عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
فردوسی : ضحاک
بخش ۲
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۸
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
بدو گفت با او برو همچنین
نیابی ز من گنج و تاج و نگین
چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهان‌آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت با دختر سرفراز
که ای پروریده بنام و بناز
ز چندین سر و افسر نامدار
چرا کرد رایت مرا خواستار
غریبی همی برگزینی که گنج
نیابی و با او بمانی به رنج
ازین سرفرازان همالی بجوی
که باشد به نزد پدرت آبروی
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جویی و تاج و تخت
برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخنده‌رای
سرایی به پردخت مهتر بده
خورشها و گستردنی هرچ به
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاک‌دین
کتایون بی‌اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس
بها داد یاقوت را شش‌هزار
ز دینار و گنج از در شهریار
خریدند چیزی که بایسته بود
بدان روز بد نیز شایسته بود
ازان سان که آمد همی زیستند
گهی شادمان گاه بگریستند
همه کار گشتاسپ نخچیر بود
همه ساله با ترکش و تیر بود
چنان بد که روزی ز نخچیرگاه
مر او را به هیشوی بر بود راه
ز هرگونه‌ای چند نخچیر داشت
همی رفت و ترکش پر از تیر داشت
همه هرچ بود از بزرگان و خرد
هم از راه نزدیک هیشوی برد
چو هیشو بدیدش بیامد دوان
پذیره شدش شاد و روشن‌روان
به زیرش بگسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد
بیامد به نزد کتایون چو گرد
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر
به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
دگر بهرهٔ مهتر ده بدی
هرانکس کزان روستا مه بدی
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای
یکی شد به خورد و به آرام و رای
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۴
جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
چنان بد که یک روز بی‌انجمن
به نخچیرگه رفت با چنگ زن
کجا نام آن رومی آزاده بود
که رنگ رخانش به می داده بود
به پشت هیون چمان برنشست
ابا سرو آزاده چنگی به دست
دلارام او بود و هم کام اوی
همیشه به لب داشتی نام اوی
به روز شکارش هیون خواستی
که پشتش به دیبا بیاراستی
فروهشته زو چار بودی رکیب
همی تاختی در فراز و نشیب
رکابش دو زرین دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهر آگین بدی
همان زیر ترکش کمان مهره داشت
دلاور ز هر دانشی بهره داشت
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت
که ای ماه من چون کمان را به زه
برآرم به شست اندر آرم گره
کدام آهو افگنده خواهی به تیر
که ماده جوانست و همتاش پیر
بدو گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد
تو آن ماده را نر گردان به تیر
شود ماده از تیر تو نر پیر
ازان پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز
کمان مهره انداز تا گوش خویش
نهد هم‌چنان خوار بر دوش خویش
هم‌انگه ز مهره بخاردش گوش
بی‌آزار پایش برآرد به دوش
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز
چو خواهی که خوانمت گیتی فروز
کمان را به زه کرد بهرام گور
برانگیخت از دشت آرام شور
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت
به دشت اندر از بهر نخچیر داشت
هم‌انگه چو آهو شد اندر گریز
سپهبد سروهای آن نره تیز
به تیر دو پیکان ز سر برگرفت
کنیزک بدو ماند اندر شگفت
هم‌اندر زمان نر چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت
همان در سروگاه ماده دو تیر
بزد همچنان مرد نخچیرگیر
دو پیکان به جای سرو در سرش
به خون اندرون لعل گشته برش
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت
به خم کمان مهره در مهره ساخت
به گوش یکی آهو اندر فکند
پسند آمد و بود جای پسند
بخارید گوش آهو اندر زمان
به تیر اندر آورد جادو کمان
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت
بدان آهو آزاده را دل بسوخت
بزد دست بهرام و او را ز زین
نگونسار برزد به روی زمین
هیون از بر ماه‌چهره براند
برو دست و چنگش به خون درفشاند
چنین گفت کای بی‌خرد چنگ‌زن
چه بایست جستن به من برشکن
اگر کند بودی گشاد برم
ازین زخم ننگی شدی گوهرم
چو او زیر پای هیون در سپرد
به نخچیر زان پس کنیزک نبرد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۵
دگر هفته با لشکری سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز
برابر ز کوهی یکی شیر دید
کجا پشت گوری همی بر درید
برآورد زاغ سیه را بزه
به تندی به شست سه‌پر زد گره
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هژبر از بر و گور زیر
چو او گور و شیر دلاور بکشت
به ایوان خرامید تیغی به مشت
دگر هفته نعمان و منذر به راه
همی رفت با او به نخچیرگاه
بسی نامور برده از تازیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
همی خواست منذر که بهرام گور
بدیشان نماید سواری و زور
شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هر یکی چون هیونی یله
چو بهرام‌گور آن شترمرغ دید
به کردار باد هوا بردمید
کمان را بمالید خندان به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ
یکایک همی راند اندر کمان
بدان تا سرآرد بریشان زمان
همی برشکافید پرشان به تیر
بدین سان زند مرد نخچیرگیر
به یک سوزن این زان فزون‌تر نبود
همان تیر زین تیر برتر نبود
برفت و بدید آنک بد نامدار
به یک موی‌بر بود زخم سوار
همی آفرین خواند منذر بدوی
همان نیزه‌داران پرخاشجوی
بدو گفت منذر که ای شهریار
بتو شادمانم چو گلبن به بار
مبادا که خم آورد ماه تو
وگر سست گردد کمرگاه تو
هم‌انگه چون منذر به ایوان رسید
ز بهرام رایش به کیوان رسید
فراوان مصور بجست از یمن
شدند این سران بر درش انجمن
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر و چربه دستی به زور
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر
ز قیر سیه تازه شد بر حریر
سواری برافگند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار
فرستاده چون شد بر یزدگرد
همه لشکر آمد بران نامه گرد
همه نامداران فروماندند
به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس هنرها چو کردی به کار
همی تاختندی بر شهریار
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۶
چو یوز شکاری به کار آمدش
بجنبید و رای شکار آمدش
یکی باره‌ای تیزرو بر نشست
به هامون خرامید بازی به دست
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیک‌بخت
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای
چنین گفت کاین جای شیران بود
همان رزمگاه دلیران بود
کمان را به زه کرد مرد دلیر
پدید آمد اندر زمان نره شیر
یکی نعره زد شیر چون در رسید
بزد دست شاه و کمان درکشید
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بدوبر بسوخت
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دران کارزار
برون آمد از بیشه مردی کهن
زبانش گشاده به شیرین سخن
کجا نام او مهربنداد بود
ازان زخم شمشیر او شاد بود
یکی مرد دهقان یزدان‌پرست
بدان بیشه بودیش جای نشست
چو آمد بر شاه ایران فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت کای مهتر نامدار
به کام تو باد اختر روزگار
یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای
خداوند این جا و کشت و سرای
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو
زمانی درین بیشه آیی چنین
بباشی به شیر و می و انگبین
به ره هست چندانک باید به کار
درختان بارآور و سایه‌دار
فرود آمد از باره بهرامشاه
همی کرد زان بیشه جایی نگاه
که باشد زمین سبز و آب روان
چنانچون بود جای مرد جوان
بشد مهربنداد و رامشگران
بیاورد چندی ز ده مهتران
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین به مشت
چو نان خورده شد جامهای نبید
نهادند پیشش گل و شنبلید
چو شد مهربنداد شادان ز می
به بهرام گفت ای گو نیک‌پی
چنان دان که ماننده‌ای شاه را
همان تخت زرین و هم‌گاه را
بدو گفت بهرام کری رواست
نگارنده بر چهرها پادشاست
چنان آفریند که خواهد همی
مر آن را گزیند که خواهد همی
اگر من همی نیک مانم به شاه
ترا دادم این بیشه و جایگاه
بگفت این و زان جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست
بخفت آن شب تیره در بوستان
همی یاد کرد از لب دوستان
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۳
به هشتم بیامد به دشت شکار
خود و روزبه با سواری هزار
همه دشت یکسر پر از گور دید
ز قربان کمان کیان برکشید
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد
بهاران و گوران شده جفت جوی
ز کشتن به روی اندر آورده روی
همی پوست کند این ازآن آن ازین
ز خونشان شده لعل روی زمین
همی بود بهرام تا گور نر
به مستی جدا شد یک از یک دگر
چو پیروز شد نره گور دلیر
یکی ماده را اندر آورد زیر
به زه داشت بهرام جنگی کمان
بخندید چون گور شد شادمان
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت
دل لشکر از زخم او بر فروخت
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید
بران شهریار آفرین گسترید
که چشم بد از فر تو دور باد
همه روزگاران تو سور باد
به مردی تواندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گوی
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۴
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه تنگ را
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
بر ماده شد تیز بگشاد دست
بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بی‌پر بود
نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ندید و نبیند کسی در جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی
پی کوه خارا ز بن برکنی
بدان مرغزار اندرون راند شاه
ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه
یکی بیشه دیدند پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را
بر او دوید از پی نام را
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند
بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست
