عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه، کران چرا؟ چرا؟
بر من خسته کردهیی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همیبری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
بر من خسته کردهیی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همیبری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
شبت میبینم اندر خواب و میگویم: وصالست این
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟
خانهپرداز من و با دیگران همخانهای
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمیگویی که هستی در دو عالم یا نهای؟
شد دلم ویران ز سنگانداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانهای
گر دل سختت نمیماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانهای؟
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانهای؟
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانهای؟
اوحدی، چون عشق بازی میکنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانهای
بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانهای
خانهپرداز من و با دیگران همخانهای
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمیگویی که هستی در دو عالم یا نهای؟
شد دلم ویران ز سنگانداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانهای
گر دل سختت نمیماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانهای؟
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانهای؟
ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانهای؟
اوحدی، چون عشق بازی میکنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانهای
بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانهای
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چون نه با مایی اگرچه خاص ما رایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دلا، به جبهه، در دوست را نشان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
دل برده ای از دست من ای کان لطف و دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای که گل جامه ز رنگ رخ تو چاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است