عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۳
گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باش
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۵
دل غمین ز اندیشه روزی درین عالم مکن
بهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکن
ریزش خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
در سخاوت خویش را افسانه چون حاتم مکن
گر نمی خواهی شود روشن به مردم حال تو
راز خود را اخگر پیراهن محرم مکن
عالم بالاست جای این نهال بارور
ریشه خود در زمین عاریت محکم مکن
نسیه کردن نعمت آماده را از عقل نیست
التفات از کاسه زانو به جام جم مکن
عالم روشن به چشمت زود می سازد سیاه
پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن
رو میاور در طواف کعبه با آلودگی
گرد عصیان را غبار خاطر زمزم مکن
لب ببند از حرف نیک و بد درین عبرت سرا
خاطر آسوده خود شاهراه غم مکن
چشم اگر داری که با خورشید همزانو شوی
گر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکن
پیش هر ناشسته رویی آبروی خود مریز
در زمین شور، ابر خویش را بی نم مکن
خون ما را نیست جز اشک پشیمانی ثمر
جوهر شمشیر خود را حلقه ماتم مکن
هر چه صائب می دهد قسمت، به آن خرسند باش
خاطر خود را غمین از فکر بیش و کم مکن
بهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکن
ریزش خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
در سخاوت خویش را افسانه چون حاتم مکن
گر نمی خواهی شود روشن به مردم حال تو
راز خود را اخگر پیراهن محرم مکن
عالم بالاست جای این نهال بارور
ریشه خود در زمین عاریت محکم مکن
نسیه کردن نعمت آماده را از عقل نیست
التفات از کاسه زانو به جام جم مکن
عالم روشن به چشمت زود می سازد سیاه
پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن
رو میاور در طواف کعبه با آلودگی
گرد عصیان را غبار خاطر زمزم مکن
لب ببند از حرف نیک و بد درین عبرت سرا
خاطر آسوده خود شاهراه غم مکن
چشم اگر داری که با خورشید همزانو شوی
گر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکن
پیش هر ناشسته رویی آبروی خود مریز
در زمین شور، ابر خویش را بی نم مکن
خون ما را نیست جز اشک پشیمانی ثمر
جوهر شمشیر خود را حلقه ماتم مکن
هر چه صائب می دهد قسمت، به آن خرسند باش
خاطر خود را غمین از فکر بیش و کم مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۰
تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن
ای ستمگر رشته امید ما کوته مکن
می شود جان تازه از آواز پای آشنا
از مزار کشتگان خویش پا کوته مکن
کشتی بی بادبان کمتر به ساحل می رسد
دست از دامان مردان خدا کوته مکن
سرسری از فیض صحرای طلب نتوان گذشت
از شتاب این راه را ای رهنما کوته مکن
بی کشش نتوان به پای آهن این ره را برید
دست خود ای سوزن از آهن ربا کوته مکن
می گشاید از دعا هر عقده مشکل که هست
مشکلی چون رودهد دست از دعا کوته مکن
شمع را فانوس از آفات می دارد نگاه
دست از دامان آن گلگون قبا کوته مکن
شکر این معنی که داری در حریم غنچه راه
از قفس پای خود ای باد صبا کوته مکن
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
دست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن
ای ستمگر رشته امید ما کوته مکن
می شود جان تازه از آواز پای آشنا
از مزار کشتگان خویش پا کوته مکن
کشتی بی بادبان کمتر به ساحل می رسد
دست از دامان مردان خدا کوته مکن
سرسری از فیض صحرای طلب نتوان گذشت
از شتاب این راه را ای رهنما کوته مکن
بی کشش نتوان به پای آهن این ره را برید
دست خود ای سوزن از آهن ربا کوته مکن
می گشاید از دعا هر عقده مشکل که هست
مشکلی چون رودهد دست از دعا کوته مکن
شمع را فانوس از آفات می دارد نگاه
دست از دامان آن گلگون قبا کوته مکن
شکر این معنی که داری در حریم غنچه راه
از قفس پای خود ای باد صبا کوته مکن
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
دست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۵
چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردن
کمر چون موج باید در میان بحر وا کردن
ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد
نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن
ندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکان
برای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردن
برای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافل
به سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردن
ز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبود
نیاید از سلیمان حاجت موری روا کردن
حباب از ترکتاز موج بی جا شکوه ای دارد
نبایستی از اول خانه از دریا جدا کردن
گرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردن
به عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشی
نمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردن
دلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داری
که دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردن
به جامی دستگیری کن (مرا) ای عشق بی پروا
که نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردن
به تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زن
که نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردن
ز لذت های عالم می کند بی گناه عارف را
به خاطر معنی بیگانه (ای) را آشنا کردن
سزای توست ای گل این جراحت های پی در پی
نبایستی به روی خود زبان خار وا کردن
شدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائب
تغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن
کمر چون موج باید در میان بحر وا کردن
ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد
نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن
ندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکان
برای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردن
برای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافل
به سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردن
ز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبود
نیاید از سلیمان حاجت موری روا کردن
حباب از ترکتاز موج بی جا شکوه ای دارد
نبایستی از اول خانه از دریا جدا کردن
گرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردن
به عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشی
نمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردن
دلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داری
که دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردن
به جامی دستگیری کن (مرا) ای عشق بی پروا
که نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردن
به تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زن
که نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردن
ز لذت های عالم می کند بی گناه عارف را
به خاطر معنی بیگانه (ای) را آشنا کردن
سزای توست ای گل این جراحت های پی در پی
نبایستی به روی خود زبان خار وا کردن
شدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائب
تغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۷
برای کام دنیا دامن دل بر میان مشکن
پر و بال هما را در هوای استخوان مشکن
فلک در زیر پای توست چون از خود برون آیی
برای این ره نزدیک دامن بر میان مشکن
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
خدا را در میان بین، خاطر خلق جهان مشکن
به بال توست در این خاکدان چون تیر پروازم
به جرم کجروی بال من ای ابرو کمان مشکن
غرور حسن ای مجنون شراکت برنمی تابد
خمار چشم لیلی را به چشم آهوان مشکن
شکست بی گناهان سنگ را در ناله می آرد
دل چون شیشه ما را به سنگ امتحان بشکن
حریف کاسه زهر پشیمانی نخواهد شد
به حرف دشمنان زنهار قلب دوستان مشکن
به کار چشم زخم باغ می آید وجود من
به جرم بی بری شاخ مرا ای باغبان مشکن
به گوش جان نگه دار این نصیحت را ز من صائب
اگر خواهی که قدرت نشکند نان خسان مشکن
پر و بال هما را در هوای استخوان مشکن
فلک در زیر پای توست چون از خود برون آیی
برای این ره نزدیک دامن بر میان مشکن
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
خدا را در میان بین، خاطر خلق جهان مشکن
به بال توست در این خاکدان چون تیر پروازم
به جرم کجروی بال من ای ابرو کمان مشکن
غرور حسن ای مجنون شراکت برنمی تابد
خمار چشم لیلی را به چشم آهوان مشکن
شکست بی گناهان سنگ را در ناله می آرد
دل چون شیشه ما را به سنگ امتحان بشکن
حریف کاسه زهر پشیمانی نخواهد شد
به حرف دشمنان زنهار قلب دوستان مشکن
به کار چشم زخم باغ می آید وجود من
به جرم بی بری شاخ مرا ای باغبان مشکن
به گوش جان نگه دار این نصیحت را ز من صائب
اگر خواهی که قدرت نشکند نان خسان مشکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۰
شد رعشه پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو
انگور شود غوره چو بسیار بماند
شد غوره درین باغ ز مهلت عنب تو
پیری که زدی آب بر آتش دگران را
شد هیزم خشکی پی نار غضب تو
عمرت شد و یک ساغر تبخال ندامت
بر سر نکشید از کف افسوس لب تو
در فکر سفر باش که هر موی سفیدی
از غیب رسولی است برای طلب تو
این یک دو نفس را ز سر درد برآور
در غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
غافل مشو ایام خزان از نفس سرد
در خنده سرآمد چو بهار طرب تو
شوخی مکن ای پیر که هر موی سفیدی
شمشیر زبانی است برای ادب تو
در هر چه شود صرف به جز آه حرام است
چون صبح ز عمر این نفس منتخب تو
گاهی به لگد، گاه به پهلو دهی آزار
در مرگ و حیات است زمین در تعب تو
پیری که ز اسباب وقارست بشر را
مپسند که بی وقر شود از سبب تو
هر لوح مزاری ز فرامشکده خاک
دستی است برون آمده بهر طلب تو
صائب به ادب باش که گردون ز حوادث
صد دست برآورده برای ادب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو
انگور شود غوره چو بسیار بماند
شد غوره درین باغ ز مهلت عنب تو
پیری که زدی آب بر آتش دگران را
شد هیزم خشکی پی نار غضب تو
عمرت شد و یک ساغر تبخال ندامت
بر سر نکشید از کف افسوس لب تو
در فکر سفر باش که هر موی سفیدی
از غیب رسولی است برای طلب تو
این یک دو نفس را ز سر درد برآور
در غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
غافل مشو ایام خزان از نفس سرد
در خنده سرآمد چو بهار طرب تو
شوخی مکن ای پیر که هر موی سفیدی
شمشیر زبانی است برای ادب تو
در هر چه شود صرف به جز آه حرام است
چون صبح ز عمر این نفس منتخب تو
گاهی به لگد، گاه به پهلو دهی آزار
در مرگ و حیات است زمین در تعب تو
پیری که ز اسباب وقارست بشر را
مپسند که بی وقر شود از سبب تو
هر لوح مزاری ز فرامشکده خاک
دستی است برون آمده بهر طلب تو
صائب به ادب باش که گردون ز حوادث
صد دست برآورده برای ادب تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۶
چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کن
کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری
لذت باقی به دست آور درین پایان عمر
تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟
خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری
بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری
طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری
جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری
خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار
تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری
کوزه سربسته خشک از بحر می آید برون
نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری
همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری
تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند
کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری
کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری
لذت باقی به دست آور درین پایان عمر
تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟
خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری
بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری
طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری
جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری
خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار
تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری
کوزه سربسته خشک از بحر می آید برون
نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری
همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری
تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند
کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۰
صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۲
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری
مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری
نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری
به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری
دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بیداری
نگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری
ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری
مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری
دل روشن بود از دیده بی خواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری
شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری
ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری
مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری
مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری
نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری
به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری
دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بیداری
نگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری
ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری
مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری
دل روشن بود از دیده بی خواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری
شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری
ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری
مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۹
اگر مقید کسب هوا نمی گردی
حباب وار ز دریا جدا نمی گردی
لباس فقر بود پینه بر سراپایت
اگر شکسته تر از بوریا نمی گردی
رضای حق به رضای تو بسته است از حق
چرا به هر چه کند حق رضا نمی گردی؟
ایا کسی که به هنگام ارتکاب گناه
ز شرم خلق به گرد خطا نمی گردی:
ز خلق بیش، ز خود شرم کن که خلق از تو
جدا شوند و تو از خود جدا نمی گردی
ز تخم پوچ تو بی مغز روشن است چو آب
که روسفید درین آسیا نمی گردی
نشسته دست ز دامان دولت دنیا
چو خضر سبز ز آب بقا نمی گردی
تو تا خموش نگردی به صدزبان دراز
چو شانه محرم زلف دوتا نمی گردی
ز آشنایی مردم گزیده تا نشوی
تو بی شعور به خود آشنا نمی گردی
مدار دست ز دامان پیروان صائب
اگر ز بی بصری رهنما نمی گردی
حباب وار ز دریا جدا نمی گردی
لباس فقر بود پینه بر سراپایت
اگر شکسته تر از بوریا نمی گردی
رضای حق به رضای تو بسته است از حق
چرا به هر چه کند حق رضا نمی گردی؟
ایا کسی که به هنگام ارتکاب گناه
ز شرم خلق به گرد خطا نمی گردی:
ز خلق بیش، ز خود شرم کن که خلق از تو
جدا شوند و تو از خود جدا نمی گردی
ز تخم پوچ تو بی مغز روشن است چو آب
که روسفید درین آسیا نمی گردی
نشسته دست ز دامان دولت دنیا
چو خضر سبز ز آب بقا نمی گردی
تو تا خموش نگردی به صدزبان دراز
چو شانه محرم زلف دوتا نمی گردی
ز آشنایی مردم گزیده تا نشوی
تو بی شعور به خود آشنا نمی گردی
مدار دست ز دامان پیروان صائب
اگر ز بی بصری رهنما نمی گردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۹
تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟
از نقش پای راهروان رهنما کنی
چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر
شاید به روی خود در توفیق وا کنی
جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)
اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)
تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟
دست خود از نگار علایق بشوی پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کنی
در نامرادی این همه بیداد می کنی
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟
آشفتگی ز مغز ( نمی رود)
دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)
قالب تهی ز خویش ( )
چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)
تنگ شکر ( )
گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)
تا کی دهان خویش ( )
چند اکتفا ( )
) در خانه، کور (
) عصا کنی (
از خودسری و بی بصری، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟
از نقش پای راهروان رهنما کنی
چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر
شاید به روی خود در توفیق وا کنی
جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)
اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)
تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟
دست خود از نگار علایق بشوی پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کنی
در نامرادی این همه بیداد می کنی
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟
آشفتگی ز مغز ( نمی رود)
دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)
قالب تهی ز خویش ( )
چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)
تنگ شکر ( )
گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)
تا کی دهان خویش ( )
چند اکتفا ( )
) در خانه، کور (
) عصا کنی (
از خودسری و بی بصری، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۵
زنهار دل خویش به عالم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری
هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز
از خلد برون پای چو آدم نگذاری
امروز که بر همت والاست ترا دست
حیف است که پا بر سر عالم نگذاری
از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد
زنهار درین رطل گران نم نگذاری
صد نشتر آزار درین موم نهان است
مشاطگی زخم به مرهم نگذاری
چون چشم گشادی به جهان زود فروبند
این فال نه فالی است که بر هم نگذاری
تاج از سر خورشید به همت نربایی
تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری
هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز
از خلد برون پای چو آدم نگذاری
امروز که بر همت والاست ترا دست
حیف است که پا بر سر عالم نگذاری
از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد
زنهار درین رطل گران نم نگذاری
صد نشتر آزار درین موم نهان است
مشاطگی زخم به مرهم نگذاری
چون چشم گشادی به جهان زود فروبند
این فال نه فالی است که بر هم نگذاری
تاج از سر خورشید به همت نربایی
تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۶۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۲
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت
کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده
که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان
بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت
ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت
اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت
ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده
بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت
برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت
چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت
نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت
ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده
که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان
بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت
ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت
اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت
ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده
بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت
برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت
چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت
نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت
ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!
دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!
رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار می کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!
دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!
رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار می کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر
بنده او شو و غم در دل آزادمگیر
برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود
در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر
ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ
گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر
داده خویش چو می بازستاند ایام
دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر
برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم
منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر
مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی
چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر
زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال
حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر
هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر
مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر
سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر
من چو استاد خرد می دهمت چندین پند
منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر
سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
بنده او شو و غم در دل آزادمگیر
برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود
در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر
ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ
گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر
داده خویش چو می بازستاند ایام
دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر
برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم
منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر
مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی
چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر
زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال
حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر
هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر
مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر
سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر
من چو استاد خرد می دهمت چندین پند
منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر
سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی
در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی
با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی
با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی
کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی
ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
بی جان حسن معنی صورت بکار ناید
گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی
تا بدر تام گردی از آفتاب دانش
هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی
روحست علم و در تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسی از روح علم خالی
چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد
کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی
از علمهای قالی اصلاح حال می کن
تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی
تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی
تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی
می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم
می کوش تا نباشی بی بهره از معالی
با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل
با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی
خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی
خارج منال چون نی از هر دمی که نالی
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی
شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی
فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد
اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی
فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد
اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی
مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی
از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد
بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی
هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر
می دان یقین که از حق در معرض سؤالی
از بحر خاطر خود چندین در نصیحت
بر تو نثار کردم از نظم این لآلی
در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی
با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی
با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی
کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی
ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
بی جان حسن معنی صورت بکار ناید
گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی
تا بدر تام گردی از آفتاب دانش
هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی
روحست علم و در تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسی از روح علم خالی
چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد
کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی
از علمهای قالی اصلاح حال می کن
تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی
تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی
تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی
می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم
می کوش تا نباشی بی بهره از معالی
با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل
با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی
خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی
خارج منال چون نی از هر دمی که نالی
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی
شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی
فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد
اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی
فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد
اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی
مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی
از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد
بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی
هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر
می دان یقین که از حق در معرض سؤالی
از بحر خاطر خود چندین در نصیحت
بر تو نثار کردم از نظم این لآلی