ندارد جز از دختری چنگ‌زن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید
اگر نیستی داد بهرامشاه
مر او را کجا ماندی دستگاه
شهنشاه گیتی نکوشد به زر
همان موبدش نیست بیدادگر
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت
که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر
تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت
سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه
به نزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش
همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زین‌سان که باشد به دست
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه
کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست
ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بی‌خون کند
برفتند گویان به ایوان شاه
یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیره‌گون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش
همی تاخت باره به آواز چنگ
سوی خان بازارگان بی‌درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست
پرستندهٔ مهربان گفت کیست
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی
ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام
بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید
ز در دختر میزبان را بدید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد
همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسپ او را ببست
پرستنده را نیز خوان خواستند
یکی جای دیگر بیاراستند
همان میزبان را یکی زیرگاه
نهادند و بنشست نزدیک شاه
به پوزش بیاراست پس میزبان
به بهرام گفت ای گو مرزبان
توی میهمان اندرین خان من
فدای تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازه‌رو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست
به می رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان به جام از نخست
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام
بدو گفت میخواره را چیست نام
هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم
به بهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخندید زو شهریار
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جای درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم
همی به آسمان اندر آرد سرم
همو میگسارست و هم چنگ‌زن
همان چامه گویست و لشکر شکن
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلارام بود
به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن
به بهرام گفت ای گزیده سوار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست
پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ
یکی چامه باید مرا بی‌درنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان
گروگان کند پیش مهمان روان
زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهیار
تو گفتی بنالد همی چنگ زار
چو رود بریشم سخن‌گوی گشت
همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
پدر را چنین گفت کای ماهیار
چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی
زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش
بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را
نگه کرد باید به روی تو بس
جز او را نمانی ز لشکر به کس
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل
بناورد خشت افگنی بر دو میل
رخانت به گلنار ماند درست
تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد
ندید و نبیند به روز نبرد
تن آرزو خاک پای تو باد
همه‌ساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بروبر ازان گونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار
کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت
بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی
به گفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهٔ شهریار
گر او را همی بایدت جام‌گیر
مکن سرسری امشب آرام‌گیر
به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب
سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را
شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن
وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست
زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگ‌زن
تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی او را به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیده‌ام
به جان و به دل هست چون دیده‌ام
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی
چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد به جای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند
یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی‌بره
بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش
نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید
تن‌آسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانهٔ ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه‌بر
هرانکس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه‌گران
کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست
نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو
بدین بی‌نوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی
پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست
خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز
که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته
به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجرهٔ آرزوی
بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار
سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم
به جای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه
به پیر و جوان از می آید گناه
هم‌انگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن‌روان
چو بیدار شد ایمن و تن‌درست
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد
ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه
بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی
همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار
پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد
بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی
مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند
همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا
بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی
نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم
گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا
درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بندهٔ بی‌خرد
شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست
خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم
پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای
بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه
ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن
همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه ترا
به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب
هم‌انگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه
گزیدند جایی مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماه‌چهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه
گشاده‌دل و شاد از ایوان مه
همی‌راند گویان به مشکوی خویش
به سوی بتان سمن‌بوی خویش
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۵
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
همه راه و بی‌راه لشکر گذشت
چنان شد که یک ماه ماند او به دشت
سراپرده و خیمه‌ها ساختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
برفتند بسیار مردم ز شهر
کسی کش ز دینار بایست بهر
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب
همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی به خروار تا خان خویش
بر کودک خرد و مهمان خویش
چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با بتان رای خواب آمدش
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه
ز گرد سواران ندیدند راه
همی رفت لشکر به کردار گرد
چنین تا رخ روز شد لاژورد
یکی شارستان پیشش آمد به راه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه
گذارند و ماند خود او یک تنه
بپرسید تا مهتر ده کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز
بپرسید کاین خانه ویران کراست
میان ده این جای ویران چراست
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
مرا دیدی اکنون سرایم ببین
بدین خانه نفرین به از آفرین
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای
جهاندار را سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند
بدو گفت چیزی ز بهر نشست
فراز آور ای مرد مهمان‌پرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان
به خیره چرا خندی ای مرزبان
گر افگندنی هیچ بودی مرا
مگر مرد مهمان ستودی مرا
نه افگندنی هست و نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی
به جای دگر خانه جویی رواست
که ایدر همه کارها بی‌نواست
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست
پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم
چنان چون بیابی یکی نان نرم
چنین داد پاسخ که ایدو گمان
که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی
اگر چند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند
که آمد به خان تو سرگین فگند
چنین داد پاسخ که شب تیره شد
مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی به نزدیکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تیغ داری به زربر رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب
ز یزدان بترس و ز من دور باش
به هر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برین‌گونه ویران بود
گذرگاه دزدان و شیران بود
بدو گفت اگر دزد شمشیر من
ببردی کنون نیستی زیر من
کدیور بدو گفت زین در مرنج
که در خان من کس نیابد سپنج
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی به پیشم همی خیره خیر
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشای ای مرد آزادمرد
کدیور بدو گفت کان آبگیر
به پیش است کمتر ز پرتاب تیر
بخور چند خواهی و بردار نیز
چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز
همانا بدیدی تو درویش مرد
ز پیری فرومانده از کارکرد
چنین داد پاسخ که گر مهتری
نداری مکن جنگ با لشکری
چه نامی بدو گفت فرشیدورد
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
بدو گفت بهرام با کام خویش
چرا نان نجویی بدین نام خویش
کدیور بدو گفت کز کردگار
سرآید مگر بر من این روزگار
نیایش کنم پیش یزدان خویش
ببینم مگر بی‌تو ویران خویش
چرا آمدی در سرای تهی
که هرگز نبینی مهی و بهی
بگفت این و بگریست چندان به زار
که بگریخت ز آواز او شهریار
بخندید زان پیر و آمد به راه
دمادم بیامد پس او سپاه
چو بیرون شد از نامور شارستان
به پیش اندر آمد یکی خارستان
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد پیش او شهریار
بدو گفت مهتر بدین شارستان
کرا دانی ای دشمن خارستان
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
بماند همه ساله بی‌خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اسپ و استر بود زین شمار
زمین پر ز آگنده دینار اوست
که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه
نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد به زر
یکی خانه بومش کند پر گهر
شبانش همی گوشت جوشد به شیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز به هم
ازویست هم بر تن او ستم
چنین گفت با خارزن شهریار
که گر گوسفندش ندانی شمار
بدانی همانا کجا دارد اوی
شمارش بتو گفت کی یارد اوی
چنین گفت کای رزم دیده سوار
ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند
بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی سوار
گزین کرده شایسته مردان کار
دبیری گزین کرد پرهیزگار
بدان‌سان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ایدر برو
همی خارکندی کنون زر درو
ازان خواسته ده یکی مر تراست
بدین مردمان راه بنمای راست
دل افرزو بد نام آن خارزن
گرازنده مردی به نیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
دل‌افروز بد گیتی افروز شد
چو آمد به درگاه پیروز شد
بیاورد لشکر به کوه و به دشت
همی گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر
همه دشت و کوه و بیابان کنام
کس او را به گیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم به خم
ز شیراز وز ترف سیصدهراز
شتروار بد بر لب جویبار
یکی نامه بنوشت بهرام هور
به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آفرین کرد بر کردگار
که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که کیش بدی (را) نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان
ز تو شاد یکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همی بگذرد
ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی به اندازه به
دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به
یکی گم شده نام فرشیدورد
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس
ندانست کردن به چیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان
تهی‌دست و پر غم نشسته نهان
به بیداد ماند همی داد شاه
منه پند گفتار من بر گناه
پی افگن یکی گنج زین خواسته
سیوم سال را گردد آراسته
دبیران داننده را خواندم
برین کوه آباد بنشاندم
شمارش پدیدار نامد هنوز
نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
برین کوهسارم دو دیده به راه
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
ز من باد بر شاه ایران درود
بمان زنده تا نام تارست و پود
هیونی برافگند پویان به راه
بدان تا برد نامه نزدیک شاه
چو آن نامه برخواند بهرام‌گور
به دلش اندر افتارد زان کار شور
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
نبشت آن که گر دادگر بودمی
همین مرد را رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون
نبد هم کسی را به بد رهنمون
همی بد که این مرد بد ناسپاس
ز یزدان نبودش به دل در هراس
یکی پاسبان بد برین خواسته
دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشد به پیکار و ناسودمند
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد
جزین نامداران که داریم یاد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست
ببخش و مبر زان به یک چیز دست
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت
به چشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد
کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست
به بازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم
پدر مرده و مانده بی زر و سیم
زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند
که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند
بریشان ببخش این همه خواسته
برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد
همه داد و پرهیزگاریت باد
نهان کرده دینار فرشیدورد
بدو مان همی تا نماند به درد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک
چو بایست کردن همی در مغاک
سپهر گراینده یار تو باد
همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامه‌بر مهر شاه
فرستاد برگشت و آمد به راه
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۶
بفرمود تا تخت شاهنشهی
به باغ بهار اندر آرد رهی
به فرمان ببردند پیروزه تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
می و جام بردند و رامشگران
به پالیز رفتند با مهتران
چنین گفت با رای‌زن شهریار
که خرم به مردم بود روزگار
به دخمه درون بس که تنهاشویم
اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها
به پای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
ز گیتی ستایش به مابر بس است
که گنج درم بهر دیگر کس است
بی‌آزاری و راستی بایدت
چو خواهی که این خورده نگزایدت
کنون سال من رفت بر سی و هشت
بسی روز بر شادمانی گذشت
چو سال جوان بر کشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید به دل
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید
چو کافور شد مشک معیوب گشت
به کافور بر تاج ناخوب گشت
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندر آید به یال
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز گفتار او ناسپاس
به شادی بسی روز بگذاشتم
ز بادی که بد بهره برداشتم
کنون بر گل و نار و سیب و بهی
ز می جام زرین ندارم تهی
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند و بویا بهاری بود
می سرخ چون غمگساری بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد
زمین سبزه و آبها لاژورد
چو با مهرگانی بپوشیم خز
به نخچیر باید شدن سوی جز
بدان دشت نخچیر کاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
کنون گردن گور گردد سبتر
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز
نباید کشیدن به راه دراز
که آن جای گرزست و تیر و کمان
نباشیم بی‌تاختن یک زمان
بیابان که من دیده‌ام زیر جز
شده چون بن نیزه بالای گز
بران جایگه نیز یابیم شیر
شکاری بود گر بمانیم دیر
همی بود تا ابر شهریوری
برآمد جهان شد پر از لشکری
ز هر گوشه‌ای لشکری جنگجوی
سوی شاه ایران نهادند روی
ازیشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخچیر دارد نشان
بیاورد لشکر به دشت شکار
سواران شمشیر زن ده هزار
ببردند خرگاه و پرده‌سرای
همان خیمه و آخر و چارپای
همه زیردستان به پیش سپاه
برفتند هرجای کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
کنند از بر چرخ چینی سطرخ
پس لشکر اندر همی تاخت شاه
خود و ویژگان تا به نخچیرگاه
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید
چنین گفت کاینجا شکار منست
که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شادان‌دل و تن‌درست
که فردا بباید مرا شیر جست
کنون میگساریم تا چاک روز
چو رخشان شود هور گیتی فروز
نخستین به شمشیر شیر افگنیم
همان اژدهای دلیر افگنیم
چو این بیشه از شیر گردد تهی
خدنگ مرا گور گردد رهی
ببود آن شب و بامداد پگاه
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه
هم‌انگاه بیرون خرامید شیر
دلاور شده خورده از گور سیر
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
ولیکن به شمشیر یازم به شیر
بدان تا نخواند مرا نادلیر
بپوشید تر کرده پشمین قبای
به اسپ نبرد اندر آورد پای
چو شیر اژدها دید بر پای خاست
ز بالا دو دست اندر آورد راست
همی خواست زد بر سر اسپ اوی
بزد پاشنه مرد نخچیر جوی
بزد بر سر شیر شمشیر تیز
سبک جفت او جست راه گریز
ز سر تا میانش بدونیم کرد
دل نره شیران پر از بیم کرد
بیامد دگر شیر غران دلیر
همی جفت او بچه پرورد زیر
بزد خنجری تیز بر گردنش
سر شیر نر کنده شد از تنش
یکی گفت کای شاه خورشید چهر
نداری همی بر تن خویش مهر
همه بیشه شیرند با بچگان
همه بچگان شیر مادر مکان
کنون باید آژیر بودن دلیر
که در مهرگان بچه دارد به زیر
سه فرسنگ بالای این بیشه است
به یک سال اگر شیرگیری به دست
جهان هم نگردد ز شیران تهی
تو چندین چرا رنج بر تن نهی
چو بنشست بر تخت شاه از نخست
به پیمان جز از چنگ شیران نجست
کنون شهریاری به ایران تراست
به گور آمدی جنگ شیران چراست
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
به شبگیر فردا من و گور و تیر
سواران گردنکش اندر زمان
نکردند نامی به تیر و کمان
اگر داد مردی بخواهیم داد
به گوپال و شمشیر گیریم یاد
بدو گفت موبد که مرد سوار
نبیند چو تو گرد در کارزار
که چشم بد از فر تو دور باد
نشست تو در گلشن و سور باد
به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه
ابا موبد و پهلوان سپاه
همی خواند لشکر برو آفرین
که بی‌تو مبادا کلاه و نگین
به خرگاه شد چون سپه بازگشت
ز دادنش گیتی پرآواز گشت
یکی دانشی مرزبان پیش‌کار
به خرگاه نو بر پراگنده خار
