عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه ی سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام
که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه ی چشمی به ما نمی‌نگری
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه ی حسن
و از این معامله غافل مشو که حیف خوری
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
جمع باشید ای حریفان زان که وقت خواب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست
روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شیوهٔ دولاب نیست
ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
می‌دوانی سوی آن جو کندران جو آب نیست
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست
بی خبر بادا دل من از مکان و کان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری؟
ترسم که عشق گوید کین خواجه کودن آمد
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
ای دل بی‌بهره از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس
دانه شیرین بود اکرام شاه
دانه دیدی آن زمان از دام ترس
گر چه باران نعمت است از برق ترس
شاد ایامی تو از ایام ترس
لطف شاهان گر چه گستاخت کند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس
چون بخندد شیر تو ایمن مباش
آن زمان از زخم خون آشام ترس
ای مگس دل با لب شکر مپیچ
چشم بادام است از بادام ترس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
آن میر دروغین بین، با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بی‌رسمک و آیینک
بی‌جان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دید‌هٔ نمگینک؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم؟
درین سراب فنا چشمهٔ حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی، که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را ره‌زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمهٔ صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق‌ بی‌جهات منم
اگر چراغ‌دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سماع آمد، هلا ای یار برجه
مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لن برلنگر
مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو کردندت کنون بیدار برجه
هلا، ای فکرت طیار برپر
تو نیز ای قالب سیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشد
گذر از پار و از پیرار برجه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
رها کن شرم و استکبار برجه
وگر کاهل بود قوال عارف
بدو ده خرقه و دستار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
که عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آن که فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فروسو می‌کشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی
یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بی‌گفتار برجه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
می‌ترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت می‌گشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راه‌ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۳ - جواب گفتن خرگوش ایشان را
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
هم چنین تا مخلصی می‌خواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک، کس ره نبرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴ - التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوان‌ها دید در حفره‌ی عمیق
گفت ای همراه، آن نام سنی
که بدان تو مرده را زنده ‌کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوان‌ها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاک‌تر
وز فرشته در روش دراک‌تر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست؟
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست؟
میل این ابله درین بیگار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مردار را؟
مردهٔ خود را رها کرده‌ست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آن که تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف، خاری شود
ور سوی یاری رود، ماری شود
کیمیای زهر و مار است آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را
خیز بلقیسا بیا و ملک بین
بر لب دریای یزدان در بچین
خواهرانت ساکن چرخ سنی
تو به مرداری چه سلطانی کنی؟
خواهرانت را ز بخشش‌های راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد؟
تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن
که منم شاه و رئیس گولخن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۸ - قال النبی علیه‌السلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بی‌دینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کرده‌ست او گناه
آه او گوید که گم کرده‌ست راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانی‌یی
عقل کامل داشت و پایان دانی‌یی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیت‌ها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخل‌ها و میوه‌ها جمله ز غیب
حق فرستاده‌ست بی‌تخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غله‌ش هم زان زمین حاصل شده‌ست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
می‌خرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم این‌ها بوده‌اند
هم از این‌ها می‌گشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا می‌کند داد و کرم
این زمین و سختیان پرده‌ست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر می‌زنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزق‌جوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زین‌ها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو می‌تافتی
چون ز نقشی انس دل می‌یافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه می‌شدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگه‌تر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جمله‌شان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش می‌دهی
او ز پندت می‌کند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
می‌نشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دل‌ها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۱
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی
قضا به ناله مظلوم و لابه محروم
دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی
به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی
که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
ز تاج ملک زاده‌ای در ملاخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد به در
در اوباش، پاکان شوریده رنگ
همان جای تاریک و لعلند و سنگ
چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان
بر آمیختستند با جاهلان
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی به سر وقت صاحبدلی
کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بار دشمن کش است؟
بدرد چو گل جامه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار
غم جمله خور در هوای یکی
مراعات صد کن برای یکی
کسی را که نزدیک ظنت بد اوست
چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز
بسا تلخ عیشان و تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست
ملک زاده را در نواخانه دست
که روزی برون آید از شهر بند
بلندیت بخشد چو گردد بلند
مسوزان درخت گل اندر خریف
که در نوبهارت نماید ظریف
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
سیهکاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد
پسر چند روزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت
به خواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سال؟
بگفت ای پسر قصه بر من مخوان
به دوزخ در افتادم از نردبان
نکو سیرتی بی تکلف برون
به از نیک نامی خراب اندرون
به نزدیک من شب رو راهزن
به از فاسق پارسا پیرهن
یکی بر در خلق رنج آزمای
چه مزدش دهد در قیامت خدای؟
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار
چو در خانهٔ زید باشی به کار
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جز آن کس که رویش در اوست
ره راست رو تا به منزل رسی
تو در ره نه‌ای، زین قبل واپسی
چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا به شب، شب همان جا که هست
کسی گر بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی
تو هم پشت بر قبله‌ای در نماز
گرت در خدا نیست روی نیاز
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور، که روزی دهد میوه‌بار
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این بر کسی چون تو محروم نیست
هر آن کافگند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید به چنگ
منه آبروی ریا را محل
که این آب در زیر دارد وحل
چو در خفیه بد باشم و خاکسار
چه سود آب ناموس بر روی کار؟
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا در توانی فروخت
چه دانند مردم که در جامه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست
چه وزن آورد جایی انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد؟
مرائی که چندین ورع می‌نمود
بدیدند و هیچش در انبان نبود
کنند ابره پاکیزه‌تر ز آستر
که این در حجاب است و آن در نظر
بزرگان فراغ از نظر داشتند
ازان پرنیان آستر داشتند
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش
ببازی نگفت این سخن با یزید
که از منکر ایمن‌ترم کز مرید
کسانی که سلطان و شاهنشهند
سراسر گدایان این درگهند
طمع در گدا، مرد معنی نبست
نشاید گرفتن در افتاده دست
همان به گر آبستن گوهری
که همچون صدف سر به خود در بری
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
تو را پند سعدی بس است ای پسر
اگر گوش گیری چو پند پدر
گر امروز گفتار ما نشنوی
مبادا که فردا پشیمان شوی
از این به نصیحتگری بایدت
ندانم پس از من چه پیش آیدت!