عبارات مورد جستجو در ۸۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۱ - در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ میآمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا
جود میجوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حقاند
وان که با حقاند جود مطلقاند
وانکه جز این دوست او خود مردهییست
او برین در نیست، نقش پردهییست
جود محتاج گدایان چون گدا
جود میجوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حقاند
وان که با حقاند جود مطلقاند
وانکه جز این دوست او خود مردهییست
او برین در نیست، نقش پردهییست
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - مطبخ خواجه
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم
بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم
نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی
ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم
ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم
تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
عراقی میسپارد جان و میگوید ز درد دل:
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم
نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی
ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم
ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم
تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
عراقی میسپارد جان و میگوید ز درد دل:
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد
کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید
دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود
آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز
کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد
کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید
دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود
آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز
کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن ویس از کردهء خویش
شگفتا پر فریبا روزگارا
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازی نماید این نبهره
چنان چون مرد بازی کن به مهره
گهی دلشاد دارد گاه غمگین
گهی با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
تن ما گر نبودی بستهء آز
نگفتی از گشی با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادی
نه باری زین جهان بر تن نهادی
ز بند مردمی جُستی رهایی
نجستی از بزرگی جز جدایی
چو بودی در گهرمان بی نیازی
به که کردی جهان افسوس و بازی
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همی بارید چون ابر بهاری
به آب اندر روان همچون سماری
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همی زد سنگ بر دل
نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همی گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویی شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوی خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستی جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همی نم
درین شب بر دلم بارد همی غم
منم از خرمی درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا ای دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو ای رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشئی بی عتیبی
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفای تو حقیقت بد به کردار
جفای من مجازی بد به گفتار
نبینی هیچ مهر و مهر جویی
که خود در وی نباشد گفت و گویی
بدان دلبر چرا باشد نیازی
که خود با او نشاید کرد نازی
تو آزرده شدی از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان ای دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازی نماید این نبهره
چنان چون مرد بازی کن به مهره
گهی دلشاد دارد گاه غمگین
گهی با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
تن ما گر نبودی بستهء آز
نگفتی از گشی با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادی
نه باری زین جهان بر تن نهادی
ز بند مردمی جُستی رهایی
نجستی از بزرگی جز جدایی
چو بودی در گهرمان بی نیازی
به که کردی جهان افسوس و بازی
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همی بارید چون ابر بهاری
به آب اندر روان همچون سماری
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همی زد سنگ بر دل
نه بر دل که می زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همی گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویی شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوی خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستی جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همی نم
درین شب بر دلم بارد همی غم
منم از خرمی درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا ای دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو ای رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامی بی نهیبی
نباشد هیچ عشئی بی عتیبی
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفای تو حقیقت بد به کردار
جفای من مجازی بد به گفتار
نبینی هیچ مهر و مهر جویی
که خود در وی نباشد گفت و گویی
بدان دلبر چرا باشد نیازی
که خود با او نشاید کرد نازی
تو آزرده شدی از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان ای دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۲
یکی را از ملوک، مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف، بفرمود طلب کردن.
دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواندند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد. پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند؛ اکنون که پدر و مادر به علّت حُطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند، به جز خدای - عزّ و جل - پناهی نمیبینم.
پیش که بر آورم ز دستت فریاد
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن، سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیل بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل
دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواندند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد. پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد. ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند؛ اکنون که پدر و مادر به علّت حُطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند، به جز خدای - عزّ و جل - پناهی نمیبینم.
پیش که بر آورم ز دستت فریاد
هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن، سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیل بانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۳
روزی بر لفظ ملک زاده رفت که کارهای این سری بمقادیر آن سری منوط است و بکوشش و جهد آدمی تفاوتی بیشتر ممکن نشود، و آن لوی تر که خردمند در طلب آن خوض ننماید و نفس خطیر و عمر عزیز را فدای مرداری بسیار خصم نگرداند.
چه بحرص مردم، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد.
شریف زاده گفت: جمال شرطی معتبر و سببی موکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد. پسر بازرگان گفت: منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب، سابق است، و هرکرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید. برزگر گفت: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، برکات کسب و میامن مجاهدت، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هراینه برسد.
چون بشهر منظور نزدیک رسیدند بطرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند: اطری فانک ناعلة، ما همه از کار بمانده ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع میداریم، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز بنوبت گرد کسی برآییم. سوی قصبه رفت و پرسید که: در این شهر کدام کار بهتر رود؟ گفتند: هیزم را عزتی است. در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانید و بفروخت و طعام خرید، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است. »
چه بحرص مردم، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد.
شریف زاده گفت: جمال شرطی معتبر و سببی موکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد. پسر بازرگان گفت: منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب، سابق است، و هرکرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید. برزگر گفت: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا، برکات کسب و میامن مجاهدت، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هراینه برسد.
چون بشهر منظور نزدیک رسیدند بطرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند: اطری فانک ناعلة، ما همه از کار بمانده ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع میداریم، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز بنوبت گرد کسی برآییم. سوی قصبه رفت و پرسید که: در این شهر کدام کار بهتر رود؟ گفتند: هیزم را عزتی است. در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانید و بفروخت و طعام خرید، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است. »
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
پیر مغان جام میم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
میروی و از عقبت میرود
جان و تن و دین و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیبپوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
میروی و از عقبت میرود
جان و تن و دین و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیبپوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
هجویری : باب التصوّف
فصل
ذو النون مصری رحمةاللّه علیه گوید: «الصُّوفیّ إذا نَطَقَ أبانَ نُطقُه مِنَ الحَقائقِ، و إنْ سَکَتَ نَطَقَتْ عَنْه الجوارحُ بِقَطْعِ العَلائقِ.»
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون میگوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف نعتٌ أُقیمَ العبدُ فیه.» قیلَ: «نعتٌ لِلْعَبدِ، أم نعتٌ للحقِّ؟» فقال: «نعتُ الحقِّ حقیقةً و نعتُ العَبْدِ رَسْماً.» :«تصوّف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آنچه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق بهجز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس بهحقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عزّ و جلّ بنده را فرمود که: «روزهدار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنانکه خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السّلام:«الصّومُ لی وَاَنَا اُجْزی بِهِ.» روزه از آن من است؛ از آنچه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف تَرْکُ کُلِّ حَظِّ النَّفْسِ.»
تصوّف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةاللّه که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةاللّه علیه گوید: «الصّوفیّةُ هُمُ الّذینَ صَفَتْ أرواحُهُم، فصاروا فی الصّفِّ الأوّل بَیْنَ یَدَیِ الْحَقِّ.»
صوفیان آناناند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلی با حق بیارامیدهاند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیّ الّذی لایُمْلِکُ ولایُمْلَکُ.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آنچه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءاللّه، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف حقیقةٌ لارسمَ له.»
تصوّف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آنچه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصهٔ حق بود. چون تصوّف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف رؤیَةُ الکَوْنِ بِعَیْنِ النَّقْصِ، بل غَضُّ الطَّرْفِ عَنِ الْکَوْنِ.»
تصوّف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آنچه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آنچه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که میبیند اگرچه ناقص بیند دیدهٔ وی حجاب است و آن که مینبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوّف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف شِرکٌ، لانَّهُ صِیانةُ الْقَلْبِ عَنْ رُؤْیَةِ الغیرِ ولاغیرَ.»
تصوّف شرک است؛ از آنچه آن صیانت دل بود از رؤیت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رؤیت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حُصری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف صَفاءُ السِّرِّ من کُدورات المُخالفاتِ.»
تصوّف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آنچه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم بهجز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه گوید: «التصوّف خُلُقٌ، مَن زادَ علیکَ فی الخُلُقِ، زادَ علیک فِی التصوّف.»
تصوّف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفیتر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةاللّه علیه گوید: «اَلصّوفیُّ لایَسبِقُ هِمَّتُه خُطْوَتَه البتّة.»
صوفی آن بود که اندیشهٔ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آنجا که تن، و تن آنجا که دل، قول آنجا که قدم، قدم آنجا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آنچه تا رؤیت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة اللّه علیه: «اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند بهجز خدای عزّ و جلّ. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف مبنیٌّ علی ثمانِ خصالٍ: السَّخاءِ، و الرِّضاءِ، و الصّبرِ و الإشارةِ و الغربةِ، و لُبْسِ الصُّوفِ و السّیاحةِ و الفقرِ. امّا السّخاءُ فلاِبراهیمَ و امّا الرّضاءُ فَلاِء سحقَ و امّاالصّبر فلأیّوبَ، و اما الإشارةِ فلِزَکریّا و اما الغربةِ فَلِیحیی، و امّا لُبسُ الصّوف فلِموسی، و امّا السّیاحةُ فلِعیسی و امّا الفقرُ فَلِحمّدٍ، صلواتُ اللّهِ علیهم اجمعینَ.»
گفت: بنای تصوّف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السّلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربَّهُ نداءً خفیّاً(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسهای و شانهای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب میخورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل میکرد شانه بینداخت؛ و به لُبس صوف به موسی که همه جامههای وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السّلام که خدای عزّ و جلّ کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنجها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیُّ لا یوجَدُ بعدَ عَدَمِه ولایُعْدَمُ بعدَ وُجودِه.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آنچه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آنچه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملهٔ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السّلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات اللّه علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «ربِّ اشرَحْ لی صَدْری و یَسِّرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلّی اللّه علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بُندار الصیرفی النّیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف إسقاطُ الرُّؤیَةِ لِلْحَقِّ ظاهراً و باطناً.»
تصوّف آن بود که صاحب آن، ظاهراً و باطناً، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آنچه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشهای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذرهای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المُقری رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف اسْتِقامَةُ الأحوال مَعَ الحقِّ.»
تصوّف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آنچه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجهٔ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.
صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود؛ یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود؛ یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف. چون میگوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف نعتٌ أُقیمَ العبدُ فیه.» قیلَ: «نعتٌ لِلْعَبدِ، أم نعتٌ للحقِّ؟» فقال: «نعتُ الحقِّ حقیقةً و نعتُ العَبْدِ رَسْماً.» :«تصوّف نعتی است که اقامت بنده در آن است.» گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟» گفت:«حقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق.» یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود.
و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آنچه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق بهجز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس بهحقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عزّ و جلّ بنده را فرمود که: «روزهدار». و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم، آن صوم بنده را باشد؛ و باز از روی حقیقت از آن خداوند؛ چنانکه خداوند گفت و رسول خبر داد، علیه السّلام:«الصّومُ لی وَاَنَا اُجْزی بِهِ.» روزه از آن من است؛ از آنچه مفعولات وی جمله ملک وی است، و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف تَرْکُ کُلِّ حَظِّ النَّفْسِ.»
تصوّف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد: یکی رسم ودیگر حقیقت. و این ان بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بودو این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود. پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای، جل جلاله. فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت. و بدین قول مبین شد قول جنید رحمةاللّه که پیش از این قول است.
و هم ابوالحسن نور رحمةاللّه علیه گوید: «الصّوفیّةُ هُمُ الّذینَ صَفَتْ أرواحُهُم، فصاروا فی الصّفِّ الأوّل بَیْنَ یَدَیِ الْحَقِّ.»
صوفیان آناناند که جانهای ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوی خلاص یافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلی با حق بیارامیدهاند و از غیر وی اندر رمیده.
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیّ الّذی لایُمْلِکُ ولایُمْلَکُ.»
صوفی آن بود که هیچ چیز اندر بند وی ناید، و وی اندر بند هیچ چیز نشود و این عبارت از عین فنا بود؛ که فانی صفت، مالک نبود و مملوک نه؛ از آنچه صحت ملک بر موجودات درست افتد و مراد از این آن است که صوفی هیچ چیز را، از متاع دنیا و زینت عقبی، ملک نکند و خود اندر تحت حکم و ملک نفس خود نیاید. سلطان ارادت خود را از غیر بگسلد تا غیر طمع بندگی از وی بگسلد. و این قول لطیف است مر آن گروه را که به فنای کلی گویند، و ما غلطگاه ایشان در این کتاب بیاریم تا تو را معلوم شود، ان شاءاللّه، عزو جل.
ابن الجلاء رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف حقیقةٌ لارسمَ له.»
تصوّف حقیقتی است که وی را رسم نیست، و آنچه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات، و حقیقت خاصهٔ حق بود. چون تصوّف از خلق اعراض کردن بود، لامحاله مر او را رسم نبود.
ابوعمرو دمشقی رحمةاللّه علیه گوید: «التصوّف رؤیَةُ الکَوْنِ بِعَیْنِ النَّقْصِ، بل غَضُّ الطَّرْفِ عَنِ الْکَوْنِ.»
تصوّف آن بود که اندر کون ننگری جز به عین نقص، و این دلیل بقای صفت بود، بل که چشم فراز کنی از کون و این دلیل فنای صفت بود؛ از آنچه نظر از کون باشد چون کون نماند نظر هم نماند و غض طرف از کون بقای بصیرت ربانی بود، یعنی هر که به خود نابینا شود به حق بینا گردد؛ از آنچه کون طالب هم طالب بود و کار وی از وی به وی باشد، وی را از خود بیرون راهی نباشد. پس یکی خود را بیند ولیکن ناقص بیند و یکی چشم از خود فراکند و نبیند و آن که میبیند اگرچه ناقص بیند دیدهٔ وی حجاب است و آن که مینبیند بینایی حجاب نیاید. و این اصلی قوی است اندر طریق تصوّف و ارباب معانی، اما این، جایگاه شرح این نیست.
ابوبکر شبلی رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف شِرکٌ، لانَّهُ صِیانةُ الْقَلْبِ عَنْ رُؤْیَةِ الغیرِ ولاغیرَ.»
تصوّف شرک است؛ از آنچه آن صیانت دل بود از رؤیت غیر، و خود غیر نیست؛ یعنی اندر اثبات توحید رؤیت غیر شرک باشد و چون اندر دل غیر نبود صیانت کردن مر او را از ذکر غیر محال باشد.
حُصری رحمة اللّه علیه گوید: «التصوّف صَفاءُ السِّرِّ من کُدورات المُخالفاتِ.»
تصوّف صفای سر بود از کدورات مخالفت و معنی این آن بود که سر را از مخالفت حق نگاه دارد؛ از آنچه دوستی موافقت بود و موافقت ضد مخالفت باشد. و دوست را اندر همه عالم بهجز حفظ فرمان دوست نباشد، و چون مراد یکی باشد، خالفت از کجا صورت گیرد؟
محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه گوید: «التصوّف خُلُقٌ، مَن زادَ علیکَ فی الخُلُقِ، زادَ علیک فِی التصوّف.»
تصوّف نیکوخویی باشد، هر که نیکو خوتر، وی صوفیتر. و خوی نیکو بر دو گونه باشد: یکی با خلق و دیگر با حق. نیکوخویی با حق رضا باشد به قضای وی و نیکوخویی با خلق حمل ثقل صحبت ایشان برای حق و این هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالی صفت استغناست از رضای طالب و سخط طالب و این هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانیت وی بسته است.
مرتعش رحمةاللّه علیه گوید: «اَلصّوفیُّ لایَسبِقُ هِمَّتُه خُطْوَتَه البتّة.»
صوفی آن بود که اندیشهٔ وی با قدم وی برابر بود البته. ای جمله حاضر بود دل آنجا که تن، و تن آنجا که دل، قول آنجا که قدم، قدم آنجا که قول. و این نشان حضوری بود بی غیبت بر خلاف آن که گویند: «از خود غایب به حق حاضر.» لا، بل که «به حق حاضر و به خود حاضر.» و این، عبارت از جمع الجمع باشد؛ از آنچه تا رؤیت نبود به خود، غیبت نبود از خود و چون رؤیت برخاست حضوری بی غیبت است. و تعلق این معنی به قول شبلی است، رحمة اللّه علیه: «اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بود که اندر دو جهان هیچ نبیند بهجز خدای عزّ و جلّ. و در جمله هستی بنده غیر بود و چون غیر نبیند خود را نبیند. و از خود بکلیت فارغ شود اندر حال نفی و اثبات خود.
جنید رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف مبنیٌّ علی ثمانِ خصالٍ: السَّخاءِ، و الرِّضاءِ، و الصّبرِ و الإشارةِ و الغربةِ، و لُبْسِ الصُّوفِ و السّیاحةِ و الفقرِ. امّا السّخاءُ فلاِبراهیمَ و امّا الرّضاءُ فَلاِء سحقَ و امّاالصّبر فلأیّوبَ، و اما الإشارةِ فلِزَکریّا و اما الغربةِ فَلِیحیی، و امّا لُبسُ الصّوف فلِموسی، و امّا السّیاحةُ فلِعیسی و امّا الفقرُ فَلِحمّدٍ، صلواتُ اللّهِ علیهم اجمعینَ.»
گفت: بنای تصوّف بر هشت خصلت است اقتدا به هشت پیغمبر، علیهم السّلام: به سخاوت به ابراهیم، و آن چندان بود که پسر فدا کرد؛ و به رضا به اسحاق که وی سر فدا کرد و به ترک جان عزیز خود بگفت؛ و به صبر به ایوب که اندر بلای کرمان صبر کرد؛ و به اشارت به زکریا که خداوند گفت: «اذنادی ربَّهُ نداءً خفیّاً(۳/مریم)»؛ و به غربت به یحیی که اندر وطن خود غریب بودو اندر میان خویشان از ایشان بیگانه؛ و به سیاحت به عیسی که اندر سیاحت خود چنان مجرد بود که جز کاسهای و شانهای نداشت چون بدید که کسی به دو مشت آب میخورد کاسه بینداخت و چون بدید که به انگشتان تخلیل میکرد شانه بینداخت؛ و به لُبس صوف به موسی که همه جامههای وی پشمین بود؛ و به فقر به محمد علیهم السّلام که خدای عزّ و جلّ کلید همه گنجهای روی زمین بدو فرستاد و گفت: «محنت برخود منه و از این گنجها خود را تجمل ساز.» گفت:: «نخواهم. بارخدایا، مرا یک روز سیردار و یک روز گرسنه.»و این اصول اند رمعاملت سخت نیکوست.
حصری گوید، رحمة اللّه علیه: «الصّوفیُّ لا یوجَدُ بعدَ عَدَمِه ولایُعْدَمُ بعدَ وُجودِه.»
صوفی آن بود که هستی وی را نیستی نباشد و نیستی وی را هستی نه؛ یعنی آنچه بیابد مر آن را هرگز گم نکند و آنچه گم کند مر آن را هرگز نیابد. و دیگر معنیش آن بود که یافتش را هرگز نایافت نباشد و نایافتش را هرگز یافت نه. یا اثباتی بود بی نفی و یا نفیی بود بی اثبات. و مراد از جملهٔ این عبارات آن است که تا حال بشریت از کسی ساقط شود و شواهد جسمان از حق وی فایت گردد و نسبتش از کل منقطع گردد و یا سر بشریت اندر حق کسی ظاهر شود تا تفاریق وی اندر عین خود جمع گردد، از خود به خود قیام یابد وصورت این اندر دو پیغامبر علیهما السّلام ظاهر توان کرد: یکی موسی صلوات اللّه علیه که اندر وجودش عدم نبود، تا گفت: «ربِّ اشرَحْ لی صَدْری و یَسِّرْلی امری (۲۵و ۲۶/طه)»، و دیگر رسول ما صلّی اللّه علیه که اندر عدمش وجود نبود، تا گفتند: «ألَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱/الإنشراح).» یکی آرایش خواست و زینت طلب کرد و دیگر را بیاراستند و وی را خود خواست نه.
علی بن بُندار الصیرفی النّیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «التصوّف إسقاطُ الرُّؤیَةِ لِلْحَقِّ ظاهراً و باطناً.»
تصوّف آن بود که صاحب آن، ظاهراً و باطناً، خود را نبیند و جمله حق را بیند؛ از آنچه اگر به ظاهرنگری بر ظاهر نشان توفیق یابی چون نگاه کنی معاملت ظاهر اندر جنب توفیق حق تعالی به پر پشهای نسنجد به ترک رؤیت ظاهر بگویی؛ و اگر به باطن نگری بر باطن نشان تأیید یابی چون نگاه کنی معاملت باطن اندر جنب تأیید حق به ذرهای نسنجد به ترک باطن بگویی، جمله مر حق را بینی. پس همه حق را بینی، خود را هیچ نبینی.
محمدبن احمد المُقری رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف اسْتِقامَةُ الأحوال مَعَ الحقِّ.»
تصوّف استقامت احوال است با حق؛ یعنی احوال مر سر صوفی را از حال نگرداند و به اعوجاج اندر نیفکند؛ از آنچه کسی را که دل صید محول احوال باشد احوال او را از درجهٔ استقامت بنیفکند و از حق تعالی بازندارد.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی السُّکر و الصَحْو
بدان اعزّک اللّه که: سُکْر و غلبه عبارتی است که ارباب معانی کردهاند از غلبهٔ محبت حق تعالی و صَحْو عبارتی از حصول مراد و اهل معانی را اندر این معنی سخن بسیار است، گروهی این را بر آن فضل مینهند و گروهی بر خلاف.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنانکه داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آنچه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که مینبایست، تا دید آنچه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آنچه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آنچه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آنچه دل اهل حق مجرد میباید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست مینبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نیاند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آنچه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنانکه موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنانکه حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارکتر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که بهجز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیکتر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آنچه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بیخبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامهای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی میخروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطرهای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آنچه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آنچه اطراف این هردو معانی به یکدیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آنچه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو میبینی که از من میبپرسی که چه میجویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه میطلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.
آنان که سُکْر را بر صَحْو فضل نهند و آن ابویزید است، رضی اللّه عنه، و متابعان او گویند که: صَحْو بر تمکین و اعتدال صفت آدمیت صورت گیرد و آن حجاب اعظم بود ازحق تعالی و سُکْر بر زوال آفت و نقص صفات بشریت و ذهاب تدبیر و اختیار وی، و فنای تصرفش اندر خود به بقای قوتی که اندر او موجود است به خلاف جنس وی، و این ابلغ و اتم و اکمل بود؛ چنانکه داود علیه السّلام اندر حال صَحْو بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به وی اضافت کرد و گفت: «و قتلَ داودُ جالوتَ (۲۵۱/البقره)، و مصطفی صلی اللّه علیه اندر حال سُکْر بود، فعلی از وی به وجود آمد، خداوند تعالی آن فعل را به خود اضافت کرد؛ قولُه، تعالی: «وَما رَمَیْتَ اذ رَمَیْتَ وَلکنَّ اللّهَ رَمی (۱۷/الأنفال).» فشتّانَ ما بینَ عبدٍ و عبدٍ! آن که به خود قایم بود و به صفات خود ثابت، گفتند: «تو کردی»، بر وجه کرامت و آن که به حق قایم بود و از صفات خود فانی، گفتند: «ما کردیم، آنچه کردیم.» پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود، چنان بود که داود را صلی اللّه علیه یک نظر به جایی افتاد که مینبایست، تا دید آنچه دید و چون به حق قایم بود چنان بود که مصطفی را صلی اللّه علیه یک نظر افتاد هم از آن جنس، زن بر مرد حرام شد؛ از آنچه آن در محل صَحْو بود و این در محل سُکْر.
و باز آنان که صَحْو را فضل نهند بر سُکْر و آن جنید است، رضی اللّه عنه و متابعان وی گویند: سُکْر محل آفت است؛ از آنچه آن تشویش احوال است و ذهاب صحت و گم کردن سر رشتهٔ خویش و چون قاعدهٔ همه معانی طالب باشد یا از روی فنای وی، یا از روی بقای وی، یا از روی محوش یا از روی اثباتش چون صحیح الحال نباشد فایدهٔ تحقیق حاصل نشود؛ از آنچه دل اهل حق مجرد میباید از کل مُثبَتات، و به نابنایی هرگز از بند اشیا راحت نباشد و از آفت آن رستگاری نه.
و ماندن خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست مینبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نیاند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید. و آن آن بود که پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم اندر حال دعای خود که: «اللّهمَّ أرِنَا الأَشْیاءَ کَماهیَ.» از آنچه هر که دید آسود و این معنی قول خدای است، عزّ وجل: «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الأبْصارِ (۲/الحشر)» و تا ندید آزاد نگردد.
پس این جمله جز اندر حال صَحْو درست نیاید، و مر اهل سُکْر را از این معنی هیچ آگاهی نه؛ چنانکه موسی علیه السّلام اندر حال سُکْر بود، طاقت اظهار یک تجلی نداشت از هوش بشد؛ و رسول صلی اللّه علیه اندر حال صَحْو بود، از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود و هر زمان هشیارتر و بیدارتر.
شَرِبتُ الرّاحَ کَأْساً بَعْدَ کأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَوِیتُ
و شیخ من گفتی و وی جنیدی مذهب بود که: سُکْر، بازیگاه کودکان است و صَحْو، فناگاه مردان.و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم بر موافقت شیخم رحمة اللّه علیه که: کمال حال صاحب سُکْر صَحْو باشد و کمترین درجه اندر صَحْو، رؤیت بازماندگی بشریت بود. پس صَحْوی که آفت نماید، بهتر ازسکری که عین آن آفت بود.
و از ابوعثمان مغربی رحمةاللّه علیه حکایت آرند که: اندر ابتدای حالش بیست سال عزلت کرد اندر بیابانها؛ چنانکه حس آدم نشنید تا از مشقت، بِنیت وی بگداخت، و چشمهایش به مقدار گذرگاه جوال دوزی ماند، و از صورت آدمیان بگشت. از بعد بیست سال، فرمان صحبت آمد و گفت: «با خلق صحبت کن.» با خود گفت: «ابتدا صحبت با اهل خدای و مجاوران خانهٔ وی کنم تا مبارکتر بود.» قصد مکه کرد. مشایخ را به دل از آمدن وی آگاهی بود، به استقبال وی بیرون شدند. وی را یافتند به صورت مبدل شده و به حالی که بهجز رمق خلقت بر وی چیزی نامانده. گفتند: «یا باعثمان، بیست سال بر این صفت زیستی که آدم و ذریاتش اندر روزگار تو عاجز شدند. ما را بگوی، تا چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟» گفت: «به سکری رفتم و آفت سُکْر دیدم، و نومیدی یافتم و به عجز باز آمدم.» جملهٔ مشایخ گفتند: «یا با عثمان حرام است از پس تو بر معبران، عبارت صَحْو و سُکْر کردن؛ که تو انصاف جمله بدادی و آفت سُکْر باز نمودی.»
پس سُکْر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت، و این حجاب باشد و صَحْو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد.
و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سُکْر به فنا نزدیکتر بود از صَحْو، محال باشد؛ از آنچه سُکْر صفتی است زیادت بر صَحْو، و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بیخبر بود، و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد.
و این غایت مقال ایشان است اندر صَحْو و سُکْر.
و از ابویزید رضی اللّه عنه حکایتی آرند مقلوب، و آن آن است که: یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنه بدو نامهای نبشت که: «چه گویی اندر کسی که به یک قطره از بحر محبت مست گردد؟» بایزید رضی اللّه عنه جواب نبشت که: «چه گویی در کسی که جملهٔ دریاهای عالم، شربت محبت گردد همه را درآشامد و هنوز از تشنگی میخروشد؟»
و مردمان را صورت بندد که یحیی از سُکْر عبارت کرده است و بایزید از صَحْو، و برخلاف این است؛ که صاحب صَحْو آن باشد که طاقت قطرهای ندارد و صاحب سُکْر آن که به مستی همه بخورد و هنوز دیگرش باید؛ از آنچه شُرب آلت سُکْر باشد، جنس به جنس اولی تر و صَحْو به ضد آن باشد با مشرب نیارامد.
اما سُکْر بر دو گونه باشد: یکی به شراب مودت ودیگر به کاس محبت و سُکْر مودتی معلول باشد؛ که تولد آن از رؤیت نعمت بود و سُکْر محبتی بی علت بود؛ که تولد آن از رؤیت منعم بود. پس هرکه نعمت بیند، بر خود بیند خود را دیده باشد و هر که منعم بیند به وی بیند، خود را ندیده باشد، اگرچه اندر سُکْر باشد سکرش صَحْو باشد.
و صَحْو نیز بر دو گونه است: یکی صَحْو به غفلت، و دیگر اقامت بر محبت.
و صَحْوی که غفلتی بود آن حجاب اعظم بود و صَحْوی که محبتی بود آن کشف اَبْیَن بود. پس آن که مقرون غفلت بود اگرچه صَحْو باشد سُکْر بود و آن که موصول محبت بود اگرچه سُکْر بود صَحْو باشد. چون اصل مستحکم بود صَحْو چون سُکْر بود و سُکْر چون صَحْو و چون بی اصل بود همچنان.
و فی الجلمه صَحْو سُکْر اندر قدمگاه مردان به علت اختلاف معلول باشد، و چون سلطان حقیقت روی بنماید، صَحْو و سُکْر هر دو طفیلی نماید؛ از آنچه اطراف این هردو معانی به یکدیگر موصول است و نهایت یکی بدایت دیگر یک باشد ونهایت و بدایت جز اندر تفاریق صورت نگیرد و آنچه نسبت آن به تفرقه باشد،اندر حکم متساوی باشد و جمع نفی تفاریق بود. و اندر این معنی گوید:
إذا طَلَعَ الصَّباحُ بِنَجْمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکْرانُ وَصاحِ
و اندر سرخس دو پیر بودند: یکی لقمان و دیگر ابوالفضل حسن، رحمة اللّه علیهما. روزی لقمان به نزدیک ابوالفضل اندر آمد، وی را یافت جزوی اندر دست. گفت: «یا اباالفضل، اندر جزو چه جویی؟» گفت: «همان که تو اندر ترک وی.» گفت: «پس خلاف چراست؟» گفتا: «خلاف تو میبینی که از من میبپرسی که چه میجویی. از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد، تا خلاف برخیزدت، بدانی که من و تو چه میطلبیم.»
پس طیفوریان را با جنیدیان این مقدار خلاف رود که یاد کردیم، و اندر معاملات، مطلق، مذهب وی ترک صحبت و اختیار عزلت بود و مریدان را جمله این فرماید و این طریقی محمود و سیرتی ستوده است اگر به سر شود. و هواعلم.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۵
دوش با ما سرگران بودی چه در سر داشتی؟
باده می خوردی و خون ما به ساغر داشتی
سبزه باغ و بهار ما زبان شکر بود
بر مسلمانان اگر رحمی تو کافر داشتی
نیست امروز این گرانی پله ناز ترا
شیر در گهواره می خوردی که لنگر داشتی
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
دایم از شوخی تو در پیراهن اخگر داشتی
ماه رخسار تو ناگردیده در خوبی تمام
هر طرف چون ماه نو صد صید لاغر داشتی
این زمان با غیر همدوشی، وگرنه پیش ازین
تیغ در یک دست و در یک دست خنجر داشتی
جان نثارت کرد و از اخلاص می کردی نثار
صائب مسکین اگر صد جان دیگر داشتی
باده می خوردی و خون ما به ساغر داشتی
سبزه باغ و بهار ما زبان شکر بود
بر مسلمانان اگر رحمی تو کافر داشتی
نیست امروز این گرانی پله ناز ترا
شیر در گهواره می خوردی که لنگر داشتی
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
دایم از شوخی تو در پیراهن اخگر داشتی
ماه رخسار تو ناگردیده در خوبی تمام
هر طرف چون ماه نو صد صید لاغر داشتی
این زمان با غیر همدوشی، وگرنه پیش ازین
تیغ در یک دست و در یک دست خنجر داشتی
جان نثارت کرد و از اخلاص می کردی نثار
صائب مسکین اگر صد جان دیگر داشتی