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جای خواب
همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد
برو کاسه آرایش چین نهاد
بیاراست سالار خوان از بره
همه خوردنیها که بد یکسره
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامی بزرگ از بلور
که آرد پری‌چهرهٔ میگسار
نهد بر کف دادگر شهریار
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
سر مایه او بود ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
به رزم و به بزم و به رای و به خوان
جز او را جهاندار گیتی مخوان
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست
کجا بر فریدون کنند آفرین
برویست نفرین ز جویای کین
مبادا جز از نیکویی در جهان
ز من در میان کهان و مهان
بیارید گفتا منادیگری
خوش آواز و از نامداران سری
که گردد سراسر به گرد سپاه
همی برخروشد به بی‌راه و راه
بگوید که بر کوی بر شهر جز
گر از گوهر و زر و دیبا و خز
چنین تا به خاشاک ناچیز پست
بیازد کسی ناسزاوار دست
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی
ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی
دو پایش ببندند در زیر اسپ
فرستمش تا خان آذرگشسپ
نیایش کند پیش آتش به خاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
بدان کس دهم چیز او را که چیز
ازو بستد و رنج او دید نیز
وگر اسپ در کشت‌زاری کند
ور آهنگ بر میوه‌داری کند
ز زندان نیابد به سالی رها
سوار سرافراز گر بی‌بها
همان رنج ما بس گزیدست بهر
بیاییم و آزرده گردند شهر
برفتند بازارگانان شهر
ز جز و ز برقوه مردم دو بهر
بیابان چو بازار چین شد ز بار
بران‌سو که بد لشکر شهریار
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۷
دگر روز چون تاج بفروخت هور
جهاندار شد سوی نخچیر گور
کمان را به زه بر نهاده سپاه
پس لشکر اندر همی رفت شاه
چنین گفت هرکو کمان را به دست
بمالد گشاید به اندازه شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون
یکی پهلوان گفت کای شهریار
نگه کن بدین لشکر نامدار
که با کیست زین‌گونه تیر و کمان
بداندیش گر مرد نیکی گمان
مگر باشد این را گشاد برت
که جاوید بادا سر و افسرت
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز
ازان خسروی فر و بالای برز
همه لشکر از شاه دارند شرم
ز تیر و کمانشان شود دست نرم
چنین داد پاسخ که این ایزدیست
کزو بگذری زور بهرام چیست
برانگیخت شبدیز بهرام را
همی تیز کرد او دلارام را
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور را با سرونش ببست
هم‌انگاه گور اندر آمد به سر
برفتند گردان زرین کمر
شگفت اندران زخم او ماندند
یکایک برو آفرین خواندند
که کس پر و پیکان تیرش ندید
به بالای آن گور شد ناپدید
سواران جنگی و مردان کین
سراسر برو خواندند آفرین
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
سواری تو و ما همه بر خریم
هم از خروران در هنر کمتریم
بدو گفت شاه این نه تیر منست
که پیروزگر دستگیر منست
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست
برانگیخت آن بارکش را ز جای
تو گفتی شد آن باره پران همای
یکی گور پیش آمدش ماده بود
بچه پیش ازو رفته او مانده بود
یکی تیغ زد بر میانش سوار
بدونیم شد گور ناپایدار
رسیدند نزدیک او مهتران
سرافراز و شمشیر زن کهتران
چو آن زخم دیدند بر ماده گور
خردمند گفت اینت شمشیر و زور
مبیناد چشم بد این شاه را
نماند به جز بر فلک ماه را
سر مهتران جهان زیر اوست
فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
سپاه از پس‌اندر همی تاختند
بیابان ز گوران بپرداختند
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یک تن مباد اندرین پهن دشت
که گوری فروشد به بازارگان
بدیشان دهند این همه رایگان
ز بر کوی با نامداران جز
ببردند بسیار دیبا و خز
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو
نخواهند اگر چندشان بود تاو
ازان شهرها هرک درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
ز بخشیدن او توانگر شدند
بسی نیز با تخت و افسر شدند
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه
بکی هفته بد شادمان با سپاه
برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای
خردمند و درویش جوینده‌ای
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان
کسی کو بخفتست با رنج ما
وگر نیستش بهره از گنج ما
به میدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نوکند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست
همان کو جوانست و ناتن درست
وگر وام دارد کسی زین گروه
شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بی‌پدر کودکانند نیز
ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز
بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایه‌داری توانگر بمرد
بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
گنه کار دارد بدان چیز رای
ندارد به دل شرم و بیم خدای
سخن زین نشان کس مدارید باز
که از رازداران منم بی‌نیاز
توانگر کنم مرد درویش را
به دین آورم جان بدکیش را
بتوزیم فام کسی کش درم
نباشد دل خویش دارد به غم
دگر هرک دارد نهفته نیاز
همی دارد از تنگی خویش راز
مر او را ازان کار بی‌غم کنم
فزون شادی و اندهش کم کنم
گر از کارداران بود رنج نیز
که او از پدرمرده‌ای خواست چیز
کنم زنده بر دار بیداد را
که آزرد او مرد آزاد را
گشادند زان پس در گنج باز
توانگر شد آنکس که بودش نیاز
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت
خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی
ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود
هوا را همی داد گفتی درود
به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند
ببردند تا دل ندارد نژند
دو هفته همی بود دل شادمان
در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر
به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر
شبستاان خود را چو در باز کرد
بتان را ز گنج درم ساز کرد
به مشکوی زرین هرانکس که تاج
نبودش بزیر اندرون تخت عاج
ازان شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت وز روزبه لب گزید
بدو گفت من باژ روم و خزر
بدیشان دهم چون بیاری بدر
هم‌اکنون به خروار دینار خواه
ز گنج ری و اصفهان باژ خواه
شبستان برین‌گونه ویران بود
نه از اختر شاه ایران بود
ز هر کشوری باژ نو خواستند
زمین را به دیبا بیاراستند
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد
به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه ی عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشه ی خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
برای تو فدا کردیم جان‌ها
کشیده بهر تو زخم زبان‌ها
شنیده طعنه‌های همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمان‌ها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشان‌ها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنان‌ها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کان‌ها
که بی‌تو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیان‌ها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خورده‌یی تو دلا؟
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در می‌بار
چه می‌گریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشسته‌ست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همی‌ناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
سماع از بهر جان بی‌قرار است
سبک برجه، چه جای انتظار است؟
مشین این‌جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یار است
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کار است؟
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عار است
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت، هزار اندر هزار است
شنیدی طبل، برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقار است
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدار است
حسین کربلایی، آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدار است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
درین قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
برو گشته ترسان برو گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
به جز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟
عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کرده‌ست این عشق با تو؟
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌یی کان بلایی ندارد؟
خمش کن نثار است بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
ماییم فداییان جان باز
گستاخ و دلیر و جسم پرداز
حیف است که جان پاک ما را
باشد تن خاکسار انباز
ز آغاز همه به آخر آیند
ز آخر برویم ما به آغاز
هین باز پرید جمله یاران
شه باز بکوفت طبل شهباز
شش سوی مپر بپر از آن سو
کندر دل تو رسید آواز
هان ای دل خسته نقل ما را
روزی دو سه مانده است می‌ساز
گر خواری وگر عزیزی این جا
زان سوست بقا و ملک و اعزاز
مگشای پر سخن کزان سو
بی پر باشد همیشه پرواز
پوست سخن است این چه گفتم
از پوست که یافت مغز آن راز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش
گر این جهان چو جان است ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاک است وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
آمده‌‌‌‌‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی‌‌‌‌‌ام که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌‌‌‌‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعلهٔ نظر برم
آمده‌‌‌‌‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده‌‌‌‌‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
آن که ز زخم تیر او، کوه شکاف می‌کند
پیش گشاد تیر او، وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند، گفت بلی، اگر برم
آن که ز تاب روی او، نور صفا به دل کشد
وان که ز جوی حسن او، آب سوی جگر برم
در هوس خیال او، همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور،‌ نمی‌خوری؟ پیش کسی دگر برم