عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
آن که بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
بستان قدح از دستم، ای مست که من مستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
میبینمت که عزم جفا میکنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی، مکن
پیوند کردهیی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی، مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی، مکن
آن بندهیی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشتهی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا میکنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی، مکن
پیوند کردهیی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی، مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی، مکن
آن بندهیی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشتهی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا میکنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی، مکن
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
عطار نیشابوری : در نعت رسول
حکایت مادری که فرزندش در آب افتاد
مادری را طفل در آب اوفتاد
جان مادر در تب و تاب اوفتاد
در تحیر طفل میزد دست و پای
آب بردش تا بناب آسیای
خواست شد در ناو مادر کان بدید
شد سوی درز آب حالی برکشید
آب از پس رفت و آن طفل عزیز
بر سر آن آب از پس رفت نیز
مادرش درجست او را برگرفت
شیردادش حالی و در برگرفت
ای ز شفقت داده مهر مادران
هست این غرقاب را ناوی گران
چون در آن گرداب حیرت اوفتیم
پیش ناو آب حسرت اوفتیم
مانده سرگردان چو آن طفل در آب
دست و پایی میزنیم از اضطراب
آن نفس ای مشفق طفلان راه
از کرم در غرقهٔ خود کن نگاه
رحمتی کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم در ز آب ما
شیرده ما را ز پستان کرم
برمگیر از پیش ما خوان کرم
ای ورای وصف و ادراک آمده
از صفات واصفان پاک آمده
دست کس نرسید برفتراک تو
لاجرم هستیم خاک خاک تو
خاک تو یاران پاک تو شدند
اهل عالم خاک خاک تو شدند
هرک خاکی نیست یاران ترا
دشمن است او دوست داران ترا
اولش بوبکر و آخر مرتضا
چار رکن کعبهٔ صدق و صفا
آن یکی در صدق هم راز و زیر
و آن دگر در عدل خورشید منیر
آن یکی دریای آزرم و حیا
آن دگر شاه اولوالعلم و سخا
جان مادر در تب و تاب اوفتاد
در تحیر طفل میزد دست و پای
آب بردش تا بناب آسیای
خواست شد در ناو مادر کان بدید
شد سوی درز آب حالی برکشید
آب از پس رفت و آن طفل عزیز
بر سر آن آب از پس رفت نیز
مادرش درجست او را برگرفت
شیردادش حالی و در برگرفت
ای ز شفقت داده مهر مادران
هست این غرقاب را ناوی گران
چون در آن گرداب حیرت اوفتیم
پیش ناو آب حسرت اوفتیم
مانده سرگردان چو آن طفل در آب
دست و پایی میزنیم از اضطراب
آن نفس ای مشفق طفلان راه
از کرم در غرقهٔ خود کن نگاه
رحمتی کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم در ز آب ما
شیرده ما را ز پستان کرم
برمگیر از پیش ما خوان کرم
ای ورای وصف و ادراک آمده
از صفات واصفان پاک آمده
دست کس نرسید برفتراک تو
لاجرم هستیم خاک خاک تو
خاک تو یاران پاک تو شدند
اهل عالم خاک خاک تو شدند
هرک خاکی نیست یاران ترا
دشمن است او دوست داران ترا
اولش بوبکر و آخر مرتضا
چار رکن کعبهٔ صدق و صفا
آن یکی در صدق هم راز و زیر
و آن دگر در عدل خورشید منیر
آن یکی دریای آزرم و حیا
آن دگر شاه اولوالعلم و سخا
سنایی غزنوی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان
تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین
آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون
من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لالهگون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی
با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس
تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین
آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون
من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لالهگون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی
با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۹
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
گرچه جانی از نظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی
دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت
هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت
کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد
که دست او چو کمر در چنین میانی رفت
حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من
دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت
مگر به سختی گور از بدن برون آید
وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت
بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید
ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت
به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان
گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت
مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت
دلم نمیدهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت
سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی
اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت
رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت
گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت
سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد
دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت
دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی
دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت
هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت
کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد
که دست او چو کمر در چنین میانی رفت
حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من
دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت
مگر به سختی گور از بدن برون آید
وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت
بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید
ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت
به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان
گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت
مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت
دلم نمیدهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت
سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی
اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت
رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت
گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت
سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد
دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
نه بیگانهای، ای بت خانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
اوحدی مراغهای : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا
هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت
اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت
دل من بیرسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
. . .
در غمت زار بگریم من و از بیمهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت
آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟
بیتو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر میبایست
با غم عشق تو تدبیر دگر میبایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر میبایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: از این سوختهتر میبایست
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بیتو پر از خون جگر میبایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر
خاک پای تو درین دیدهٔ تر میبایست
جانم از تنگی این دل به لب آمد بیتو
با چنین دل غم عشق تو چه در میبایست؟
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر میبایست
ای دلم برده، مرا بیدل و بیهوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم
دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد به امید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت
دل من بیرسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
. . .
در غمت زار بگریم من و از بیمهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت
آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟
بیتو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر میبایست
با غم عشق تو تدبیر دگر میبایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر میبایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: از این سوختهتر میبایست
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بیتو پر از خون جگر میبایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر
خاک پای تو درین دیدهٔ تر میبایست
جانم از تنگی این دل به لب آمد بیتو
با چنین دل غم عشق تو چه در میبایست؟
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر میبایست
ای دلم برده، مرا بیدل و بیهوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم
دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد به امید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه