عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
بی او نتوان رفتن‌ بی‌او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن‌ بی‌او نتوان خفتن
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد؟
چون مرغ دل او پرد زین گنبد‌ بی‌روزن
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
یا رب که چه‌ها دارد آن ساقی شیرین فن
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۵ - فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع
صوفی‌یی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط؟
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقر ان یعی کفرا یبیر
ای توانگر که تو سیری، هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم دران دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماع است و شره
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند؟
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند؟
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن می‌کاشتند
کان که آن جان نیست جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک به یک بنواختند
نرد خدمت‌های خوش می‌باختند
گفت چون می‌دید میلانش به وی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی؟
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ، گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند
گه به سجده، صفه را می‌روفتند
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار
جز مگر آن صوفی‌یی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق
از هزاران اندکی زین صوفی اند
باقیان در دولت او می‌زی اند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد
زین حراره پای‌کوبان تا سحر
کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا به خر بر بندد آن همراه‌جو
تا رسد در همرهان او می‌شتافت
رفت در آخر،خر خود را نیافت
گفت آن خادم به آبش برده است
زان که خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد، گفت صوفی خر کجاست؟
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خر را به تو بسپرده‌ام
من ترا بر خر موکل کرده‌ام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچه فرستادم به تو
بحث با توجیه کن، حجت میار
آنچه من بسپردمت وا پس سپار
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نه‌‌یی از سرکشی راضی بدین
نک من و تو،خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان؟
در میان صد گرسنه گرده‌‌یی
پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌‌یی؟
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می‌برند ای بی‌نوا؟
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم؟ که را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق‌تر
باز می‌گشتم که او خود واقف است
زین قضا راضی‌ست مردی عارف است
گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت می‌زدی
وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش
عکس کاول زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل، نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را؟
بر دران تو پرده‌های طمع را
زان که آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر جاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال؟
هر نبی‌یی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم، حق شما را مشتری
داد حق دلالی‌ام هر دو سری
چیست مزد کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن؟
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع، الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟
پیش چشم او خیال جاه و زر
هم چنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنج‌ها، او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شب کور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکته‌‌یی در گوش حرص
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقی‌یی که خداش این حرص داد
ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶
ز بند آز به جز عاقلان نرسته‌ستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند
گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند
زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج
نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۶
خواستهٔ کسان‌ دیگر تاراج مکن و نگاه مدار و به‌ خواستهٔ خود میامیز، چه که خواستهٔ تو نیز ناپیدا و انبیر (‌محو‌) گردد،‌ زیرا خواستهٔ ناخویش آفریده چون با آن خویش...
به تاراج مردم منه پای پیش
زر کس میامیز با مال خویش
که مال تو نیز از میان گم شود
چو آلوده با مال مردم شود
زری کاندر او دیگری رنج برد
نبایست آن را زر خود شمرد
چو برداشتی دسترنج کسان
رود دسترنج تو نیز از میان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش را
ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را
به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد
سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را
به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل
که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را
مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل
که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را
درین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتا
که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را
بیابان قناعت وسعتی دارد که هر موری
نمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش را
من دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائب
که گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد
به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن
چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد
زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر
اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد
نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی
چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟
که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد
مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر
که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد
همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد
که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب
به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۸ - مقاله نوزدهم در حسب حال خام طمعانی که از شعر شعر دامی بر ساخته اند و در دست و پای هر پخته و خامی انداخته
بحر ازل موج کرم برگرفت
دامن ساحل همه گوهر گرفت
جوهری طبع سخن پروران
کرد نگاهی به فراست در آن
هر چه سزا بود به سفتن بسفت
وانچه نه در پرده نسیان نهفت
زان گهر سفته هزاران هزار
گوش جهان را شده بین گوشوار
حیف که این قوم گهر ناشناس
مهره کش سلک امید و هراس
هر چه بر آن نام گهر بسته اند
مهره صفت بر دم خر بسته اند
گوهر کرده ز شرف زهرگی
زان شرف افتاده به خر مهرگی
ای که رسد از دل دانشورت
مرسله بر مرسله زان گوهرت
پرده گشای هنر خویش باش
نرخ فزای گهر خویش باش
باش به دکانچه دوران به هوش
جنس گران را مشو ارزان فروش
داشت فلک چون به تو ارزانیش
تو مده ارزان ز گران جانیش
چند ز تار طمع و پود لاف
بر قد هر سفله شوی حله باف
چند نهی نام لئیمان کریم
چند کنی وصف سفیهان حلیم
آن که به صد نیش یکی قطره خون
ناید از امساک ز دستش برون
نام کفش قلزم احسان کنی
وصف به بحر گهر افشان کنی
وان که به تعلیمگه ماه و سال
شکل الف را نشناسد ز دال
عارف آغاز ازل خوانیش
واقف انجام ابد دانیش
وان که چو از گربه برآید خروش
رو نهد از بیم به سوراخ موش
شیر ژیان ببر بیان گوییش
بلکه دلاورتر ازان گوییش
این همه اندیشه ناراست چیست
این همه آیین کم و کاست چیست
این همه از حرص و طمع زاده است
خود که ز خرص و طمع آزاده است
دور بود جوع طمع از شبع
گرسنه چشمند حروف طمع
شب که طمع بر تو کمین آورد
پشت قناعت به زمین آورد
رخت به بیغوله ماتم کشی
بیهده ای چند فراهم کشی
پوست کنی معنی استاد را
عور کنی طرفه بغداد را
برکشی از شاهد اطلس لباس
اطلس و سازیش لباس از پلاس
قافیه معیوب و روی ناروا
علت وزنش الم بی دوا
صدر و عجز بی مزه و خام ازو
حشو خبر داده خود این نام ازو
از تعب طبع کج اندیش خویش
چون شوی آسوده نهی پیش خویش
کهنه دواتی چو دلت تار و تنگ
کاغذی از تیره رخت برده رنگ
خامه چو نظم سخنت سخت سست
املی ناراست خط نادرست
گشته دو تا میل سوادش کنی
واسطه نیل مرادش کنی
در سر دستار زنی صبحگاه
قطره زنان تا در اصحاب جاه
خواجه به رویی که مبیناد کس
منتظر او منشیناد کس
چون بدر آید پس صد انتظار
بر زبر بهتری از خود سوار
پیش دوی بوسه به پایش دهی
لابه کنان داد ثنایش دهی
رقعه شعر آوری از سر برون
صد رقم از حرص و طمع در درون
آردش آن رقعه که صدپاره باد
نامه عصیان و قیامت به یاد
تا نخورد زخم سفاهت ز تو
رقعه ستاند به کراهت ز تو
او ز زبان طلبت در گریز
حرص تو دندان طمع کرده تیز
بیهده گفتار تو در مدح کس
نقش بر آب است و گره بر نفس
مزد بر آن بیهده بیهوده است
خاصه ازان کس که نفرموده است
طرفه که کاری به تبرع کنی
باز بر آن مزد توقع کنی
سوخت جهان از طمع خام تو
خلق به جان آمد از ابرام تو
ترک لجاج و کم ابرام گیر
یکدم ازین دغدغه آرام گیر
خواجه ز فضل تو به صد دل ملول
تو ز ندیمیش زبان پر فضول
تو به حضورش به سرور آمده
او ز حضور تو نفور آمده
منتظر وقت نشسته که چون
با تو دهد نفرت خاطر برون
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۹ - حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود
فربهی از خوان سخن پروری
شاعریش کرده لقب لاغری
گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح
خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید
کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند
چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ
گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت
رنج همه گر چه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست
لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
کرد این طمع خام تبه نام مرا
بیهوده بباد داد ایام مرا
قدری هیزم از تو طمع می دارم
تا پخته کند این طمع خام مرا
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
یاری که ندارد از لبش جام طمع
کردیم درو بر غم ایام طمع
بنگر تو بدین دست و دل و کیسه و صبر
سودای که می برم من خام طمع
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩۴
دوری در آمدست که راضی نمیشود
کمتر کسی که صدر معظم نویسمش
آخر وزیر را چه نویسم که هر فقیر
دارد طمع که صاحب اعظم نویسمش
منصب بدان رسیده که اکنون گدای کوی
نپسند دار ز شاه جهان کم نویسمش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴ - رجوع به داستان گرگ و خر و ذلت عاقبت طمع کاری
ناگهان گرگی ز گرد ره رسید
اندر آن صحرا خری افتاده دید
نعره ی شادی برآورد از جگر
کی دو دیده طالع میمون نگر
کوکبت اکنون برآمد از وبال
آمد اینک روزی پاک حلال
شاد زی ای بخت میمون شاد زی
از تهی دستی کنون آزادزی
هم از این خر میخور و هم مایه کن
دورش از چشم بد همسایه کن
آمد از حرص و شره نزدیک خر
کرده دندان تیز و خواهش تیزتر
دیده بگشاد آن خر و دیدش ز دور
بر سر او گشت بر پا نفخ صور
دید بر بالین خود گرگی کهن
دید مرگ خود به چشم خویشتن
گفت با خود تا بود جان در بدن
بایدم خود را رهانیدن به فن
چونکه مردم هرکه درد گو بدر
ارث ما را هرکه خواهد گو ببر
تن که باشد خاک راهی عاقبت
زنده کو باشد بود زان منفعت
گو نباشد تن چو تن را جان نماند
گو نماند تخت چون سلطان نماند
جان چو از تن رفت گو تن خاک شو
خاک چون شد خاک آن بر باد رو
قیمت کالای تن از جان بود
آسیای تن ز جان گردان بود
پس سلامی کرد و گفت ای پیر وحش
از کرم بر این تن لاغر ببخش
تا مرا در تن بود این نیم جان
رحمتی فرما و مشکن استخوان
گرچه من درکار و بار مردنم
ماهی افتاده اندر برزنم
لیک دارم جان و جان شیرین بود
گرچه جان این خر مسکین بود
بگذر از این مشت پشم و استخوان
زر خالص در عوض از من ستان
صاحب من بود صاحب مکنتی
مکنت بسیار و وافر نعمتی
بر من از رحمت نظرها داشتی
چون خر عیسی مرا پنداشتی
آخورم از سنگ مرمر ساختی
جای من از خار و خس پرداختی
کردیم پالان پرند رنگ رنگ
تو بره کردی ز دیبای فرنگ
نعل کردی از زر خالص مرا
حاضر اینک نعل زر بر دست و پا
نعلها برکن ز دست و پای من
بگذر از جسم هلال آسای من
نعلها از سم این بیچاره خر
برکن و از قیمتش صد خر بخر
چون شنید آن گرگ این راز آن ستور
دیده ی داناییش گردید کور
آری آری از طمعها ای پسر
چشمها و گوشها کور است و کر
پس زبانهای سخن سنج و دراز
لال والکن گشته اند از حرص و آز
از طمع شد پاره دامان ورع
ای دو صد لعنت بر این حرص و طمع
ای بسا تاج از طمع معجر شده
ای چه مردانی ز زن کمتر شده
ای بسا درنده گرگ کهنه کار
از طمع لاغر خری را شد شکار
آنکه مردان را درآورده به بند
آنکه گردان را کشیده درکمند
دیدمش آبستن فوجی لوند
از طمع گشته زبون خیره چند
شیر نر گردد چو روبه از طمع
من طمع ذل و عز من قنع
ماده گردند از طمع شیران نر
از طمع چیزی نمی بینم بتر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵ - قصه ی کودک و ذلت طماع از طمع
کودکی را بود نانی با عسل
دیگری را نان تنها در بغل
در عسل او را طمع آمد پدید
دست خود را سوی آن کودک کشید
کی برادر ای تو از نسل کرام
نان تنها چون خورم من بردوام
زین عسل بخشی مرا هم گر نصیب
نبود از احسان و از لطفت غریب
گفت می بخشم تورا گر سگ شوی
چون روم دنبال من چون سگ دوی
گفت گشتم من سگت بردار راه
تا بیایم از پیت ای نیکخواه
رشته ای افکند پس در گردنش
از پی خود برد در هر برزنش
او همی رفت و دویدش این زپی
وغ وغی می کرد از دنبال وی
گشت سگ از بهر انگشتی عسل
زین عسل بهتر بود صد خم خل
آدمی را سگ کند بی گفتگو
ای تفو بر این طمع باد ای تفو
دیده ی طامع که یا رب باد کور
پر نمی گردد مگر از خاک گور
چون شنید آن گرگ از خر نعل زر
از طمع ابله شد و مفتون خر
پس دوید از حرص تا نزدیک پای
پای خر برداشت با دندان زجای
تا ز دندان نعل زراندام را
برکند زانجا و یابد کام را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد دگر به صلح و در فتنه باز کرد
صلحی به مصلحت پی جنگ دراز کرد
شد عمر و سرگرانی او برطرف نشد
بر من به قدر مرتبه عشق ناز کرد
خود را به کام دشمن خود دید آن که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد
چشم طمع بدوز که از در قسمت کسان
هرکس گشود دیده به حسرت فراز کرد
صد معجز از کرامت لعل تو دیده ام
از تو نمی توان به خطا احتراز کرد
هرجای بینم از تو سزای پرستشی
در کعبه می توان به همه سو نماز کرد
صوت من از ترانه ناهید برگذشت
شدی بلند مطرب حسن تو ساز کرد
طبل وجود عیش «نظیری » به هم نزد
کوتاه دید مرحله خواب دراز کرد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد