عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
این نفس بداندیش بفرمان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
کس صرفه ز سودای قیامت نبرد
هر چند به جز زهد و کرامت نبرد
یارب تو به عدل اگر مکافات کنی
از دست تو کس جان به سلامت نبرد
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
عمری به جهان چو پایکوبی کردم
در خلق سیاحتی قلوبی کردم
مشنو که نبیند آدمی بد از خوب
من بد دیدم به هر که خوبی کردم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرغ بی بالم گلستان کی هوس باشد مرا
خنده گل چاک دیوار قفس باشد مرا
التماس سوزن از عیسی مریم کی کنم
گر به نقش کفش پایی دسترس باشد مرا
کی شوم پابست تار و پود خود چون عنکبوت
قوت پرواز اگر همچون مگس باشد مرا
غنچه نشکفته را گلچین به سر برد از چمن
همچو گل جا در میان خار و خس باشد مرا
نیست صیادی که در دامش کنم خود را اسیر
شکرها گویم اگر جا در قفس باشد مرا
ای که می گویی خموشی سد راه قسمت است
می کنم فریاد اگر فریادرس باشد مرا
کاروان بوی پیراهن نمی آید ز مصر
ناله ها در دل گره همچون جرس باشد مرا
از چمن عمریست دور افتاده ام ای باغبان
چاکهای پیرهن چاک نفس باشد مرا
از تماشای چمن سر در گریبان کرده ام
غنچه گل در نظر حفظ نفس باشد مرا
از چمن زینهار پا بیرون منه ای عندلیب
در گلستان غنچه های نیمرس باشد مرا
پنجه امید پای سعی کوته کی کنم
گر به شاخ آرزوها دسترس باشد مرا
روزیی مرغ درون بیضه باشد بی حساب
رزق از اندازه بیرون در قفس باشد مرا
در به روی آرزوها بسته ام چون سیدا
تا به کی چشم طمع بر دست کس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دوران تمام گشت اثر بر فلک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
همچو نرگس، مدت عمرم به بیماری گذشت
روزگارم همچو گل، در سینه افگاری گذشت
تخم امیدم چو قارون در طلسم خاک ماند
آب را در مزرعم کار از هواداری گذشت
ترک عادت از محالات است نزد اهل هوش
آسمان کی می تواند از ستمکاری گذشت
نام طغرا ماند از طرح سخن، در شش جهت
گرچه عمرش چون نگین در چاردیواری گذشت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
پای تا سر چون جرس گوشم، ولی زین کاروان
جز فغان خود به من صوت و صدایی برنخورد
برگ کاهم، لیک از بی طالعیها بر سرم
جذبه شوقی نیامد، کهربایی برنخورد
طغرای مشهدی : ترکیبات
صید شکوه به بند ترجیع در آوردن- و هر غزل را دام غزال شکایت کردن
ای چرخ چه غم ز اختر تو
در گردن کهکشان سر تو
زاری نکنم اگر بمیرم
از بهر مراد بر در تو
خرد است به چشم همت من
آن کس که بود کلان تر تو
بی طالعی ام نموده چون جغد
ویرانه نشین کشور تو
برخیز ز رهگذار اشکم
تا نم نرسد به دفتر تو
یارب ز چه رو نصیب من نیست
جز خون جگر ز ساغر تو
بر آینه خیال بختم
عکسی نفتاده از زرتو
بی برگی ام انتها ندارد
در مزرع سفله پرور تو
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تاری شدم از جفای گردون
فریاد ز رهنمای گردون
در خوردن خون من دلیر است
می ترسم از اشتهای گردون
چشم هوسم ندیده رویی
ز آیینه بی صفای گردون
انصاف نگشته گرد ذاتش
معلوم شد از ادای گردون
صد حیف که در جهان کسی نیست
کآید ز کفش سزای گردون
بدخلق شده ست زال دنیا
از صحبت کدخدای گردون
دایم ز هجوم ناله من
بسته ست ره صدای گردون
از دانه به دست من نیامد
جز گرد ز آسیای گردون
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از گردش چرخ، بی دماغم
وز کوکب خود همیشه داغم
گردیده چو شمع بزم تصویر
بی بهره ز روشنی چراغم
گل روزن خود به گل برآرد
افتد چو گذر به کوچه باغم
چون لاله همیشه رخنه دارد
بی سنگ ز هر طرف ایاغم
بوی گل آتشین این باغ
پیچیده چو دود در دماغم
بلبل چو کند سرودخوانی
بر گوش خورد صدای زاغم
در جرگه طالبان رهم نیست
با آنکه همیشه در سراغم
از من به خزف کسی نگیرد
باشد چو به دست شبچراغم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
نان هرکه ز چرخ دون بگیرد
از رهگذر فسون بگیرد
پر گریه مکن،که می شود زرد
بسیار کسی که خون بگیرد
کو صبر که داد بیدلان را
از چرخ سیه درون بگیرد
برهم زند آسمان به یک فن
هر پایه که ذوفنون بگیرد
از صحبت عقل می گریزم
ترسم که مرا جنون بگیرد
مطرب چو به طالعم زند چنگ
تارش همه جا زبون بگیرد
بینم چو به سوی دختر رز
کف بر رخ لاله گون بگیرد
ساقی اگرم دهد پیاله
چون نرگس خود، نگون بگیرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
یکچند درین سراب گشتم
لب تشنه به ذوق آب گشتم
در میکده ها چو نکهت می
بر گرد سر شراب گشتم
از تنگی بزمگاه عشرت
در جلوه گه کباب گشتم
عمری به سراغ زلف خوبان
در کوچه پیچ و تاب گشتم
یکرو کردم به آن پریرو
چون سایه ز آفتاب گشتم
جایی که نرسته گل ز خاکش
من در طلب گلاب گشتم
از بهر عمارت زرافشان
در مملکت خراب گشتم
یک عقده مشکلم نشد حل
هرچند که بر کتاب گشتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
امشب خم باده جوش دارد
بی زمزمه، لب خموش دارد
درسی که به طفل غنچه دادند
گفتند به گل که گوش دارد
از بهر شراب صاف کردن
آیینه نمد به دوش دارد
باید کم و بیش را نپرسد
هرکس سر می فروش دارد
نیشی که دلم ز دست او خورد
چون آب حیات، نوش دارد
زاهد مطلب به بزم مستان
بگذار که باب هوش دارد
از بیم صدای خود، موذن
انگشت به روی گوش دارد
هر زشت ترنمی بجز من
امداد ز عیب پوش داد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
آن شوخ، انیس بوالهوس شد
خونگرمی شعله، صرف خس شد
نزدیک رسید وعده بوس
شفتالوی خام، نیمرس شد
بر من ز نسیم بخت وارون
مشت خس آشیان، قفس شد
از شور فغان، حباب اشکم
بر ناقه گریه چون جرس شد
عشق تو ز خواری ام برآورد
ناکس به محبت تو کس شد
خرم دل آنکه همچو ساغر
با شیشه باده همنفس شد
غم چون نخورم، که دختر رز
بگذاشت مرا،زن عسس شد!
آمد به کفم کدوی شهدی
آخر همه قسمت مگس شد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
ترک نگهش مرا طلب کرد
نادیده خطا، به من غضب کرد
بیگانه بود به ساغر ما
آن باده که آشنای لب کرد
یک شبر ز قامت تو کم بود
قمری قد سرو را وجب کرد
زاهد به هدایت صراحی
برخاست سحر، نماز شب کرد
ساقی جگر کباب ما را
حسرت کش باده طرب کرد
کردم به نظاره اش دلیری
با تیغ نگه مرا ادب کرد
از دهشت خانه سوزی من
لرزید شرار و شعله تب کرد
در صبح ازل مرا غم عشق
محروم وصال او لقب کرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
در کوی هوس چو باد رفتم
هرجا که رهم فتاد رفتم
در بتکده هواپرستی
تا مغبچه در گشاد، رفتم
از گلشن دردپرور عشق
بویی نشنیده، شاد رفتم
اندازه نداشت راه غفلت
تاکم نبود، زیاد رفتم
جایی که کلاغ، نان نیابد
بی راحله، بهر زاد رفتم
جز بیخبری به من نیاموخت
هرچند به اوستاد رفتم
صدخانه کتاب جهل برکف
در کوچه اجتهاد رفتم
از ظلم غلط پرستی خود
بر درگه حق، به داد رفتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از باغ و بهار من خزان ماند
آتشکده ای ز دودمان ماند
فهمیده نگشت مصحف گل
شور عبثی به بلبلان ماند
از یک نی تیر او تنم را
صد رنگ نوا در استخوان ماند
آخر به مراد خود رسیدم
روی سیهی به آسمان ماند
آلوده نمی رسد به پاکان
بگذشت نسیم و بوستان ماند
غفلت ز دلم ربود غم را
این شهد به کام این و آن ماند
پرواز نمود مرغ عیشم
خاشاک جفا در آشیان ماند
سرمایه عشرتم ز کف شد
در کیسه طالعم زیان ماند
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تا یار سوی چمن نیامد
بوی از گل و نسترن نیامد
یک جا ننشست در گلستان
کز هر طرفش سمن نیامد
هرچند به غنچه گفتگو کرد
کودک ز پی سخن نیامد
بی آنکه رسد به چین زلفش
باد از طرف ختن نیامد
بر دور چراغ لاله گشتم
بویی ز گداختن نیامد
آن چاک که سینه آرزو کرد
از جامه و پیرهن نیامد
دل، مهره قلب در میان داشت
جان بر سر باختن نیامد
یاران دو هزار خصل بردند
یک خصل به دست من نیامد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
با دل بگذار یاد او را
از غنچه جدا مساز بو را
چندان بسرا چو مرغ حقگو
کاین زمزمه خون کند گلو را
بردار ز تیغ عشق، زخمی
کآرد به فغان، لب رفورا
در فوج طرب، علم ضرور است
از دوش جدا مکن سبورا
بیش ازگل ماهتاب می خواه
از نسبت می کل کدو را
تا چشمه دو گام بیشتر نیست
زنهار مخور فریب جو را
توفیق نشد که پاک سازم
از زمزم وصل، دست و رو را
بر من ز چه رو غضب نیاید؟
آن ترک وش بهانه جو را
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
دل بی تو ز خانه می گریزد
از چنگ و چغانه می گریزد
شبهای غمت، ز دهشت خواب
گوشم ز فسانه می گریزد
زلف تو ز بیم طعن مردم
از صحبت شانه می گریزد
در بزم چو بر کنار باشی
عشرت ز میانه می گریزد
چشمت چو به قتل من کشد تیغ
طبعش ز بهانه می گریزد
افتاده شکست بر کمانم
تیرم ز نشانه می گریزد
از ترس مقام شکوه من
مطرب ز ترانه می گریزد
عمری ست که خوشه نصیبم
از نسبت دانه می گریزد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از حرف بجز زیان ندیدم
غیر از تپش زبان ندیدم
بویی ز دوای ضعف طالع
درطبله آسمان ندیدم
از بیم گرفت و گیر صیاد
آرام در آشیان ندیدم
یک سرو به کام دل درین باغ
از دهشت باغبان ندیدم
چون نای ز دست مطرب چرخ
جز ناله در استخوان ندیدم
بر سفره خاک، همچو ماهی
دیدم گر آب، نان ندیدم
صد ناوک آه برفلک رفت
یک زخم برین نشان ندیدم
نومید شدم ز چرخ و اختر
امداد ز این و آن ندیدم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
صوتم ره گوش را ندانست
قانون سروش را ندانست
دوشم به سه چار خانه، دل برد
یک خانه بدوش را ندانست
با نیش چه سان بسازدم لب؟
چون معنی نوش را ندانست
مفتی به خموشی ام قسم داد
گفتار خموش را ندانست
طبعم چو خم تهی ز باده
سرمایه جوش را ندانست
دل از ته بار ناامیدی
دزدیدن دوش را ندانست
بختم پی عیبجویی خود
آیینه هوش را ندانست
کاری که ز دست من برآمد
بازار فروش را ندانست
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
فرمانده کشور زیانم
پاشیده خسارت از نشانم
طغرای مثال ناامیدی
گردیده لقب ز آسمانم
از دست کناره گردی بخت
اندوه گرفته در میانم
یک تیر به مدعای خاطر
پیوند نگشته با کمانم
افسردگی ام به لرزه افکند
با آنکه در آتش فغانم
لب تشنه به پیش چاه زمزم
بی بهره ز دلو و ریسمانم
در هر سخن از زبونی بخت
صد عقده فتاده بر زبانم
نه دین به کفم بود، نه دنیا
غارت زده دو کاروانم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از عافیت طراوات گلزار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایه‌پرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز ناله‌ام
این مرغ دل‌شکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بی‌حجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تا کی چو طفل عقل دم از مهر و کین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
سوزیم تا دمی نفسی آتشین زنیم
گریند شام ماتم ما دوستان ما
چون صبح خنده در نفس واپسین زنیم
خاکیم و بردبار نه آن نازنین زلال
کز جنبش نسیم گره بر جبین زنیم
ز آن شعله‌ای که سینه آتش کباب اوست
کو یک شرر که در جگر کفر و دین زنیم
دستم نماند بس که فصیحی به سر زدیم
زین پس به جای دست مگر آستین زنیم
احمد شاملو : هوای تازه
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشته‌ست
بر موج‌های سبزِ کف‌آلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمی‌کُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیره‌ی توفان‌زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمه‌ی دریا.
وین مرغکانِ خسته‌ی سنگین‌بال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم‌اکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شب‌های پُرستاره‌ی رؤیارنگ
بر ماسه‌های سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخم‌های کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسرده‌چراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه‌ی گرفته‌ی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینه‌یی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
می‌سوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنه‌ام بزنی آبی؟
مانم به آبگینه‌حبابی سست
در کلبه‌یی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانه‌کلبه‌ی تار و تنگ
کم نورپیه‌سوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطره‌ام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخن‌هایت:
«ــ من گورِ خویش می‌کَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشک‌ها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسین‌روزم
وز قولِ رفته، روی نمی‌پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته‌ی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷

احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود
۱

در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.

و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:

«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ

و دریانوردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست
و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.

و مردی که از خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.
چرا که امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.

و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پاره‌ی دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانه‌یی بیش نیست.

۲

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:
«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»

جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!

«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ی ستارگانش از راه در می‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»

و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است
و آسمانِ زمین
بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!

۳

و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:
از پنجره‌ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.
عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد
و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:

«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،
این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام...
بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»

۴

و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:

«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»

و دیگر:
«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و به‌راستی
آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»

۲۸ آبانِ ۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
پشتِ ديوار
تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشم‌آگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های پُرطبل‌اش
دردناک و تب‌آلود از پای درآمده است. ــ

مردی که شب‌همه‌شب در سنگ‌های خاره گُل می‌تراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهی‌ست فرمان دهد:

«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامه‌ی آن ملال‌انگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنی‌ست که در مردابی ته‌نشین شود!»



من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را به‌گشاده‌رویی تن در دادم
چرا که می‌پنداشتم بدین‌گونه، یارانِ گرسنه را در قحط‌سالی این‌چنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی می‌دهم
و بدین رنج سرخوش بوده‌ام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛

یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بی‌رحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.



من عمله‌ی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست می‌داشتم!

آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟

من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!



در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بی‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌های خود می‌نگرد
و دست‌هایش از امید و عشق و آینده تهی‌ست.

این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بی‌جنبش و بی‌جنبده، تا ابدیت گسترده است
گهواره‌ی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصاره‌ی مرگ می‌آکند
و در پُشتِ حماسه‌های پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازه‌ی خود می‌گرید

۵ آذرِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : باغ آینه
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.
راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می‌زند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337

احمد شاملو : باغ آینه
در دوردست...
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.

آیا چه اتفاق؟
کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟



هیچ اتفاق نیست!

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛
وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی‌ست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاه‌تر.



آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:

در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وین‌جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
ماهی
من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.



آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون
خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛

احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.



آمد شبی برهنه‌ام از در
چو روحِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.

من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!»

۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
دادخواست
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به‌ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک‌خیز و دَم‌دَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه له‌لهِ تشنه‌کامیِ صحرا
نه درخت و نه پرده‌ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پاره‌ی زنجیرِ خویش
می‌سنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پای‌بند
در دو کفه می‌نهم
و عمر
در این تنگنایِ بی‌حاصل
چه کاهل می‌گذرد!



قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟

من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی‌گناه بوده‌ام!

۱۳۳۶

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
تلخ
چون قرابه‌ی زهری
خورشید از خراشِ خونینِ گلو می‌گذرد.

سپیدار
دلقکِ دیلاقی‌ست
بی‌مایه
با شلوارِ ابلق و شولای سبزش،
که سپیدیِ خسته‌ْخانه را
مضمونی دریده کوک می‌کند.



مرمرِ خشکِ آبدانِ بی‌ثمر
آیینه‌ی عریانیِ‌ شیرین نمی‌شود،
و تیشه‌ی کوه‌کن
بی‌امان‌ْتَرَک اکنون
پایانِ جهان را
در نبضی بی‌رؤیا تبیره می‌کوبد.



کُند
همچون دشنه‌یی زنگاربسته
فرصت
از بریدگی‌های خونبارِ عصب می‌گذرد.

۱۳ تیرِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

کی گذشت و کجا
آن وقعه‌ی ناباور
که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
نان‌خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
که گاه به ماهی می‌کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می‌گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟

دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.

تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
در خوانچه‌های رنگین‌کمان
ضیافت می‌کردیم.



هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
(که بی‌ادعاتر کسانیم)
سنگین است.

این آتشبازیِ بی‌دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟

لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه‌هایش
به رگبارِ نفرت می‌بندند.



کجایی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟

۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