عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۲
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهادهام
سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد
جای دگر نمیرود هر که گرفت مونسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهادهام
سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد
جای دگر نمیرود هر که گرفت مونسی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۵
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من دُرد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من دُرد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۹
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت
میدواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که میخواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت
میدواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که میخواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکستهتر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیدهای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آبخور است
یا مگر راست میکند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینهور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بیخبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کمخطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهٔ شهربانو از عمر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخسوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پیسپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مینگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم
میخورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یکدلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیدهام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهٔ فلک است
زال دستان فکندهٔ پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است
درزیی صدرهٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهٔ عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهٔ فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطهای سقر است
تا به غربت فتادهام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بیثمر است
صورت بخت من طویلالذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهٔ سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکستهتر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیدهای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آبخور است
یا مگر راست میکند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینهور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بیخبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کمخطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهٔ شهربانو از عمر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخسوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پیسپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مینگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم
میخورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یکدلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیدهام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهٔ فلک است
زال دستان فکندهٔ پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است
درزیی صدرهٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهٔ عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهٔ فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطهای سقر است
تا به غربت فتادهام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بیثمر است
صورت بخت من طویلالذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهٔ سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - دربارهٔ بیماری خود
عارضهٔ تازه بین که رخ به من آورد
درد کهن بارگیر خویشتن آورد
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد
تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی
کز تف گریه گذار در لگن آورد
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد
طعنهٔ بیمار پرس صعبتر از تب
کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد
آتش تب در زمین گنجه همه شب
در دم من آه آسمان شکن آورد
صدمهٔ آهم شنید مؤذن شب گفت
زلزلهٔ گنجه باز تاختن آورد
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد
ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز
آبله بین کان نکال بر سفن آورد
در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست
آب حیاتش نگر که در سخن آورد
درد کهن بارگیر خویشتن آورد
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد
تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی
کز تف گریه گذار در لگن آورد
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد
طعنهٔ بیمار پرس صعبتر از تب
کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد
آتش تب در زمین گنجه همه شب
در دم من آه آسمان شکن آورد
صدمهٔ آهم شنید مؤذن شب گفت
زلزلهٔ گنجه باز تاختن آورد
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد
ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز
آبله بین کان نکال بر سفن آورد
در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست
آب حیاتش نگر که در سخن آورد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که میندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۰۱
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - ای بخت بد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری
بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری
تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها
که نرگس تو نبیند بخواب بیداری
ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری
وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری
مرا که آرزوی آفتاب خانگی است
چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری
بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی
ز چشم مست تو پرهیز کرد هشیاری
شود سیاهی شب شسته از رخ عالم
گر اب روی ترا اشک من کند یاری
ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد
ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری
بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری
تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها
که نرگس تو نبیند بخواب بیداری
ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری
وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری
مرا که آرزوی آفتاب خانگی است
چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری
بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی
ز چشم مست تو پرهیز کرد هشیاری
شود سیاهی شب شسته از رخ عالم
گر اب روی ترا اشک من کند یاری
ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد
ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کوی تو که من از همه کس واپسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
معراج مراد است کجا می رسم آنجا
هر کس سخن همنفسی پیش تو گوید
ازمن که کند یاد که من بی کسم آنجا
در گلشن کوی تو من خار چه ارزم
آتش به من انداز که خار و خسم آنجا
آه از ستم بخت که در کوی محبت
بیش از همه ام وز همه کس واپسم آنجا
اهلی سگ آن در چه کند پاس رقیبان
حاجت به سگان هم نبود من بسم آنجا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