عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
ای دل چنین بازی مکن با طره طرار او
ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او
عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ریز وی
شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او
گفتم دهی بوسی به من گفتا دهم ندهم به مفت
آسوده دل گردیده ام ز اقرار واز انکار او
از راست و ز چپ زلف او بردوش زناری کند
ترسم مرا ترسا کند آن زلف چون زنار او
از نرگس بیمار او بیماری از صحت به است
ای دل توهم بیمار شو چون نرگس بیمار او
در کوچه دلبر دلا هر گه گذارت اوفتد
آهسته روکز هر طرف سر بشکند دیوار او
آمد بلنداقبال من چون گل شکفت احوال من
آورد باد صبحدم چون بوئی از گلزار او
ماری است پیچان طره اش اندیشه کن از مار او
عنبر فراوان گشته است از زلف عنبر ریز وی
شکر چه ارزان گشته است از لعل شکر بار او
گفتم دهی بوسی به من گفتا دهم ندهم به مفت
آسوده دل گردیده ام ز اقرار واز انکار او
از راست و ز چپ زلف او بردوش زناری کند
ترسم مرا ترسا کند آن زلف چون زنار او
از نرگس بیمار او بیماری از صحت به است
ای دل توهم بیمار شو چون نرگس بیمار او
در کوچه دلبر دلا هر گه گذارت اوفتد
آهسته روکز هر طرف سر بشکند دیوار او
آمد بلنداقبال من چون گل شکفت احوال من
آورد باد صبحدم چون بوئی از گلزار او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
مرا ترکی است غارتگر سنان مژگان کمان ابرو
که غارت کرده دلها را از آن مژگان وز آن ابرو
نروید سرو در بستان دهد گر جلوه اوقامت
نگردد ماه نو طالع گر اوسازد عیان ابرو
برد دین ودل از هر سو هم از مسلم هم ازکافر
ز مژگان آن سنان مژگان ز ابرو آن کمان ابرو
رخ چون ارغوان دارد گر ابروآنچنان دارد
یقینم شد که نیکوتر شود از ارغوان ابرو
تعالی الله از این صنعت که صانع کرده از رحمت
به رویش سایه بان گیسو به چشمش پاسبان ابرو
نمی گویم مه ومهری که دارند ار چوتو چهری
نه آن را آنچنان چشم است نه آن را چنان ابرو
به از سرو و به از ماهی کجا کی دیده کس گاهی
ز سرو بوستان چالش به ماه آسمان ابرو
ز احوال بلنداقبال اگر گردد کسی جویا
بگو شد کشته واورا بودقاتل فلان ابرو
که غارت کرده دلها را از آن مژگان وز آن ابرو
نروید سرو در بستان دهد گر جلوه اوقامت
نگردد ماه نو طالع گر اوسازد عیان ابرو
برد دین ودل از هر سو هم از مسلم هم ازکافر
ز مژگان آن سنان مژگان ز ابرو آن کمان ابرو
رخ چون ارغوان دارد گر ابروآنچنان دارد
یقینم شد که نیکوتر شود از ارغوان ابرو
تعالی الله از این صنعت که صانع کرده از رحمت
به رویش سایه بان گیسو به چشمش پاسبان ابرو
نمی گویم مه ومهری که دارند ار چوتو چهری
نه آن را آنچنان چشم است نه آن را چنان ابرو
به از سرو و به از ماهی کجا کی دیده کس گاهی
ز سرو بوستان چالش به ماه آسمان ابرو
ز احوال بلنداقبال اگر گردد کسی جویا
بگو شد کشته واورا بودقاتل فلان ابرو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی
گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی
گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی
گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی
گفتم به حال بنده بباید گریستن
گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی
گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد
گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی
گفتم چگونه می شود اقبال من بلند
گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی
گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی
گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی
گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی
گفتم به حال بنده بباید گریستن
گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی
گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد
گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی
گفتم چگونه می شود اقبال من بلند
گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
گشودی زلف مشک افشان جهان رامشکبو کردی
نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی
ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره
ویا چنگی به چین گیسوان مشکبوکردی
ز کشمر سرو را آوردی او را اسم قد هشتی
زنخشب ماه را دزدیدی اونام رو کردی
دلم را چاکها با خنجر ابرو زدی اول
در آخر آمدی با سوزن مژگان رفو کردی
ز رو دیوانه ام کردی واز گیسو به زنجیرم
جزاک الله خیرا هر چه بدکردی نکو کردی
به یک پیمانه از فکر دوعالم رفتم ای ساقی
نمی دانم چه می بود اینکه در جام از سبو کردی
بلند اقبال کردی فارس را رشک ختا وچین
ز بس از چین مشکین زلف جانان گفتگوکردی
نمودی چهر مهر آسا خجل مه را ازاوکردی
ندانم کاروان مشک تاتاری رسید از ره
ویا چنگی به چین گیسوان مشکبوکردی
ز کشمر سرو را آوردی او را اسم قد هشتی
زنخشب ماه را دزدیدی اونام رو کردی
دلم را چاکها با خنجر ابرو زدی اول
در آخر آمدی با سوزن مژگان رفو کردی
ز رو دیوانه ام کردی واز گیسو به زنجیرم
جزاک الله خیرا هر چه بدکردی نکو کردی
به یک پیمانه از فکر دوعالم رفتم ای ساقی
نمی دانم چه می بود اینکه در جام از سبو کردی
بلند اقبال کردی فارس را رشک ختا وچین
ز بس از چین مشکین زلف جانان گفتگوکردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بوی یار مهربان آیدهمی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عجب از چشم سیه راهزنی
آفت جان ودل مرد و زنی
هم به خد عبرت ماه فلکی
هم به قد غیرت سروچمنی
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سیم تنی
گو نیارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختنی
جان به در کی برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فنی
شکر از هند نیارند دگر
بسکه شکر لب وشیرین دهندی
اگر ای دل تو بلنداقبالی
دایم ازچیست که اندر حزنی
آفت جان ودل مرد و زنی
هم به خد عبرت ماه فلکی
هم به قد غیرت سروچمنی
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سیم تنی
گو نیارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختنی
جان به در کی برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فنی
شکر از هند نیارند دگر
بسکه شکر لب وشیرین دهندی
اگر ای دل تو بلنداقبالی
دایم ازچیست که اندر حزنی
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۹ - غزل مثنوی
یا خجسته قاصد ای باد صبا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۰ - مناجات
الهی بزرگی بزرگی نما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
همی رحم و رأفت بفرما به ما
نداریم چیزی جز اعمال زشت
چه زشتیم وخواهیم حور وبهشت
چو نام توغفار شد ز آن سبب
همه کار ما شد گنه روز و شب
شودلطفت ار شامل حال ما
بلندی کندبخت واقبال ما
خدایا گنه بخش غیر از توکیست
مرا اعتقاد اینکه کس جز تو نیست
سزای عمل های ما آتش است
در آتش خوشیم ار تو را زآن خوش است
خدایا تو نیکی کن ار ما بدیم
زرحمت بفرما قبول ار ردیم
ضعیفیم وزار ای خدای قوی
چه باک از معین ضعیفان شوی
تو خودگفتی ای کردگار مجید
که ازما نگردد کسی ناامید
به فرمان توهستم امیدوار
چه باک ار گناهم بود بی شمار
به محشر مده شرمساری به ما
بده مژده رستگاری به ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۳ - در صفت عشق
عشق دانی چیست ترک آرزوست
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلکه ترک دل که منزلگاه اوست
عقل اگر داری مشو از عشق دور
انه مفتاح ابواب السرور
ترک مال وجان، به عشق دوست کن
دوستی کن هر چه رای اوست کن
از شراب عشق اگر لب تر کنی
چون زلیخا زندگی از سر کنی
پیر اگر باشی جوان گردی ز عشق
در جوانی کامران گردی زعشق
بی نیاز از انس و ازجان سازدت
هر ه مشکل داری آسان سازدت
پای تا سر جوهر جانت کند
تا رسد جانی که جانانت کند
وآنکه نبود عشق جانان در دلش
جز پشیمانی نباشد حاصلش
گر دلت خالی بود از عشق یار
خون کنش وز دیده ریزش درکنار
از دم عشق آنکه را دل زنده است
تا خدا پاینده او پاینده است
وصف عشق از گفتگو بیرون بود
هر چه افزون گویم او افزون بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۰ - حکایت
خواست موری تا ز وحدت دم زند
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
دم به وصف خالق عالم زند
از صفات وذات حق گویا شود
در طریق معرفت پویا شود
از صفات الله کند برخی بیان
هم ز ذاتش شرحی آرد بر زبان
گفت رب ما چنان است وچنین
دارد اندر سر دوشاخ نازنین
عارفی گفتش خموشی پیشه کن
از خدا ای بی خبر اندیشه کن
اینکه تو گفتی نه وصف کبریاست
حاش لله این نه تعریف خداست
کیخدا را چون تو باشدشاخ و سر
یا چوما دارد دل ودست وجگر
از من وتوناید اوصاف خدا
کی بردکس ره به ذات کبریا
مورگفت ای عارف اسرار حق
ره ندارم بیش از این دربار حق
ز این ندارد پایه فهم بیشتر
بر رگ جانم بزن کم نیشتر
می نگنجد بیش از این در ظرف من
ظرف من را بین وبشنو حرف من
شاخ را چون دیدم اندر خود کمال
گفتم این را نیز دارد ذوالجلال
من به فهم خویشتن گفتم سخن
ورنه کی تعریف حق آید زمن
چیست آخر جرم من عقل آفرین
دانش وعقلم نداده بیش از این
منهم ار گفتم خطائی همچومور
فاعف منی سیئآتی یا غفور
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۲ - نکته
گر رمد چشمت ندارد در عدد
عشق را با دوست بینی متحد
دوست با عشق ار چه دانی شدیکی
بشنو از من تا بگویم اندکی
یعنی ار جز دوست داری در ضمیر
نیستی ازعشق در عالم خیبر
ای خوش آن عاشق که جز جانان دگر
در ضمیرش کس نگردد جلوه گر
هر چه بیند دوست را بیند در او
هر چه گوید زونماید گفتگو
چشم او بر خم نباشد یا سبو
می بود از این وآن مقصود او
وحدت آرددم از کثرت کم زند
پشت پا بر هر چه درعالم زند
مرحبا ای عشق جانان مرحبا
مرحبا ای راحت جان مرحبا
ای تو در هر روز و هر شب یار من
ای ز توآسان همه دشوار من
از بر من جا به دیگر جا مگیر
سایه خویش از سر من وامگیر
عشق را با دوست بینی متحد
دوست با عشق ار چه دانی شدیکی
بشنو از من تا بگویم اندکی
یعنی ار جز دوست داری در ضمیر
نیستی ازعشق در عالم خیبر
ای خوش آن عاشق که جز جانان دگر
در ضمیرش کس نگردد جلوه گر
هر چه بیند دوست را بیند در او
هر چه گوید زونماید گفتگو
چشم او بر خم نباشد یا سبو
می بود از این وآن مقصود او
وحدت آرددم از کثرت کم زند
پشت پا بر هر چه درعالم زند
مرحبا ای عشق جانان مرحبا
مرحبا ای راحت جان مرحبا
ای تو در هر روز و هر شب یار من
ای ز توآسان همه دشوار من
از بر من جا به دیگر جا مگیر
سایه خویش از سر من وامگیر
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۳ - حکایت
شنیدم که شیخی به بغداد بود
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۸ - حکایت
خری باخری گفت در زیر بار
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۱ - در سر حروف واسماء
سرها اندر حروف است ای پسر
گردی آگه چون شوی صاحب نظر
گر شوی آگه ز اسرار حروف
محوو حیران گردی ازکار حروف
گر شوی عالم به جفر جعفری
پی به سر هر حروفی می بری
این حروف اندر اسامی وکلام
همچو سر پوشند بر روی طعام
هر چه بینی پوست باشد روی مغز
مغز را میجو که آن مغز است نغز
تا بدانی معنی اسماء چیست
تا شوی آگه به دهر از هست ونیست
پای تا سر چشم باش و گوش شو
لیک سرپوشی کن وسرپوش شو
آشکار است اینکه خلاق مجید
پوستی بر روی هر مغز آفرید
ای بسا مغزی که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کی باشد کلام
پخته داند کاین سخنها نیست خام
تو ببین بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معنی ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت
بستری انداخت در اوبین که خفت
وصف هر چیزی نهان دراسم اوست
اسم اوگویاست گوبد یا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوی از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نیست اندر دست ما
گردی آگه چون شوی صاحب نظر
گر شوی آگه ز اسرار حروف
محوو حیران گردی ازکار حروف
گر شوی عالم به جفر جعفری
پی به سر هر حروفی می بری
این حروف اندر اسامی وکلام
همچو سر پوشند بر روی طعام
هر چه بینی پوست باشد روی مغز
مغز را میجو که آن مغز است نغز
تا بدانی معنی اسماء چیست
تا شوی آگه به دهر از هست ونیست
پای تا سر چشم باش و گوش شو
لیک سرپوشی کن وسرپوش شو
آشکار است اینکه خلاق مجید
پوستی بر روی هر مغز آفرید
ای بسا مغزی که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کی باشد کلام
پخته داند کاین سخنها نیست خام
تو ببین بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معنی ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت
بستری انداخت در اوبین که خفت
وصف هر چیزی نهان دراسم اوست
اسم اوگویاست گوبد یا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوی از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نیست اندر دست ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۸ - درجفر
بکن هرچه داری ز یزدان سؤال
بتاریخ روز وشب وماه وسال
پس آنگه حروفات اوراشمار
شماری هم از نقطه هایش بر آر
برابر کن این دو عدد را به هم
که یک نقطه نه بیش گردد نه کم
پس از هر یک از آن عددها که هست
بیاور حروفاتشان را به دست
به روشندلی چون رخ آینه
بگیر آن حروفات را بینه
برون کن زچشم ودل خود رمد
بگیر ازحروفات آنها عدد
پس ازآن عددها حروفات گیر
وزآنها عددها وسیط و صغیر
صغیر آنکه از یک الی نه بود
وسیط آنکه صددر شمرده شود
کن این دوعدد را یکی درشمار
که مقصود ازین میشود آشکار
شمار حروف وعدد وآن عدد
خبر از جواب سؤات دهد
نظیره حروفی که پیدا شود
جواب تورا صاف گویا شود
بتاریخ روز وشب وماه وسال
پس آنگه حروفات اوراشمار
شماری هم از نقطه هایش بر آر
برابر کن این دو عدد را به هم
که یک نقطه نه بیش گردد نه کم
پس از هر یک از آن عددها که هست
بیاور حروفاتشان را به دست
به روشندلی چون رخ آینه
بگیر آن حروفات را بینه
برون کن زچشم ودل خود رمد
بگیر ازحروفات آنها عدد
پس ازآن عددها حروفات گیر
وزآنها عددها وسیط و صغیر
صغیر آنکه از یک الی نه بود
وسیط آنکه صددر شمرده شود
کن این دوعدد را یکی درشمار
که مقصود ازین میشود آشکار
شمار حروف وعدد وآن عدد
خبر از جواب سؤات دهد
نظیره حروفی که پیدا شود
جواب تورا صاف گویا شود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۴ - در اشکال رمل
یکی فرد وسه زوج لحیان بخوان
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
چوشد عکس شد عتبه الداخل آن
ز یک زوج وفردودو زوج دگر
شود حمره عکسش نقی ای پسر
شودنصره خارج دو فرد و دوزوج
بودداخل آن زوج گیرد چو اوج
ز دو زوج ویک فرد وزوجی بدان
بیاض است وعکسش فرح ای جوان
ز یک فرد ویک زوج باز اینچنین
هویدا شود قبض خارج از این
ز یک زوج ودوفرد وزوج دگر
هویدا شود اجتماع ای پسر
سه فرد و یکی زوج وعکسش بدان
شد انگیس این عتبه الخارج آن
ز یک فرد ودو زوج و فرددگر
شودشکل عقله عیان در نظر
ز یک زوج ویک فرد باز آنچنان
هویدا شود قبض داخل از آن
طریق است اگر فرد گردد چهار
جماعت شود چار زوج آشکار
شداین شانزده شکل اشکال رمل
بدان تا شوی آگه از حال رمل
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قطعه