عبارات مورد جستجو در ۴۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بوده‌اند
تلخ گوهر، شوربختان بوده‌اند
از حسد جوشان و کف می‌ریختند
در نهانی مکر می‌انگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
می‌زدی خنبک بر آن کوزه‌گران
مکر می‌سازند قومی حیله‌مند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بی‌کران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پرده‌های جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پرده‌یی بندد به پیش آن حکیم
پرده می‌خندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهن‌گسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاری‌ست در جان و روان؟
بی‌منت آبی نمی‌گردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گویی‌اش پنهان زنم آتش‌زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهی‌یی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمی‌خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خنده‌ی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بی‌نوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
می‌ببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
می‌کند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورق‌ها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶ - قصهٔ آن صوفی کی زن خود را بیگانه‌ای بگرفت
صوفی‌یی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز
جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن
چون بزد صوفی به جد در چاشت گاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه
هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان
قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع
از خیالی کرد تا خانه رجوع
اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نامد او ز کار
آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا
چون که بد کردی بترس آمن مباش
زان که تخم است و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زان بد پشیمان و حیا
عهد عمر آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد کی میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار
گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود
بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود
آن نمی‌دانست عقل پای سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
آن چنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا
نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان
آن چنان کین زن در آن حجره‌ی جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا
گفت صوفی با دل خود کی دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر
لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک همچو بیماری دق
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد به هر دم بهترم
همچو کفتاری که می‌گیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو؟
هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود
نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجاب آن شود
همچو عرصهٔ‌ی پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز
گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش می‌کشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوری‌ست
جبرئیلا سجده می‌کردی به جان
چون کنون می‌رانی‌ام تو از جنان؟
حله می‌پرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره‌ی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگی‌ست
هر یکی زین‌ها رسول مردگی‌ست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۰ - فاش کردن آن کنیزک آن راز را با خلیفه از زخم شمشیر و اکراه خلیفه کی راست گو سبب این خنده را و گر نه بکشمت
زن چو عاجز شد بگفت احوال را
مردی آن رستم صد زال را
شرح آن گردک که اندر راه بود
یک به یک با آن خلیفه وا نمود
شیر کشتن سوی خیمه آمدن
وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن
باز این سستی این ناموس‌کوش
کو فرو مرد از یکی خش خشت موش
رازها را می‌کند حق آشکار
چون بخواهد رست تخم بد مکار
آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرد از تراب
این بهار نو ز بعد برگ‌ریز
هست برهان وجود رستخیز
در بهار آن سرها پیدا شود
هر چه خورده‌ست این زمین رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
سر بیخ هر درختی و خورش
جملگی پیدا شود آن بر سرش
هر غمی کز وی تو دل آزرده‌یی
از خمار می بود کان خورده‌یی
لیک کی دانی که آن رنج خمار
از کدامین می بر آمد آشکار‌؟
این خمار اشکوفهٔ آن دانه است
آن شناسد کآگه و فرزانه است
شاخ و اشکوفه نماند دانه را
نطفه کی ماند تن مردانه را‌؟
نیست مانندا هیولا با اثر
دانه کی ماننده آمد با شجر‌؟
نطفه از نان است کی باشد چو نان‌؟
مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان‌؟
جنی از نار است کی ماند به نار‌؟
از بخار است ابر و نبود چون بخار
از دم جبریل عیسیٰ شد پدید
کی به صورت همچو او بد یا ندید‌؟
آدم از خاک است کی ماند به خاک‌؟
هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک
کی بود دزدی به شکل پای‌دار‌؟
کی بود طاعت چو خلد پایدار‌؟
هیچ اصلی نیست مانند اثر
پس ندانی اصل رنج و درد سر
لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا
بی‌گناهی کی برنجاند خدا‌؟
آنچه اصل است و کشنده ی آن شی است
گر نمی‌ماند به وی هم از وی است
پس بدان رنجت نتیجه ی زلتی‌ست
آفت این ضربتت از شهوتی‌ست
گر ندانی آن گنه را ز اعتبار
زود زاری کن طلب کن اغتفار
سجده کن صد بار می‌گو ای خدا
نیست این غم غیر درخورد و سزا
ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم‌؟
من معین می‌ندانم جرم را
لیک هم جرمی بباید گرم را
چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار
دایما آن جرم را پوشیده دار
که جزا اظهار جرم من بود
کز سیاست دزدی ام ظاهر شود
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در ستایش علی (ع)
دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی
به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی
ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب
به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی
چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی
ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی
به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده
عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی
بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل
ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی
فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر
نماند آنهم که می‌کردم سگش را برگ مهمانی
منم زان یوسف گل پیرهن نومید افتاده
حزین در گوشهٔ بیت الحزن چون پیر کنعانی
ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته
ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی
بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری
من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی
به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی
به بوی غنچه در گلشن هزاران در غزلخوانی
حریم دشت گشت از سبزهٔ ترکان فیروزه
چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی
ز گل گلهای آتشناک سر بر زد ز هر جانب
عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی
ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل
حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی
نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو
به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی
سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس
مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی
نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد
که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی
مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری
که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی
امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب
که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی
اگر در بیشهٔ گردن ز صیت عدل او باشد
اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی
نسیمی کز حریم روضه‌اش آید عجب نبود
اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی
ز راح روح بخش مهر او خصم است بی‌بهره
بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی
به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل
که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی
دل سخت عدو خون می‌شود از تاب شمشیرش
شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی
اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش
صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر نیسانی
کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد
چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی
عجب نبود که دارد گرگ پاس گله‌اش چون سگ
اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی
به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را
دواند بر سر خصم سیه‌دل رخش جولانی
نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش
چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی
شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم
که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی
به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را
که خود را بی‌نظیر عصر داند در سخندانی
نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را
چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی
به ملک نظم بعضی می‌کنند از خسروی دعوی
که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی
سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا
برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی
جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک
نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی
که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها
چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی
ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد
اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی
از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر
شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی
که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم
ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی
دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من
مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی
ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی
که از عریان تنی می‌لرزد از باد زمستانی
خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود
به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی
زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه
که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی
الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند
درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی
خسی کز بهر مهرت در کناری می‌کشد خود را
چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
آمد نوروز ماه با گل سوری به هم
بادهٔ سوری بگیر، بر گل سوری بچم
زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم
از پسر نردباز داو گران بر به نرد
وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم
ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی
زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم
شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش
باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم
مقرعه زن گشت رعد مقرعهٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیهٔ او دیم
قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق
بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم
در جلوات آمده‌ست بر سر گل عندلیب
در حرکات آمده‌ست شاخک شاهسپرم
باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم
راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم
باغ به راغ اندرون، چون ارم اندر ارم
بر دم طاووس ماه، بر سر هدهد کلاه
بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدهٔ هر کبککی مسکن میمی ز دم
رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال
شمع گل زرد را از می و مشکست شم
ماهی در آبگیر دارد جزعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم
باد زره گر شده‌ست، آب مسلسل زره
ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم
صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و قثم
بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر
بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم
مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بار خدایی که او جز به رضای خدا
بر همه روی زمین می‌ننهد یک قدم
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم
از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر
هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم
دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو
طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم
عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم
نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب
نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم
شرم خدا آفرین بر دل او غالبست
شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم
بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش
وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم
ایزد هفت آسمان کرده‌ست اندر قران
لعنت اینند جای بر تن دیو دژم
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده‌ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم
بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست
کز همه دیوان ملک، دود برآرد به هم
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم
تیغ دو دستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زده‌ست بر در بیت‌الحرم
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم
دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب
هم به گه بخت‌نصر هم به گه بوالحکم
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان
هم به گه اردشیر هم به گه رستهم
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان‌آفرین دوست ندارد ستم
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم
داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم
اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق
اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم
داد بر خسروست، فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم
شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام
گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم
بر سر او تاج او نور فزوده به ملک
در کف او تیغ او خصم کشیده به دم
دست سوی جام می، پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای قول دل به رفیع‌الدرجات
وز برائت به جهان داده برات
پنجم چار صفی از ملکان
هشتم هفت تنی از طبقات
رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر
رفته بی‌زحمت راه ظلمات
خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع
کور آیینه شناسد؟ هیهات
حاسد ار در تو گشاده است زبان
هم کنونش رسد آفات وفات
یک دو آواز برآید ز چراغ
گه مردن که بود در سکرات
که بناگه ز وطن کردی نقل
بیش یابی ز مانه حسنات
آن نبینی که یکی ده گردد
چون ز آحاد رسد در عشرات
و آنکه جای تو گرفت است آنجا
هیچ کس دانمش از روی صفات
که الف چون بشد از منزل یک
صفر بر جای الف کرد ثبات
ز تو تا غیر تو فرق است ارچه
نسب از آدم دارند به ذات
گرچه هر دو ز جلبت سنگند
فرق باشد ز منی تا به منات
دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات
خرقه‌داران تو مقبول چو لا
بدسگالان تو معزول چو لات
گررسد جنبش کلک تو به من
هیچ نقصت نرسد زین حرکات
که دل خستهٔ خاقانی را
از تحیات توبخشند حیات
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند
این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک
هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک
قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین
القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان
کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک
چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا
ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک
گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم
خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک
حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک
پایهٔ قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا
گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت
چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد
تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک
او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف
زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار
مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی
دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند
در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست
تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تست
تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست
امروز هر تنی که به شمشیر کشته‌ای
فردای رستخیز به جان عذر خواه تست
بر دیده‌اش فرشته کشد از پی شرف
خون کسی که ریخته بر خاک راه تست
پای غرور بر سر صید حرم نهد
هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست
بس دل اسیر زلف و زنخدان نموده‌ای
بس یوسف عزیز که در بند چاه تست
شاهان به هیچ حیله مسخر نکرده‌اند
ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست
روزی که صف کشند خلایق پی حساب
جرمی که در حساب نیاید گناه تست
مستان ز باده‌های دمادم ندیده‌اند
کیفیتی که در نگه گاه‌گاه تست
رخشنده آفتاب فروغی فرو رود
هر جا که جلوهٔ رخ تابنده ماه تست
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۷ - عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!
گرت در سینه چشمی هست روشن
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کرده‌ست خاشاک
درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد
مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی
که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای
ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق
گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا می‌توان کرد
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار
به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان
چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!
به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد می‌کرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی می‌خواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند
نمک‌خواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیک‌خواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید
بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۹۸
گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جاکه گریزد دل سودا زدهٔ من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - در حسرت عمر گذشته
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شام‌گاه
هرکه را بی‌صرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می‌ستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در موعظه
هرکه سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بد بیند جزا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للانسان الا ما سعی
عطار نیشابوری : بخش اول
(۱) حکایت زن صالحه که شوهرش بسفر رفته بود
زنی بودست با حسن و جمالی
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
خوشی و خوبئی بسیار بودش
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم علم بود
ملاحت داشت شیرینش هم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست هم داشت
چو چشم و ابروی او صاد و نون بود
دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود
چو بگشادی عقیق در فشان را
به آب خضر کُشتی سرکشان را
صدف گوئی لب خندان او بود
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی دُرّ دندانش
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کسانی کز سخن دری فشاندند
بنام او را همی «مرحومه» خواندند
زنی بودی که دور چرخ گردان
شمردیش از شمار شیرمردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
برای حج روانه گشت در راه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
ولیکن بود مردی ناجوانمرد
وصیت کرد از بهر عیالش
که تا تیمار می‌دارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذیرفت
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمارداری کرد زن را
شبانروزی بکار او در استاد
بنوهر ساعتش چیزی فرستاد
نگاهی سوی آن زن کرد یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه گویم من که چون شد
چنان در دام آندلدار افتاد
که صد عمرش بیک دم کار افتاد
بسی با عقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کار او ز زن می بر نیامد
دمی با خویشتن می بر نیامد
چوغالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور و زر و زاری
برون راند آن زن از پیشش بخواری
بدو گفتا نداری ازخدا شرم
برادر را چنین می‌داری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
بزن آن مرد گفت این نیست سودت
مرا خشنود باید کرد زودت
وگرنه، روی تابم از غم تو
ترا رسواکنم گیرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاری سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست باکم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
بزر بگرفت حالی چارتن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کردست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
معیّن کرد حالی سنگسارش
ببردندش به صحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چارسوگاه
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
برای عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا هم چنانش
زن بی چاره بر هامون بمانده
میان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله می‌کرد
ز نرگس ارغوان پر لاله می‌کرد
یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی
مگر آن روز می‌آمد ز راهی
شنود آن ناله و بی‌خویشتن شد
فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مردهٔ می‌زیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
عرابی گفت من تیمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
بسوی خانهٔ خود کرد تحویل
تعهد کرد بسیاری شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبریش آغاز افتاد
ز سر در همدم و همراز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چگونه شوی دیگر روی باشد
چو از حد درگذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
نمی‌ترسی ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تیمار بردی
کنون فرمان دیو خوار بُردی
چو خیری کردهٔ بزیان میاور
خلل در کعبهٔ ایمان میاور
که چون این را اجابت می‌نکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نیز می‌خوانی بدینم
نمی‌دانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
نیاید در تن پاکیزه نقصم
برو از بهر یک شهوة که رانی
مخر جان را عذاب جاودانی
ز صدق آن زن پاکیزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت ازان اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
غلامی داشت اعرابی سیاهی
درآمد آن سیه ناگه ز راهی
چو دید او روی زن دل را بدو داد
دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خاست
ولیکن می‌نشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی
کجا یابی تو آخر ای سیه روی
غلامش گفت می‌گردانیم باز
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
وگر نه حیلتی سازم به مردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که نندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بوده چنین شد
شبی برخاست از کینی که اوداشت
زن خواجه یکی طفل نکو داشت
بکُشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
بزیر بالش آن زن نهان کرد
که یعنی خون زن نامهربان کرد
سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار
ز بهر شیردادن گشت بیدار
بدید آن طفل را بُرّیده سر باز
برآورد از دل پر درد آواز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را بریده بر میان بست
طلب کردند تاخود آن که کردست
چنین بیچاره را بیجان که کردست
ز زیر بالش زن آشکاره
برون آمد یکی خونین کتاره
همه گفتند زن کردست این کار
بکُشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
که کشتی کودکی مانند ماهی
نترسیدی ز خون بی‌گناهی
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل ازان داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
که تا از عقل یابی بهره‌مندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو چندینی نکوئی کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدایم
بسی انعامها کرده بجایم
مکافات تو این باشد بیندیش
ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش شد که آن زن بی گناهست
ولی آنجا مقامش نه ز راهست
بزن گفتا چو افتاد این چنین کار
ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
زنم چون تهمت این بر تو افگند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصیبت نیز بی‌اندازه گردد
ترا بد گوید و نیکو ندارد
وگر من دارمت نیک او ندارد
ترا زینجا بباید رفت آزاد
نهان سیصد درم حالی بوی داد
که این را نفقه کن در راه برخویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم دیده در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
کنار راه داری دید بر پای
برو گرد آمده مردم زهر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بر دار می‌کردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که این کیست
مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
بدو گفتند ده خاص امیریست
که در بیداد کردن بی نظیریست
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کند بردارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند کین هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل می‌گفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو تو جستی بجان از سنگ وز دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر من بدهم این مال
فروشندش بمن، گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از دور، جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد می‌کرد
که از دارم چرا آزاد می‌کرد
که گر جان دادمی بر دارناگاه
نبودی هرگزم چون عشق این ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دود کی داشت
بسی با زن برفت و کرد زاری
نیاوردش ازان جز شرمساری
زنش گفتا مراعات من اینست
من این کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بُردی و جانی
چگونه ازتو سر تابم زمانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
سر موئی ز وصل من نیابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی گران بود
همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
چون از زن آن جوان نومید درماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
ندارد جز سرافرازی گناهی
ندیدم کس بنافرمائی او
مرا تا کی ز سرگردانی او
اگرچه نیست کس مثلش پدیدار
نیم خوی بدش را من خریدار
بسی کوشیده‌ام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی می‌فروشم
بدان بازارگان ن گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم وآزادم آخر
رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی
بدیناری صدش بخرید از وی
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وزانجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار
بزیر پرده از جان شد خریدار
دران دریا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید ومن هستم برایمان
من آزادم مرا شوهر بجایست
گواه صادقم این دم خدایست
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بدگر اندیشد بر ایشان
شود حال شما بی‌شک پریشان
چو نپسندید ایشان را درین کار
مرا از چه پسندید این چنین بار
غریب و عورة و درویش و خوارم
ضعیف و عاجز و زار ونزارم
مرنجانید این جان سوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل
بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
نگه دار زن غمخوار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
بصد دل عشق روی او خریدی
بآخر اهل آن کشتی بیکبار
شدند القصّه بر وی عاشق زار
بسی با یک دگر گفتند از وی
بسی آن عشق بنهفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتّفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
برآرند آرزوی خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا زخون دل جگر یافت
زیان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شرِّ این شومان نگه دار
ندارم از دو عالم جز تو کس را
ازین سرها برون بر این هوس را
اگر روزی کنی مرگم توانی
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت ندارم اندرین سوز
مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد
ازان زن آب دریا موج زن شد
برآمد آتشی زان آب سوزان
که دریاگشت چون دوزخ فروزان
بیک دم اهل کشتی را بیکبار
بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال
ولیکن ماند باقی جمله را مال
یکی بادی درآمد از کرانه
به شهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
که تا برهد ز دست عشق بازی
کند بر شکل مردان سرفرازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
بتنهائی دران کشتی نشسته
جهانی مال با وی تنگ بسته
بپرسیدند ازان خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
خبر دادند ازو شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
بتنهائی یکی کشتی پر از مال
بیاورده نمی‌گوید دگر حال
ترا می‌خواهد او تا حال گوید
حدیث کشتی و آن مال گوید
تعجّب کرد شاه و شد روانه
بیامد پیش آن ماه زمانه
تفحّص کرد حالش شاه هُشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
به کشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
چو بیکاران آن کشتیم دیدند
بشهوة جمله مهر من گزیدند
ز حق درخواستم تا حق چنان کرد
که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
ببین اینک یکی برجایگاهست
که مردم نیست انگشت سیاهست
مرا زین عبرتی آمد پدیدار
نیم من مال دنیا را خریدار
همه برگیر مال بی‌شمارست
ولی یک حاجتم از تو بکارست
که سازی بر لب این بحرم امروز
عبادت را یکی معبد دلفروز
بکوئی کز پلید و پاک دامن
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون داد دست اینجا نشستم
شبانروزی خدا را می‌پرستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پای
که گفتی خانهٔ کعبه‌ست بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر می‌برد عمری در قناعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
بدیشان گفت آن آید صوابم
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمان ده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیّت
بجای آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو برد این زمین در زیر خاکش
بیکبار آن وزیران جمع گشتند
رعایا و امیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
ز شاهش آن وصیت باز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تراست این پادشاهی
نکرد البتّه زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
بدو گفتند ای عابد نشانه
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
یکی دختر بود جفت حلالم
که می‌آید ز تنهائی ملالم
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
ولیکن جمله با مادر فرستید
که تامن نیز هر یک را ببینم
ز جمله آنک خواهم بر گزینم
بزرگانش بعشق دل همان روز
فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بی‌خویش رفتند
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم ازین بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را ازان آگاه کردند
که و مه هرکسی کان می‌شنودند
ز حال زن تعجب می‌نمودند
فرستادند پیش او زنی باز
که چون هستی ولی عهد سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
وگرنه پادشاهی کن چو مردان
کسی را برگزید از جمله مقبول
وزان پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
کنی زیر و زبر حال جهانی
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان این چنین بنمای یک تن
شنید آوازهٔ آن زن جهانی
که هست اندر فلان جائی فلانی
نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست
زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
بسی شد در جهان آوازهٔ او
نمی‌دانست کس اندازهٔ او
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
بیک ره کدخدائی دید ویران
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست می‌جُنبید نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
شب و روزش غم آن زن گرفته
عذاب دوزخش دامن گرفته
گه از حق برادر جانش می‌سوخت
گهی از درد بی درمانش می‌سوخت
برادر حال زن پرسید ازو باز
سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سپاهی
بدادند ای عجب قومی گواهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
بحکم سنگ سارش گشت راضی
بزاری سنگ سارش کرد آنگاه
تو باقی مان که او برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو می‌دید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
زنی مشهور همچون آفتابست
که پیش حق دعایش مستجابست
بسی کور از دعایش دیده ور شد
بسی مفلوج عاجز ره سپر شد
اگر خواهی برم آنجایگاهت
مگر باز آورد آن زن براهت
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت
بران خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی دران راه
بر آن مرد اعرابی شبانگاه
چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد
دران شب هر دو تن را میهمان کرد
درآمد مرد اعرابی بگفتن
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
بدو گفتا شنیدم ماجرائی
که می‌گوید زنی زاهد دعائی
که نابینا بسی و مبتلا هم
ازو به شد بتعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
به مفلوجی و کوری شد گرفتار
برآن زن برم او را، مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا بس خردمند
غلام من برد او را بزوری
ازان شومی شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
شدند آخر بسی منزل بریدند
دران ده سوی آن منزل رسیدند
که می‌کردند بر دار آن جوان را
وثاقی بود بگرفتند آن را
وثاقی لایق آن کاروان بود
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاعست و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید القصّه دو بی‌دست و بی‌پای
ز رنج و مبتلائی‌شان خبر خواست
فرو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جَست او هم
پسر را بر ستوری بست محکم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
سحرگاهی نفس زد صبح دولت
برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
گوا با خویش آوردست همبر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای این هر سه گواهند
چو چشم هر سه می‌بینم چه خواهم
چه می‌گویم گواهم بس الهم
زن آمد بس نظر بر شوی انداخت
ولیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی
جوابش داد آن مرد الهی
که اینجا آمدم بهر دعائی
که دارم کور چشمی مبتلائی
زنش گفتا که مردیست این گنه کار
اگر آرد گناه خود باقرار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
وگرنه کور ماند مبتلا باز
بپرسید از برادر مرد حاجی
که چون درمانده و پُر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
وگرنه جفت غم پیوسته گردی
برادر گفت درد و رنج صد سال
مرا بهتر ازین بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر به تشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زین جرم گفتا مانده برجای
کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
برادر چون براندیشید لختی
اگر چه آن برو افتاد سختی
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شَوَم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
رونده گشت و پس گیرنده شد باز
ز سر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که برگوید گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
ترا من عفو کردم جاودانه
چه می‌ترسی چه می‌آری بهانه
بگفت القصّه آن راز آشکاره
که طفلت کُشتم اندر گاهواره
نبود آن زن دران کشتن گنه کار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خریده زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصّه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
ازان پس جمله را بیرون فرستاد
به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
زن نیکو دلش در پیش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
بدو گفتا یکی زن داشتم من
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی درمیانست
بعینه آن زنی گوئی بگفتار
بدیدار و به بالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
زن خود خواندیت این مرد غمناک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کُنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
علی الجمله خروشی و فغانی
برامد تا فلک از هر زبانی
غلام و آن برادر وان جوان نیز
خجل گشتند اما شادمان نیز
چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد
به آخر مال شان داد و بحل کرد
چو گردانید شوی خویش را شاه
به اعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس بر سعادت
هم آنجا گشت مشغول عبادت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - د‌ر مدح محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی فرماید
ای‌دل اقبال ‌و سعادت نه به سعی ‌و طلب است
این‌چنین‌کامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکه‌دوران‌را گردش به‌خلاف‌حسب است
بختیاری نه به‌اصلست ونسب نی به‌حسب
کامگاری را چونان‌که ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بی‌هنریست
خردی‌نیست‌وگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست‌ کفافی به ‌کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی ‌گفتم و گفتی‌که در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان ‌کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص ‌بی‌چون ‌راچونی به‌ نیایش‌ غلط‌ است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر این‌گونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
این‌قدر بس به مدیحش ‌که ز ابنای زمان
حضرت‌شه را فردی به‌هنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعف‌بینی‌کاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت ‌که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطف‌جانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشم‌جانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت ‌از دَوحَه لطفش به ‌مثل یک ‌ورق است
دوزخ از آتش قهرش به‌اثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت‌ او خصمش از ان‌ در تعب‌ است
بخت جاوید وی و دولت جان‌پرور او
هست فردی ‌که ز دیوان‌ بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شه‌مواجب‌که ترا زین‌پس‌این مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچه‌ام‌محضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمت‌عاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قوی‌تر سبب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نیست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را
دلیل جوهر ذاتی است با ضعیفان خلق
که تیغ تیز رباید ز خاک سوزن را
نکرده سیر دل و چشم خوشه چینان را
به خانه نقل مکن زینهار خرمن را
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
به کفر و دین شده ام از صفای دل یکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
میان قهر خدا و عدو مشو حایل
به انتقام الهی گذار دشمن را
چنان ز چشم بد خاکیان هراسانم
که میل می کشم از آه، چشم روزن را
کشید هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را
مکن دلیر نگاه آن بیاض گردن را
به تیره شب مکن اندوده صبح روشن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد