عبارات مورد جستجو در ۳۳ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۶ - داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمی‌شمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت کی من جزین خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیه‌السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه‌السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیه‌السلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیه‌السلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهم‌السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را
آن یکی عاشق به پیش یار خود
می‌شمرد از خدمت و از کار خود
کز برای تو چنین کردم چنان
تیرها خوردم درین رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت
هیچ شامم با سر و سامان نیافت
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد
او به تفصیلش یکایک می‌شمرد
نز برای منتی بل می‌نمود
بر درستی محبت صد شهود
عاقلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود؟
می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال
کی زاشارت بس کند حوت از زلال؟
صد سخن می‌گفت زان درد کهن
در شکایت که نگفتم یک سخن
آتشی بودش نمی‌دانست چیست
لیک چون شمع از تف آن می‌گریست
گفت معشوق این همه کردی ولیک
گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
کانچه اصل اصل عشق است و ولاست
آن نکردی اینچ کردی فرع‌هاست
گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست؟
گفت اصلش مردن است و نیستی‌ست
تو همه کردی نمردی زنده‌یی
هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌یی
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
همچو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد
همچو جان و عقل عارف بی‌کبد
نور مه‌آلوده کی گردد ابد؟
گر زند آن نور بر هر نیک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
همچو نور عقل و جان سوی اله
وصف پاکی وقف بر نور مه است
تا بشش گر بر نجاسات ره‌ است
زان نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنود نور آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب
نه ز گلخن‌ها برو ننگی بماند
نه ز گلشن‌ها برو رنگی بماند
نور دیده و نوردیده بازگشت
ماند در سودای او صحرا و دشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۷۰
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می‌گوید که خلق
خود همی میرند کسی را چشم من کم می‌کشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴۹
زینگونه که من به نیستی خرسندم
چندین چه دهید بهر هستی پندم
روزیکه به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر او می‌خندم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۵۷
در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۱۹
دردا که ز خود بیخبرم باید مرد
آغشته به خونِ جگرم باید مرد
چون زندگی خویش نمییابم باز
هر روز به نوعی دگرم باید مرد
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳۹
بر بستر خاک خفتگان میبینم
در زیر زمین نهفتگان میبینم
چندان که به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان میبینم
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
بر بستر خاک خفتگان می‌بینم
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم می‌نگرم
ناآمده‌گان و رفتگان می‌بینم
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین
«نی عدم ما را پذیرد نی وجود
وای از بی مهری بود و نبود
تا گذشتیم از جهان شرق و غرب
بر در دوزخ شدیم از درد و کرب
ق
یک شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاکستر نزد
گفت دوزخ را خس و خاشاک به
شعلهٔ من زین دو کافر پاک به
آنسوی نه آسمان رفتیم ما
پیش مرگ ناگهان رفتیم ما
گفت «جان سری ز اسرار من است
حفظ جان و هدم تن کار من است
جان زشتی گرچه نرزد با دو جو
ایکه از من هدم جان خواهی برو
اینچنین کاری نمی آید ز مرگ
جان غداری نیاساید ز مرگ»
ای هوای تند ای دریای خون
ای زمین ای آسمان نیلگون
ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب
ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب
ای بتان ابیض ای لردان غرب
ای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرب
این جهان بی ابتدا بی انتهاست
بندهٔ غدار را مولا کجاست»
ناگهان آمد صدای هولناک
سینهٔ صحرا و دریا چاک چاک
ربط اقلیم بدن از هم گسیخت
دمبدم که پاره بر که پاره ریخت
کوهها مثل سحاب اندر مرور
انهدام عالمی بی بانگ صور
برق و تندر از تب و تاب درون
آشیان جستند اندر بحر خون
موجها پر شور و از خود رفته تر
غرق خون گردید آن کوه و کمر
آنچه بر پیدا و ناپیدا گذشت
خیل انجم دید و بی پروا گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگی‌ست
بسمل او را به بی‌آرامی‌ست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
می‌توان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه می‌بوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان می‌شود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بی‌دردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنی‌ست
بی‌سراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشی‌که دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس می‌بندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغ‌بال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه‌ات
گل‌کرده از هر موی تو ادبار چینی خانه‌ات
می‌باید از دست نفس جمعیت دل باختن
تا ریشه باشد می‌تند آوارگی بر دانه‌ات
در عالم‌عشق و هوس رنجی‌ندارد هیچ‌کس
چون‌شمع‌زافسون‌نفس‌خودآتشی‌در خانه‌ات
تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شیشه قلقل‌کرده سر می‌رفته از پیمانه‌ات
سیر خرابات دلست آنجاکه می‌سایی قدم
غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانه‌ات
میتاز چندی‌پیش وپس تا آنکه‌گردی بی‌نفس
چون‌اره باید ریختن‌درکشمکش دندانه‌ات
ای خلوت‌آرای عدم تاکی به فهم خود ستم
افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانه‌ات
فال‌گشادی می‌زدند از طره‌ات صبح ازل
زنهار می‌بوسد هنوز انگشت دست شانه‌ات
بی‌دستگاهی‌داشت امن‌از آفت‌عشق و هوس
پروز از راه سوختن واکرد بر پروانه‌ات
حیف‌است تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا
تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانه‌ات
بیدل چه‌وحشت‌داشتی‌کز خود اثر نگذاشتی
شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانه‌ات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
چولاله بی‌تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت
خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت
زمردمک نگهم داغ شد چوشمع خموش
در انتظار تو سامان انتظارم سوخت
هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس
هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت
غبار تربت پروانه می‌دهد آواز
که می‌توان نفسی بر سر مزارم سوخت
نشدکه شعلهٔ من نیز بی‌غبار شود
صفای آینهٔ وحشت شرارم سوخت
به عشق نیز اثرکرد شرم ناکسی‌ام
عرق‌فشانی این شعله خامکارم سوخت
صبا مزن به غبار فسرده‌ام دامن
دماغ حسرت رقصی‌که من ندارم سوخت
چو برق آینهٔ امنیاز هستی من
ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت
ز تخته پاره‌ام ناخدا چه می‌پرسی
فلک‌کشید زگرداب و برکنارم سوخت
هزار برق ز خاکسترم پرافشانست
کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت
شهید ناز تو پروانه کرد عالم را
چها نسوخت چراغی‌که بر مزارم سوخت
فلک نیافت علاج‌کدورتم بیدل
نفس به‌سینهٔ این دشت از غبارم سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است
در فشارکوچه‌های گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوری‌که ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه می‌آید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر می‌کشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بی‌کرامت نیست در بنیاد مرد
شمع‌ ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایه‌ها خواهیم‌کرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بی‌رحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بی‌سجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردن‌کار با فضل است با اعمال نیست
هرکه‌زین خجلت‌سرا رفته‌ست‌بی‌غم رفته‌است
من‌که باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلت‌برلبم‌کم رفته‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
باغ هستی نیست جز رنگی‌ که‌ گرداند عدم
ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته‌ام
آه از آن روزی ‌که بر ما دامن افشاند عدم
خواه‌عشرت‌، خواه‌غم‌، خواهی‌خزان، خواهی بهار
هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم
قاصد ملک خیالم از تک و پویم مپرس
هرکجایم می‌فرستد باز می‌خواند عدم
خلوت تنزیه و این سامان ‌کدورت حیرت است
گرد ما عمریست از خود دور می‌راند عدم
یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم‌ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنهٔ خلد و جحیم آسوده نیست
کاش این‌ گردی‌ که ما دارپم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم ‌کرد
می‌ نویسد هستی‌ام سطری ‌که می‌خواند عدم
همچو بوی‌ گل ز نقد ما فنا سرمایگان
هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسیار دارد آن دهان بی‌نشان
هوش معذور است اینجا تا چه فهماند عد‌م
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت ‌کجاست
گر همه هستی‌ شود چیزی نمی‌داند عدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
بعد مردن از غبارم‌ کیست تا یابد نشان
نقش پای موج هم با موج می‌باشد روان
خامشی مهری‌ست بر طومار عرض مدعا
همچو شمع‌کشته دارم داغ بر روی زبان
خاک‌ گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت‌ گوارا می‌شود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود می‌رود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بی‌نشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی‌ که توفان دارد از آیینه‌ات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمی‌گردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفس‌گیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه می‌بندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز به‌حیرت بر نمی‌آید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری می‌کشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۲
بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم،
در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛
چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم،
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
فلک دو تا ز گرانباری گناه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر تیر که در جعبه افلاک بود
آماج گهش این دل غمناک بود
تا چرخ چنین ظالم و بی باک بود
آسوده کسی بود که در خاک بود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گر عاقل و دیوانه و گر زاهد و مست
باید همه را رخت ز دنیا بر بست
بر دهر مبند دل که مانند حباب
آماده نیستی است هر هست که هست