عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
گر من سر از نشیمن دنیا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
ای وجودت مظهر اسمای حسنی آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۸
ای دل چه پای بسته بند علایقی
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقی
در نه قدم ببادیه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقی
اندر فضای گلشن جانست مسکنت
در تنگنای گلخن صورت چه لایقی
کی پای بر بساط حریم حرم نهی
تا تو نشسته بر سر دست و تمارقی
آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تیره حال چو شبهای عاشقی
شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خری فتاده بصف در بیادقی
با هیچکس مواصلت اندر جهان مجوی
کز هر چه هست در همه عالم مفارقی
قطع علایق است کلید در بهشت
طوبی لک ار نه بسته بند علایقی
گوئی که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در این قول صادقی
تا کی کنی طباح نجاح اندر این قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدایقی
بگشای پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چار و پنج و شش اندر مضایقی
وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شمیم ریاض حقایقی
کی پی سپر کنی درجات رفیع را
تا پای بند حل نجات دقایقی
گر تو عبادت از پی جنت همی کنی
عابد نه ای بفتوی عشاق فاسقی
گویند قدسیان بر تو طرقوا مدام
محبوس این محل و درود طوارقی
بیرون سپید و دل سیهی همچو آینه
یکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقی
حوری روح چهره خود کی نمایدت
با دیو نفس تا تو برغبت موافقی
حسن عذار روح چو هرگز ندیده ای
زان بسته حکایت عذرا و وامقی
گر پیرو فرشته جان نیستی حسین
با دیو نفس خود نه همانا موافقی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۹
از دست شر نفس از آن روی ایمنی
کاندر سپاه سایه خیرالخلایقی
تا همچو سایه بر در او گشته ای مقیم
مانند آفتاب جهانتاب شارقی
از یمن رای روشن او همچو ماه و مهر
نور مغاربی و فروغ مشارقی
او بوالوفا و تو ز وفای ولای او
هر دم نبیل دولت و اقبال واثقی
ای آنکه از سوابق الطاف کردگار
بر فارسان حلیه تحقیق سابقی
دارند اهل فضل بذات تو افتخار
کز فاضلان جمله آفاق فایقی
از روی فضل مفخر اهل مدارسی
در حسن خلق رهبر اهل خوانقی
مصباح فضل را بداریت تو موقدی
اصباح شرع را بهدایت تو فایقی
در وادی مقدس قدوسیان غیب
علمت کشد بجودی و حکمت شوایقی
زان سر که در سرادق غیب است سر آن
ما را چو محرم حرم آن سرادقی
ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعید و تو بجنابش ملاصقی
ای عیسی زمانه تو دانی دوای ما
کاندر علاج خسته دلان نیک حاذقی
در کام جان خسته دلان ریز جرعه ای
زان خمر بی خمار که هر لحظه ذائقی
ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
حق را ز غیر حق چو تو فاروق فارقی
زاری کنان بقای تو خواهم بصدق از آنک
بازار اهل صدق و صفا را تو نافقی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - ترجیع بند ششم
طلع العشق من ورای حجاب
فافتحوالعین یا اولی الالباب
همه آفاق از تجلی عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بی حجاب نشست
عینوالحافظین عند الباب
صار دارالسلام منه البیت
فاد خلوا فیه ایها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدین یا اصحاب
بی ادب بر بساط پای منه
عشق خود چیست سربسر آداب
بهر مهمانیش مهیا ساز
از دل و دیده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسین
گنج شاهی بجو بکنج خراب
عشق معنی شناس پیدا کن
بعد از آن این حدیث را دریاب
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار عشق دلربا داری
سر سودای خود چرا داری
در طریق وفا ز روی صفا
جان کن ایثار اگر وفا داری
دلق فانی اگر برفت چه باک
کز بقای ابد قبا داری
بگسل از غیر دوست از غیرت
تو بجز دوست خود کرا داری
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کیمیا داری
یار اندر کنار میکشدت
زو جدائی چرا روا داری
او چو یک لحظه نیست از تو جدا
چند خود را از او جدا داری
نیست کبر و ریا سزاوارت
که صفتهای کبریا داری
چند گوئی که هیچ نیست مرا
همه داری چو عشق ما داری
بگذر از صورت و بگوی حسین
دل بمعنی چو آشنا داری
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
عشق جز پرتو ولایت نیست
جز صفای دل و عنایت نیست
دفتر درد عشق را کافی است
در هدایه از او روایت نیست
دامن عشق گیر در ره دوست
که جز او رهبر هدایت نیست
در مقامیکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفایت نیست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره یوسفی یک آیت نیست
کی شناسی رموز ما اوحی
گر در آیت ترا درایت نیست
عشق چون از صفات بیچونست
هرگزش ابتدا و غایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
علم عشق را نهایت نیست
هر دم از درد او بنال حسین
در ره دوستی شکایت نیست
چون بمعنی رسیده ای ای دل
فاش گو حاجت کنایت نیست
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکینه بخش از راح
روح راحت نیابد ار نرسد
راح قدسی ز عالم ارواح
مطر با زخمه ای بزن که از اوست
طایر روح را جناح نجاح
ساقیا جرعه های غیب بریز
بر سر خاکیان نمی افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ایم قداح
سینه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهای ما بعالم غیب
تو برحمت گشای ای فتاح
کشف سر کی برآید از کشاف
قفل دل کی گشاید از مفتاح
لوح دل را بشو حسین از غیر
تا به بینی نوشته بر الواح
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار آشنای این کوئی
وصل بیگانگان چه میجوئی
بگذر از خود که در حریم وصال
در نگنجی اگر چه یک موئی
شسته گردد گلیم اقبالت
دست از خویشتن اگر شوئی
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بمیدان عشق چون گوئی
جوی جویان بسوی دریا رو
از چه سرگشته اندر این جوئی
چون بدان بحر آشنا گشتی
بکش از تن لباس در توئی
غرقه بحر وحدت ار باشی
خود نماند توئی و هم اوئی
رو سوی لامکان بیار حسین
تا بری ره بسوی بی سوئی
چون بمعنی رسیدی از صورت
از تو زیبا بود اگر گوئی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
طرفه بی نام و بی نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خویشتن گرفتاری
کی شناسی مرا چنان که منم
بخدا نیم چو نمی ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنین بحر بیکران که منم
جمله از من خبر دهند ولیک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نمیدانی
آنچه دانسته ای بدان که منم
بسته باشد همیشه راه فنا
در چنین ملک جاودان که منم
گفتی ام از حسین گیر کنار
کو کنار اندر این میان که منم
ای معانی شناس نیست بدیع
گر بگویم در این بیان که منم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل مبتلای هر جائی
اندر این خاکدان چه میپائی
کمترین آشیانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائی
قدسیان بر تو جمله رشک برند
گر تو یکدم جمال بنمائی
وصف ذاتت نمی توانم گفت
که تو اندر صفت نمی آئی
قطره ای چون ببحر غرقه شوی
گاه موجی و گاه دریائی
خود ز دریا شنو که میگوید
ما توئیم ای حبیب تو مائی
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئینه مصفائی
بلکه هم ناظری و هم منظور
اندر آن مرتبت که یکتائی
از تو زیبد حسین اگر گوئی
چون بچشم حبیب بینائی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
مظهر سر کبریا مائیم
سایه رحمت خدا مائیم
تو مس ناسره بما بسیار
آنگهی بین که کیمیا مائیم
قطره ای گوهری کنیم از آنک
بحر فیاض با صفا مائیم
خضر از ما چشید آب حیات
زانکه سرچشمه بقا مائیم
راه دریای وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائیم
نقش دیدار دوست در ما بین
زانکه آئینه لقا مائیم
در اقالیم اجتبا امروز
صاحب رایت و لوا مائیم
هر مریضی ز ما شفا یابد
که مسیحای جانفزا مائیم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نیاریم گفت تا مائیم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آخر ایجان جمله اشیا تو
هم نهانی و هم هویدا تو
پرده از کاینات ساخته ای
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده های گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقامیکه نفی و اثباتست
ما همه لای محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام ای عشق
تا نمائی جمال خود را تو
تو بهر چهره ای نموده جمال
هم بهر دیده گشته بینا تو
از سر ناظری و منظوری
گاه مجنون و گاه لیلا تو
وز طریق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار دیگر بگوی چون هستی
بزبان حسین گویا تو
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵ - ایضاً فی نعت
مهین پیغمبری از نسل آدم
جهان رحمت از یزدان مجسم
معمای خرد نازان به نامش
دو عالم جرعه ای از درد جامش
یتیمی ناز پرورد الهی
فقیری پشت پا بر تاج شاهی
سریر آرای تخت لامکانی
گهر پیرای تاج کن فکانی
رواج نقد توحید از عیارش
طفیلش گنج هستی، بل نثارش
زمین در زیر کفشش عرش افلاک
خدا طغرای عرشش خواند لولاک
زبان بهر ستایش گشت موجود
ز خیل آفرینش اوست مقصود
ز عدلش دست چرخ از ظلم کوتاه
که انصاف کتان بستاند از ماه
فلک چون نیل خاکش کرد بر سر
ملک جاروب راهش ساخت شهپر
به جیب مه فکنده چاک ز انگشت
نشان مهر حق آورد بر پشت
نشان پای او بر دست موسی
نهاد از پیشدستی پای بالا
سلیمان را به لطف ار پیش خوانی
برآرد پر چو مور از شادمانی
خداوند جهان عشق تو بازد
زهی نقشی که بر نقّاش نازد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۹ - ملاقات رام با سهیل وقت برگذشتن سهیل از آسمان به زمین
چو مژده یافت زان اقبال جمشید
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۳ - پیدایش کش از کاه پشته به دعای عابد
سحرگاهی خلاف عادت آن ماه
پسر را نیز با خود برد همراه
نگشت آگه ز بردن مرد ساده
نظر بر حفظ گهواره نهاده
ز کودک یافته گهواره خالی
گریبان کرد زاهد پاره حالی
ز آزار دل فرزند خوانده
به حیرت غرق بر جا خشک مانده
ز تیر آه آن بیدل بترسید
چو بید از بند مرگ او بلرزید
گزید انگشت حی رانی به دندان
اثر دارد فغان دردمندان
به جای کودک اندر گاهواره
فراهم بست یکجا کاه پاره
به سجده سود گریان جبهه بر خاک
نیایش کرد پیش ا یزد پاک
که جان بخشا کریما کردگارا
به قدرت آدمی ساز این گیا را
ز سوز دل دعایش را اثر شد
خسِ چون مرغ عیسی جانور شد
قبول افتاد عجز پیر جانکاه
که طفل نازنین شد پاره کاه
چو دیده چشم زاهد روی مقصود
به شکر حق جبین بر خاک ره سود
ز بعد غسل چون سیتای بیدل
خود و فرزند باز آمد به منزل
به خانه جانب گهواره بشتافت
دران گهواره فرزند دگر یافت
از آن حیرت به خود گفت آن دل افروز
که چشمم گشت گویی حول امروز
به چشم آشفت کین جرم آمد از تو
که یک فرزند را بنماییم دو
صنم حیران ز قدرتهای یزدان
به زاهد باز گفت آن راز پنهان
جوابش داد پیر راست گفتار
که بر قادر نباشد هیچ دشوار
که از کاه آفریدست آدمی زاد
به عبرت بین یکی این سرو آزاد
مر این را نیز تو فرزند برخوان
از آن شفقت برین می کن دو چندان
شگفتی ماند زان خاطر صنم را
به سجده رفت شکرانه کرم را
نهاده نام آن لو، نام این کُش
صنم را خاطر دیدارشان خوش
به چهره آن دو طفل برگزیده
شبیه یکدکر همچون دو دیده
به چشم زاهد آن طفلان دلبند
عزیز جان چو فرزندان فرزند
به پیش زاهد آن طفلان جوان شد
به گرد قطب رمز فرقدان شد
به شفقت پروریدی آن یگانه
که خوش می آمد از طفلان ترانه
دو تا طوب ی نهال راحت انگیز
به آب زندگانی گشته نوخیز
دو نورس شاخسار ارجمندی
به بخت آموختند از قد بلندی
چو گشت از آب چشم سیرشان سیر
شدند از شیر شیرین نوجوان شیر
پی اوج آن دو ماه انجم افروز
ره یکساله طی کردند یک روز
به مهد اندر خطاب شان علف شد
خلف بد قطره زان در صدف شد
به کسب رشد می کردند بازی
به شاگردی همت سرفرازی
ز طفلی قد برنایی کشیدند
به سرحد جوانی در رسیدند
به زاهد هر دو بگرفتند الفت
که بردی از دل شان رنج و کلفت
پدر خواندندی ش هر دو برادر
چو طفلان دایه را دانند مادر
درایشان صحبت زاهد اثر کرد
به طاعت میل خاطر بیشتر کرد
دل هر یک بجز طاعت نمی خواست
شکی نبودکه صحبت را اثرهاست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصه‌ٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصه‌های ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصه‌ٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصه‌ٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصه‌ٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمی‌ٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹ - در بیان آنکه چنانکه آفتاب چراغ عالم است که خلق همدیگر را بواسطۀ آن می‌بینند و فرق میکنند میان بیگانه و خویش و زشت و خوب و سیاه و سفید حق تعالی آفتاب عقول و علوم و حقایق و دقایق است زیرا که بی نور حق هیچ اندیشه راست روی ننماید و میان دو سخن فرق نتوان کردن پس فرق کردن تو میان دو سخن شاهد است که حق را می‌بینی جهت اینکه بی دیدن حق تمیز ممکن نیست چنانکه بی دیدن آفتاب تمیز میان دو شخص ممکن نباشد
حور عقل است حق اگر دانی
فکرها را بنور او خوانی
حالت فکر تو خدا بینی
نیک و بد را از او جدا بینی
سخنی پ یش تو بد و دون است
سخنی خوب و نغز و موزون است
این تفاوت میان هر دو سخن
نشود جز ز نور قابل کن
نه از خور آسمان تفاوتها
میکنی در میان پیر و فتی
اول آن آفتاب دیده شده است
آنگهی این و آن گزیده شده است
آن گزین تو گشته است گواه
که یقین دیده ای خود ای آگاه
ورنه چون شب شود نمی ‌ بینی
شب تاریک کی تو بگزینی
نیک را از بد و سیه ز سفید
خار را از گل و چنار از بید
چون چراغی نباشدت در پیش
نکنی فرق گرگ را از میش
لیک اندر ضمیر نایدت این
که بخورشید مینمایدت این
گرچه از ضد خور شدت معلوم
که بخو ر میشود صور مفهوم
خاطر آنجا نمیرود ای ع م
که از آن نور شد تو را هردم
صور جمله چیزها پیدا
از بد و نیک و از غنی و گدا
پس خور روح را که ضد ّ ش نیست
دایماً قائم است و ندش نیست
بینی از نور او حقایق را
حل کنی جملۀ دقایق را
رایها را همه ازو بینی
وانچه نیکو تر است بگزینی
رایها گرچه هست جمله نکو
بهترین را گزین کنی خوش تو
چه عجب گر از آن شوی غافل
گرچه یکدم نمیشود آفل
در نیاید بخاطرت هیچ این
که از آن است فکرهای متین
در تعجب ممان و نیک بدان
که بدان حل شد آشکار و نهان
بیگمان فکر و ذکر و دانش را
خورشان یک خور است در دو سرا
تا ترا عقل و رأی و اندیشه است
دیدن ایزدت عیان پیشه است
یک دمی نیست کش نمی ‌ بینی
پس چه در جستجوی غمگینی
با تو است آنکسی که میجوئی
خیره هر سوی از چه میپوئی
با خود آی و نگاه کن که نظر
هرچه افتاد بیشتر ز فکر
که بدان نور شد برت پیدا
فکر نیکو ز بد و ل یک ترا
دور بینیت کرد از او دورت
تا نهان ماند از نظر نورت
خویش را دان که تا خدا دانی
زانکه حق را دلیل و برهانی
هستیت هم دلیل و مدلول است
خاطرت خود چه جای مشغول است
ای پر از آب جوی همچون خم
تشنه منشین مکن تو خود را گم
غافلی از خدای ای گمراه
سر بنه تا رسد ز شاه کلاه
گر بدی گوش گفتمی صد بیت
کی فروزد چراغ کس بی زیت
باز گردیم از این بشرح سکوت
خمشی چون یم است و گفت چو حوت


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰ - رجوع بتمامی آنکه سخن سه مرتبه دارد و خموشی بالای نطق است ولیکن نه هر خموشی زیرا که جماد و حیوان و مردم جاهل سخن نمیگویند دلیل نکند که خموشی ایشان بهتر از نطق است
لیک این هم بدان و فهمی کن
کاین کسی را بود که او ز سخن
جاهلان را کند بحق دانا
عالمان را برد بر اوج سما
ابر جودش دهد ببر برها
چونکه در بحر شد شود درها
سخنش مرده را کند زنده
چند روزه نه بلکه پاینده
عقلها مایه برده از سخنش
روح تازه ز علم من لدنش
خمشی چنین کس است عظیم
کاو بود در جهان مثال کلیم
نی کسی کو بود ز نادانی
خمش از غایت گران جانی
مایۀ علم نی درون دلش
بی عنایت بمانده آب و گلش
آدم است آنکه در تن چو گلش
تابد انوار حق ز جان و دلش
گر بلیسش ز نقص بیند گل
زان بود کو ز حق ندارد دل
لیک گر این خران بی مقدار
که ز نادانی اند ناقص و خوار
عقلشان بود از ازل ناقص
لاجرم هستشان عمل ناقص
گفتشان ناقص و کژ و مردود
شد بر ایشان ره خدا مسدود
اینچنین کس اگر بود خامش
چون جماد است از او مجوی توهش
گفت و خاموشیش همه ابتر
حرکاتش ز همدگر بدتر
چون حدث هر طرف که او گردد
دمبدم زشت و نحس تر گردد
همچو عثمان نما خموش کجاست
که برش گفتگوی بانگ صداست
تا دهد خلق راوی از خمشی
حکمت و علم و ذوق و هوش و خوشی
این مثل گفته ‌ اند قوم قدیم
مرد کو هست در زمانه عظیم
گفت او سیم دان خموشی زر
چون خموشی و گفت پیغمبر
حالت وحی او خموش بدی
چون گذشتی از آن بگفت شدی
سر زدی و حیش از لباس حروف
آب بحرش درآمدی بظروف
پس ز قرآن سقای خلق شدی
وان حدیثش شفای خلق بدی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱ - در بیان آنکه انبیاء و اولیاء یک نفس و یک نورند همه از یک خدای میگویند و بخشایش از او دارند از هستی خود رهیده‌اند جز ذکر و تعظیم خلق در ایشان چیزی نمانده است از ماسوی اللّه نیست شده‌اند و قایم بحق‌اند «فانی ز خود و بدوست باقی ----- این طرفه که نیستند و هستند»
همچنین اند اولیای کبار
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵ - در بیان امر فرمودن حقتعالی فرشتگان را که آدم را سجود کنند که و اذقلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین و سجده کردن فرشتگان و اعراض ابلیس که من جز تو خدا را نمی‌پرستم و سجود نمیکنم و جواب حق تعالی ابلیس را که خداوندگار تو آنگاه باشم که امر مرا بشنوی و بجا کرده آری چنانکه عقل را آفریدم و امر کردم امر را بجا آورد و از آن ابا نکرد که ان الله لما خلق العقل قال له اقعد فقعد ثم قال له قم فقام ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر قادبر ثم قال له تکلم فتکلم ثم قال انصت فانصت ثم قال له انظر فنظر ثم قال له انصرف فانصرف ثم قال له افهم ففهم ثم قال له بعزتی و جلالی(و عظمتی) و کبریائی و استوائی علی عرشی ماخلقت خلقاً اکرم علی منک و لا احب الی منک بک اعرف و بک اعبد
نشنیدی حکایت ابلیس
که چرا دور گشت از تقدیس
زانکه حق با فرشتگان فرمود
که بادم کنند جمله سجود
همه کردند سجده از دل و جان
گشت ابلیس سرکش از فرمان
گفت هستی مرا چو از نار است
پیش گل سجده کردنم عار است
کی روا باشد اینکه نیک ببد
پست گردد چو بنده سر بنهد
نکنم هرگز ای یگانه خدا
گر کشندم سجود غیر ترا
گفت او را سجود بی امرم
پشت کردن بود از این کم رم
پشت با امر من سجود بود
روی بی امر من جحود بود
چون ملایک سجود آدم کن
ور نه بر جان خویش ماتم کن
امر را پاس دار و ژاژ مخا
هرچه جز این کنی بداست وخطا
آنکه مأمور امر ما گردد
عاقبت شاد و پیشوا گردد
بی عدد زین نسق ز حق بشنید
جز که بر تار معصیت ن تنید
امر را چون شکست شد ملعون
قهر حق کردش از جنان بیرون
گشت از آن حضرت معلا دور
رفت در خون خویش آن مغرور
همچنین داد با صحابه خبر
از زبان خدای پیغمبر
عقل را چون بیافرید خدا
امر کردش که روی آر بما
روی آورد سوی حق بصفا
بار فرمود پشت کن بر ما
پشت را کرد سوی حق در حال
گفت بنشین نشست بی اهمال
چونکه بنشست باز گفتش خیز
عقل برخاست بی توقف ت یز
بازگفتش سخن بگوی بگفت
چونکه گفتش خموش حرف نهفت
گفت بنگر نگاه کرد آندم
گفت رو رفت شادمان بی غم
فهم کن گفت فهم کرد سخن
کرد از جان هر آنچه گفتش کن
پس بفرمود عقل را بحقم
چون تودر نیست بی بها بحقم
بحق کبریا و عزت من
بحق بیشمار رحمت من
بحق استوای من بر عرش
بحق ساکنان عالم فرش
که به از تو نیافریدستم
زان سبب بر همه ‌ ات گزیدستم
همه عالم بتو پرستندم
از تو باشند خلق در بندم
بتو باشد عناب من آخر
بر تو باشد عقاب من آخر
بتو خواهد رسید گنج ثواب
چون ثواب است اجر راه صواب
یک شود از تو در نعیم مقیم
یک رود از تو تا بقعر جحیم
گفتگویم همیشه با تو بود
غیر تو امر من کجا شنود
همچنین صد هزار مدحش گفت
صد هزار دگر بماند نهفت
پشت کردن بامر روی انست
روی بی امر پشت گردانست
برد رحمت هر آنکه امر گزید
هرکه بی امر رفت دست گزید


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۰ - باز رجوع کردن بقصه حضرت موسی علیه السلام
باز گردو بگو حدیث خضر
چون شد از هجر او کلیم کدر
جرم ثالث بدان که هر دو بهم
نیستیشان فکنده بود بغم
جوعشان در سفربجائی بود
بهر جنبش نه دست و پائی بود
تنگدستی و قلت بیحد
کرده شان بد ضعیف و لاغر حد
حق بر ایشان حلال کرده حرام
بهر ابقای نفس در اسلام
در چنان حالتی زنان محروم
بی ز واره و برهنه و مهموم
ناگهان آمدند در یک ده
یک گهی نی در آن و برهمه مه
بود آنجا یکی سرای عظیم
صاحب آن سرای مرد ک ریم
نی کریمی که ملک و مال دهد
بل کریمی که قال و حال دهد
نی کریمی که جامه بخشد و نان
بل کریمی که بخشد او دل و جان
طفلکانش از او بمانده یتیم
لیک بسیار بودشان زر و سیم
شده دیوار آن سراشان خم
خواست گشتن خراب اندر دم
پس خضر راست کرد آن خم را
از دل هر دو برد آن غم را
طفلکان را ز غصه برهانید
وز چه حبس و رنج بجهانید
بعد از آن خضر گ شت زود روان
بی خور و زاد با کلیم د وان
گفت موسی بر وی خضر درشت
صحبتت صعب بود ما را کشت
آن یتیمان ز زر غنی بودند
زان عمل مر ترا چه بستودند
چون نگفتی زح ا ل جوع و ضرر
تا رسیدی زرت از آن دو پ سر
خضر گفتش برو فراق گزین
سومین جرم شد یقین دان این
چونکه آمد ز بیخودی با خود
گفت خضرش که ای نبی احد
نیست با تو مرا دگر صحبت
این قدر بود از خدا رزقت
باز گ ردو برو بسوی وطن
مصلحت نیست بودنت با من
چون فراقست رفت خواهی باز
کنم آگه ترا کنون زین راز
سرکشتی شنو که آن چون بود
طالبش شاه کافر دون بود
خواست شستن و زان ب لشکر خود
بر سر مؤمنان بناگه زد
شهر اسلام خواست کرد خراب
مؤمنان را فکندن اندر آب
غارت خان و مانشان کردن
باسیری زن و بچه بردن
چونکه من قصد او بدانستم
کردمش خرد تا توانستم
حکمت این بود ای کلیم آله
تو نگشتی ز سر او آگاه
وان که خونی آن پسر گشتم
بردمش گوشه ‌ ای و من کشتم
پدر و مادرش ولی بودند
هر دو از صدق و دین ملی بودند
آن پسر خود نبود قابل آن
که شود ز اهل طاعت و ایمان
عاقبت زو شدی پدر کافر
هم بماندی ز راه دین مادر
زانکه در جانشان محبت او
چون نشستی نهان شدی ره هو
گشتمش تا رهند هردو ازو
سر او این بده است بشنو تو
وانچه دیوار را بکردم راست
بهر آندو یتیم هم برجاست
جد ایشان ز صالحان بوده است
زبدۀ حور و انس و جان بوده است
چون بدی این روا که من ز ایشان
جستمی اجر همچوبی کیشان
گر مرا گنجهای در بودی
همه ایثار آن دو حر بودی
سر آن هر سه را چو گفت بدو
گفت ما را بحل خدا را جو
با چنان حشمت و بزرگی خضر
که غلامش بدند مهر و سپهر
با ولی زاد گ ان چنین خدمت
کرد تا یابد از خدا رحمت
تو که هستی پر از خطا و گناه
با چنین حال ناسزا و تباه
نیک بنگر چه بایدت کردن
چونکه غرقی ز جرم تا گرد ن
بی شک اولاد اولیای خدا
در پناه حق ‌ اند در دو سرا
هرکشان خدمتی کند اینجا
برد از حق عوض هزار عطا
پدر و جدشان شود خشنود
چونکه فرزندشان بردزتو سود
بلکه هر کو ز پشت آدم زاد
ز انبیا و اولیای پاک نژاد
همه گردند شاد و خرم از آن
دوستدارت شوند از دل و جان
چونکه یک نفس گفتشان احمد
