عبارات مورد جستجو در ۲۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدهست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردهست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همیپرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شدهست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفتهست عشق و میآرد
ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدهست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردهست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همیپرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شدهست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفتهست عشق و میآرد
ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
هر آن که از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دل است و مراقب تنهاست
به چنگ و تنتن این تن نهادهیی گوشی
تن تو تودهٔ خاک است و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلوه تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که درین دوغ میفتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رویت تو کجاست؟
به عهد و توبه چرا چون فتیله میپیچی؟
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بیز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
چو مردهییست ضریر و عقیلهٔ احیاست
به جای دارو او خاک میزند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان است
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج میزند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همیخور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نهیی
ز پوز وز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد؟
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشتها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بیسر و پاست
هر آن که سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آن که شیر وغاست
رود درونهٔ سم الخیاط رشتهٔ عشق
که سر ندارد و بیسر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پارهها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصهٔ آن بحر خوشدلیها گو
که قطره قطرهٔ او مایهٔ دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بیخبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست
بدان که خصم دل است و مراقب تنهاست
به چنگ و تنتن این تن نهادهیی گوشی
تن تو تودهٔ خاک است و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلوه تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که درین دوغ میفتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رویت تو کجاست؟
به عهد و توبه چرا چون فتیله میپیچی؟
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بیز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
چو مردهییست ضریر و عقیلهٔ احیاست
به جای دارو او خاک میزند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان است
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج میزند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همیخور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نهیی
ز پوز وز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد؟
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشتها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بیسر و پاست
هر آن که سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آن که شیر وغاست
رود درونهٔ سم الخیاط رشتهٔ عشق
که سر ندارد و بیسر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پارهها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصهٔ آن بحر خوشدلیها گو
که قطره قطرهٔ او مایهٔ دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بیخبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
یار در آخر زمان، کرد طرب سازیی
باطن او جد جد، ظاهر او بازییی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازییی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازییی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابهیی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازییی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانییی، از فرس تازییی
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازییی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازییی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزییی اوفتاد در ره با رازییی
عشق عجب غازیییست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازییی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازییی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازییی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازییی
باطن او جد جد، ظاهر او بازییی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازییی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازییی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابهیی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازییی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانییی، از فرس تازییی
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازییی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازییی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزییی اوفتاد در ره با رازییی
عشق عجب غازیییست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازییی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازییی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازییی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۶ - تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الیالجهاد الاکبر
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کردهیی
از جهالت زهربایی خوردهیی؟
یاد آور چه دعا میگفتهیی
چون ز مکر نفس میآشفتهیی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفتهام من بوالفضول
چون گرفتار گنه میآمدم
غرقه دست اندر حشایش میزدم
از تو تهدید و وعیدی میرسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه میکردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشاند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی میکند
بر بدن زجری و دادی میکند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت مینهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجورییی پیدام شد
جان من از رنج بیآرام شد
ماندهام از ذکر و از اوراد خود
بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمیدیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
میشدم از بند من یکبارگی
کردیام شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه میپیمودهاند
آخر اندر گام اول بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی؟
در بیابانمان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش میزند در رخت ما
حلم او رد میکند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ میبرم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بیحدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بیحدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بیحد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آنچنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازییی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزینبندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حاملهست
این نصیحتها مثال قابلهست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهیست
آن که او بیدرد باشد، رهزن است
زان که بیدردی اناالحق گفتن است
آن انا بیوقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بیاو ماندهیی
دیرگیر و سختگیرش خواندهیی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه میخوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدیها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بیصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیاش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدانپرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت میکند
لیک دعوی امارت میکند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
میکند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیام از عیبها
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کردهیی
از جهالت زهربایی خوردهیی؟
یاد آور چه دعا میگفتهیی
چون ز مکر نفس میآشفتهیی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفتهام من بوالفضول
چون گرفتار گنه میآمدم
غرقه دست اندر حشایش میزدم
از تو تهدید و وعیدی میرسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه میکردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشاند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی میکند
بر بدن زجری و دادی میکند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت مینهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجورییی پیدام شد
جان من از رنج بیآرام شد
ماندهام از ذکر و از اوراد خود
بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمیدیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
میشدم از بند من یکبارگی
کردیام شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه میپیمودهاند
آخر اندر گام اول بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی؟
در بیابانمان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش میزند در رخت ما
حلم او رد میکند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ میبرم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بیحدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بیحدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بیحد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آنچنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازییی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزینبندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حاملهست
این نصیحتها مثال قابلهست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهیست
آن که او بیدرد باشد، رهزن است
زان که بیدردی اناالحق گفتن است
آن انا بیوقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بیاو ماندهیی
دیرگیر و سختگیرش خواندهیی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه میخوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدیها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بیصفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیاش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدانپرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت میکند
لیک دعوی امارت میکند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
میکند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیام از عیبها
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شهزادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحبفراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازهی آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کی است
که از آن بحراست و این هم ماهی است؟
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگبافت
پیش او چون نار خندان میشکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم میکرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاهی شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چون که وارست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
آنچه او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علمهای با مزهی دانستهمان
زان گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبون این دو سه گلدستهایم
که در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم به نان
میفتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موجزن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر؟
یک سرت بود این زمانی هفتسر
اژدهای هفتسر دوزخ بود
حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بیخبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود؟
عکس غیراست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگریست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد؟
تا به کی عکس خیال لامعه؟
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بیبهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبهی وصال
بیتحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمان است تا تختش کشد
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
همچو فرزندش نهاده بر کنار
میبرد تا بکشدش قصابوار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنهست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
هود دادی پند کی پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندانها ازو ایمن بود
حق چو فرماید به دندان درفتد
کوه گردد ذره باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان باد است کایمن میگذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشکها باران کند
منکران را درد الله خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شور و شر
زان که مامورم امیر خود نیام
من چو تو غافل ز شاه خود کیام؟
گر سلیمانوار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریهستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغییی من مستعار
میکنم خدمت تورا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونیها دهم
زاسپه تو یاغیانه برجهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان کایمانت مایهی غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راهزن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنهی خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعاراست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک خواری آمدهست
لیک خاکی را که آن رنگین شدهست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چون که خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل میزند
جمله را هم باز خاکی میکند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگاند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوش است و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیهرویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یوم دین
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفلخویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف میگزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شکر باری قوت او اندکیست
طفل را استیزه و صد آفت است
شکر این که بیفن و بیقوت است
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهانسوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نهیی
ایمن از فرعونی و هر فتنهیی
اشکم تی لاف اللهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشیفروش
عقلها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فروش
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمیتنند
خاک در چشم ممیز میزنند
چندلی را رنگ عودی میدهند
بر کلوخیمان حسودی میدهند
پاک آن که خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال؟
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غورهست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده ماندهام
ای عجب با من کند کرم آن کرم؟
با چنین ناقابلی و دوری یی
بخشد این غورهٔ مرا انگوری یی؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم میگویدم لا تیاسوا؟
دایما خاقان ما کردهست طو
گوشمان را میکشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسبان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آنجا گام نی
جام پردازیم و آنجا جام نی
زان که آنجا جمله اشیا جانی است
معنی اندر معنی ربانی است
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بیسایه بود اندر خراب
چون که آن جا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود برکندنیست
چون بهای خشت وحی و روشنیست
کوه بهر دفع سایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایهی توست ای یاغی روز
این زمین چون گاهوارهی طفلکان
بالغان را تنگ می دارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر را در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
خانه را ای مهد تو ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار
بر جنازهی آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کی است
که از آن بحراست و این هم ماهی است؟
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگبافت
پیش او چون نار خندان میشکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم میکرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاهی شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چون که وارست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
آنچه او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علمهای با مزهی دانستهمان
زان گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبون این دو سه گلدستهایم
که در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم به نان
میفتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موجزن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر؟
یک سرت بود این زمانی هفتسر
اژدهای هفتسر دوزخ بود
حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بیخبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود؟
عکس غیراست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگریست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد؟
تا به کی عکس خیال لامعه؟
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بیبهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبهی وصال
بیتحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمان است تا تختش کشد
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
همچو فرزندش نهاده بر کنار
میبرد تا بکشدش قصابوار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنهست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
هود دادی پند کی پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندانها ازو ایمن بود
حق چو فرماید به دندان درفتد
کوه گردد ذره باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان باد است کایمن میگذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشکها باران کند
منکران را درد الله خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شور و شر
زان که مامورم امیر خود نیام
من چو تو غافل ز شاه خود کیام؟
گر سلیمانوار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریهستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغییی من مستعار
میکنم خدمت تورا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونیها دهم
زاسپه تو یاغیانه برجهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان کایمانت مایهی غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راهزن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنهی خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعاراست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک خواری آمدهست
لیک خاکی را که آن رنگین شدهست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چون که خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل میزند
جمله را هم باز خاکی میکند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگاند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوش است و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیهرویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یوم دین
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفلخویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف میگزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شکر باری قوت او اندکیست
طفل را استیزه و صد آفت است
شکر این که بیفن و بیقوت است
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهانسوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نهیی
ایمن از فرعونی و هر فتنهیی
اشکم تی لاف اللهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشیفروش
عقلها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فروش
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمیتنند
خاک در چشم ممیز میزنند
چندلی را رنگ عودی میدهند
بر کلوخیمان حسودی میدهند
پاک آن که خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال؟
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غورهست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده ماندهام
ای عجب با من کند کرم آن کرم؟
با چنین ناقابلی و دوری یی
بخشد این غورهٔ مرا انگوری یی؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم میگویدم لا تیاسوا؟
دایما خاقان ما کردهست طو
گوشمان را میکشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسبان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آنجا گام نی
جام پردازیم و آنجا جام نی
زان که آنجا جمله اشیا جانی است
معنی اندر معنی ربانی است
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بیسایه بود اندر خراب
چون که آن جا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود برکندنیست
چون بهای خشت وحی و روشنیست
کوه بهر دفع سایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایهی توست ای یاغی روز
این زمین چون گاهوارهی طفلکان
بالغان را تنگ می دارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر را در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
خانه را ای مهد تو ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
هر که سرگردان این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود
هر که نادیده در اینجا دم زند
چو حدیث مرد نابینا بود
کی تواند بود مرد راهبر
هر که او همچون زنان رعنا بود
راهبر تا درگه حق گام گام
هم بره بینا و هم دانا بود
هر که او را دیده بینا شد به کل
در وجود خویش نابینا بود
دیده آن دارد که اسرار دو کون
ذره ذره بر دلش صحرا بود
جملهٔ عالم به دریا اندرند
فرخ آنکس کاندرو دریا بود
تا تو در بحری ندارد کار نور
بحر در تو نور کار اینجا بود
قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود
هر که در دریاست تر دامن بود
وانکه دریا اوست او از ما بود
تا تو دربند خودی خود را بتی
بتپرستی از تو کی زیبا بود
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود
مرد ره آن است کز لایعقلی
در صف مستان سر غوغا بود
گوی آنکس میبرد در راه عشق
کو چو گویی بی سر و بی پا بود
آن کس آزادی گرفت از مردمان
کو میان مردمان رسوا بود
هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
دی و امروزش همه فردا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود
هر که نادیده در اینجا دم زند
چو حدیث مرد نابینا بود
کی تواند بود مرد راهبر
هر که او همچون زنان رعنا بود
راهبر تا درگه حق گام گام
هم بره بینا و هم دانا بود
هر که او را دیده بینا شد به کل
در وجود خویش نابینا بود
دیده آن دارد که اسرار دو کون
ذره ذره بر دلش صحرا بود
جملهٔ عالم به دریا اندرند
فرخ آنکس کاندرو دریا بود
تا تو در بحری ندارد کار نور
بحر در تو نور کار اینجا بود
قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود
هر که در دریاست تر دامن بود
وانکه دریا اوست او از ما بود
تا تو دربند خودی خود را بتی
بتپرستی از تو کی زیبا بود
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود
مرد ره آن است کز لایعقلی
در صف مستان سر غوغا بود
گوی آنکس میبرد در راه عشق
کو چو گویی بی سر و بی پا بود
آن کس آزادی گرفت از مردمان
کو میان مردمان رسوا بود
هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
دی و امروزش همه فردا بود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
دل ندارم، صبر بی دل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
میزنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطرهای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روحالقدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر میزید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
میزنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطرهای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روحالقدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر میزید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد
شیخ بوبکر نشابوری به راه
با مریدان شد برون از خانقاه
شیخ بر خر بود بیاصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادی رها
شیخ را زان باد حالت شد پدید
نعرهای زد، جامه بر هم میدرید
هم مریدان هم کسی کان دید ازو
هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال
کاخر اینجا در که کردای شیخ حال
گفت چندانی که میکردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه
بود هم از پیش و هم از پس مرید
گفتم الحق کم نیم از بایزید
هم چنین که امروز خویش آراسته
با مریدانم ز جان برخاسته
بیشکی فردا خوشی در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز
گفت چون این فکر کردم، از قضا
کرد خر این جایگه بادی رها
یعنی آن کو میزند این شیوه لاف
خر جوابش میدهد، چند از گزاف
زین سبب چون آتشم در جان فتاد
جای حالم بود و حالم زان فتاد
تا تو در عجب و غروری ماندهای
از حقیقت دور دوری ماندهای
عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسی، حضورت را بسوز
ای بگشته هر دم از لونی دگر
در بن هر موی فرعونی دگر
تا ز تو یک ذره باقی ماندست
صد نشان از تو نفاقی ماندست
از منی گر ایمنی باشد ترا
با دو عالم دشمنی باشد ترا
گر تو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب در شبی روشن شوی
من مگو ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا
با مریدان شد برون از خانقاه
شیخ بر خر بود بیاصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادی رها
شیخ را زان باد حالت شد پدید
نعرهای زد، جامه بر هم میدرید
هم مریدان هم کسی کان دید ازو
هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال
کاخر اینجا در که کردای شیخ حال
گفت چندانی که میکردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه
بود هم از پیش و هم از پس مرید
گفتم الحق کم نیم از بایزید
هم چنین که امروز خویش آراسته
با مریدانم ز جان برخاسته
بیشکی فردا خوشی در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز
گفت چون این فکر کردم، از قضا
کرد خر این جایگه بادی رها
یعنی آن کو میزند این شیوه لاف
خر جوابش میدهد، چند از گزاف
زین سبب چون آتشم در جان فتاد
جای حالم بود و حالم زان فتاد
تا تو در عجب و غروری ماندهای
از حقیقت دور دوری ماندهای
عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسی، حضورت را بسوز
ای بگشته هر دم از لونی دگر
در بن هر موی فرعونی دگر
تا ز تو یک ذره باقی ماندست
صد نشان از تو نفاقی ماندست
از منی گر ایمنی باشد ترا
با دو عالم دشمنی باشد ترا
گر تو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب در شبی روشن شوی
من مگو ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم
وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم
تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین
در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم
جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب
پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم
از علایقها جدا گردیم و ساکنتر شویم
بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم
تیغ توحید از ضمیر خالص خود برکشیم
بر قفای ملحدان زان ضربتی محکم زنیم
آتش نفس لجوج ار هیچگون تیزی کند
ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم
بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم
پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم
اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم
گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم
پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند
خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم
وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم
تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین
در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم
جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب
پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم
از علایقها جدا گردیم و ساکنتر شویم
بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم
تیغ توحید از ضمیر خالص خود برکشیم
بر قفای ملحدان زان ضربتی محکم زنیم
آتش نفس لجوج ار هیچگون تیزی کند
ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم
بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم
پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم
اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم
گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم
پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند
خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در ترغیب طی طریق حقیقت
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۳
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام ، خصلتم اینست
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام ، خصلتم اینست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۶
من اگر این بار رفتم، رفتم آزارم مکن
این تغافل های بیش از پیش در کارم مکن
پای برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند
در تماشاگاه دیگر نقش دیوارم مکن
بنده میخواهی ز خدمتکار خود غافل مباش
میشود ناگه کسی دیگر خریدارم، مکن
من که مستم مجلست گر هست و میر مجلسی
بزم خود افسرده خواهی کرد هشیارم مکن
عزت سگ هست در کوی تو وحشی خود چه کرد
گر چه عاشق خوار میباید، چنین خوارم مکن
این تغافل های بیش از پیش در کارم مکن
پای برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند
در تماشاگاه دیگر نقش دیوارم مکن
بنده میخواهی ز خدمتکار خود غافل مباش
میشود ناگه کسی دیگر خریدارم، مکن
من که مستم مجلست گر هست و میر مجلسی
بزم خود افسرده خواهی کرد هشیارم مکن
عزت سگ هست در کوی تو وحشی خود چه کرد
گر چه عاشق خوار میباید، چنین خوارم مکن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دلزندهام، محتاج دامان نیستم
شبنم خود را به همت میبرم بر آسمان
در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف میکشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم
کردهام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم
نان من پخته است چون خورشید، هر جا میروم
در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم
گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
اخگر دلزندهام، محتاج دامان نیستم
شبنم خود را به همت میبرم بر آسمان
در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف میکشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم
کردهام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم
نان من پخته است چون خورشید، هر جا میروم
در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم
گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کردههای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریدهام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کردههای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریدهام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۶ - قاعده در بیان معنی حشر
ز تو هر فعل که اول گشت صادر
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بیکدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بیجهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بیکدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بیجهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری