عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۷۴
بدانست هم زاد فرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
چو آمد برون آن بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه
بدر بر همی‌بود تا هرکسی
همی‌کرد زان آزمایش بسی
همی‌ساخت همواره تا آن سپاه
به پیچید یکسر ز فرمان شاه
همی‌راند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت
بر زاد فرخ یکی پیر بود
که برکارها کردن آژیر بود
چنین گفت بازاد فرخ که شاه
همی از تو بیند گناه سپاه
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چونیران شود
نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند
چو شیروی بیدار مهتر پسر
به زندان بود کس نباید دگر
همی رای زد زین نشان هرکسی
برین روز و شب برنیامد بسی
که برخاست گرد سپاه تخوار
همه کارها زو گرفتند خوار
پذیره شدنش زاد فرخ به راه
فراوان برفتند با او سپاه
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
همان زاد فرخ زبان برگشاد
بدیهای خسرو همه کرد یاد
همی‌گفت لشکر به مردی و رای
همی‌کرد خواهند شاهی بپای
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که من نیستم چامهٔ گفت وگوی
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد
سخنهاش چون زاد فرخ شنید
مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم
بیاریم بی‌باک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
ابا شش هزار آزموده سوار
همی‌دارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بی‌گزند
بگفت این و از جای برکند اسپ
همی‌تاخت برسان آذر گشسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ
سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهٔ کارزار
به شیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد
بدانست شیروی کان سرفراز
بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بردمید
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن مانه کار شماست
چنین گفت با شاه‌زاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار
اگر تو بدین کار همداستان
نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده
برادر بماند تو را پانزده
بشایند هرکس به شاهنشهی
بدیشان بود شاد تخت مهی
فروماند شیروی گریان بجای
ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده‌ی همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامی‌ست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بند است چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشی‌ست چه نقشی‌ست درین تابه‌ی دل‌ها
غریب است غریب است ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفته‌ست چپ و راست خدایا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
بازرسیدیم ز میخانه مست
باز رهیدیم ز بالا و پست
جملهٔ مستان خوش و رقصان شدند
دست زنید ای صنمان دست دست
ماهی و دریا همه مستی کنند
چون که سر زلف تو افتاده شست
زیر و زبر گشت خرابات ما
خنب نگون گشت و قرابه شکست
پیر خرابات چو آن شور دید
بر سر بام آمد و از بام جست
جوش برآورد یکی می کزو
هست شود نیست شود نیست هست
شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
چند کف پای حریفان که خست
آن که سر از پای نداند کجاست؟
مست فتاده‌ست به کوی الست
باده پرستان همه در عشرتند
تنتن تنتن شنو ای تن پرست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای مطرب جان چو دف به دست آمد
این پرده بزن که یار مست آمد
چون چهره نمود آن بت زیبا
ماه از سوی چرخ بت پرست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
غمگین ز چه‌یی مگر تو را غولی
از راه ببرد و هم نشست آمد؟
زان غول ببر بگیر سغراقی
کان بر کف عشق از الست آمد
این پرده بزن که مشتری از چرخ
از بهر شکستگان به پست آمد
در حلقهٔ این شکستگان گردید
کان دولت و بخت در شکست آمد
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
خامش کن و در خمش تماشا کن
بلبل از گفت پای بست آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
ای ز نوشانوش بزمت هوش­ها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‌دستار باد
چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد
یوسف مصری همیشه شورش بازار باد
ساقیا از دست تو بس دست­ها از دست شد
مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد
مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد
باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
سرکشیم و سرخوشیم و یکدگر را می‌کشیم
این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
بیا با تو مرا کاراست امروز
مرا سودای گلزاراست امروز
بیا دلدار من دلداری‌یی کن
که روز لطف و ایثاراست امروز
دل من جامه‌ها را می‌دراند
که روز وصل دلداراست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلناراست امروز
چرا جان‌ها بر آن لب مست گشتند؟
که آن جا نقل بسیاراست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
زان می که ز بوی او، شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کزان دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم، بستان
گویی که نه‌‌‌یی محرم، هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب‌ همی‌جستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود، چون خاک کنی پستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
به جان جملهٔ مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان، که جانم
به جان رستگارانش، که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می‌نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم‌ها ‌را شکستم
جمال یار شد قبله‌‌‌ی ‌نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی می‌بریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستی ام، گر‌‌ بی‌‌تو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو، بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو، زین جوی جستم
برای طبع لنگان، لنگ رفتم
ز بیم چشم بد، سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش می‌پرستد
زهی من که مر او را می‌پرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید زاستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم، شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترس تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم
دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
زپس کوه برآیم علم عشق نمایم
ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری
من دیوانهٔ بی­دل به یکی بار برآرم
چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم
ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم
بر من نیست من و ما عدمم بی­سر و بی­پا
سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم
به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم
به میان دست نباشد در و دیوار برآرم
تو چه از کارفزایی سر و دستار نمایی؟
که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم
تو ز بیگاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی؟
که من از جانب مغرب مه انوار برآرم
تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی
که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز زفراق تو چنانم
که هیاهوی و فغان از سربازار برآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتری‌وار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمن‌زار زنیم
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به کی نامه بخوانیم، گه جام رسید
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگه‌داشت نماند
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم؟
خاک زر می‌شود اندر کف اخوان صفا
خاک در دیدهٔ این عالم غدار زنیم
می‌کشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمهٔ عشرت ازین بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتش‌رویی
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
سرد و حیف است که ما حلقهٔ گفتار زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
پیش‌ترآ، می لبا تا همه شیدا شویم
پیش‌ترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلق‌زنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
چیست با عشق آشنا بودن؟
به جز از کام دل جدا بودن
خون شدن، خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
او فدایی‌ست، هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد می‌کن به پارسا بودن
کین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی‌بلا بودن
ششه می‌گیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌یی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌یی
صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌یی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفته‌یی داد زمانه داده‌یی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیده‌یی جوشش خنب باده‌یی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلاده‌یی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش‌ بی‌خودی‌ بی‌سر و پا فتاده‌یی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌یی
همچو بهار ساقی‌یی همچو بهشت باقی‌یی
همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌یی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم‌ بی‌نشان
عشق سواره‌ات کند گرچه چنین پیاده‌یی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌یی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقه‌یی مرد سر سجاده‌یی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌یی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌یی
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۷ - باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را
بعد ازان گفتند کی خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
ای که با شیری تو درپیچیده‌یی
بازگو رایی که اندیشیده‌‌یی
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقل‌ها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن
مشورت، کالمستشار مؤتمن
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۸ - منع کردن خرگوش از راز ایشان را
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت
از صفا گر دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
کین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او
ور بگویی با یکی دو، الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع
گر دو سه پرنده را بندی به هم
بر زمین مانند محبوس از الم
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت، با غلط ‌افکن مشوب
مشورت کردی پیمبر بسته‌سر
گفته ایشانش جواب و بی‌خبر
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم از سر پای را
او جواب خویش بگرفتی ازو
وز سوآلش می‌نبردی غیر بو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
دوش رفتم به سر کوی به نظارهٔ دوست
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست
گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست
چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست
پیش یکتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف
شده شیران جهان ریشه‌ای از شارهٔ دوست
کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم
دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست
هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست
چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست
لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست
دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
بازم امروز شبی از غم بی‌غارهٔ دوست
چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست
هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک
همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست
شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست
زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷
بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا
گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا
پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک این‌قَدَر مرا
شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا
برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا
وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیب جو برو که بس است این هنر مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۹
آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او
در کمین خرمن جان شعله‌ها پنهان در او
شعله‌ای می‌بایدم سوزان که ننشیند ز تاب
گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او
خانهٔ دل را به دست شحنه‌ای خواهم کلید
چند بر بالای هم اسباب سد زندان در او
آرزو دارم طلسمی رخنهٔ او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بیرون و من حیران در او
سود دریای محبت بس همین کز موجه‌اش
بشکند کشتی و سرگردان بماند جان در او
شهسواری بر سرم تاز ای عنان جنبان حسن
وانگهم چشمی بده سد عرصهٔ جولان دراو
چشم وحشی عرصه‌ای باید که در جولان ناز
شوخی ار خواهد تواند ساخت سد میدان در او
وحشی بافقی : ترکیبات
در سوگواری حضرت حسین«ع»
روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زده‌ست
روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست
روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست
روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست
روزیست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست
امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست
امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست
یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه ، که روز قیامت است
روح القدس که پیش لسان فرشته‌هاست
از پیروان مرثیه خوانان کربلاست
این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست
کرده سیاه حله نور این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست
بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند
این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست
یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست
بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست
از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست
شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا
ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین
و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین
ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین
از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین
با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین
او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین
ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین
دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین
حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد
یا حضرت رسول حسین تو مضطر است
وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است
یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش
کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است
یا حضرت رسول ، میان مخالفان
بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است
یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان
بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است
هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو
امروز دست و ضربت تو سخت درخور است
یا حضرت حسن ز جفای ستمگران
جان بر لب برادر با جان برابر است
ای فاطمه یتیم تو خفته‌ست و بر سرش
نی مادر است و نی پدر و نی برادر است
زین العباد ماند و کسش همنفس نماند
در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند
یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت
آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت
واحسرتای تعزیه داران اهل بیت
نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت
دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد
تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت
یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو
از صد هزار جان و جهان می‌توان گذشت
ای من شهید رشک کسی کز وفای تو
بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت
جانها فدای حر شهید و عقیده‌اش
که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت
آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت
این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت
وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر
کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده
عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی
کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی
تیز شد لهجهٔ گفتارم از آن تندی خوی
گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می
گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی
خواهشی کردم و القصه عنان در پیچید
به وثاق آمد و پر مشک شد از وی مشکوی
خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه
حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی
در فرو بستم و بنشست و می‌آوردم و نقل
و آنچه در مجلس ازو رنگ پدید آید و بوی
باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه
در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی
دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه
اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی
گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش
گاه در پای وی افتاده من خسته چو گوی
باده خورد و به زبان مست شد آن تند نهاد
مست بود و به درم رام شد آن عربده جوی
باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار
بر گشودم ز هم آن بند قبا، توی به توی
خانه خالی بود او عاشق و من مست،دگر
نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی