عبارات مورد جستجو در ۲۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله ی عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمیخورید زمانی غم وفاداران
ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله ی عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید
نمیخورید زمانی غم وفاداران
ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
ایا یاری که در تو ناپدیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود میبریدم
کجا آن مه؟ کجا آن چشم دوشین؟
کجا آن گوش کانها میشنیدم؟
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را میگزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کزان خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف
ترنج و دست بیخود میبریدم
کجا آن مه؟ کجا آن چشم دوشین؟
کجا آن گوش کانها میشنیدم؟
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
نه آن دندان که لب را میگزیدم
منم انبار آکنده ز سودا
کزان خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۲
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنان است که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنان است که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه وسیم
ای که دلداری اگر جان منت میباید
چارهای نیست در این مسأله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل میبرد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنان است که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنان است که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه وسیم
ای که دلداری اگر جان منت میباید
چارهای نیست در این مسأله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل میبرد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر میریز از مژه
افیون حیرت خوردهام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید
یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان میپرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر
بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان میپرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهٔ بی برگ و نوا را آخر
بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۳
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
چو طفلان سورهٔ نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها
بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
مرنج از بهر جان خسرو اگر چه میکشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها
کنون هم هست شب لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
چو طفلان سورهٔ نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها
بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
مرنج از بهر جان خسرو اگر چه میکشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۲۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۷۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
هر کجا حرف شراب ارغوانی می رود
از دهان خضر آب زندگانی می رود
ناامیدی می دواند موسی ما را به طور
دیگ شوق ما بسر از لن ترانی می رود
هیچ کس از کاروان شوق در دنبال نیست
آتش اینجا پیش پیش کاروانی می رود
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر من
چون ترا می بینم از خونم روانی می رود
کعبه چون بر تن لباس شبروان پوشیده است؟
گر نه شبها بر سر کویش نهانی می رود
صائب ازدل می رود بیرون خیال وصل او
گر ز خاطر یاد ایام جوانی می رود
از دهان خضر آب زندگانی می رود
ناامیدی می دواند موسی ما را به طور
دیگ شوق ما بسر از لن ترانی می رود
هیچ کس از کاروان شوق در دنبال نیست
آتش اینجا پیش پیش کاروانی می رود
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر من
چون ترا می بینم از خونم روانی می رود
کعبه چون بر تن لباس شبروان پوشیده است؟
گر نه شبها بر سر کویش نهانی می رود
صائب ازدل می رود بیرون خیال وصل او
گر ز خاطر یاد ایام جوانی می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۰
یاد ایامی که رو برروی جانان داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم
شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم
این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم
بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم
هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن
امتیازی در میان عندلیبان داشتم
شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا
همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم
این زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پیش ازین
بالش آسایش از زانوی جانان داشتم
بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم
پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود
راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم
هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم
منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح
کی خبر از روزگار شام هجران داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
برفت آن دل که با صبر آشنا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
چه میگویم، نمیدانم کجا بود؟
همه شب دیدهام خفتن ندادهست
که بوی گلرخ من با صبا بود
ازان بر گل زند فریاد بلبل
که او سالی تمام از گل جدا بود
منال، ای بلبل، از بد عهدی گل
که تا بودهست خوبی، بیوفا بود
ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد
گذشت آن وقت که او را یاد ما بود
غنیمت دان وصال، ای همنشینش
خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود
تو ای زاهد که اندر کوی اویی
چگونه میتوانی پارسا بود
ز در بیرون مران بیگانه وارم
که این بیگانه وقتی آشنا بود
غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟
تو را گر کشتن خسرو رضا بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
تعالی الله، چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیده ستم شب دوش
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیده ستم شب دوش
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
ای خوش آن شبها که من در دیده خوابی داشتم
گه چراغ روشن و گه ماهتابی داشتم
بارها یاد آورم، در خواب بیهوشی روم
آن که وقتی با خیال دوست خوابی داشتم
چند داغ بیدلی پیوسته بینم، پیش ازین
دل مرا بود، ار چه ویران و خرابی داشتم
روزگار آن دیده نتوانست دید و کرد خون
من که بر رویم ز چشم خویش آبی داشتم
محرمی دیدم، شبی از دیده بیرون ریختم
آن همه خونابه ها کاندر کبابی داشتم
آن چه دولت بود کاندر یک شبی خنده زنان
گویی از فردوس اعظم فتح بابی داشتم
گفت نتوانم برت من آنچه شب بر من گذشت
کای بهشتی روی، دور از تو عذابی داشتم
زاریم بشنید یار و گفت «می نالی ز عشق »
خسروم، زان بر دهان گر چه جوابی داشتم
گه چراغ روشن و گه ماهتابی داشتم
بارها یاد آورم، در خواب بیهوشی روم
آن که وقتی با خیال دوست خوابی داشتم
چند داغ بیدلی پیوسته بینم، پیش ازین
دل مرا بود، ار چه ویران و خرابی داشتم
روزگار آن دیده نتوانست دید و کرد خون
من که بر رویم ز چشم خویش آبی داشتم
محرمی دیدم، شبی از دیده بیرون ریختم
آن همه خونابه ها کاندر کبابی داشتم
آن چه دولت بود کاندر یک شبی خنده زنان
گویی از فردوس اعظم فتح بابی داشتم
گفت نتوانم برت من آنچه شب بر من گذشت
کای بهشتی روی، دور از تو عذابی داشتم
زاریم بشنید یار و گفت «می نالی ز عشق »
خسروم، زان بر دهان گر چه جوابی داشتم
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدید، اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ پاسخ نیکو کنید خدا و رسول را، إِذا دَعاکُمْ آن گه که شما را خواند، لِما یُحْیِیکُمْ چیزى را که شما را زنده کند، وَ اعْلَمُوا و بدانید، أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ که خداى میان مرد و دل اوست، وَ أَنَّهُ إِلَیْهِ تُحْشَرُونَ. (۲۴) و بدانید که شما را انگیخته با او خواهند برد.
وَ اتَّقُوا فِتْنَةً و بپرهیزید از فتنه، لا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً کى نه راست به گناه کار افتد و ببدان از شما، وَ اعْلَمُوا و بدانید، أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ. (۲۵) که اللَّه سختگیر است.
وَ اذْکُرُوا و یاد دارید و یاد کنید، إِذْ أَنْتُمْ قَلِیلٌ آن گه که شما اندک بودید، مُسْتَضْعَفُونَ فِی الْأَرْضِ زبون گرفتگان بودید در زمین، تَخافُونَ مىترسیدید همواره، أَنْ یَتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ که مردمان شما را بربایند، فَآواکُمْ شما را جایگاه ساخت، وَ أَیَّدَکُمْ بِنَصْرِهِ و شما را پیروزى داد بیارى دادن خویش، وَ رَزَقَکُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ و شما را روزى داد از خوشیها، لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ (۲۶)، تا مگر آزادى کنید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى گرویدگان، لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ کژ مروید با خداى و رسول، وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ و در امانتها شما خیانت مکنید، وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۲۷) و شما میدانید.
وَ اعْلَمُوا و بدانید، أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ
که فرزندان شما و سود زیانهاى شما آزمایشاند بنزدیک شما، وَ أَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ. (۲۸) و بدانید که مزد بزرگوار بنزدیک اللَّه است.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى گرویدگان، إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ اگر از خشم و عذاب خداى بپرهیزید، یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً شما را جداى سازد، وَ یُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ و ناپیدا کند و بسترد از شما گناهان شما، وَ یَغْفِرْ لَکُمْ و بیامرزد شما را، وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ. (۲۹) و اللَّه با فضل بزرگوار است.
وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا و آن گه که سازها ساختند کافران ترا، لِیُثْبِتُوکَ تا ترا ببندند و استوار کنند، أَوْ یَقْتُلُوکَ یا ترا بکشند، أَوْ یُخْرِجُوکَ یا ترا از شهر بیرون کنند، وَ یَمْکُرُونَ و در نهان مىسازند، وَ یَمْکُرُ اللَّهُ و اللَّه در نهان مىسازد، وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ. (۳۰) و اللَّه به سازتر همه سازندگان است.
وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُنا و آن گه که بر ایشان خوانند سخنان ما، قالُوا قَدْ سَمِعْنا گویند شنیدیم، لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا اگر ما خواهیم همچنین گوئیم، إِنْ هذا إِلَّا أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ. (۳۱) نیست این مگر افسانه و داستان پیشینیان.
وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ و آن گه گفتند خدایا، إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ اگر راست است از نزدیک تو، فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ بر ما سنگ بار از آسمان، أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِیمٍ. (۳۲) یا بما عذابى آر دردنماى.
وَ اتَّقُوا فِتْنَةً و بپرهیزید از فتنه، لا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّةً کى نه راست به گناه کار افتد و ببدان از شما، وَ اعْلَمُوا و بدانید، أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ. (۲۵) که اللَّه سختگیر است.
وَ اذْکُرُوا و یاد دارید و یاد کنید، إِذْ أَنْتُمْ قَلِیلٌ آن گه که شما اندک بودید، مُسْتَضْعَفُونَ فِی الْأَرْضِ زبون گرفتگان بودید در زمین، تَخافُونَ مىترسیدید همواره، أَنْ یَتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ که مردمان شما را بربایند، فَآواکُمْ شما را جایگاه ساخت، وَ أَیَّدَکُمْ بِنَصْرِهِ و شما را پیروزى داد بیارى دادن خویش، وَ رَزَقَکُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ و شما را روزى داد از خوشیها، لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ (۲۶)، تا مگر آزادى کنید.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى گرویدگان، لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ کژ مروید با خداى و رسول، وَ تَخُونُوا أَماناتِکُمْ و در امانتها شما خیانت مکنید، وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۲۷) و شما میدانید.
وَ اعْلَمُوا و بدانید، أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ
که فرزندان شما و سود زیانهاى شما آزمایشاند بنزدیک شما، وَ أَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ. (۲۸) و بدانید که مزد بزرگوار بنزدیک اللَّه است.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى گرویدگان، إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ اگر از خشم و عذاب خداى بپرهیزید، یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً شما را جداى سازد، وَ یُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ و ناپیدا کند و بسترد از شما گناهان شما، وَ یَغْفِرْ لَکُمْ و بیامرزد شما را، وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ. (۲۹) و اللَّه با فضل بزرگوار است.
وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا و آن گه که سازها ساختند کافران ترا، لِیُثْبِتُوکَ تا ترا ببندند و استوار کنند، أَوْ یَقْتُلُوکَ یا ترا بکشند، أَوْ یُخْرِجُوکَ یا ترا از شهر بیرون کنند، وَ یَمْکُرُونَ و در نهان مىسازند، وَ یَمْکُرُ اللَّهُ و اللَّه در نهان مىسازد، وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ. (۳۰) و اللَّه به سازتر همه سازندگان است.
وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُنا و آن گه که بر ایشان خوانند سخنان ما، قالُوا قَدْ سَمِعْنا گویند شنیدیم، لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا اگر ما خواهیم همچنین گوئیم، إِنْ هذا إِلَّا أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ. (۳۱) نیست این مگر افسانه و داستان پیشینیان.
وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ و آن گه گفتند خدایا، إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ اگر راست است از نزدیک تو، فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ بر ما سنگ بار از آسمان، أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِیمٍ. (۳۲) یا بما عذابى آر دردنماى.
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
روزگاری روز خوش از وصل یاری داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاری داشتم
فارغ از بیم فراغ آسوده از امید وصل
نه غم هجری نه درد انتظاری داشتم
دیده بر رخسار جانان دست در آغوش یار
جرأت بوسی و یارای کناری داشتم
نه دلم بی صبر بود از غم نه جانم بی قرار
هم بدل صبری و هم در جان قراری داشتم
معتبر بودم به نزدیک سگان کوی دوست
با همه بی اعتباری اعتباری داشتم
گر چه هرگز شیوه ی یاری نمی دیدم ز یار
داشتم خاطر به این خرم که یاری داشتم
بود تا کویش دیارم تا سگش یارم رفیق
خوش دیار و یاری و یار دیاری داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاری داشتم
فارغ از بیم فراغ آسوده از امید وصل
نه غم هجری نه درد انتظاری داشتم
دیده بر رخسار جانان دست در آغوش یار
جرأت بوسی و یارای کناری داشتم
نه دلم بی صبر بود از غم نه جانم بی قرار
هم بدل صبری و هم در جان قراری داشتم
معتبر بودم به نزدیک سگان کوی دوست
با همه بی اعتباری اعتباری داشتم
گر چه هرگز شیوه ی یاری نمی دیدم ز یار
داشتم خاطر به این خرم که یاری داشتم
بود تا کویش دیارم تا سگش یارم رفیق
خوش دیار و یاری و یار دیاری داشتم