عبارات مورد جستجو در ۴۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
یا رب توبه چرا شکستم؟
وز لقمه دهان چرا نبستم؟
گر وسوسه کرد گرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم؟
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم
خود من جعل الهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم؟
اینها که نبشتم از ندامت
آن وقت نبشته بود دستم
وز لقمه دهان چرا نبستم؟
گر وسوسه کرد گرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم؟
آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم
از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم
خود من جعل الهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم؟
اینها که نبشتم از ندامت
آن وقت نبشته بود دستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
کار بر خود سخت مشکل کردهام
زانکه استعداد باطل کردهام
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
راه خون آلوده میبینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کردهام
گر گلآلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کردهام
راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کردهام
عیش شیرینم برای لذتی
تلختر از زهر قاتل کردهام
روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کردهام
حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کردهام
قصهٔ جانم چو کس مینشنود
غصهٔ بسیار در دل کردهام
هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کردهام
سخت میترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کردهام
بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کردهام
چون نمییارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کردهام
بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کردهام
زانکه استعداد باطل کردهام
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
راه خون آلوده میبینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کردهام
گر گلآلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کردهام
راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کردهام
عیش شیرینم برای لذتی
تلختر از زهر قاتل کردهام
روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کردهام
حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کردهام
قصهٔ جانم چو کس مینشنود
غصهٔ بسیار در دل کردهام
هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کردهام
سخت میترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کردهام
بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کردهام
چون نمییارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کردهام
بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کردهام
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۹
نمیگفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت
نمیگفتم که خواهد بست همت رختم از کویت
نمیگفتم کمند سرکشی بگسل که میترسم
دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت
نمیگفتم نگردان قبلهٔ بد نیتان خود را
وگرنه روی میگردانم از محراب ابرویت
نمیگفتم سخن دربارهٔ بدگوهران کم گو
که دندان میکنم یکباره از لعل سخنگویت
نمیگفتم بهر کس روی منما و مکن نوعی
که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت
نمیگفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری
که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت
نمیگفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه
که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت
نمیگفتم که خواهد بست همت رختم از کویت
نمیگفتم کمند سرکشی بگسل که میترسم
دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت
نمیگفتم نگردان قبلهٔ بد نیتان خود را
وگرنه روی میگردانم از محراب ابرویت
نمیگفتم سخن دربارهٔ بدگوهران کم گو
که دندان میکنم یکباره از لعل سخنگویت
نمیگفتم بهر کس روی منما و مکن نوعی
که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت
نمیگفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری
که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت
نمیگفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه
که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بینام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه میداد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بینام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه میداد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط
پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا
سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط
با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور
ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط
دردبر درد خود افزودن و صابر بودن
به تمنای دوای تو غلط بود غلط
چون بناشادیم ای شوخ بلا بودی شاد
شادبودن به بلای تو غلط بود غلط
بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب
دیدن آزار برای تو غلط بود غلط
محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاک
جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط
تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط
پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا
سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط
با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور
ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط
دردبر درد خود افزودن و صابر بودن
به تمنای دوای تو غلط بود غلط
چون بناشادیم ای شوخ بلا بودی شاد
شادبودن به بلای تو غلط بود غلط
بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب
دیدن آزار برای تو غلط بود غلط
محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاک
جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰ - بخفت خفته و دولت بیدار
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آن که می خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آن که می خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۹۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۴۲
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۶
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
ز هرچه آن غیر یار استغفرالله
ز بود مستعار استغفرالله
دمی کان بگذرد بی یاد رویش
از آن دم بیشمار استغفرالله
زبان کان تر بذکر دوست نبود
ز سرش الحذر استغفرالله
سر آمد عمر و یکساعت ز غفلت
نگشتم هوشیار استغفرالله
جوانی رفت پیری هم سر آمد
نکردم هیچ کار استغفرالله
نکردم یک سجودی در همه عمر
که آید آن بکار استغفرالله
خطا بود آنچه گفتم و آنچه کردم
از آنها الفرار استغفرالله
ز کردار بدم صد بار توبه
ز گفتارم هزار استغفرالله
شدم دور از دیار یار ای فیض
من مهجور زار استغفرالله
ز بود مستعار استغفرالله
دمی کان بگذرد بی یاد رویش
از آن دم بیشمار استغفرالله
زبان کان تر بذکر دوست نبود
ز سرش الحذر استغفرالله
سر آمد عمر و یکساعت ز غفلت
نگشتم هوشیار استغفرالله
جوانی رفت پیری هم سر آمد
نکردم هیچ کار استغفرالله
نکردم یک سجودی در همه عمر
که آید آن بکار استغفرالله
خطا بود آنچه گفتم و آنچه کردم
از آنها الفرار استغفرالله
ز کردار بدم صد بار توبه
ز گفتارم هزار استغفرالله
شدم دور از دیار یار ای فیض
من مهجور زار استغفرالله
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۲
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود
ششجهت اجزای بیشیرازگی دفتر شود
گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیرهام
صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود
چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا
نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است
شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود
یک عرق نم کن غبار هرزهگرد خویش را
بعد از این آن به که پروازت قفسپرور شود
خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است
گر غبار جستوجوها بشکنی بستر شود
ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم
عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود
در گلستانیکه رنگ نقش پایت ریختند
بال طاووس از خجالت حلقهساز در شود
عالمی از خود تهی کردیم و کاهشها بهجاست
پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود
یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار
قطرهٔ ما ژاله میبندد اگر گوهر شود
مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستیست
سر به زیر پا نهم، کاین یک قدم ره، سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهیست
معرفت غول ره است اما که را باور شود
ششجهت اجزای بیشیرازگی دفتر شود
گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیرهام
صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود
چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا
نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است
شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود
یک عرق نم کن غبار هرزهگرد خویش را
بعد از این آن به که پروازت قفسپرور شود
خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است
گر غبار جستوجوها بشکنی بستر شود
ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم
عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود
در گلستانیکه رنگ نقش پایت ریختند
بال طاووس از خجالت حلقهساز در شود
عالمی از خود تهی کردیم و کاهشها بهجاست
پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود
یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار
قطرهٔ ما ژاله میبندد اگر گوهر شود
مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستیست
سر به زیر پا نهم، کاین یک قدم ره، سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهیست
معرفت غول ره است اما که را باور شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیدهام
آستانش کردهام یاد و جبین مالیدهام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنیست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیدهام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من بهکار شعله چون شمع انگبین مالیدهام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیدهام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیدهام
گوهر صد آبرو در پرده حلکرد احتیاج
تا عرقواری به روی شرمگین مالیدهام
جز ندامت نیستکار حرص و من بیاختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیدهام
نالهٔ دل گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیدهام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیدهام
آستانش کردهام یاد و جبین مالیدهام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنیست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیدهام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من بهکار شعله چون شمع انگبین مالیدهام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیدهام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیدهام
گوهر صد آبرو در پرده حلکرد احتیاج
تا عرقواری به روی شرمگین مالیدهام
جز ندامت نیستکار حرص و من بیاختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیدهام
نالهٔ دل گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیدهام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیدهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
بس که در شغل ندامت روز و شب جان میکنم
گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان میکنم
درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من
پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان می کنم
سعی دانش برنمیآید به مویی از خمیر
مست اگر باشم به ناخن روی سندان میکنم
پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست
مژده ای رندانکه ریش زاهد آسان میکنم
با همه طفلی درین گلشن که وحشت رنگ و بوست
قدر دان اتفاقم بال مرغان میکنم
سیبی از باغ خیال آن زنخدان کندهام
تا ابد لب میگزم از شرم و دندان میکنم
یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ
بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان میکنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس
عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران میکنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست
گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان میکنم
بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست
نیم جانی دارم و در حسرت نان میکنم
گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان میکنم
درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من
پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان می کنم
سعی دانش برنمیآید به مویی از خمیر
مست اگر باشم به ناخن روی سندان میکنم
پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست
مژده ای رندانکه ریش زاهد آسان میکنم
با همه طفلی درین گلشن که وحشت رنگ و بوست
قدر دان اتفاقم بال مرغان میکنم
سیبی از باغ خیال آن زنخدان کندهام
تا ابد لب میگزم از شرم و دندان میکنم
یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ
بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان میکنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس
عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران میکنم
از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست
گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان میکنم
بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست
نیم جانی دارم و در حسرت نان میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
دیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهٔ تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم
زبن دو تا رشتهکه هر دم نفسش میخوانند
مفت ما بود که چون صبح گریبان کردیم
خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چهگناه
هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم
عرصهٔ کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بیمطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم که در آبله توفان کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازهرویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشمبندیکه به این پیکر عریان کردیم
بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژهگریانکردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهٔ تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم
زبن دو تا رشتهکه هر دم نفسش میخوانند
مفت ما بود که چون صبح گریبان کردیم
خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چهگناه
هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم
عرصهٔ کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بیمطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم که در آبله توفان کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازهرویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشمبندیکه به این پیکر عریان کردیم
بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژهگریانکردیم