عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شده‌ست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آب‌های خوش خورده‌ست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شده‌ست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفته‌ست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازه‌ی آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کی است
که از آن بحراست و این هم ماهی است؟
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت
پیش او چون نار خندان می‌شکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاهی شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چون که وارست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
آنچه او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن می‌کشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علم‌های با مزه‌ی دانسته‌مان
زان گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبون این دو سه گلدسته‌ایم
که در گلزار بر خود بسته‌ایم
آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم به نان
می‌فتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج‌زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر؟
یک سرت بود این زمانی هفت‌سر
اژدهای هفت‌سر دوزخ بود
حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بی‌خبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود؟
عکس غیراست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگری‌ست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد؟
تا به کی عکس خیال لامعه؟
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبه‌ی وصال
بی‌تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمان است تا تختش کشد
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
همچو فرزندش نهاده بر کنار
می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
هود دادی پند کی پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندان‌ها ازو ایمن بود
حق چو فرماید به دندان درفتد
کوه گردد ذره‌ باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان باد است کایمن می‌گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دست‌بوس
وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشک‌ها باران کند
منکران را درد الله ‌خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شور و شر
زان که مامورم امیر خود نی‌ام
من چو تو غافل ز شاه خود کی‌ام؟
گر سلیمان‌وار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغی‌یی من مستعار
می‌کنم خدمت تورا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم
زاسپه تو یاغیانه برجهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان کایمانت مایه‌ی غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راه‌زن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنه‌ی خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعاراست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک خواری آمده‌ست
لیک خاکی را که آن رنگین شده‌ست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چون که خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند
جمله را هم باز خاکی می‌کند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوش است و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیه‌رویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یوم دین
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف می‌گزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکی‌ست
شکر باری قوت او اندکی‌ست
طفل را استیزه و صد آفت است
شکر این که بی‌فن و بی‌قوت است
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نه‌یی
ایمن از فرعونی و هر فتنه‌یی
اشکم تی لاف اللهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشی‌فروش
عقل‌ها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فروش
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمی‌تنند
خاک در چشم ممیز می‌زنند
چندلی را رنگ عودی می‌دهند
بر کلوخیمان حسودی می‌دهند
پاک آن که خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال؟
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده مانده‌ام
ای عجب با من کند کرم آن کرم؟
با چنین ناقابلی و دوری یی
بخشد این غورهٔ مرا انگوری یی؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا؟
دایما خاقان ما کرده‌ست طو
گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسبان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آن‌جا گام نی
جام پردازیم و آن‌جا جام نی
زان که آن‌جا جمله اشیا جانی است
معنی اندر معنی ربانی است
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بی‌سایه بود اندر خراب
چون که آن جا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود برکندنی‌ست
چون بهای خشت وحی و روشنی‌ست
کوه بهر دفع سایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایه‌ی توست ای یاغی روز
این زمین چون گاهواره‌ی طفلکان
بالغان را تنگ می دارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر را در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
خانه را ای مهد تو ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
هر که سرگردان این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود
هر که نادیده در اینجا دم زند
چو حدیث مرد نابینا بود
کی تواند بود مرد راهبر
هر که او همچون زنان رعنا بود
راهبر تا درگه حق گام گام
هم بره بینا و هم دانا بود
هر که او را دیده بینا شد به کل
در وجود خویش نابینا بود
دیده آن دارد که اسرار دو کون
ذره ذره بر دلش صحرا بود
جملهٔ عالم به دریا اندرند
فرخ آنکس کاندرو دریا بود
تا تو در بحری ندارد کار نور
بحر در تو نور کار اینجا بود
قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود
هر که در دریاست تر دامن بود
وانکه دریا اوست او از ما بود
تا تو دربند خودی خود را بتی
بت‌پرستی از تو کی زیبا بود
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود
مرد ره آن است کز لایعقلی
در صف مستان سر غوغا بود
گوی آنکس می‌برد در راه عشق
کو چو گویی بی سر و بی پا بود
آن کس آزادی گرفت از مردمان
کو میان مردمان رسوا بود
هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
دی و امروزش همه فردا بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هرکه از خود خبری دارد، ازو بی‌خبر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای حلاج
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که در و کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
تحیر آینهٔ عالم مثال خودم
بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
به داغ می‌رسد آهنگ زخم من چو هلال
هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم
به هر چه می‌نگرم آرزو تقاضا نیست
چو احتیاج سراپا لب سوال خودم
ز چینی آفت بی‌آبی‌ام مشو ای حرص
که من طراوت لب خشکی سفال خودم
غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من
چو اشک در گره صافی زلال خودم
رسیده ضعف بجایی ‌که همچو شمع خموش
شکست رنگ نهان ‌کرد زیر بال خودم
بهار نازم و کس محرم تماشا نیست
به صد خیال یقین شد که من خیال خودم
وداع ساز نموده‌ست ضعف پیکر من
خم اشارتی از ابروی هلال خودم
به حیرت آینه‌ام بی‌نیاز هستی بود
تو جلوه ‌کردی و نگذاشتی به حال خودم
درین المکده بیدل چه مجلس آرایی‌ست
چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۷- ابوسلیمان عبدالرّحمان بن عطیّة الدّارانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ وقت خود ومر طریق حق را مجرد، ابوسلیمان عبدالرّحمان ابن عَطیّة الدارانی، رضی اللّه عنه
عزیز قوم بود و ریحان دل‌ها بود. و وی به ریاضت و مجاهدت صعب مخصوص است و عالم بود به علم وقت و معرفت آفات نفس و به صبر به کمینهای آن. و وی را کلام لطیف است اندر معاملات و حفظ قلوب و رعایت جوارح.
و از وی می‌آید که گفت: «إذا غَلَبَ الرَّجاءُ عَلَی الخَوْفِ فَسَدَ الوَقْتُ.» چون رجا بر خوف غالب شود وقت شوریده گردد؛ ازیرا که وقت رعایت حال باشد و بنده تا آنگاه راعی حال باشد که خوفی بر دلش مستولی بود. چون آن برخاست وی تارک الرعایه گردد و وقتش فاسد گردد و اگر خوف بر رجا غلبه گیرد توحیدش باطل شود؛ از آن که غلبهٔ خوف از ناامیدی بود و نومیدی از حق شرک بود. پس حفظ توحید اندر صحت رجای بنده باشد و حفظ وقت اندر صحت خوف وی. چون هر دو برابر باشد توحید و وقت محفوظ باشد و بنده به حفظ توحید مؤمن بود و به حفظ وقت مطیع و تعلق رجا به مشاهدتی صِرف بود که اندر او جمله اعتماد است و تعلق خوف به مجاهدتی صِرف که اندر او جمله اضطرار است و مشاهدت مواریث مجاهدت باشد و این معنی آن بود که همه اومیدها از ناامیدی پدید آید، و هر که به کردار خود از فلاح خود نومید شود آن نومیدی وی را به نجاح و فلاح و کرم حق تعالی و تقدس راه نماید و درِ انبساط بر وی بگشاید و دلش را از آفات طبع بزداید و جملهٔ اسرار ربانی وی را کشف گردد.
احمد بن ابی الحواری رحمة اللّه علیه گوید: اندر خلوت شبی نماز می‌کردم اندر آن میانه مرا راحتی بسیار می‌بود. دیگر روز با ابوسلیمان بگفتم. گفت:«ضعیف مردی، که تو را هنوز خلق اندر پیش است تا اندر خلأ دیگرگونی و اندر ملأ دیگرگون.»
و اندر دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق باز تواند داشت و چون عروسی را جلوه کنند بر سر خلق، از برای آن کنند تا همه خلق او را ببینند و از دیدار خلق مر او را زیادت عزّ بود؛ اما نیابد که وی به‌جز آن مقصود خود را بیند؛ که از دیدار او مر غیر را، او را ذل بود. اگر همه خلق عزّ طاعت مطیع بینند وی را زبان ندارد. زیان رؤیت وی مر طاعت وی را می‌دارد که هلاک وی است و هو اعلم.

صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
در سفر زود خجالت کشد از دعوی خویش
در وطن هر که سبکبار نماید خود را
چه کند با دل بی درد، کلام صائب؟
این نمک در دل افگار نماید خود را
باده در لعل لب یار نماید خود را
آب در گوهر شهوار نماید خود را
در پریخانه خم جوش دگر دارد می
سیل در سینه کهسار نماید خود را
در حجاب است ز بی رغبتی ما دلدار
ورنه یوسف به خریدار نماید خود را
محو در نور شود هر دو جهان چون جوهر
اگر آن آینه رخسار نماید خود را
دل چو بیرون رود از جسم تماشا دارد
بی صدف، گوهر شهوار نماید خود را
دل روشن چه پر و بال گشاید در جسم؟
بحر در قطره چه مقدار نماید خود را؟
تا تو از نام و نشان پاک نیایی بیرون
چه خیال است که دلدار نماید خود را؟
هوشمندی که به هنگامه مستان افتد
مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
در غریبی همه کس می شود انگشت نما
هر گلی بر سر دستار نماید خود را
می کند دعوی بینش همه کس زیر فلک
هر شراری به شب تار نماید خود را
هست تا زیر فلک، جوهر دل پوشیده است
تیغ چون در ته زنگار نماید خود را؟
جای رحم است بر آن چشم غلط بین کز جهل
خوابها بیند و بیدار نماید خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
بوسه گاه جان ما آخر لب پیمانه است
خاک ما چون درد می در گوشه میخانه است
جوش دل می آورد ما خاکساران را به وجد
مطرب ما چون خم می از درون خانه است
زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت
چشم بند کودکان شیرینی افسانه است
پامنه بیرون ز حد خود، سعادتمند باش
نیست کمتر از هما تا جغد در ویرانه است
وادی مجنون ندارد سخت جانی همچو من
سنگ طفلان پنبه داغ من دیوانه است
فیض بردن در رکاب نعمت آوردن بود
چون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه است
پرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس!
در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
کم به دست آید، طلب هر چند روز افزون بود
آشنا در عهد ما چون معنی بیگانه است
حسن خون عالمی می ریزد از بالای عشق
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است
خویش را بشناس تا در مغز داری نور عقل
پی به گنج خود ببر تا ماه در ویرانه است
از بساط آفرینش، دیده بیدار را
هر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه است
نیست غیر از چار دیوار وجود آدمی
آن که هم مارست و هم گنج است و هم ویرانه است
شعله نتوانست پیچیدن سیاوش را عنان
شهپر توفیق صائب همت مردانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۸
دل ز سیر وسلوک بینا شد
قطره بر خویش گشت دریا شد
یافتم در دل آنچه می جستم
خضر من نقطه سویدا شد
رنگ می تا ز شیشه بیرون تاخت
وحشی هوش دشت پیما شد
در دبستان عشق هر طفلی
که ورق ساده کرد دانا شد
راه تجرید سخت باریک است
سوزنی سد راه عیسی شد
سر کوی تو آتشین جولان
از دل آب کرده دریا شد
بخیه خال او به رو افتاد
دزد در ماهتاب رسوا شد
صائب از چرخ آفرین برخاست
هر کجا خامه تو گویا شد
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی
ای عزیز بزرگوار گوش دار. خبر «مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربَّه» را که پرسیده‌​ای احوال مختلف نمی​‌گذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم «واللّهُ غالِبٌ علی أمره»! بعضی از معرفت نفس خود بشنیده‌ای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود به‌تمامی، شمه​ای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود.
چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».
بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.
«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» می​یاب، و ندا در عالم می​ده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسینداند.
ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.
و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.
ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.
این جهان و هرچهدر این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینه​ای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک می​باید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک می​باید کرد.
پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین می​گوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».
دریغا چه می​شنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم
و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم
ناگه بسر کوی جمال افتادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه می​گوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب می​دهد؟ گوش دار:
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو چون تو هلاک کرد بسیاری را
دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی
این خواستن از بهر چنین کاری را
این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها می​گوید:
در عشق، حدیث آدم و حوا نیست
ای هر که ز آدمست او از ما نیست
ما را گویند: کین سخن زیبا نیست
خورشید نامحرمست کس بینا نیست
زیادت از این ساعت نمی​توانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب می​کن و باز می​یاب، و نگاه می​دار و از من شنیده می​باش تا دانی.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل ششم
قال‌الله «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قدخاب من دسیها»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
بدانک نفس دشمنی است دوست روی و حیلت و مکر او را نهایت نیست و دفع شر او کردن واو را مقهور گردانیدن مهم‌ترین کارهاست زیرا که او دشمن‌ترین جمله دشمنان است از شیاطین و دنیا و کفار که «ما من مومن الا و له اربعه اعداء». ازین چهار دشمن نفس را دشمنی از همه زیادت است چنانک فرمود «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
پس از تربیت نفس کردن و او را بصلاح باز آوردن و از صفت امارگی او را بمرتبه مطمئنگی رسانیدن کاری معظم است و کمال سعادت آدمی در تزکیت نفس است و کمال شقاوت او در فرو گذاشت نفس است بر مقتضای طبع چنانک فرمود بعد از زیاده سوگند «قد افلح من زکیها وقدخاب من دسیها». از بهر آنک از تزکیت و تربیت نفس شناخت نفس حاصل شود و از شناخت نفس شناخت حق لازم می‌آید که «من عرف نفسه فقد عرف ربه». و معرفت سر همه سعادتهاست. اما اینجا دقیقه‌ای لطیف است آنک تا نفس را نشناختی تربیت او نتوانی کرد و تا تربیت نفس بکمال نرسانی شناخت حقیقی او که موجب معرفت حق است حاصل نیابد و درین معنی کتب فراوان بمی‌باید نوشت تا مقصود حاصل شود ولیکن رمزی مفید گفته آید روشن و مختصر ان‌شاءالله تعالی وحده.
بدانک نفس در اصطلاح ار باب طریقت عبارت از بخاری لطیف است که منشأ آن صورت دل است و اطبا آن را روح حیوانی گویند و آن منشأ جملگی صفات ذمیمه است چنانک حق تعالی فرمود «ان النفس لاماره بالسوء».
اماموضع آن در انسان بدانک نفس بجملگی اجزا و ابعاض قالب انسان محیط است همچون روغن که در اجزاء وجود کنجد تعبیه است و نفس دیگر حیوانات در تن ایشان همین نسبت دارد از راه صورت ولیکن نفس انسانی را صفات دیگر است که در نفس حیوانات نیست.
یکی از آن جمله صفت بقاست که نفس انسانی را چاشنیی از عالم بقا بر نهاده‌اند تا بعد از مفارقت قالب باقی ماند و اگر در بهشت باشد و اگر در دوزخ همیشه باقی باشد که «خالدین فیها ابدا». بخلاف نفوس حیوانات که هیچ چاشنی از عالم بقا ندارند و بوقت مفارقت ناچیز شوند.
اما آنک نفس انسانی را آن چاشنی از عالم بقا چون حاصل شد بدانک بقا از دو نوع است یکی آنک همیشه بود و باشد و آن بقای خداوندست تبارک و تعالی دوم آنک نبود پدید آمد بعد ازین باقی باشد با بقاء حق و آن بقاء ارواح و ملکوت و عالم آخرت است اول نبود حق تعالی بیافرید تا ابد باقی خواهد داشت.
پس نفس انسانی از هر دو نوع بقا چاشنی یافته است. اما چاشنی بقا از حق در وقت تخمیر طینت آدم حاصل کرد یکی از آن گوهرهای نفیس که در خاک خسیس بخداوندی خویش دفین میکرد بقای ابدی بود و اما چاشنی بقای ارواح در وقت ازد: اج روح و قالب بتصرف «و نفخت فیه من روحی» تعبیه افتاد.
و این مثل آن است که مردی و زنی با هم جفت گیرد از ایشان دو فرزند بیک شکم بیاید یکی نر که با پدر مانده و یکی ماده که با مادر ماند. هم چنین از ازدواج روح وقالب دو فرزند دل و نفس پدید آمد. اما دل پسری بود که با پدر روح مینماند و نفس دختری بود که با مادر قالب خاکی میماند در دل همه صفات حمیده علوی روحانی بود و در نفس همه صفات ذمیمه سفلی ولیکن چون نفس زاده روح و قالب بود در وی از صفات بقا و بعضی از صفات حمیده که تعلق بروحانیت دارد بود.
پس نفس انسانی بقا ازین وجه یافت بخلاف نفوس حیوانات که زاده عناصر و افلاک‌اند و از روحانیت در ایشان هیچ چاشنی نیست لاجرم فناپذیرندچون مادر وپدر خویش.
و اگر چه در ابتدا نفس آدم بودکه از ازدواج روح وقالب برخاست ولیکن در نفس آدم ذرات نفوس فرزندان او تعبیه بود چنانک در خاک قالب آدم ذرات وجود ذریات او تعبیه بود تادر عهد «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهور هم ذریتهم» هر ذره ذریتی را که بیرون آوردند از صلب آدم ذره خاک قالب فرزندی بود و ذره نفس آن فرزند در آن ذره تعبیه آنگه در مقابله ارواح در صفوف مختلف بداشتند چنانک اختلاف صفوف ارواح بود تا هر روحی بمناسبتی که با آن ذره داشت که در مقابله او افتاده بود بدان ذره التفات کرد در آن ذره اهلیت استماع خطاب «الست بربکم» پدید آمد و شایستگی جواب «بلی» ظاهر شد. و بیرون آوردن ذرات را از صلب آدم این فایده بود تا در پرتو ارواح افتد و الا حق تعالی در صلب آدم هم سوال توانستی کردن اما چون ایشان را از ارواح تعلق نظری نبودی استماع خطاب وجواب میسر نشدی.
پس آن ذرات را با صلب آدم فرستاد تا منقرض عالم بفضل خداوندی محافظت آن میکند و در اصلاب آبا و ارحام امهات نگاه میدارد تا از صلب بصلب و رحم برحم می‌پیوندد تا بوقت ایجاد هریک آن ذره را دو نیمه کند. یکی در نطفه پدر تعبیه میکند یکی در نطفه مادر و بصلب پدر و سینه مادر فرستد چنانک فرمود «یخرج من بین الصلب و الترائب» و بوقت صحبت هر دو بهم پیوندد و در رحم مادر و بهم بیامیزد که «انا خلقناه من نطفه امشاج نبتلیه» پس نطفه علقه شود و علقه مضغه گردد بار بعینات که بر وی می‌گذرد چون سه اربعین بر وی گذشت استحقاق آن یابد که آن روح که در عالم ارواح بدان ذره نظر کرده بود بآن مضغه تعلق گیرد که «ثم انشاناه خلقاآخر».
و چندانک در رحم آن ذره را که منشأ قالب طفل است پرورش میدهند آن ذره نفس که در و تعبیه است بمناسبت پرورش می‌یابد تا طفل در وجود آید و بحد بلاغت رسد نفس بکمال نفسی رسیده باشد بعد از آن شایستگی تحمل تکالیف شرع گیرد.
و اگر پیش ازین خطاب شرع بدو پیوستی چون او پرورش بکمال حاصل نکرده بودی قابل تحمل تکالیف نیامدی چه از راه صورت چه از راه معنی. اما از راه صورت بشرایط نماز و روزه و حج قیام نتوانستی نمود که این اعمال بدنی است و آن را قوتی جسمانی بباید. اما از راه معنی تا قالب و نفس بکمال نرسند دل که محل عقل و معدن ایمان و نظرگاه حق است شایستگی آن نگیرد که مظهر نور عقل و ایمان و نظر حق گردد زیرا که تمام خلقت نباشد اگر چه هر وقت ازین انوار چیزی در وی پدید می‌آید بتدریج ولیکن آنگه راست و تمام قابل شود که بعد بلاغت رسد و عقل ظاهر گردد چنانک شرح آن در فصل تربیت دل گفته آید انشاء‌الله تعالی.
اکنون چون معرفت نفس فراخور این مختصر بدانستی که نفس کیست رمزی بشنو که تربیت و تزکیت او در چیست. بدانک نفس را دو صفت ذاتی است که مادر آورد است و باقی صفات ذمیمه ازین دو اصل تولد میکند و آن صفات فعل اوست. اما آن دو صفت که ذاتی اوست هوا و غضب است و این هر دو از خاصیت عناصر اربعه است که مادر نفس بود هوا میل و قصد باشد بسوی سفل چنانک فرمود «والنجم اذا هوای» یعنی ستاره چون فرو میشود و گفته‌اند که خواجه علیه‌السلم چون از معراج باز می‌گشت و بعالم سفلی میامد از عالم علوی واین میل و قصد بسفل از خاصیت آب و خاک است و غضب ترفع و تکبر و تغلب است و آن صفت باد و آتش است. پس این دو صفت ذاتی نفس را مادر آوردست و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و دیگر درکات دوزخ از آن تولد کند و این دو صفت هوا و غضب بضرورت در نفس می‌بایست تا بصفت هوا جذب منافع خویش کند و بصفت غضب دفع مضرات از خویش کند تا در عالم کون و فساد وجود او باقی ماند و پرورش یابد.
اما این دو صفت را بحد اعتدال نگه میباید داشت که نقصان این دو سبب نقصان نفس وبدن است و زیادتی این دو سبب نقصان عقل و ایمان و تزکیت و تربیت نفس باعتدال باز آوردن این دو صفت هوا و غضب است و میزان آن قانون شریعت است در کل حال تا هم نفس و بدن بسلامت ماند و هم عقل و ایمان در ترقی باشد و هم در موضع خویش هریک را بفرمان شرع استعمال فرماید و در آن رعایت حق تقوی کند و در طلب رخصت نکوشد چه شرع و تقوی میزانی است که جملگی صفات را بحد اعتدال نگاه دارد تا بعضی غالب نشود و بعضی مغلوب که آن صفات بهایم و سباع است زیرا که بر بهایم صفت هوا غالب است و صفت غضب مغلوب و بر سباع صفت غضب غالب است و صفت هوا مغلوب لاجرم بهایم بحرص و شره در افتادند و سباع باستیلا و قهر و غلبه و قتل و صید درآمدند.
پس این هر دو صفت را بحد اعتدال باید داشت تا در مقام بهیمی و سبعی نیفتد و دیگر صفات ذمیمه از آن تولد نکند که اگر هوا از حد اعتدال تجاوز کند شره و حرص و امل و خست و دنائت و شهوت و بخل و خیانت پدید آید.
و اعتدال هوا آن است که جذب منافع که خاصیت اوست بقدر حاجت ضروری کند در وقت احتیاج که اگر بزیادت از احتیاج میل کند شره پدید آید و اگر پیش از وقت احتیاج میل کند حرص تولد کند و اگر میل بجهت بیش نهاد عمر کند امل ظاهر شود و اگر میل بچیزی دون رکیک کند دنائت و خست پدید آید و اگر میل بچیزی رفیع و لذید کند شهوت زاید و اگر میل بنگاهداشت کند بخل گردد و این همه از قبیل اسراف است که «انه لا یحب المسرفین» و اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد بددلی خیزد.
و اگر صفت هوا در اصل خلقت مغلوب افتد و ناقص بود انوثت و خنوثت و فرومایگی پدید آید و اگر صفت از حد اعتدال تجاوز کند بدخویی وتکبر و عداوت وحدت و تندی و خودرایی و استبداد و بی‌ثباتی و کذب و عجب و تفاخر و ترفع و خیلاء متولد شود و اگر نتواند غضب راندن حقد در باطن پدید آید. و اگر صفت غضب در اصل ناقص و مغلوب افتد بی‌حمیتی و بی‌غیرتی و دیوثی وکسل و ذلت و عجز آورد و اگر این هر دو صفت هوا و غضب غالب افتد حسد پدید آید زیرا که بغلبه هوا هر چه با کسی بیند و او را خوش آید بدان میل کند و از غلبه غضب نخواهد که آنکس را باشد و حسد این است که آنچ دیگری دارد خواهی که ترا باشد و نخواهی که او را باشد.
و هریک ازین صفات ذمیمه منشأ در کتی از درکات دورخ است و چون این صفات بر نفس مستولی شود و غالب گردد. طبع نفس مایل بفسق و فجور و قتل و نهب و ایذا و انواع فسادات شود.
ملایکه بنظر ملکی در ملکوت قالب آدم نگریستند این صفات مشاهده کردند گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء». ندانستند که چون اکسیر شریعت برین صفات ذمیمه بهیمی سبعی شیطانی نهند همه صفات حمیده ملکی روحانی رحمانی گردد. حق تعالی در جواب ملایکه ازینجا فرمود «انی اعلم مالا تعملون». کیمیاگری شرع نه آن است که این صفات بکلی محو کند که آن هم نقصان باشد.
فلاسفه را ازینجا غلط افتاد پنداشتند صفات هوا و غضب و شهوت و دیگر صفات ذمیمه بکلی محو میباید کرد. بسالها رنج بردند و آن بکلی محو نشد ولیکن نقصان پذیرفت و از آن نقصان صفات ذمیمه دیگر پدید آمد چنانک در نفی هوا انوثت و خنوثت و فرومایگی و دنائت همت پدید آمد و از نقصان غضب بی‌حمیتی و سستی در دین و بی‌غیرتی و دیوئی و جبانی پدید امد.
خاصیت شریعت و کیمیاگری دین آن است که هریک ازین صفات را بحد اعتدال بازآورد و در مقام خویش صرف کند و چنان کند که او برین صفات غالب باشد و این صفات او را چون اسب رام باشد. هر کجا خواهد راند نه چنانک این صفات بر وی غالب باشد تا هر کجا میل نفس باشد او را اسیر کند چون اسب توسن که سر بکشد و بی‌اختیار خود را و سوار را در چاهی اندازد یا بر دیواری زند و هر دو هلاک شوند.
پس هر وقت که بتصرف اکسیر شرع و تقوی صفت هوا و غضب در نفس باعتدال بازآمد که او را بخوددرین صفات تصرفی نماند الابشرع در نفس صفات حمیده پدید آید چون حیا و جود و سخاوت و شجاعت و حلم و تواضع و مروت و قناعت و صبر و شکر و دیگر اخلاق حمیده و نفس از مقام امارگی بمقام مطمئنگی رسد و مطیه روح پاک گردد و در قطع منازل و مراحل سفلی و علوی براق صفت روح را بمعارج اعلی علیین و مدارج قاب قوسین رساند و مستحق خطاب «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» شود.این ضعیف عاجز گوید
خوی سبعی ز نفست ار باز شود
مرغ روحت بآشیان باز شود
پس کر کس روح روسوی علو نهد
بر دست ملک نشیند و باز شود
روح را در مراجعت با عالم خویش براق نفس می‌بایست زیرا که او پیاده نتواند رفت آن وقت که بدین عالم می‌پیوست بر براق نفخه سوار بود که «و نفخت فیه من روحی» و این ساعت که میرود بدان عالم ببراق نفس حاجت داردتا آنجا که حد میدان نفس است ونفس را در روش بدو صفت هوا و غضب حاجت است اگر بعلو رود و اگل بسفل بی‌ایشان نتواند رفت.
مشایخ قدس‌الله ارواحهم ازینجا گفته‌اند «لولاالهوی ماسلک احد طریقا الی‌الله» یعنی اگر هوا نبودی هیچ کس را راه بخدا نبودی زیرا که هوا نمرود نفس را چون کرکسی آمد و غضب چون کرکسی دیگر هر وقت که نمرود نفس برین دو کرکس سوار شود و طعمه کر کسان بر صوب علوی است کر کسان روی سوی علو نهند و نمرود نفس سفلی را بمقامات علوی رسانند.
و آن چنان باشد که چون نفس مطمئنه ببود و بر هر دو صفت هوا و غضب غالب شد و ذوق خطاب «ارجعی» باز یافت روی هوا و غضب از اسفل بگرداند و سوی اعلی آرد نامطلوب ایشان قربت حضرت عزت شود نه تمتعات عالم بهیمی و سبعی چون هوا قصد علو کند همه عشق و محبت گردد و غضب چون روی بعلو آرد همه غیرت و همت گردد نفس بعشق و محبت روی بحضرت نهد و بغیرت و همت در هیچ مقام توقف نکند و بهیچ التفات ننماید جز بحضرت عزت و روح را این دو آلت تمام‌تر و سیلتی است در وصول بحضرت.
و او پیش ازین در عالم ارواح این دو آلت نداشت همچون ملایکه بمقام خویش راضی شده بود و از شمع جلال احدیت بمشاهده نوری و ضوئی قانع گشته که «و ما منا الا له مقام معلوم» و زهره آن نداشت که قدم از آن مقام فراپیش نهد همچون جبرئیل میگفت «لو دنوت انمله لا حترقت». ولیکن چون روح با خاک آشنایی گرفت از ازدواج او با عناصر فرزند نفس پدید آمد.
و از نفس دو فرزند هوا و غضب برخاست هوا جهول بود و غضب ظلوم چون روی نفس در سفل بود این دو ظلوم و جهول او را در مهالک میانداختند و روح نیز اسیر ایشان بود جمله هلاک می‌شدند.
چون توفیق رفیق گشت و بکمند جذبه «ارجعی الی ربک» نفس توسن صفت را با عالم علو و حضرت عزت خواندند روح که سواری عاقل بود چون بمقام معلوم خویش رسید خواست که جبرئیل‌وار عنان باز کشد نفس توسن صفت چون پروانه دیوانه بدو پرظلومی و جهولی هوا و غضب خود را بر شمع جلال احدیت زد و بترک وجود مجازی گفت و دست در گردن وصال شمع کرد تا شمع وجود مجازی پروانگی او را بوجود حقیقی شمعی خویش مبدل کرد. این ضعیف گوید:بیت
ای آنک نشسته‌اید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تا بوک کنید دست در گردن شمع
تا نفس دستکاری ظلومی و جهولی خویش بکمال نرساند درین مقام نفس را بکمال نتوان شناخت که او چیست و او را از بهر چه آفریده‌اند و در کدام مقام بچه کار خواست آمد؟ چون این دستکاری از و بکمال ظاهر شد و از دیوانگی پروانگی بنور بخشی شمعی رسید که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی ینطق» حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه محقق» گردد. یعنی هر که نفس را بپروانگی بشناخت حضرت را بشمعی باز داند. شعر.
فلولاکم ماعرفنا الهوی
و لولا الهوی ما عرفناکم
و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل شانزدهم
قال‌الله تعالی: «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر و ایتهم لی ساجدین».
و قال‌النبی صلی‌الله علیه وسلم: «الرویاء الصالح جز من سته و اربعین جزء من النبوه».
بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود.
و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است: یکی از صورت دوم از معنی. از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعه‌ای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که «المومن ینظر بنورالله».
خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود: یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد. آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد.
دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیه‌السلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ائمه آن را تفسیر کرده‌اند که مدت نبوت خواجه علیه‌السلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد. پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بوده‌اند علیهم‌السلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بوده‌اند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیه‌السلام گفت: «انی اری فی‌النام انی اذبحک فانظر ماذا تری» و خواجه علیه‌السلام میفرماید «نوم الانبیاء وحی».
و خواب صالح هم بر سه نوع است: یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیه‌الصلوه صریح بود «انی اری فی‌امنام انی اذبحک».
دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیه‌السلام بود «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین». یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که «و خسروا له سجداً».
و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که «انی اری سبع بقرات سمان» الایه. جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود. «یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه».
و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی.
فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیه‌السلام فرمود «لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له».
پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد: رویا صالح و رویاء صادق. صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود.
و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد: یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد. اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بل‌که سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود. چنانک فرمود عزوجل و علا که «سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین».
دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که «سنریهم آیاتنا فی‌الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بی‌واسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر می‌افتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید. چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد. بیت
کی بود ما زما جدا مانده
من و تو رفته وخدا مانده
پس زبانی که راز مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است: اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود. زیرا که این هریک را خیال نقش‌بندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی.
تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقش‌بندی کند. چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید.
و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد.
و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزه‌های خوش و روضه‌ها و بستانها و قصرها و آینه‌های صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بی‌آلات این جمله مقامات روحانی است.
و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده. و اگر در مشاهدات انوار غیب‌الغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی. از هر نوع شمه‌ای نموده آمدباقی هم برین قیاس می‌کند.
دوم فایده آنک وقایع دلی و روحی وملکی نیک با ذوق بود نفس را از آن شربی و قوتی و ذوقی و شوقی پدید آید که بدان شوق و ذوق انس از خلق و مألوفات طبع و مستلذات شهادتی و مشتهیات جسمانی باطل کند و با مغیبات وعالم روحانی و لطایف و معانی واسرار و حقایق انس پدید آورد و بکلی متوجه عالم طلب شود و مشرب او عالم غیب گردد «قد علم کل اناس مشربهم».
و بحقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز بشیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان‌طلب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانک شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی بازمیگفت بتعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه الله علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد در میانه آن از خود غایب شد چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را علیه‌السلام دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود «تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقه». گفت آن نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند.
سیم فایده آنک از بعضی مقامات این راه جز بتصرف وقایع غیبی عبور نتوان کرد و رکن اعظم در احتیاج به پیغامبر و شیخ از بهر این است که تا سالک سیر در وجود خویش میکند و سلوک او در صفات نفس ودل و روح بود ممکن است که بغیری حاجت نیفتد ولیکن چون بسرحد روحانیت رسید بخودی خود از آن مقام نتواند گذشت از بهر آنک هر تصرف که از سالک برخیزد هستی دیگر پدید آورد و او را بعد ازین راه بر نیستی است و نیستی بتصرف غیر تواند بود.
پس وقایعی که از فیض ولایت شیخ آید یا از حضرت نبوت یا از تجلیهای صفات خداوندی فنابخش بود و تا فنای حقیقی حاصل نشود ببقای حقیقی که مقصود و مطلوب از سلوک است نرسد. والله اعلم.
بعد ازین طرفی از وقایع که بکشف و مشاهده و تجلی و وصول تعلق دارد هریک در فصل آن بجای خویش گفته آید ان‌شاءالله وحده. و صلی الله علی محمد و آله.
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جز عشق کسی را به درون سلطنتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن ماه شب افروز، که در پرده نهانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشکل همه اینست که: در عالم تمییز
آنرا که دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حکایات نهایات مگویید
کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد
کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، که هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست
ملا احمد نراقی : باب سوم
فصل دوم مقدمات تزکیه نفس
بدان که لازم است از برای طالب پاکی نفس از اوصاف رذیله، و آرایش آن به صفات جمیله، اجتناب از چند چیز:
اول: اجتناب از مصاحبت بدان و اشرار را لازم داند و دوری از همنشینی صاحبان اخلاق بد را واجب شمارد، و احتراز کند از شنیدن قصه ها و حکایات ایشان، و استماع آنچه از ایشان صادر شده و سرزده و با نیکان و صاحبان اوصاف حسنه مجالست نماید، و معاشرت ایشان را اختیار کند، و کیفیت سلوک ایشان را با خالق و خلق ملاحظه نماید و از حکایات پیشینیان و گذشتگان از بزرگان دین و ملت و راهروان راه سعادت مطلع شود، و پیوسته استماع کیفیت احوال و افعال ایشان را نماید، زیرا که صحبت با هر کسی مدخلیت عظیم دارد در اتصاف به اوصاف و تخلق به اخلاق او.
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت نیکانت از نیکان کند
چون طبع انسان دزد است، و آنچه را مکرر از طبع دیگر می بیند اخذ می کند و سر این آن است که از برای نفس انسانی چندین قوه است، که بعضی مایل به خیرات و فضایل، و بعضی مقتضی شرور و رذایل هستند، و پیوسته این قوا با یک دیگر در مقام نزاع و جدال اند، و از برای هر یک از آنها که اندک قوتی حاصل شد و جزئی معینی به هم رسید، بر آن دیگری به همانقدر غالب می شود و نفس را مایل به مقتضای خود می کند .
و شکی نیست که مصاحبت با صاحب هر صفتی و شنیدن حکایات و افعال او و استماع قصص احوال او باعث قوت مقتضی آن صفت می شود، و به این سبب کسانی که بیشتر اوقات با هم، همنشین هستند، یا در اغلب از منه به جهت اجتماعی که با یکدیگر دارند مانند شاگردان یک استاد یا بندگان یک مولی و امرای یک پادشاه غالب آن است که اخلاق ایشان «متلائمه»، و اوصاف ایشان متناسبه هستند، بلکه چنین است در اهل یک قبیله یا یک شهر و لیکن، چون اکثر قوای انسانیه طالب اخلاق رذیله است، انسان زودتر مایل به شر می شود، و میل او به صفات بد آسان تر است از میل به خیرات و از این جهت است که گفته اند: تحصیل ملکات ارجمند به منزله آن است که از نشیب به فراز روند، و کسب صفات ناپسند چنان است که از فراز به نشیب آیند و اشارت به این است آنچه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «حفت الجنه بالمکار و حفت النار بالشهوات» یعنی «رسیدن به درجات بهشت به کشیدن جامهای ناگوار منوط، و دخول آتش جهنم به ارتکاب خواهشهای نفسانی مربوط است».
دوم آنکه همیشه مواظب اعمالی باشد که از آثار صفات حسنه است، و خواهی نخواهی نفس را بر افعالی وا بدارد که مقتضای صفتی است که طالب تحصیل آن، یا در صدد محافظت بقای آن است، مثل کسی که خواهد محافظت ملکه سخاوت وجود را نماید، یا آن را تحصیل کند، باید پیوسته اموال خود را به موافق طریقه عقل و شرع به مستحقین بذل نماید، و هر وقت که میل خود را به بخل و امساک بیابد نفس خود را در مقام عتاب درآورد و کسی که در مقام حفظ صفت شجاعت یا در صدد کسب آن باشد، باید همیشه قدم گذارد در امور هولناک و احوال خطرناک، که عقل و شرع از آنها منع نکرده باشد، و چون آثار جبن در خود مشاهده کند با خود در قهر و جنگ بوده باشد، و این به منزله ریاضت بدنیه است، که از برای دفع امراض بدن یا حفظ صحت آن به کار می رود.
سیم آنکه پیوسته مراقب احوال و متوجه اعمال و افعال خود باشد، و هر عملی که می خواهد کرده باشد، ابتدا در آن تأمل کند، تا خلاف متقضای حسن خلق از او سر نزند، و اگر احیانا امری از او به ظهور آمده که موافق صفات پسندیده نیست، نفس خود را تأدیب کند، و در مقام تنبیه و مواخذه آن برآید به این طریق که اول خود را سرزنش و ملامت کند، و بعد از آن متحمل اموری شود که بر او شاق و ناگوار است.
همچنان که اگر کام خود را شیرین کند به لقمه‌ای که نباید از آن بخورد، مذاق را تلخ سازد به روزه داشتن، و اگر غضبی بیجا از او در واقعه‌ای سر زند، مواخذه کند خود را به صبر کردن در واقعه دیگر و اشد از آن، یا خود را در معرض اهانتی درآورد که نفس را تحمل آن گران بوده باشد، و یا تلافی آن را به نذر و تصدق و امثال آن نماید.
و زنهار، که در هیچ حال از خود غافل نشود، و از جد و جهد در کسب صفات نیک یا حفظ آنها باز نماند، و اگر چه چنان داند که در اخلاق حسنه به مرتبه اعلی رسیده، زیرا که غفلت موجب کسالت است، و به سبب کسالت، فیض، عالم قدس منقطع می شود و ابواب فیوضات بسته می گردد.
اندر این ره می خروش و می خراش
تا دم رفتن دمی غافل مباش
و از سعی و جهد «یومأ فیوما» نفس را صفات تازه حاصل، و هر لحظه او را ترقی در مرتبه کمالات و صعود به معارج سعادات هم می رسد به مرتبه‌ای که پرده طبیعت از پیش بصیرت او برداشته می شود، و محل اسرار ملک و ملکوت، بلکه محرم خلوت جبروت می گردد و باید در امور دنیا و متعلقات این عاریت سرا زیاده از قدر ضرورت سعی نکند، و بیش از قدر لازم ملتفت آنها نشود، و خود را به مشقات سرمد گرفتار نسازد.
آری چه شقاوتی از آن بالاتر، که کسی جوهر گرانمایه از عالم قدس را صرف تحصیل «خزف پاره ای چند در ظلمتکده دنیا نماید، و یوسف کنعان تجرد را به بهای کلاف پیره زالی فروشد.
یا متاعی را که ثمنش ملک ابد باشد به ازای خشت و خاکی دهد، و سرمایه ای را که سودش پادشاهی سرمد باشد بر سر خاک و خاشاکی نهد.
چهارم آنکه احتراز کند از آنچه باعث تحریک قوه شهویه یا غضبیه می شود و چشم را محافظت نماید از دیدن آنچه غضب یا شهوت را به هیجان می آورد و گوش را نگاهدارد از شنیدن آنها و دل را ضبط کند از تصور و تخیل آنها، و بیشتر سعی در محافظت دل نماید و خیال آنها را در خاطر خود راه ندهد، زیرا که از تصور و خیال آتش، شوق و شعله غضب تیز می گردد، آنگاه سرایت به اعضا و جوارح می کند، و مجرد دیدن یا شنیدن، بدون اینکه دل را مشغول آن کند چندان تأثیری ندارد و کسی که این دو قوه را از هیجان محافظت ننماید، مانند کسی است که شیر درنده یا سگ دیوانه یا اسب سرکشی را رها کند، و بعد از آن خواهد که خود را از آن خلاص کند.
پنجم آنکه فریب نفس خود را نخورد، و اعمال و افعال خود را حمل بر صحت نکند، و در طلب عیوب خود استقصا و سعی نماید، و به نظر دقیق در تجسس خفایای معایب خود برآید، و چون به چیزی از آنها برخورد، در ازاله آنها سعی کند، و بداند که هر نفسی عاشق صفات و احوال خود است، و به این جهت اعمال و افعالش در نظرش جلوه دارد، و بدون تأمل و باریک بینی به عیوب خود برنمی خورد، بلکه اکثر مردم از عیوب خود غافل‌اند، و خاری که به پای کسی رود زود می بینند، ولی شاخ درختی را در چشم خود برنخورند.
پس، طالب سعادت و سالک راه نجات را لازم است که از اصدقا و دوستان خود تفحص معایب خود را نماید، و بر ایشان است که او را مطلع سازند بهتر آنکه یکی از دوستان مهربان را از میان ایشان اختیار کند، و با او عهد نماید که مراقب احوال او باشد، که او را از معایب او خبردار کند، و چون او را بر عیبی آگاه سازد شاد و خوشحال گردد، و از او منت پذیرد و در صدد دفع آن برآید، تا آن صدیق را اعتمادی به او هم رسد، و چنان داند که نیکوترین هدیه در نظر او عیبی از عیوب اوست، و لیکن این چنین دوستی «عزیزالوجود» است، چون اغلب دوستان از خوش آمد گویی و اغراض فاسده خالی نیستند، و بسا باشد که بسیاری از غلطهای در نظر غلط بینان هنر نماید، و بعضی هنرها نزد ایشان عیب باشد و بسا باشد که نفع دشمن در این خصوص بیشتر باشد، زیرا که دوست در مقام اظهار عیوب کم برمی آید، بلکه، چون نظر او نظر دوستی است گاه هست به عیوب او برنمی خورد، و از اینجا گفته اند:
و عین الرضا عن کل عیب کلیله
و لکن عین السخط تبدی المساویا
یعنی «چشم دوستی و رضامندی از دیدن عیوب کند است، و لیکن دیده دشمنی اظهار بدیها را می کند».
پس دانا کسی است که چون دشمنان او عیبی از او را ظاهر کنند، در مقام شکرگزاری ایشان برآید و چاره دفعش کند
و از جمله چیزهایی که در این باب نافع است آن است که دیگران را آئینه عیوب خود کند، و آنچه از ایشان سرزند تأمل در قبح و حسن آن کند، و به قبح هر چه برخورد بداند که چون آن عمل از خود او نیز سر زند قبیح است، و دیگران قبح آن را برنمی خورند، و پس سعی در ازاله آن کند و طالب سعادت را واجب است که در آخر هر شبانه روزی محاسبه اعمال و افعال خود را کند و آنچه از او سر زند به نظر درآورد، دفتر اعمال آن روز و شب را گشوده سراپایش را مرور کند، و تفحص نماید از آنچه از او صادر شده، پس اگر بدی از او به وجود نیامده، و فعل قبیح از او سر نزده حمد خدا را به جا آورد، و شکر توفیق او را نماید، و اگر مرتکب قبیحی شده باشد، با نفس خود عتاب کند و خود را ملامت کند و توبه و انابه نماید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت چهاردهم - عجب و مذمت آن
و آن عبارت است از اینکه آدمی خود را بزرگ شمارد به جهت کمالی که در خود بیند، خواه آن کمال را داشته باشد یا نداشته باشد و خود همچنان داند که دارد و خواه .
آن صفتی را که دارد و به آن می بالد فی الواقع هم کمال باشد یا نه و بعضی گفته اند: عجب آن است که صفتی یا نعمتی را که داشته باشد بزرگ بشمرد و از منعم آن فراموش کند.
و فرق میان این صفت و کبر، آن است که متکبر آن است که خود را بالاتر از غیر ببیند و مرتبه خود را بیشتر شمارد ولی در این صفت، پای غیری در میان نیست بلکه معجب آن است که به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتی، شخصی شمارد و از منعم این صفت فراموش کند پس اگر به صفتی که داشته شاد باشد از این که نعمتی است از خدا که به او کرامت فرموده و هر وقت که بخواهد می گیرد و از فیض و لطف خود عطا کرده است نه از استحقاقی که این شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتی که خود را به آن بزرگ می شمارد همچنین داند که خدا به او کرامت فرموده است و لیکن چنین داند که حقی بر خدا دارد که باید این نعمت و کمال را به او بدهد، و مرتبه ای از برای خود در پیش خدا ثابت داند و استبعاد کند که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی به او برساند و از خدا به جهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد، این را «دلال و ناز گویند و این از عجب بدتر است، زیرا که صاحب این صفت عجب را دارد و بالاتر و این مثل آن است که کسی عطائی به دیگری کند پس اگر این عطا در نظر او عظمتی دارد منت بر آن شخص که گرفته است می گذارد و عجب بر این عطا دارد
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصی که عطا به او شده برای خدمات به او رجوع کند و خواهشها از او کند و همچنین داند که البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت عطائی که بر او کرده دلال بر آن شخص خواهد داشت و همچنان که عجب گاه است به صفتی است که صاحب آن، آن را کمال می داند و فی الحقیقه هیچ کمالی نیست، همچنین عجب گاه است به عملی است که هیچ فایده ای بر آن مترتب نمی شود و آن بیچاره خطا کرده است و آن را خوب می داند.
و مخفی نماند که این صفت خبیثه بدترین صفات مهلکه و ارذل ملکات ذمیمه است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «سه چیز است که از جمله مهلکات است: بخل، که اطاعت آن را کنی و هوا و هوس که پیروی آن را نمائی و عجب نمودن آدمی به نفس خود» و فرمودند که «هر وقت ببینی که مردم بخل خود را اطاعت می کنند، و پیروی هواهای خود را می نمایند، و هر صاحب رأیی به رأی خود عجب می نماید و آن را صواب می شمارد بر تو باد که خود را محافظت کنی و با مردم ننشینی» و نیز در روایتی از آن سرور وارد شده است که فرمود: «اگر هیچ گناهی نکنید من از بدتر از گناه از شما می ترسم و آن عجب است، عجب» مروی است که «روزی موسی علیه السلام نشسته بود که شیطان وارد شد و با او «برنسی رنگارنگ بود چون نزدیک موسی علیه السلام رسید برنس را کند و ایستاد، سلام کرد موسی علیه السلام گفت: تو کیستی؟
گفت منم ابلیس آمدم سلام بر تو کنم، چون مرتبه تو را نزد خدا می دانستم موسی گفت این برنس چیست؟ گفت: این را به جهت آن دارم که دلهای فرزندان آدم را به وسیله آن به سوی خود کشم موسی علیه السلام گفت که کدام گناه است که چون آدمی مرتکب آن شد تو بر آن غالب می گردی؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتی که کرد به نظر او بزرگ آمد و گناهش در نزد او حقیر نمود» خداوند عالم به داود علیه السلام وحی نمود که «مژده ده گناهکاران را و بترسان صدیقان را عرض کرد که چگونه عاصیان را مژده دهم و مطیعان را بترسانم؟ فرمود: عاصیان را مژده ده که من توبه را قبول می کنم و گناه را عفو می کنم و صدیقان را بترسان که به اعمال خود عجب نکنند که هیچ بنده ای نیست که من با او محاسبه کنم مگر اینکه هلاک می شود» حضرت باقر علیه السلام فرمودند که «دو نفر داخل مسجد شدند که یکی عابد و دیگری فاسق، چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب این، آن بود که عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود می بالید و در این فکر بود و فکر فاسق در پشیمانی از گناه و استغفار بود» و حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «خدا دانست که گناه کردن از برای مومن بهتر است از عجب کردن و اگر به این جهت نمی بود هرگز هیچ مومنی را مبتلا نمی کرد» و فرمود که «مردی گناه می کند و پشیمان می شود و بعد از آن عبادتی می کند و به آن شاد و فرحناک می شود، و به این جهت از آن حالت پشیمانی سست می شود و فراموش می کند، و اگر بر آن حالت می بود بهتر بود از عبادتی که کرد» مروی است که عالمی به نزد عابدی آمد و پرسید چگونه است نماز تو؟ عابد گفت: از مثل منی از نماز او می پرسی؟ من چنین و چنان عبادت خدا را می کنم عالم گفت: گریه تو چقدر است؟ گفت: این قدر می گریم که اشکها از چشمهای من جاری می شود عالم گفت که خنده تو با ترس بهتر است از این گریه که تو بر خود می بالی» و نیز مروی است که «اول کاری که با صاحب صفت عجب می کنند این است که او را از آنچه به او عجب کرده بی بهره می سازند تا بداند که چگونه عاجز و فقیر است و خود گواهی بر خود دهد تا حجت تمام تر باشد، همچنان که با ابلیس کردند و عجب گناهی است که تخم آن کفر است و زمین آن نفاق است و آب آن فساد است و شاخه های آن جهل و نادانی است و برگ آن ضلالت و گمراهی است و میوه آن لعنت و مخلد بودن در آتش جهنم پس هر که عجب کرد تخم را پاشید و زرع کرد و لابد میوه آن را خواهد چید» و نیز مروی است که «در شریعت عیسی بن مریم علیه السلام بود سیاحت کردن در شهرها، در سفری بیرون رفت و مرد کوتاه قامتی از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به کنار دریا رسیدند، جناب عیسی علیه السلام گفت: بسم الله و بر روی آن روان شد آن مرد کوتاه چون دید عیسی علیه السلام بسم الله گفت و بر روی آب روان شد، او نیز گفت بسم الله و روانه شد و به عیسی علیه السلام رسید در آن وقت به خود عجب کرد و گفت: این عیسی روح الله است بر روی آب راه می رود و من هم بر روی آب راه می روم، فضیلت او بر من چه چیز است؟ و چون این به خاطرش گذشت به آب فرو رفت پس استغاثه به حضرت عیسی علیه السلام نمود، عیسی دست او را گرفت و از آب بیرون آورد و گفت: ای کوتاه چه گفتی؟ عرض کرد که چنین چیزی به خاطرم گذشت گفت: پا از حد خود بیرون گذاشتی، خدا تو را غضب کرد، توبه کن.
و بدان که عجب با وجود آنکه خود از صفات خبیثه است منشأ آفات و صفات خبیثه دیگر می شود، مثل کبر، که یکی از اسباب کبر، عجب است و چون فراموشی گناهان و مهمل گذاردن آنها، که آنها را به خاطر نگذارند و اگر گاهی به خاطر او چیزی از گناهانش بگذرد وقعی به آن ننهد و سعی در ادراک آن نکند، بلکه همچنان گمان کند که البته خدا آن را خواهد آمرزید و عبادتی اگر از او سرزند آن را عظیم شمرد و به آن خوشحال شود و منت بر خدا گذارد و توفیقهای خدا را فراموش کند و در این وقت از آفات و معایب اعمال خود نیز غافل می شود، زیرا که آفات آنها را کسی می فهمد که متوجه آنها باشد، و کسی متوجه می شود که خائف و ترسان باشد، و معجب کجا ترسان است؟ بلکه مغرور است و از مکر خدا ایمن است، و چنان پندارد که منزلتی در نزد خدا دارد و بر او حقی دارد و بسا باشد که در مقام خودستائی برآید و اگر عجب به عقل و فکر و علم خود داشته باشد از سئوال کردن باز می ماند و در مشورت و تعلم کوتاهی می کند و گاه باشد که تدبیر خطائی نموده و به آن اصرار می کند، و پند کسی را نمی شنود و به این جهت، گاه است ضرر کلی به او می رسد یا به فضیحت و رسوائی می انجامد.
پس صواب آن است که هر کسی نفس خود را خاطی داند، و آن را متهم شمارد، و اعتماد و وثوق بر آن نکند، و به علماء و دانایان رجوع کند و از ایشان استعانت جوید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سوم - حرص و مفاسد آن
صفت سیم حرص است و آن صفتی است نفسانیه، که آدمی را وامی دارد بر جمع نمودن زاید از آنچه احتیاج به آن دارد و این صفت، یکی از شعب حب دنیا، و از جمله صفات مهلکه، و اخلاق مضله است بلکه این صفت خبیثه، بیابانی است کران ناپیدا که از هر طرف روی به جایی نرسی و وادئی است بی انتها، که هر چند در آن فرو روی عمق آن را نیابی بیچاره ای که بر آن گرفتار شد گمراه و هلاک شد و مسکینی که به این وادی افتاد دیگر روی خلاصی ندید، زیرا که حریص، هرگز حرص او به جائی منتهی نمی شود و به حدی نمی ایستد اگر بیشتر اموال دنیا را جمع کند باز در فکر تحصیل باقی است و هر چه به دست او آید باز می طلبد و آن بیچاره مریض است و نمی فهمد و احمق است و نمی داند چگونه چنین نباشد و حال آنکه می بینیم حریصی را که هشتاد سال عمر کرده است و فرزندی ندارد و این قدر از اموال و املاک و خانه و مستغلات دارد که اگر به فراغت بگذراند صد سال دیگر او را کفایت می کند، و خود یقین دارد که بیست سال دیگر عمر او نیست، باز در صدد زیاد کردن مال است و تأمل نمی کند که فایده آن چیست؟ و چه ثمر دارد؟ اگر از برای خرج است، آنچه دارد گاهی است که منافع آن وفا به خرج مده العمر او می کند و اگر از برای احتیاط است، اگر آنچه دارد احتمال تلف می رود هر چه تحصیل کند چنین خواهد بود پس اگر این مرض، یا حمق نیست پس چه بلاست؟ و هر که به این مرض مبتلا شد خلاصی از آن مرض نهایت اشکال دارد.
و از این جهت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هرگاه از برای فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز رودخانه سوم را می طلبد و اندرون او را هیچ چیزی پر نمی کند مگر خاک» و فرمود که «آدمیزاد پیر می شود و دو چیز در او جوان می گردد و قوت می گیرد: یکی حرص و دیگر طول امل» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «حریص بر دنیا چون کرم ابریشم است، هر چه بیشتر بر دور خود می پیچد راه خلاص او دورتر می شود، تا از غصه بمیرد» بعضی از بزرگان گفته است که «از عجایب امر آدمی زاده؟ آن است که اگر او را خبر دهند که همیشه در دنیا خواهی بود حرص او بر جمع کردن مال زیادتر نخواهد شد از آنچه حال می داند که چند صباحی بیش زنده نیست در صدد جمع آن است» و این، از برای هر که تفحص کند در احوال مردم ظاهر و روشن است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فایده - مراتب حسد
بدان که از برای حسد چهار مرتبه است:
اول اینکه میل نفس او به برطرف شدن نعمت دیگری باشد، اگرچه از زوال آن، نفعی به حاسد نرسد و این خبیث ترین مراتب حسد است.
دوم اینکه میل نفس او به زوال نعمت از دیگری باشد، به جهت اینکه خود همان نعمت به دست او آید، مثل اینکه خانه معینی، یا زن جمیله ای را شخصی داشته و دیگری همان خانه یا همان زن را طالب باشد، و خواهد از دست او در رود و به تصرف خودش درآید و شکی نیست در خباثت این مرتبه و حرمت آن چنان که خدای تعالی نهی صریح از آن فرموده که «و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضکم علی بعض» خلاصه معنی اینکه «آرزو مکنید چیزی را که خدا به سبب آن، بعضی را به بعضی تفضیل داده» .
سوم اینکه میل نفس او به مثل آنچه دیگری دارد بوده باشد نه به خود آن، اما چون از رسیدن به آن عاجز باشد میل داشته باشد که از دست او نیز دررود، تا با یکدیگر برابر باشند و اگر متمکن گردد که آن نعمت را از دست آن شخص بیرون کند و تلف سازد، سعی می کند تا بیرون کند.
چهارم اینکه مثل سیم باشد، و لیکن اگر متمکن شود از تلف کردن نعمت آن شخص، قوت دین و عقل او مانع او شود که سعی کند در ازاله آن نعمت و بر نفس خود خشمناک شود از شاد شدن به زوال نعمت او و صاحب این مرتبه را امید نجات هست، و میل نفسانی او اگر چه خوب نیست و لیکن خدا از او عفو می فرماید.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۷ - جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه