عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۱۶
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته‌ام
زمین را به خون و گل آغشته‌ام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونه‌ای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده‌سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
بداندیش را درد پیکان دهاد
نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین
نوشته درو دردها بیش ازین
چو جفت ترا روز برگشته شد
به دست یکی بنده‌بر کشته شد
بر آیین شاهان کفن ساختم
ورا زین جهان تیز پرداختم
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ
ز خونش بپیچید هم دشمنش
به مینو رساناد یزدان تنش
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
جهان یکسر اکنون به پیش شماست
بر اندرز دارا فراوان گواست
که او روشنک را به من داد و گفت
که چون او بباید ترا در نهفت
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان پرمایگان
فرستید زودش به نزدیک من
زداید مگر جان تاریک من
بدارید چون پیش بود اصفهان
ز هر سو پراگنده کارآگهان
همه کارداران با شرم و داد
که دارای دارابشان کار داد
وز آنجا نخواهید فرمان رواست
همه شهر ایران پیش شماست
دل خویش را پر مدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید
سوی روشنک همچنین نامه‌ای
ز شاه جهاندار خودکامه‌ای
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
دلارای با نام و با رای و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
پدر مر ترا پیش ما را سپرد
وزان پس شد و نام نیکی ببرد
چو آیی شبستان و مشکوی من
ببینی تو باشی جهانجوی من
سر بانوانی و زیبای تاج
فروزندهٔ یاره و تخت عاج
نوشتیم نامه بر مادرت
که ایدر فرستد ترا در خورت
به آیین فرزند شاهنشهان
به پیش اندرون موبد اصفهان
پرستنده و تاج شاهان و مهد
هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد
به مشکوی ما باش روشن‌روان
توی در شبستان سر بانوان
همیشه دل شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۷
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست
تو با لشکرت رزم را سازکن
سپه را برین برهم آواز کن
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم به نزد تو ای پاک وراد
فرستادهٔ دیگر از انجمن
گزین کرد بینا دل و رای زن
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
عشوهٔ دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم کردی عاقبت
بازگردی زان خسان زن صفت
سوی این مردان چو مردی عاقبت
سیر گردی زان همه جفتان تو زود
چونک فرد فرد فردی عاقبت
چون گل زردی زعشق لاله‌یی
لاله گردی گر چه زردی عاقبت
چون که خاک شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۱ - در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ می‌آمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا
جود می‌جوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حق‌اند
وان که با حق‌اند جود مطلق‌اند
وان‌که جز این دوست او خود مرده‌یی‌ست
او برین در نیست، نقش پرده‌یی‌ست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۶ - در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن
اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که تو را می‌جوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی؟
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت این جا یا اجل؟
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟
هست صد چندین فسون‌های قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۴ - صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنیزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خلیفهٔ مصر بر آن صورت و فرستادن خلیفه امیری را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ویرانی بسیار کردن بهر این غرض
مر خلیفه‌ی مصر را غماز گفت
که شه موصل به حوری گشت جفت
یک کنیزک دارد او اندر کنار
که به عالم نیست مانندش نگار
در بیان ناید که حسنش بی‌حد است
نقش او این است کندر کاغذ است
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد
پهلوانی را فرستاد آن زمان
سوی موصل با سپاه بس گران
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین مه در کنار
پهلوان شد سوی موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم
چون ملخ‌ها بی‌عدد بر گرد کشت
قاصد اهلاک اهل شهر گشت
هر نواحی منجنیقی از نبرد
همچو کوه قاف او بر کار کرد
زخم تیر و سنگ‌های منجنیق
تیغ‌ها در گرد چون برق از بریق
هفته‌یی کرد این چنین خون‌ریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم
شاه موصل دید پیکار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول
که چه می‌خواهی ز خون مؤمنان
کشته می‌گردند زین حرب گران
گر مرادت ملک شهر موصل است
بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصل است
من روم بیرون شهر اینک در آ
تا نگیرد خون مظلومان تو را
ور مرادت مال و زر و گوهر است
این ز ملک شهر خود آسان‌تر است
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت زورآزمای تنگدست
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت
مدام از پریشانی روزگار
دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
گهش جنگ با عالم خیره‌کش
گه از بخت شوریده، رویش ترش
گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرو می‌شدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان می‌نبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین
چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرو رفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
شنیدم که روزی زمین می‌شکافت
عظام زنخدان پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فرو ریخته
دهان بی زبان پند می‌گفت و راز
که ای خواجه با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل!
شکر خورده انگار یا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یک سو نهاد
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بنده‌ای بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هر حال می‌بگذرد
نخواهی که ملکت برآید بهم
غم ملک و دین خورد باید بهم
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی درافشاند اگر زر نداشت
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی
ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی
ز یاری به تندی نپرداختی
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟
خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟
تن خویشتن سغبه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت
بدو گفت شیدای شوریده سر
جوابی که شاید نبشتن به زر
دلم خانهٔ مهر یارست و بس
ازان می‌نگنجد در آن کین کس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستی حق خبر داشتی
همه خلق را نیست پنداشتی
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درمانده‌ام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشته‌ای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - مطبخ خواجه
خواجهٔ کم کاسهٔ ما آنکه از بهر طعام
هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد
مطبخی می‌خواست رو سازد سیاه از دست او
در همه مطبخ سیاهی آنقدر پیدا نشد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
خاقانی هر شبت شبستان نرسد
تو مفلسی این نعمتت آسان نرسد
هر شب طلب وصل که روئین دژ را
هر روز سفندیار مهمان نرسد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در دعای ممدوح خداوند زاده
خداوندا، به ارواح بزرگان
که یوسف را نگه داری ز گرگان
بزرگش دار در دانش چو یوسف
عزیز مصر گردانش چو یوسف
برنجش را ز باد غم مکن پست
به خواری دشمنانش را ببر دست
به پیش خواجه رونق بخش و نورش
مدار از سایهٔ این خواجه دورش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید می‌تواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش می‌دواند
نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت می‌رساند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم
بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم
نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی
ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم
ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم
تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
عراقی می‌سپارد جان و می‌گوید ز درد دل:
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
رشحه : رشحه
از یک قصیده
تو آن شهریاری که از آستینت
کشد بر سر خویش خورشید معجر
چو از خون گردان و از گرد میدان
شود دشت دریا شود بحر چون بر
فلک گردد از نوک رمحت مشبک
زمین گردد از نعل رخشت مجدر
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۹
یا شاه تویی آنکه خدا را شیری
خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری
مپسند غلام عاجزت یا مولا
ایام کند ذلیل هر بی‌پیری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد
کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید
دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که می‌رود
آن بی‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز
کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث