عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست، نه ما باده میخریم
بحریست شهریار و شرابیست خوشگوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافتهست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شدهست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گلعذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهیی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
بزم شهنشهست، نه ما باده میخریم
بحریست شهریار و شرابیست خوشگوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافتهست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شدهست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گلعذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهیی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
ما که باده ز دست یار خوریم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم؟
ایمنیم از خمار مرگ، ایرا
می باقی بیخمار خوریم
جام مردان بیار تا کامروز
بیمحابا و مردوار خوریم
به دم ناشمرده زنده شویم
اندر آن دم که بیشمار خوریم
ساقیا پایدار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم
پی این شیر مست میپوییم
تا کباب از دل شکار خوریم
زان دیاریم کز حدث پاک است
روزی پاک از آن دیار خوریم
نه چو کرکس اسیر مرداریم
نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم؟
ایمنیم از خمار مرگ، ایرا
می باقی بیخمار خوریم
جام مردان بیار تا کامروز
بیمحابا و مردوار خوریم
به دم ناشمرده زنده شویم
اندر آن دم که بیشمار خوریم
ساقیا پایدار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم
پی این شیر مست میپوییم
تا کباب از دل شکار خوریم
زان دیاریم کز حدث پاک است
روزی پاک از آن دیار خوریم
نه چو کرکس اسیر مرداریم
نه چو لک لک ز حرص، مار خوریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
سپیدهدم که وقت کار عامست
نبیذ غارجی رسم کرامست
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جامست
ولیکن لختکی باریکتر ده
نبیذ یکمنی دادن کدامست
نماز بامدادان کرد باید
سه جام یکمنی خوردن حرامست
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وامست
چنانکه باز نشناسد امامم
رکوعم را رکوعست ار قیامست
خوشا جام میا، خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلامست
دو زلفش دو شب و دو خال مشکین
ظلام اندر ظلام اندر ظلامست
صبوح از دست آن ساقی صبوحست
مدام از دست آن دلبر مدامست
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملامست
همیدانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرامست
نبیذ غارجی رسم کرامست
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جامست
ولیکن لختکی باریکتر ده
نبیذ یکمنی دادن کدامست
نماز بامدادان کرد باید
سه جام یکمنی خوردن حرامست
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وامست
چنانکه باز نشناسد امامم
رکوعم را رکوعست ار قیامست
خوشا جام میا، خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلامست
دو زلفش دو شب و دو خال مشکین
ظلام اندر ظلام اندر ظلامست
صبوح از دست آن ساقی صبوحست
مدام از دست آن دلبر مدامست
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملامست
همیدانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرامست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
خوشا قدح نبیذ بوشنجه
هنگام صبوح، ساقیا، رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
هنگام صبوح، ساقیا، رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت
سوار عیش تراند، پیاده باید رفت
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب
در آن بهشت به روی گشاده باید رفت
بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار
یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت
ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل
به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت
چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا
بزرگزادگی از سهر نهاده باید رفت
در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای
نشاط باده به سر در فتاده باید رفت
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پیاله وار بر ایستاده باید رفت
ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر
به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت
ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن
به کام داد دل خویش داده باید رفت
سوار عیش تراند، پیاده باید رفت
چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب
در آن بهشت به روی گشاده باید رفت
بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار
یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت
ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل
به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت
چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا
بزرگزادگی از سهر نهاده باید رفت
در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای
نشاط باده به سر در فتاده باید رفت
برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پیاله وار بر ایستاده باید رفت
ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر
به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت
ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن
به کام داد دل خویش داده باید رفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست
خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست
غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن
راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست
کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست
زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست
چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک
کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست
ایکه میگوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست
پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست
بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را
زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست
گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست
تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست
هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود
عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست
باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش
جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست
خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست
غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن
راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست
کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست
زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست
چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک
کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست
ایکه میگوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست
پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست
بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را
زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست
گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست
تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست
هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود
عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست
باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش
جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۰
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
اگر ز محنت دنیا خلاص می طلبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برو به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
اگر بهشت نبودی مقام می خواران
نیافریدی دروی خدای جوی شراب
نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت
به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برو به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
اگر بهشت نبودی مقام می خواران
نیافریدی دروی خدای جوی شراب
نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت
به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - گویم نمردهام
ایزد چو مرده خواند مر آن را که مرد نیست
من نیز خویشتن را مرده شمردهام
از اعتقاد پاک وز ایمان پر خلل
بر مرگ دل نهادهام و دین سپردهام
دشمن به دوستان خبر افکند مرگ من
این چند گه که زحمت ایشان نبردهام
آگاه باد دشمن من زان که من هنوز
دمسخت و سرخروی و قویناک گردهام
در مجلس جمال نکسبه نشسته خوش
با پنج شش حریف و خوشم نه فسردهام
اندر بزرگ داشت من آن مهتر بزرگ
با مهتران زیرک بیننده خردهام
بس باده لطیف مروق چشیدهام
بس شاهد ظریف نکورو فشردهام
چون ره گشاده گشت، نخواهم خط همه
با خویشتن سپارم و گویم نمردهام
من نیز خویشتن را مرده شمردهام
از اعتقاد پاک وز ایمان پر خلل
بر مرگ دل نهادهام و دین سپردهام
دشمن به دوستان خبر افکند مرگ من
این چند گه که زحمت ایشان نبردهام
آگاه باد دشمن من زان که من هنوز
دمسخت و سرخروی و قویناک گردهام
در مجلس جمال نکسبه نشسته خوش
با پنج شش حریف و خوشم نه فسردهام
اندر بزرگ داشت من آن مهتر بزرگ
با مهتران زیرک بیننده خردهام
بس باده لطیف مروق چشیدهام
بس شاهد ظریف نکورو فشردهام
چون ره گشاده گشت، نخواهم خط همه
با خویشتن سپارم و گویم نمردهام
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۱
از لطف دوست سکه دولت به نام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست