عبارات مورد جستجو در ۶۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد
زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد
زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غم خوارهی یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعلهی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوهی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسهی قارون شد
هم کاسهی سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غم خوارهی یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعلهی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوهی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسهی قارون شد
هم کاسهی سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
دوش آمد بر من آن که شب افروز من است
آمدن باری اگر در دو جهان آمدن است
آن که سرسبزی خاک است و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطن است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانهٔ هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی؟
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگن است
تا درین آب و گلی کار کلوخ اندازی است
گفت و گو جمله کلوخ است و یقین دل شکن است
گوهر آینهٔ جان همه در ساده دلی است
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوهی شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشتهست صفتها همه کان چه صفت است؟
کان صفتها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمن است
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمن است
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنهٔ ما مفتتن است
همه دلها چو کبوتر گرو آن برجند
زان که جانیست که او زنده کن هر بدن است
بس کن آخر چه برین گفت زبان چفسیدی؟
عشق را چند بیانها است که فوق سخن است
آمدن باری اگر در دو جهان آمدن است
آن که سرسبزی خاک است و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطن است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانهٔ هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی؟
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگن است
تا درین آب و گلی کار کلوخ اندازی است
گفت و گو جمله کلوخ است و یقین دل شکن است
گوهر آینهٔ جان همه در ساده دلی است
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوهی شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشتهست صفتها همه کان چه صفت است؟
کان صفتها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمن است
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمن است
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنهٔ ما مفتتن است
همه دلها چو کبوتر گرو آن برجند
زان که جانیست که او زنده کن هر بدن است
بس کن آخر چه برین گفت زبان چفسیدی؟
عشق را چند بیانها است که فوق سخن است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
ز من و تو شرری زاد، درین دل ز چنان رو
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
غلام پاسبانانم، که یارم پاسبانستی
به چستی و به شبخیزی، چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم، که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی، چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی، وگر عیب است تا باشد
که نفسم عیب دان آمد، ویارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد، چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را، که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی، بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سربامی که برتر زآسمانستی
کلاه پاسبانانه، قبای پاسبانانه
ولیک از های های او دو عالم در امانستی
به دست دیدبان او، یکی آیینهٔ شش سو
که حال شش جهت یک یک، در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم، نشانهی تیر او دیدم
ز هر شش سو برون رفتم، که آن ره بینشانستی
همه سوها زبی سو شد، نشان از بینشان آمد
چو آمد، راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پردهٔ تاری برون رفتم به عیاری
زنور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم، حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
ازو گر سنگ سار آیی، تو شیشهی عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
زشاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه میآید
چنان خود را خلق کرده، که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده، که کمتر کسوهیی آن است
سخن در حرف آورده، که آن دون تر زبانستی
به گل اندوده خورشیدی، میان خاک ناهیدی
درون دلق جمشیدی، که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او، زازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش، دو که برگ است پنداری
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زیک خنده ش مصور شد بهشت، ار هشت وربیش است
به چشم ابلهان گویی زجنت ارمغانستی
برو صفرا کنند، آن گه زنخوت اصل سیم و زر
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تأثیر، گویی در میانستی
زتن تا جان بسی راه است و در تن مینماید جان
چنین دان جان عالم را، کزو عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری، چنین بر کار، بیجان است
که چرخ ار بیروانستی، بدین سان کی روانستی؟
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را، مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که میپرد به هر سویی
کمان پنهان کند صانع، ولی تیر از کمانستی
اگرچه عقل بیدار است، آن از حی قیوم است
اگرچه سگ نگهبان است، تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند، زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند، همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی، جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملک دانی، جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان، سواد شهر نفس کل
واین اجزا در آمد شد، مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت، و بختش هم عنانستی
خفیر ارجعی با او، بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه میآرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
ویا بازان و زاغانند، پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را باز است
مقامت ساعد شه دان، که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر، که چشمش سوی مردار است
کسی کش زاغ رهبر شد، به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی، شود زاغ تو شهبازی
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز ازو تصویر مییابد
تجلی سازدی مطلق، اصالت رایگانستی
وران نوری کزو زاید غم و شادی به یک اشکم
دمی پهلو تهی کردی، همه کس شادمانستی
همه اجزا همیگویند هر یک ای همه تو تو
همین گفت ارنه پرده ستی، همه با همگنانستی
درخت جانها رقصان، زباد این چنین باده
گر آن باد آشکارستی، نه لنگر بادبانستی؟
درای کاروان دل، به گوشم بانگ میآرد
گر آن بانگش به حس آید، هر اشتر ساربانستی
در افتد از صدف هر دم، صدف بازش خورد در دم
وگرنه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی، نتابد در یمن، ورنی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاءالحق گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا، نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او، گواهی قمر هم رو
گواهی مشک اذفر، بو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده، گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی زمعنی کی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت، حجابت قیروانستی
کتاب حس به دست چپ، کتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند، که بیرون زآستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
وتبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل، که خود کار تو تبدیل است
که اندر شهر تبدیلت، زبانها چون سنانستی
عدم را در وجود آری، ازین تبدیل افزون تر؟
تو نور از شمع میسازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم، به دست راستم در نه
تو تانی کرد چپ را راست، بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم، گرانش کن به فضل خود
تو که را که کنی، زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهی، به از صدر جنانستی
به چستی و به شبخیزی، چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم، که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی، چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی، وگر عیب است تا باشد
که نفسم عیب دان آمد، ویارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد، چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را، که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی، بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سربامی که برتر زآسمانستی
کلاه پاسبانانه، قبای پاسبانانه
ولیک از های های او دو عالم در امانستی
به دست دیدبان او، یکی آیینهٔ شش سو
که حال شش جهت یک یک، در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم، نشانهی تیر او دیدم
ز هر شش سو برون رفتم، که آن ره بینشانستی
همه سوها زبی سو شد، نشان از بینشان آمد
چو آمد، راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پردهٔ تاری برون رفتم به عیاری
زنور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم، حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
ازو گر سنگ سار آیی، تو شیشهی عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
زشاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه میآید
چنان خود را خلق کرده، که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده، که کمتر کسوهیی آن است
سخن در حرف آورده، که آن دون تر زبانستی
به گل اندوده خورشیدی، میان خاک ناهیدی
درون دلق جمشیدی، که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او، زازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش، دو که برگ است پنداری
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زیک خنده ش مصور شد بهشت، ار هشت وربیش است
به چشم ابلهان گویی زجنت ارمغانستی
برو صفرا کنند، آن گه زنخوت اصل سیم و زر
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تأثیر، گویی در میانستی
زتن تا جان بسی راه است و در تن مینماید جان
چنین دان جان عالم را، کزو عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری، چنین بر کار، بیجان است
که چرخ ار بیروانستی، بدین سان کی روانستی؟
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را، مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که میپرد به هر سویی
کمان پنهان کند صانع، ولی تیر از کمانستی
اگرچه عقل بیدار است، آن از حی قیوم است
اگرچه سگ نگهبان است، تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند، زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند، همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی، جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملک دانی، جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان، سواد شهر نفس کل
واین اجزا در آمد شد، مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت، و بختش هم عنانستی
خفیر ارجعی با او، بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه میآرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
ویا بازان و زاغانند، پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را باز است
مقامت ساعد شه دان، که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر، که چشمش سوی مردار است
کسی کش زاغ رهبر شد، به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی، شود زاغ تو شهبازی
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز ازو تصویر مییابد
تجلی سازدی مطلق، اصالت رایگانستی
وران نوری کزو زاید غم و شادی به یک اشکم
دمی پهلو تهی کردی، همه کس شادمانستی
همه اجزا همیگویند هر یک ای همه تو تو
همین گفت ارنه پرده ستی، همه با همگنانستی
درخت جانها رقصان، زباد این چنین باده
گر آن باد آشکارستی، نه لنگر بادبانستی؟
درای کاروان دل، به گوشم بانگ میآرد
گر آن بانگش به حس آید، هر اشتر ساربانستی
در افتد از صدف هر دم، صدف بازش خورد در دم
وگرنه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی، نتابد در یمن، ورنی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاءالحق گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا، نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او، گواهی قمر هم رو
گواهی مشک اذفر، بو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده، گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی زمعنی کی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت، حجابت قیروانستی
کتاب حس به دست چپ، کتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند، که بیرون زآستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
وتبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل، که خود کار تو تبدیل است
که اندر شهر تبدیلت، زبانها چون سنانستی
عدم را در وجود آری، ازین تبدیل افزون تر؟
تو نور از شمع میسازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم، به دست راستم در نه
تو تانی کرد چپ را راست، بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم، گرانش کن به فضل خود
تو که را که کنی، زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهی، به از صدر جنانستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
اگر یار مرا از من، غم و سودا نبایستی
مرا صد در دکان بودی، مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقهٔ دریا
فلک با جمله گوهرهاش، پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه، بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی؟
وگر خسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی؟ چرا قید قبایستی؟
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
زمستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهدهٔ عهدی، وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور، بران عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی، سبک تر آرد میگشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
درین دریا همه جانها، چو ماهی آشنایستی
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را
زخویش خود خبر بودی، ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی، نه در خوف و رجایستی
دران اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی، نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که میباید، نمیباید
نمیباید شدی باید، اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت، تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی، گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین کل آسمان گشتی، گرش چون من صفایستی
خمش کن، شعر میماند و میپرند معنیها
پر از معنی بدی عالم، اگر معنی بپایستی
مرا صد در دکان بودی، مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقهٔ دریا
فلک با جمله گوهرهاش، پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه، بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی؟
وگر خسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی؟ چرا قید قبایستی؟
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
زمستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهدهٔ عهدی، وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور، بران عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی، سبک تر آرد میگشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
درین دریا همه جانها، چو ماهی آشنایستی
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را
زخویش خود خبر بودی، ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی، نه در خوف و رجایستی
دران اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی، نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که میباید، نمیباید
نمیباید شدی باید، اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت، تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی، گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین کل آسمان گشتی، گرش چون من صفایستی
خمش کن، شعر میماند و میپرند معنیها
پر از معنی بدی عالم، اگر معنی بپایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
دلا، همای وصالی، بپر، چرا نپری؟
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۶ - گفتار افلاطون
فلاطون که بر جمله بود اوستاد
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
گر من خمار خود ز لب یار بشکنم
بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم
بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم
دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم
در هم کشم طناب سراپرده کبود
بند و طلسم گنبد دوار بشکنم
منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم
قلب سپاه کوکب سیار بشکنم
گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم
چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم
بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم
نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم
بفروزم از چراغ روان شمع عشق را
ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم
تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت
جامی بده که توبه بیکبار بشکنم
خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعهئی
زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم
بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم
دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم
در هم کشم طناب سراپرده کبود
بند و طلسم گنبد دوار بشکنم
منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم
قلب سپاه کوکب سیار بشکنم
گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم
چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم
بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم
نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم
بفروزم از چراغ روان شمع عشق را
ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم
تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت
جامی بده که توبه بیکبار بشکنم
خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعهئی
زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
محرم آیینهٔ خورشید از پاس دمیم
دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
مدتی آدم گل از نظارهٔ فردوس چید
ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟
در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل
هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
برنمیآید ز ابر آن آفتاب بیزوال
ورنه ما آمادهٔ فانی شدن چون شبنمیم
روزی فرزند گردد هر چه میکارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
عقدهها داریم صائب در دل از بیحاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
محرم آیینهٔ خورشید از پاس دمیم
دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
مدتی آدم گل از نظارهٔ فردوس چید
ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟
در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل
هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
برنمیآید ز ابر آن آفتاب بیزوال
ورنه ما آمادهٔ فانی شدن چون شبنمیم
روزی فرزند گردد هر چه میکارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
عقدهها داریم صائب در دل از بیحاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۶
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
ساقی ز جام مستی ما را رسان به کامی
تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی
هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی
هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟
ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان
زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی
عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره
مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی
تا گرد ما نگردد، غیر قدح گرانی
تا بر سرم نیاید، غیر از شراب خامی
وقتی که شاهدان را، پیدا بود وفایی
احوال عاشقان، را ممکن بود نظامی
شوریدگی ما را، منکر مباش زاهد
چون نیست کار ما را، در دست ما زمامی
گر باده را نبودی، از لعل دوست بویی
کی داشتی به عالم، زین حرمتی حرامی؟
میگفت: ترک رندی، سلمان شنید جانش
از می جواب تلخی، وزنی شکر پیامی
تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی
هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی
هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟
ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان
زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی
عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره
مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی
تا گرد ما نگردد، غیر قدح گرانی
تا بر سرم نیاید، غیر از شراب خامی
وقتی که شاهدان را، پیدا بود وفایی
احوال عاشقان، را ممکن بود نظامی
شوریدگی ما را، منکر مباش زاهد
چون نیست کار ما را، در دست ما زمامی
گر باده را نبودی، از لعل دوست بویی
کی داشتی به عالم، زین حرمتی حرامی؟
میگفت: ترک رندی، سلمان شنید جانش
از می جواب تلخی، وزنی شکر پیامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را
پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید
خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را
بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را
یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت
صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری
که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا
دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید
خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را
بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را
یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت
صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری
که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا
دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی
فروغ شمعکام اژدها شد محفل ما را
ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این
تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را
دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد
مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن
گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را
ز خشکیهای وضع عافیت تر میشود همت
عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را
تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
به روی شعلهگر پاشی غبارکاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی
فروغ شمعکام اژدها شد محفل ما را
ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این
تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را
دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد
مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن
گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را
ز خشکیهای وضع عافیت تر میشود همت
عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را
تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
به روی شعلهگر پاشی غبارکاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
افتاده زندگی بهکمین هلاک ما
چندانکه وارسی به سر ماست خاک ما
ذوق گداز دل چقدر زور داشتهست
انگور را ز ریشه برآورد تاک ما
بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح
برشمع خنده ختم شد ازجیب چاک ما
تاب و تب قیامت هستی کشیدهایم
ازمرگ نیست آن هه تشویش و باک ما
کهسار را ز نالهٔ ما باد میبرد
کس را به درد عشق مباد اشتراک ما
قناد نیست مائده آرای بزم عشق
لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما
پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست
مژگان بس است سر بهسمک تاسماک ما
آخربهفکرخویش فرورفتن است وبس
چون شمعکنده استگریبان مغاک ما
صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال
ای جهد خشککن عرق شرمناک ما
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی
ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما
چندانکه وارسی به سر ماست خاک ما
ذوق گداز دل چقدر زور داشتهست
انگور را ز ریشه برآورد تاک ما
بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح
برشمع خنده ختم شد ازجیب چاک ما
تاب و تب قیامت هستی کشیدهایم
ازمرگ نیست آن هه تشویش و باک ما
کهسار را ز نالهٔ ما باد میبرد
کس را به درد عشق مباد اشتراک ما
قناد نیست مائده آرای بزم عشق
لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما
پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست
مژگان بس است سر بهسمک تاسماک ما
آخربهفکرخویش فرورفتن است وبس
چون شمعکنده استگریبان مغاک ما
صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال
ای جهد خشککن عرق شرمناک ما
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی
ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
طرح قیامتی ز جگر میکشیم ما
نقاش نالهایم و اثر میکشیم ما
توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در میکشیم ما
ظالمکند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر میکشیم ما
زین عرض جوهریکه درآیینه دیدهایم
خط بر جریدههای؟ر میکشیم ما
تا حسن عافیت شود آیینهدار ما
از داغ دل چوشعله سپرمیکشیم ما
در وصل همکنار خیالیم چاره نیست
آیینهایم و عکس به بر میکشیم ما
اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر میکشیم ما
آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمیکشیم ما
وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمیکشیم ما
تا سجده بردهایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگیکه به سر میکشیم ما
ایناست اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر میکشیم ما
خاک بنای ما به هواگرد میکند
بیدل هنوزمنتپرمیکشیم ما
نقاش نالهایم و اثر میکشیم ما
توفان نفس نهنگ محیط تحیریم
آفاق راچوآینه در میکشیم ما
ظالمکند به صحبت ما دل زکین تهی
از جیب سنگ نقد ش؟ر میکشیم ما
زین عرض جوهریکه درآیینه دیدهایم
خط بر جریدههای؟ر میکشیم ما
تا حسن عافیت شود آیینهدار ما
از داغ دل چوشعله سپرمیکشیم ما
در وصل همکنار خیالیم چاره نیست
آیینهایم و عکس به بر میکشیم ما
اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است
بیهوده انتظار خبر میکشیم ما
آیینه نقشبند طلسم خیال نیست
تصویرخود به لوح دگرمیکشیم ما
وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم
محمل به دوش عمرشررمیکشیم ما
تا سجده بردهایم خم پیکر نیاز
زین بار زندگیکه به سر میکشیم ما
ایناست اگرتصرف عرض شکست رنگ
آیینهٔ خیال به زر میکشیم ما
خاک بنای ما به هواگرد میکند
بیدل هنوزمنتپرمیکشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
تا نمیدزدد غبار غفلت هستی خطاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
شب که حیرت با خیالت طرح قیل و قال ریخت
همچو شمع از پیکرم یکسر زبان لال ریخت
یک سحر تا نقشبندم صد چمنرنگم شکست
تا به پروازی رسم اندیشه چندین بال ریخت
همچو دل آیینهٔ وهمی به دست افتاده است
میتوان از لافهستی یکجهان تمثال ریخت
گاه عرض سرنوشت ناتوانیهای من
تا رقم در جلوه آید، کلک قدرت نال ریخت
یک نفس چون سایه گشتم، غافل از خورشید عشق
بر سراپایم سواد نامهٔ اعمال ریخت
آبم از شرم سماجت پیشگان این چمن
بهر یک لبخنده نتوان آبرو هرسال ریخت
بیتب شوقت به رنگ شعله داغ اخگرم
آرمیدنها مرا در قالب تبخال ریخت
رفتهام از خویشتن چندانکه میآیم هنوز
بیخودی از ماضیام توفان استقبال ریخت
عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوهایم
نیستی آیینهٔ ما سخت بیتمثال ریخت
صبح این وبرانهایم از فیض نومیدی مپرس
خاک ما بر باد رفت و عالم اقبال ریخت
تا پری افشاندهایم از آسمانها برتریم
بسمل رنگیم نتوان خون ما پامال ریخت
کار با عشق است بپدل ورنه در میدان لاف
بوالهوس هم میتواند خونی از قیفال ریخت
همچو شمع از پیکرم یکسر زبان لال ریخت
یک سحر تا نقشبندم صد چمنرنگم شکست
تا به پروازی رسم اندیشه چندین بال ریخت
همچو دل آیینهٔ وهمی به دست افتاده است
میتوان از لافهستی یکجهان تمثال ریخت
گاه عرض سرنوشت ناتوانیهای من
تا رقم در جلوه آید، کلک قدرت نال ریخت
یک نفس چون سایه گشتم، غافل از خورشید عشق
بر سراپایم سواد نامهٔ اعمال ریخت
آبم از شرم سماجت پیشگان این چمن
بهر یک لبخنده نتوان آبرو هرسال ریخت
بیتب شوقت به رنگ شعله داغ اخگرم
آرمیدنها مرا در قالب تبخال ریخت
رفتهام از خویشتن چندانکه میآیم هنوز
بیخودی از ماضیام توفان استقبال ریخت
عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوهایم
نیستی آیینهٔ ما سخت بیتمثال ریخت
صبح این وبرانهایم از فیض نومیدی مپرس
خاک ما بر باد رفت و عالم اقبال ریخت
تا پری افشاندهایم از آسمانها برتریم
بسمل رنگیم نتوان خون ما پامال ریخت
کار با عشق است بپدل ورنه در میدان لاف
بوالهوس هم میتواند خونی از قیفال ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
مییکه شوخی رنگش جنون افلاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است