ست او که دل‌ها دل ازو یابند
وجان‌ها جان ازو گیرند و هر چیزی ازو چیزی
اگر انکار خواهی کرد، از عجزی‌‌ست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانهٔ کعبه، وفی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز، از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآن گه باخودی، بالله که‌‌ بی‌الهام و تمییزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقه‌ی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیده‌ست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبوده‌‌‌ست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آن‌ها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبه‌ی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
جان خاک آن مهی، که خداش است مشتری
آن کش ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمی‌ست آدمی و تا ملک ملک
بسته‌‌‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم اوست، مر او را چه فخر ازین؟
چون آن اوست خالق عالم به یک سری
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا ازو که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذره‌یی که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز، شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشه‌‌‌ام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : ترجیعات
سی‌پنجم
زهی دریا زهی بحر حیاتی
زهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج
یکی شمعی فرستادش، براتی
ز تندی عشق او آهن چو مومست
زهی عشق حرون تند عاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان
ز نخلستان ز جوهای فراتی
شکر لب، مه رخان جام بر کف
تو می‌گو هر کرا خواهی که: « هاتی »
ز هر لعل لبی بوست رسیده
تو درویشی و آن لعلش زکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی
ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی
خداوند شمس دین دریای جان‌بخش
تو شورستان درین دولت، مواتی
زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری
که مجموعست ازو جان شتاتی
اگر تبریز دارد حبهٔ زو
چه نقصان گر شود از گنجها، تی
هزاران زاهد زهد صلاحی
ز تو خونش مباح و او مباحی
زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی
زهی اقبال هر محتاج راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان
ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و به طاعت
به پیشت از دل و جان هر لجاجی
زهی نور جهان جان، که نورت
نه از خورشید و ماهست و سراجی
همه جانها باقطاع مثالت
که بعضی عشری، و بعضی خراجی
خداوند! شمس دینا! این مدیحت
بجای جاه و فرت هست هاجی
ایا تبریز، بستان باج جانها
که فرمان ده توی بر جان و باجی
مزاج دل اگر چون برف گردد
ز آتشهای تو گردد نتاجی
هرآن جان و دلی کان زنده باشد
ز مهر تستشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی
زهی مر یوسفان را بی‌رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
ز شاه ماست ملک با مرادی
که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد
به مدح و شکر او سیصد عبادی
بدان سوی جهان گر گوش داری
چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده
ازان روزی که دیدستش ز شادی
همی گوید به عالم او به سوگند
که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
یکی چندی نهان شو تا نگردد
همه بازار مه‌رویان کسادی
بدیدم عشق خوانی را فتاده
به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
که تو خون‌ریز جمله عاشقانی
تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه
ازو سوزند در نار ودادی »
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟
فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح خواجه اسماعیل شنیزی
علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی
ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی
ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی
او کرده دل ما چو دل باز گریزی
تا ما ز پی تنقیت و تقویت او
در صورت رستم شده از صورت حیزی
در واسطهٔ خازن و نقاش بدین شکر
با جان مترنم شده نیروی تمیزی
در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت
جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی
دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر
جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی
چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد
ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی
ای در دل ما چو جان گرامی
وی همچو خرد به نیکنامی
آن دل که به خدمت تو پیوست
آورد بر تو جان سلامی
ماه از تو گرفت نور بخشی
کبک از تو گرفت خوش خرامی
با رحمت رویت از میانه
برخاسته زحمت حرامی
این چرخ رونده با همه چشم
نادیده جمال تو تمامی
این نور جمال تو ببیند
اندر غلط اوفتد گرامی
با تابش تو کران مبادا
چون دانش یوسف لجامی
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
بر مزار حضرت احمد شاه باباعلیه الرحمه مؤسس ملت افغانیه
تربت آن خسرو روشن ضمیر
از ضمیرش ملتی صورت پذیر
گنبد او را حرم داند سپهر
با فروغ از طوف او سیمای مهر
مثل فاتح آن امیر صف شکن
سکه ئی زد هم به اقلیم سخن
ملتی را داد ذوق جستجو
قدسیان تسبیح خوان بر خاک او
از دل و دست گهر ریزی که داشت
سلطنت ها برد و بی پروا گذاشت
نکته سنج و عارف و شمشیر زن
روح پاکش با من آمد در سخن
گفت می دانم مقام تو کجاست
نغمهٔ تو خاکیان را کیمیاست
خشت و سنگ از فیض تو دارای دل
روشن از گفتار تو سینای دل
پیش ما ای آشنای کوی دوست
یک نفس بنشین که داری بوی دوست
ایخوش آن کو از خودی آئینه ساخت
وندر آن آئینه عالم را شناخت
پیر گردید این زمین و این سپهر
ماه کور از کور چشمیهای مهر
گرمی هنگامه ئی می بایدش
تا نخستین رنگ و بو باز آیدش
بندهٔ مؤمن سرافیلی کند
بانگ او هر کهنه را برهم زند
ای ترا حق داد جان ناشکیب
تو ز سر ملک و دین داری نصیب
فاش گو با پور نادر فاش گوی
باطن خود را به ظاهر فاش گوی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روح اعظم روان سید ماست
لوح محفوظ آن سید ماست
هر معانی که عارفان دانند
دو سه حرف از بیان سید ماست
بی مثال و مثال هر فردی
یرلغی از نشان سید ماست
جان جزوی فنا شود اما
جان جاوید جان سید ماست
عقل اول به نزد اهل دلان
عاشق عاشقان سید ماست
هر یکی را از او بود اسمی
اسم اعظم از آن سید ماست
نعمت الله که میر مستانست
بندهٔ بندگان سید ماست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٣
ای نسیم سپیده دم بگذر
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست