عبارات مورد جستجو در ۳۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده ی شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده ی شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
وز غربت اجسام به الله رسیدیم
با اسپ بدان شاه کسی چون نرسیدهست
ما اسپ بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک درین خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک برون آ، که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد، به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید، که از راه رسیدیم
وز غربت اجسام به الله رسیدیم
با اسپ بدان شاه کسی چون نرسیدهست
ما اسپ بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک درین خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک برون آ، که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد، به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید، که از راه رسیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهٔ نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چهسان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان زگربگان
گر شیرزادهایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها همیطپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبیایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقشها نشانهٔ نقاش بینشان
پنهان ز چشم بد هله تا بینشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چهسان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه ماندهایم چو موشان زگربگان
گر شیرزادهایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی میکن
سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست؟
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید، تو آن را فرع دان
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری، برنیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست؟
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید، تو آن را فرع دان
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری، برنیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود
یک حکایت بشنو این جا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همیدیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یکباره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همیدیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یکباره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا
چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
جائی که هست فزون از کل کون و مکان
جائی که هست برون از وهم ما و شما
صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده
جانهای خلق در او رسته به جای گیا
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بینندگان خیال از نور او به نوا
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب
آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلی اما الیک فلا
هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت
ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا
چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
جائی که هست فزون از کل کون و مکان
جائی که هست برون از وهم ما و شما
صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده
جانهای خلق در او رسته به جای گیا
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بینندگان خیال از نور او به نوا
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب
آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلی اما الیک فلا
هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت
ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محکخوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بیدرد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
میخورم تا ز گل گور دمد خار مرا
میخورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلیوار مرا
از تو منت نپذیرم که ملکوار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محکخوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بیدرد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
میخورم تا ز گل گور دمد خار مرا
میخورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلیوار مرا
از تو منت نپذیرم که ملکوار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - مطلع دوم
تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
دایم ز خود سفر چو شرر میکنیم ما
نقد حیات صرف سفر میکنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار میکنند
در هر پیاله عید دگر میکنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست بردهایم
آبی که میخوریم گهر میکنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار میخوریم
گر جامه از غبار به بر میکنیم ما
وا میکنیم غنچهٔ دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر میکنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه اختیار سفر میکنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمیخوریم
روزی خود ز خون جگر میکنیم ما
نقد حیات صرف سفر میکنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار میکنند
در هر پیاله عید دگر میکنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست بردهایم
آبی که میخوریم گهر میکنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار میخوریم
گر جامه از غبار به بر میکنیم ما
وا میکنیم غنچهٔ دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر میکنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه اختیار سفر میکنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمیخوریم
روزی خود ز خون جگر میکنیم ما
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست از پیران راه
هر که عزم حج کند از جایگاه
کرد باید خان ومانش را وداع
فارغش باید شد از باغ وضیاع
خصم را باید خوشی خشنود کرد
گر زیانی کرده باشی سود کرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوی تو محرم بیت الحرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار
آنکه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت کار نبود بر دوام
کار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانی تو که در پایان کار
نیست کس الا که سرگردان کار
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
آنچه میجوئی نمیآید بدست
وز طلب یک لحظه مینتوان نشست
هر که عزم حج کند از جایگاه
کرد باید خان ومانش را وداع
فارغش باید شد از باغ وضیاع
خصم را باید خوشی خشنود کرد
گر زیانی کرده باشی سود کرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوی تو محرم بیت الحرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار
آنکه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت کار نبود بر دوام
کار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانی تو که در پایان کار
نیست کس الا که سرگردان کار
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
آنچه میجوئی نمیآید بدست
وز طلب یک لحظه مینتوان نشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ما را ره توفیق نمودند و بریدیم
بر ما در تحقیق گشودند و رسیدیم
یکچند بهر صومعه بدیم ارادت
یکچند بهر مدرسه گفتیم و شنیدیم
اقلیم معارف همه را سیر نمودیم
در باغ حقایق بهمه سبزه چریدیم
بس عطر روانبخش ز گلها که گرفتیم
بس میوه دلپرور دلخواه که چیدیم
کردیم نظر در شجر زینت دنیا
نه سایه نه برداشت ازو مهر بریدیم
ناگاه شد از قرب نمودار درختی
مقصود دل آن بود بکنهش چو رسیدیم
دادند بما عیش مصفای مؤبد
در سایهٔ آن رحل اقامت چو کشیدیم
دیدیم چو ما ساقی میخانهٔ توحید
یکجرعه از آن بادهٔ بیرنگ چشیدیم
صد شکر دل آسود ز تشویش کشاکش
چون فیض نه پیر و نه فقیه و نه مریدیم
بر ما در تحقیق گشودند و رسیدیم
یکچند بهر صومعه بدیم ارادت
یکچند بهر مدرسه گفتیم و شنیدیم
اقلیم معارف همه را سیر نمودیم
در باغ حقایق بهمه سبزه چریدیم
بس عطر روانبخش ز گلها که گرفتیم
بس میوه دلپرور دلخواه که چیدیم
کردیم نظر در شجر زینت دنیا
نه سایه نه برداشت ازو مهر بریدیم
ناگاه شد از قرب نمودار درختی
مقصود دل آن بود بکنهش چو رسیدیم
دادند بما عیش مصفای مؤبد
در سایهٔ آن رحل اقامت چو کشیدیم
دیدیم چو ما ساقی میخانهٔ توحید
یکجرعه از آن بادهٔ بیرنگ چشیدیم
صد شکر دل آسود ز تشویش کشاکش
چون فیض نه پیر و نه فقیه و نه مریدیم
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در اثبات رؤیت الله تعالی
مرکب جهد زیر ران آرد
رخ بدان فرخ آستان آرد
سفر او نه آب و گل باشد
رفتن او به پای دل باشد
در طلب چون رسد به مطلوبش
حاصل آید وصال محبوبش
چون سخن گویدازمحبت دوست
از طرب بر تنش بدرد پوست
در میان زحمت بیان نبود
نکته را راه بر زبان نبود
سخنش کامل و شگرف بود
بی میانجی صوت و حرف بود
جملهٔ عضوهاش دیده شود
تا نشانی زدوست دیده شود
زآنکه این دیده دید نتواند
دیده از دیدنش فرو ماند
دیده را دیدهٔ دگر باید
تا بدان دیده دیدنش شاید
به چنین دیدهها که ما داریم
طاقت دیدنش کجا دار
رخ بدان فرخ آستان آرد
سفر او نه آب و گل باشد
رفتن او به پای دل باشد
در طلب چون رسد به مطلوبش
حاصل آید وصال محبوبش
چون سخن گویدازمحبت دوست
از طرب بر تنش بدرد پوست
در میان زحمت بیان نبود
نکته را راه بر زبان نبود
سخنش کامل و شگرف بود
بی میانجی صوت و حرف بود
جملهٔ عضوهاش دیده شود
تا نشانی زدوست دیده شود
زآنکه این دیده دید نتواند
دیده از دیدنش فرو ماند
دیده را دیدهٔ دگر باید
تا بدان دیده دیدنش شاید
به چنین دیدهها که ما داریم
طاقت دیدنش کجا دار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حزنی آمد به نزدم صبحگاه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه
سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه
ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه
در طریق عاشقی مردانه باش
تا رسی در بارگاه پادشاه
رهزنان در راه بسیارند لیک
رهبری جو تا نگردد دین تباه
سالک رهدار می دانی که کیست
آن که راه خویشتن دارد نگاه
راه تجرید است اگر ره می روی
بگذر از اسباب ملک و مال و جاه
در طریق حق گناه تو توئی
بگذر از خود گر نمی خواهی گناه
بزم سید جوی و کوی می فروش
روید از این خانهٔ بی راه آه
هجویری : بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت، شرطِ ادب وی آن بود که:
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنانکه به ظاهر سفری میکند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایدهای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعهای و سجادهای و عصایی و رکوهای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفتها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پایها بر یکدیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامهای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونهای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمیتواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آنچه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری مینهد و تأویلی میکند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یکدیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یکدیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آنچه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آنچه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
چشم خواب آلودگان در انتظار منزل است
دیده بیدار دل آیینه دار منزل است
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
کعبه چون سنگ فلاخن بی قرار منزل است
در فلاخن می گذارد رهروان را کجروی
جاده را از راستی سر در کنار منزل است
شوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روز
ورنه نقش پای من آیینه دار منزل است
گر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه است
آنچه در دل ره ندارد خارخار منزل است
من که خود را یافتم در وادی سرگشتگی
کوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل است
سر به صحرادادگان را کعبه دامنگیر نیست
دوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است
دیده بیدار دل آیینه دار منزل است
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
کعبه چون سنگ فلاخن بی قرار منزل است
در فلاخن می گذارد رهروان را کجروی
جاده را از راستی سر در کنار منزل است
شوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روز
ورنه نقش پای من آیینه دار منزل است
گر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه است
آنچه در دل ره ندارد خارخار منزل است
من که خود را یافتم در وادی سرگشتگی
کوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل است
سر به صحرادادگان را کعبه دامنگیر نیست
دوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۸
خیزید تا ز عالم صورت سفر کنیم
تا روشن است راه خرابات سر کنیم
هر چند نیست قافله در کار شوق را
هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم
تا نقش پای گرمروان پیش راه ما
دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم
چون مور در هوای شکر پر برآوریم
بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم
شبرنگ روزگار اگر توسنی کند
رامش به تازیانه آه سحر کنیم
بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر
چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم
از دودمان شعله بگیریم همتی
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم
کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنیم
باد مراد زود نفس گیر می شود
دامن گره به دامن موج خطر کنیم
یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو
یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم
تا می توان به عالم معنی سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
تا روشن است راه خرابات سر کنیم
هر چند نیست قافله در کار شوق را
هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم
تا نقش پای گرمروان پیش راه ما
دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم
چون مور در هوای شکر پر برآوریم
بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم
شبرنگ روزگار اگر توسنی کند
رامش به تازیانه آه سحر کنیم
بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر
چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم
از دودمان شعله بگیریم همتی
پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم
هر چند رهروان سخن و راه گفته اند
ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم
کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح
از خرقه کبود فلک سر بدر کنیم
باد مراد زود نفس گیر می شود
دامن گره به دامن موج خطر کنیم
یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو
یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم
تا می توان به عالم معنی سفر نمود
صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۴۰
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۱۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ... کردگار قدیم، جبّار نامدار، عظیم، خداوند دانا، کریم عزّ جلاله و عظم شأنه درین آیت فضیلت کعبه و شرف او نشر کرد، و بزرگوارى آن فرا جهانیان نمود، گفت جلّ جلاله: نخستین خانهاى که نهاده شد مردمان را آنست که به مکه. خانهاى که مردمان همه زحام در آن آرند، و جهانیان روى بدان نهند و مؤمنان گرد آن گردند، مجاورت را، و نماز را و دعا را، و صلوات و زیارت را. خانهاى با خیر و با برکت، با شکوه و با کرامت. کس در آن نشد مگر با نثار رحمت، و کس بازنگشت مگر با تحفه مغفرت.
قال النّبی (ص): «من حجّ حجّة الاسلام یرجع مغفورا له».
خانهاى که نماز بدان تمام، و حج بدان تمام، و قصد بدان نجاة، و دعا آنجا مستجاب، و زندگانى آنجا قربت، و مرگ آنجا شهادت.
قال علیه الصّلاة و السّلام «من مات بمکّة فکأنّما مات فى السّماء الدّنیا، و من مات فى حجّ او عمرة لم یحاسب. و قیل ادخل الجنّة».
خانهاى که هر که در آن رفت بایمان و حسبت و تعظیم و طلب قربت و تصدیق وعد و مراعات حرمت، ایمن است از آتش عقوبت.
قال اللَّه عزّ و جلّ فى بعض ما انزله من الکتب: «انّى انا اللَّه لا اله الّا انا وحدى، الکعبة لى، و البیت بیتى، و الحرم حرمى، من دخل بیتى امن عذابى».
خانهاى که هرگز هیچ جبار مخلوق را چشم در آن نیاید، مگر که باز شکوهد و رعب زند و فروشکند، و هیچ پرندهاى زیر او نتواند که گذرد، و وحش کوه بآن رسد أمن شناسد، آرام گیرد. و اگر همه خلق جهان در آن خانه روند، جاى یابند.
فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ در آن خانه نشانهاى روشن است که آن حقّ است و حقیقت، یکى از آن نشانها مقام ابراهیم است، از روى ظاهر اثر قدم ابراهیم (ع) است بر سنگ خاره که روزى بوفاء مخلوقى، آن قدم برداشت، لا جرم ربّ العالمین اثر آن قدم قبله جهانیان ساخت. اشارتى عظیمست کسى را که یک قدم بوفاء حق از بهر حق بردارد و چه عجب اگر باطن وى قبله نظر حق شود! امّا از روى باطن، گفتهاند: مقام ابراهیم ایستادنگاه اوست در خلّت، و آنکه قدم وى در راه خلّت چنان درست آمد که هر چه داشت همه درباخت، هم کلّ و هم جزء و هم غیر. کلّ نفس اوست، جزء فرزند او، غیر مال او، نفس بغیر آن داد، و فرزند بقربان داد، و مال بمهمان داد.
امروز که ماه من مرا مهمان است
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست
گفتند: یا ابراهیم! دل از همه برگرفتى، چیست این که همه درباختى؟ گفت: آرى! سلطان خلّت سلطانى قاهر است، جاى خالى خواهد با کس بنسازد. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها.
زحمت غوغا بشهر نیز نبینى
چون علم پادشا بشهر درآید
چون از نهاد و غیر خویش پاک بیرون شد، بر منشور خلت وى این توقیع زدند که: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا. با این همه منقبت و مرتبت نفیر میکرد و میگفت: وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ! عزّت قرآن در نواختنش بیفزود که وَ آتَیْناهُ فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ. و او مىگفت: وَ لا تُخْزِنِی یَوْمَ یُبْعَثُونَ.
اعتقادش در حق خویش بقهر بود. با خود جنگى برآورده بود که هیچ صلح نمیکرد!
با خود ز پى تو جنگها دارم من
صد گونه ز عشق رنگها دارم من
مقام ابراهیم وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً شرف آن مقام نه آن سنگ راست که اثر قدم ابراهیم (ع) راست. و لآثار الخلیل عند الجلیل اثر و خطر عظیم.
انّ الدّیار و ان عفّت، فانّ لها
عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا
آن کوه طور که قرآن مجید جلوهگاه آنست، و محل سوگند خداى جهانست، نه از خود یافت آن رتبت که از مجاورت قدم موسى (ع) یافت، که با حق راز گفت، و درد دل خویش آنجا باز گفت: و للأرض من کأس الکرام نصیب همین است حدیث غار تعزّز و تقدّس. و شکوه آن بر دلها و بر دیدها نه از آنست که غارست، که در جهان غار فراوان است امّا نه چنان غار که نزول گاه سیّد انبیاء است، و مأواى مهتر اولیاء است، یقول اللَّه تبارک و تعالى و تقدّس: «ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ».
کار صدق و معنى بو بکر دارد در جهان
و رنه در هر خانه بو بکریست، در هر کوه غار.
قوله: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا بدانکه این سفر حج بر مثال سفر آخرت نهادند. و هر چه در سفر آخرت پیش آید از احوال و اهوال مرگ و رستاخیز نمودگار آن درین سفر پدید کردند، تا دانایان و زیرکان چون این سفر پیش گیرند بهر چه رسند و هر چه کنند منازل و مقامات آن راه آخرت یاد کنند، و عبرت گیرند، و زاد و ساز آن بدست آرند، که صعبتر است و عظیمتر. اوّل آنست که چون اهل و عیال و دوستان را وداع کند بداند که این مثال سکرات مرگست، آن ساعت که بنده در نزع باشد و خویش و پیوند و دوستان گرد وى درآیند، و او را وداع کنند.
سار الفؤاد مع الاحباب اذ ساروا
یوم الوداع فدمع العین مدرار
و آن گه زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد، و احتیاط در آن بجاى آرد، تا هر چه بزودى تباه شود برنگیرد، داند که آن با وى بنماند، و زاد بادیه نشاید. دریابد و بجاى آرد که طاعت با ریا و با تقصیر زاد آخرت را نشاید. و به
قال النّبی: «لا یقبل اللَّه تعالى عملا فیه مقدار ذرّة من الرّیا».
و آن گه که بر راحله نشیند مرکب خویش در سفر آخرت که آن را نعش گویند یاد آرد.
و بعد رکوبه الافراس تیها
یهادى بین اعناق الرّجال
و چون عقبهها و خطرهاى بادیه ببیند از منکر و نکیر و حیّات و عقارب در گور که شرع از آن نشان داده یاد کند، و بحقیقت داند که از لحد تا حشر بادیهاى عظیم در پیش است که بىبدرقه طاعت بریدن آن دشخوار است. اگر درین بادیه بدین آسانى بدرقهاى بکارست، پس در بادیه قیامت، بىبدرقه طاعت چون رستگارست؟!
راستکارى پیشهکن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار
و آن گه که لبّیک گوید بجواب نداء حق تا از نداء قیامت براندیشد که فردا بگوش وى خواهد رسید و نداند که آن نداء سعادت خواهد بود یا نداء شقاوت.
على بن حسین علیهما السلام در وقت احرام او را دیدند، زرد روى و مضطرب! و هیچ سخن نمىگفت. گفتند: چه رسید مهتر دین را که بوقت احرام لبّیک نمىگوید؟
گفت: ترسم که اگر گویم لبیک جواب دهند: «لا لبّیک و لا سعدیک» و آن گه گفت: شنیدهام که هر که حج از مال شبهت کند، او را گویند: «لا لبّیک، و لا سعدیک، حتّى تردّ ما فى یدیک».
و چون طواف و سعى کند قصه وى بقومى بیچارگان ماند که بدرگاه ملوک شوند نیازى را و حاجتى را که دارند، و گرد سراى ملک مىگردند، و اندر میدان در سراى تردد مىکنند، و کسى را مىجویند که از بهر ایشان شفاعت کند، و امید میدارند که مگر ناگاه خود چشم ملک بر ایشان افتد و ببخشاید، و کار ایشان سره شود.
اما وقوف عرفه و آن اجتماع اصناف خلق در آن صحراء عرفات، و آن خروش و تضرّع و آن زارى و گریه ایشان، و آن دعا و ذکر ایشان بزبانهاى مختلف، بعرصات قیامت ماند که خلائق همه جمع شوند، و هر کس بخود مشغول، در انتظار ردّ و قبول. و در جمله این مقامات که برشمردیم، هیچ مقام نیست امیدوارتر و رحمت خدا بآن نزدیکتر از آن ساعت که حجّاج بعرفات بایستند. در آثار بیارند که: درهاى هفت طارم پیروزه برگشایند آن ساعت، و ایوان فرادیس اعلى را درها باز نهند، و جانهاى پیغامبران و شهیدان اندر علیین در طرب آرند. عزیزست آن ساعت! بزرگوارست آن وقت! که از شعاع انفاس حجّاج و عمّار روز مدد میخواهد، و از دوست خطاب مىآید که: «هل من داع؟ هل من سائل؟»
روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): «امّا عشیّة عرفة، فانّ اللَّه یهبط الى السّماء الدّنیا ثم یباهى بهم الملائکة، فیقول انظروا الى عبادى شعثا غبرا جاءونی من کلّ فجّ عمیق یرجون رحمتى و مغفرتى، فلو کانت کعدد الرّمل او کزبد البحر لغفرتها لکم، افیضوا عبادى مغفورا لکم و لمن شفعتم فیه.»
قال النّبی (ص): «من حجّ حجّة الاسلام یرجع مغفورا له».
خانهاى که نماز بدان تمام، و حج بدان تمام، و قصد بدان نجاة، و دعا آنجا مستجاب، و زندگانى آنجا قربت، و مرگ آنجا شهادت.
قال علیه الصّلاة و السّلام «من مات بمکّة فکأنّما مات فى السّماء الدّنیا، و من مات فى حجّ او عمرة لم یحاسب. و قیل ادخل الجنّة».
خانهاى که هر که در آن رفت بایمان و حسبت و تعظیم و طلب قربت و تصدیق وعد و مراعات حرمت، ایمن است از آتش عقوبت.
قال اللَّه عزّ و جلّ فى بعض ما انزله من الکتب: «انّى انا اللَّه لا اله الّا انا وحدى، الکعبة لى، و البیت بیتى، و الحرم حرمى، من دخل بیتى امن عذابى».
خانهاى که هرگز هیچ جبار مخلوق را چشم در آن نیاید، مگر که باز شکوهد و رعب زند و فروشکند، و هیچ پرندهاى زیر او نتواند که گذرد، و وحش کوه بآن رسد أمن شناسد، آرام گیرد. و اگر همه خلق جهان در آن خانه روند، جاى یابند.
فِیهِ آیاتٌ بَیِّناتٌ در آن خانه نشانهاى روشن است که آن حقّ است و حقیقت، یکى از آن نشانها مقام ابراهیم است، از روى ظاهر اثر قدم ابراهیم (ع) است بر سنگ خاره که روزى بوفاء مخلوقى، آن قدم برداشت، لا جرم ربّ العالمین اثر آن قدم قبله جهانیان ساخت. اشارتى عظیمست کسى را که یک قدم بوفاء حق از بهر حق بردارد و چه عجب اگر باطن وى قبله نظر حق شود! امّا از روى باطن، گفتهاند: مقام ابراهیم ایستادنگاه اوست در خلّت، و آنکه قدم وى در راه خلّت چنان درست آمد که هر چه داشت همه درباخت، هم کلّ و هم جزء و هم غیر. کلّ نفس اوست، جزء فرزند او، غیر مال او، نفس بغیر آن داد، و فرزند بقربان داد، و مال بمهمان داد.
امروز که ماه من مرا مهمان است
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست
گفتند: یا ابراهیم! دل از همه برگرفتى، چیست این که همه درباختى؟ گفت: آرى! سلطان خلّت سلطانى قاهر است، جاى خالى خواهد با کس بنسازد. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها.
زحمت غوغا بشهر نیز نبینى
چون علم پادشا بشهر درآید
چون از نهاد و غیر خویش پاک بیرون شد، بر منشور خلت وى این توقیع زدند که: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا. با این همه منقبت و مرتبت نفیر میکرد و میگفت: وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ! عزّت قرآن در نواختنش بیفزود که وَ آتَیْناهُ فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ. و او مىگفت: وَ لا تُخْزِنِی یَوْمَ یُبْعَثُونَ.
اعتقادش در حق خویش بقهر بود. با خود جنگى برآورده بود که هیچ صلح نمیکرد!
با خود ز پى تو جنگها دارم من
صد گونه ز عشق رنگها دارم من
مقام ابراهیم وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً شرف آن مقام نه آن سنگ راست که اثر قدم ابراهیم (ع) راست. و لآثار الخلیل عند الجلیل اثر و خطر عظیم.
انّ الدّیار و ان عفّت، فانّ لها
عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا
آن کوه طور که قرآن مجید جلوهگاه آنست، و محل سوگند خداى جهانست، نه از خود یافت آن رتبت که از مجاورت قدم موسى (ع) یافت، که با حق راز گفت، و درد دل خویش آنجا باز گفت: و للأرض من کأس الکرام نصیب همین است حدیث غار تعزّز و تقدّس. و شکوه آن بر دلها و بر دیدها نه از آنست که غارست، که در جهان غار فراوان است امّا نه چنان غار که نزول گاه سیّد انبیاء است، و مأواى مهتر اولیاء است، یقول اللَّه تبارک و تعالى و تقدّس: «ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ».
کار صدق و معنى بو بکر دارد در جهان
و رنه در هر خانه بو بکریست، در هر کوه غار.
قوله: وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا بدانکه این سفر حج بر مثال سفر آخرت نهادند. و هر چه در سفر آخرت پیش آید از احوال و اهوال مرگ و رستاخیز نمودگار آن درین سفر پدید کردند، تا دانایان و زیرکان چون این سفر پیش گیرند بهر چه رسند و هر چه کنند منازل و مقامات آن راه آخرت یاد کنند، و عبرت گیرند، و زاد و ساز آن بدست آرند، که صعبتر است و عظیمتر. اوّل آنست که چون اهل و عیال و دوستان را وداع کند بداند که این مثال سکرات مرگست، آن ساعت که بنده در نزع باشد و خویش و پیوند و دوستان گرد وى درآیند، و او را وداع کنند.
سار الفؤاد مع الاحباب اذ ساروا
یوم الوداع فدمع العین مدرار
و آن گه زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد، و احتیاط در آن بجاى آرد، تا هر چه بزودى تباه شود برنگیرد، داند که آن با وى بنماند، و زاد بادیه نشاید. دریابد و بجاى آرد که طاعت با ریا و با تقصیر زاد آخرت را نشاید. و به
قال النّبی: «لا یقبل اللَّه تعالى عملا فیه مقدار ذرّة من الرّیا».
و آن گه که بر راحله نشیند مرکب خویش در سفر آخرت که آن را نعش گویند یاد آرد.
و بعد رکوبه الافراس تیها
یهادى بین اعناق الرّجال
و چون عقبهها و خطرهاى بادیه ببیند از منکر و نکیر و حیّات و عقارب در گور که شرع از آن نشان داده یاد کند، و بحقیقت داند که از لحد تا حشر بادیهاى عظیم در پیش است که بىبدرقه طاعت بریدن آن دشخوار است. اگر درین بادیه بدین آسانى بدرقهاى بکارست، پس در بادیه قیامت، بىبدرقه طاعت چون رستگارست؟!
راستکارى پیشهکن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار
و آن گه که لبّیک گوید بجواب نداء حق تا از نداء قیامت براندیشد که فردا بگوش وى خواهد رسید و نداند که آن نداء سعادت خواهد بود یا نداء شقاوت.
على بن حسین علیهما السلام در وقت احرام او را دیدند، زرد روى و مضطرب! و هیچ سخن نمىگفت. گفتند: چه رسید مهتر دین را که بوقت احرام لبّیک نمىگوید؟
گفت: ترسم که اگر گویم لبیک جواب دهند: «لا لبّیک و لا سعدیک» و آن گه گفت: شنیدهام که هر که حج از مال شبهت کند، او را گویند: «لا لبّیک، و لا سعدیک، حتّى تردّ ما فى یدیک».
و چون طواف و سعى کند قصه وى بقومى بیچارگان ماند که بدرگاه ملوک شوند نیازى را و حاجتى را که دارند، و گرد سراى ملک مىگردند، و اندر میدان در سراى تردد مىکنند، و کسى را مىجویند که از بهر ایشان شفاعت کند، و امید میدارند که مگر ناگاه خود چشم ملک بر ایشان افتد و ببخشاید، و کار ایشان سره شود.
اما وقوف عرفه و آن اجتماع اصناف خلق در آن صحراء عرفات، و آن خروش و تضرّع و آن زارى و گریه ایشان، و آن دعا و ذکر ایشان بزبانهاى مختلف، بعرصات قیامت ماند که خلائق همه جمع شوند، و هر کس بخود مشغول، در انتظار ردّ و قبول. و در جمله این مقامات که برشمردیم، هیچ مقام نیست امیدوارتر و رحمت خدا بآن نزدیکتر از آن ساعت که حجّاج بعرفات بایستند. در آثار بیارند که: درهاى هفت طارم پیروزه برگشایند آن ساعت، و ایوان فرادیس اعلى را درها باز نهند، و جانهاى پیغامبران و شهیدان اندر علیین در طرب آرند. عزیزست آن ساعت! بزرگوارست آن وقت! که از شعاع انفاس حجّاج و عمّار روز مدد میخواهد، و از دوست خطاب مىآید که: «هل من داع؟ هل من سائل؟»
روى انس بن مالک قال قال رسول اللَّه (ص): «امّا عشیّة عرفة، فانّ اللَّه یهبط الى السّماء الدّنیا ثم یباهى بهم الملائکة، فیقول انظروا الى عبادى شعثا غبرا جاءونی من کلّ فجّ عمیق یرجون رحمتى و مغفرتى، فلو کانت کعدد الرّمل او کزبد البحر لغفرتها لکم، افیضوا عبادى مغفورا لکم و لمن شفعتم فیه.»
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۹
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۶
شیخ گفت قصد زیارت پیر بوعلی کردیم، و اندیشهای در پیش بود، چون به نزدیک تربت وی رسیدیم جویی آب بود و سنگی بر لب آن جوی، بر آن سنگ وضو ساختیم و دو رکعت نماز کردیم. کودکی دیدیم کی گاو میراند و زمین میشورید، و پیری با کنار تخم ارزن میپاشید، چون مدهوشی، و هر ساعت روی بسوی این تربت کردی و نعرۀ بزدی، ما را در سینه اضطرابی پدید آمد. آن پیر فراز آمد و بر ما سلام کرد و گفت: باری ازین پیر برتوانید داشت؟ گفتیم ان شاء اللّه. گفت این ساعت بر دل ما گذر میکند که اگر خداوند تعالی این دنیا را کی بیافرید، در وی هیچ خلق نیافریدی و آنگه این دنیا پر ارزن کردی، از شرق تا غرب، و از آسمان تا زمین، و آنگاه مرغی بیافریدی و گفتی هر هزار سال یکدانه ازین رزق تست، و یک کس را بیافریدی و سوز این معنی در سینۀ وی نهادی، و باوی خطاب کردی کی تا این مرغ ازین ارزن پاک نکند، تو بمقصود نخواهی رسید و درین درد و سوز خواهی بود، هنوز زود کاری بودی. شیخ گفت واقعۀ ما از آن پیر حل شد و کار بر ما گشاده گشت.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.