عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در وصف انگور
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجبتر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجبتر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۹
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - یک تشبیه جالب
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
مد کوتاهی است صبح از دفتر احسان شب
سرمکش چون خامه زنهار از خط فرمان شب
مشرق خورشید می گردد گریبانش چو صبح
هر که آویزد ز روی صدق در دامان شب
هست در ابر سیه باران رحمت بیشتر
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان شب
ماهرویی هست پنهان زیر این چتر سیاه
سرسری مگذر چو باد از زلف مشک افشان شب
می رساند دور گردان را به معراج وصول
در نظر واکردنی شبدیز خوش جولان شب
تخم اشکی را که افشانند در دامان او
همچو پروین خوشه گوهر کند دهقان شب
شیوه او نیست غمازی چو صبح پی سفید
عاصیان را پرده پوشی می کند دامان شب
پرده غفلت حجاب چشم خواب آلود توست
ورنه لبریزست از الوان نعمت، خوان شب
چون سکندر، عالمی سرگشته در این ظلمتند
تا که را سیراب سازد چشمه حیوان شب
غافلان را پرده خواب است، ورنه از شرف
اهل دل را جامه کعبه است شادروان شب
در ته این زنگ هست آیینه سیمایی نهان
چشم ظاهربین نبیند خوبی پنهان شب
من چسان از روی ماهش چشم بردارم، که هست
با هزاران چشم روشن، آسمان حیران شب
پیش چشم هر که صائب روشن است از نور دل
آیه رحمت بود سر تا سر دیوان شب
سرمکش چون خامه زنهار از خط فرمان شب
مشرق خورشید می گردد گریبانش چو صبح
هر که آویزد ز روی صدق در دامان شب
هست در ابر سیه باران رحمت بیشتر
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان شب
ماهرویی هست پنهان زیر این چتر سیاه
سرسری مگذر چو باد از زلف مشک افشان شب
می رساند دور گردان را به معراج وصول
در نظر واکردنی شبدیز خوش جولان شب
تخم اشکی را که افشانند در دامان او
همچو پروین خوشه گوهر کند دهقان شب
شیوه او نیست غمازی چو صبح پی سفید
عاصیان را پرده پوشی می کند دامان شب
پرده غفلت حجاب چشم خواب آلود توست
ورنه لبریزست از الوان نعمت، خوان شب
چون سکندر، عالمی سرگشته در این ظلمتند
تا که را سیراب سازد چشمه حیوان شب
غافلان را پرده خواب است، ورنه از شرف
اهل دل را جامه کعبه است شادروان شب
در ته این زنگ هست آیینه سیمایی نهان
چشم ظاهربین نبیند خوبی پنهان شب
من چسان از روی ماهش چشم بردارم، که هست
با هزاران چشم روشن، آسمان حیران شب
پیش چشم هر که صائب روشن است از نور دل
آیه رحمت بود سر تا سر دیوان شب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
از تب رشک تو خورشید هلالی شده است
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
جوهر غبار دیده حیران آینه است
نقش و نگار، خواب پریشان آینه است
داغ است از طراوت آن خط پشت لب
طوطی که خضر چشمه حیوان آینه است
در عهد حسن شوخ تو سیماب جلوه شد
حیرانیی که لنگر طوفان آینه است
چون آفتاب، خط شعاعی است جوهرش
تا پرتو جمال تو مهمان آینه است
تسخیر مشکل است پریزاد حسن را
این نقش در نگین سلیمان آینه است
هر صبح نیکوان به در خانه اش روند
این منزلت ز پاکی دامان آینه است
معشوق را حمایت عاشق بود حصار
طوطی چو موم سبز، نگهبان آینه است
بازار حسن او ز خط سبز گرم شد
زنگار اگر چه تخته دکان آینه است
در روزگار حسن تو شد خارخار شوق
هر جوهر نهفته که در کان آینه است
خاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کند
آن را که چاک سینه خیابان آینه است
صائب مگر به مرهم زنگار به شود
داغی که از صفا به دل و جان آینه است
نقش و نگار، خواب پریشان آینه است
داغ است از طراوت آن خط پشت لب
طوطی که خضر چشمه حیوان آینه است
در عهد حسن شوخ تو سیماب جلوه شد
حیرانیی که لنگر طوفان آینه است
چون آفتاب، خط شعاعی است جوهرش
تا پرتو جمال تو مهمان آینه است
تسخیر مشکل است پریزاد حسن را
این نقش در نگین سلیمان آینه است
هر صبح نیکوان به در خانه اش روند
این منزلت ز پاکی دامان آینه است
معشوق را حمایت عاشق بود حصار
طوطی چو موم سبز، نگهبان آینه است
بازار حسن او ز خط سبز گرم شد
زنگار اگر چه تخته دکان آینه است
در روزگار حسن تو شد خارخار شوق
هر جوهر نهفته که در کان آینه است
خاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کند
آن را که چاک سینه خیابان آینه است
صائب مگر به مرهم زنگار به شود
داغی که از صفا به دل و جان آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
پروانه نجات به نام چراغ نیست
در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟
در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست
ناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسید
دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست
تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟
سودای زلف کار من بی دماغ نیست
مذهب حریف تندی مشرب نمی شود
کو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟
پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را
در محفلی که روغن گل در چراغ نیست
زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟
بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست
سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ
در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست
عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست
بر بال این هما قم خون زاغ نیست
صائب میان این همه آتش نفس که هست
یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست
پروانه نجات به نام چراغ نیست
در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟
در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست
ناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسید
دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست
تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟
سودای زلف کار من بی دماغ نیست
مذهب حریف تندی مشرب نمی شود
کو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟
پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را
در محفلی که روغن گل در چراغ نیست
زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟
بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست
سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ
در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست
عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست
بر بال این هما قم خون زاغ نیست
صائب میان این همه آتش نفس که هست
یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
در زمستان باغ اگر از برگ عریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۰
از دم تیغ است آن موی کمر خونریزتر
هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر
گر چه شور و شر بود کم فتنه خوابیده را
خواب او صد پرده باشد ازنظر خونریزتر
کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی
تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر
رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو
کز تو هرمویی بود از نیشتر خونریزتر
چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست
چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر
می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او
می شودهر مویم از مژگان تر خونریزتر
در خود آرایی مکن اوقات چون طاوس صرف
کزدم تیغ است حسن بال وپر خونریزتر
سفله چون شدمست، دربیداد طوفان می کند
می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر
گر چه از زنگار می گرددبرش کم تیغ را
شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر
از کجی هر چند آرد تیر راآتش برون
خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر
صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر
کزدم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر
هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر
گر چه شور و شر بود کم فتنه خوابیده را
خواب او صد پرده باشد ازنظر خونریزتر
کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی
تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر
رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو
کز تو هرمویی بود از نیشتر خونریزتر
چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست
چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر
می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او
می شودهر مویم از مژگان تر خونریزتر
در خود آرایی مکن اوقات چون طاوس صرف
کزدم تیغ است حسن بال وپر خونریزتر
سفله چون شدمست، دربیداد طوفان می کند
می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر
گر چه از زنگار می گرددبرش کم تیغ را
شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر
از کجی هر چند آرد تیر راآتش برون
خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر
صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر
کزدم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۵
چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۰
حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۰
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۶
منم که از جگر لاله داغ می دزدم
فروغ از گهر شب چراغ می دزدم
به نیم جنبش ابرو خموش می گردم
به یک نسیم نفس چون چراغ می دزدم
اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود
به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم
سراغ می کنم از مردمان نشان ترا
دگر ز رشک نشان از سراغ می دزدم
ز داغ بی نمکی چند زخم من سوزد
ز بزم عشق نمکدان داغ می دزدم
دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم
دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است
ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
فروغ از گهر شب چراغ می دزدم
به نیم جنبش ابرو خموش می گردم
به یک نسیم نفس چون چراغ می دزدم
اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود
به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم
سراغ می کنم از مردمان نشان ترا
دگر ز رشک نشان از سراغ می دزدم
ز داغ بی نمکی چند زخم من سوزد
ز بزم عشق نمکدان داغ می دزدم
دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم
دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است
ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۱
چو خامه معنی نازک در آستین دارم
چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم
چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم
به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم
ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم
چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم
چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم
بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم
چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم
چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد
به جرم این که سخنهای آتشین دارم
به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک
چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم
ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم
هزار ناوک دلدوز در کمین دارم
چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم
هزار معنی رنگین در آستین دارم
چه از هزار طرف رونهاده اند به من
مگر چو آینه من جان آهنین دارم
بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر
که من به هر سر مو صد هزار چین دارم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که سر خط توفیق بر جبین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۵
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۰
گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۹۴