هم تو یکشان بدان گذر ز عدد
زان سبب خواند نفس واحدشان
که نباشد شمار در یک جان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۴ - در بیان آنکه انبیا و اولیا را اهل نفس و جسمانیان خصم اند زیرا غیر جنس اند که الضدان لایجتمعان
همچو کفار در زمان رسول
قصد کرده وراز کید و فضول
گشته پنهان ز فکرشان در غار
با ابوبکر احمد مختار
هم مسیح از غم گروه جهود
رفته پنهان بسوی چرخ کبود
قصد موسی چو کرد هم فرعون
غرقه شد چون نبودش از حق عون
همچنین با خلیل آن نمرود
که فکندش میان آتش و دود
گشت آتش بر او گل و نسرین
ک شته شد خود ز پشه آن بیدین
همچنین قوم هود و نوح جواد
چون رسید از خدایشان میعاد
همه از باد و آب نیست شدند
زانکه لایقه بمسخ و خسف بدند
نیت بد که بود ایشان را
آن گروه کژ پریشان را
آن بلا بازگشت بر سرشان
زانکه آن قهر بود در خورشان
تیغ را میزدند بر خود از آن
خونهاشان چو سیل گشت روان
گرنه بر خود همیزدند بقهر
خونشان ازچه شد روانه چونهر
ابلهی دید کس که خویش کشد
تیغ بر حلق خود بخشم کشد!
در گمانش که زخم برد گراست
عاقبت دید زخم برجگر است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۷ - در بیان فرستادن مولانا قدسنا، الله بسره العزیز ولد را برسالت سوی دمشق بطلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بود شه را عنایتی بولد
در نهان اندرون برون از حد
خواند او را و گفت روتورسول
از برم پیش آن شه مقبول
ببر این سیم را بپایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرمها کردند
زانچه کردند جمله واخوردند
همه گفته ک ن یم ازدل و جان
خانمان را فدای آن سلطان
همه او را بصدق بنده شویم
در رکابش بفرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز
آن مکن تو بما که ما کردیم
زانکه تو سرمه ‌ ای و ما گردیم
چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم
تو چو گلشن بیاو وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ
همچنین زین نمط بوی میگو
دل او را بلابه ها میجو
باشد این گر بود مرا آن بخت
نرم گردد نگیرد این را سخت
دهدم باز وصل از سر لطف
بهلد هجر و بگذرد از عنف
پس ولد سر نهاد والد را
شکر کرد او خدای واحد را
گفت رفتم که آرم آن شه را
آن حبیب یحبه اللّه را
گشت از جان روان بسوی دمشق
راه را میبرید از سر عشق
بی تعب میدوید در صحرا
کم ز که میشمرد هرکه را
خار آن ره بر او چو گلشن بود
برد از هر زیان هزاران سود
نار گرما و سختی سرما
مینمودش چو قند و چون خرما
رنج در راه عشق گنج بود
زانکه از عشق مرده زنده شود
عاشقان زخم را بجان جویند
سوی مرهم از آن نمیپویند
از سرو سروری چو بیزارند
روی سوی فنا همی آرند
تا که از خویشتن رهند تمام
می جان را کشند بی لب و جام
نیست این را نهایت و آغاز
قصه را گو گذر ز گفتن راز
چون رسید او بنزد شمس الدین
آن شه اولیای با تمکین
بر زمین سر نهاد همچو م لک
گفتش ای شه غلام تست ملک
بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و درر بارید
در دل و سینه عشق نو کارید
سر سر حدیث و قرآن گفت
کرد پیدا سری که بود نهفت
بی پرش بر فلک بپرانید
بی تنش گرد عرش گردانید
حجب از پیش چشم دل برداشت
شب تاریک را نمود چو چاشت
ظلمت از تن ببرد و از دل وجان
تاروان گشت همچو سیل روان
سوی بحری که بیحد است و کران
اندر او چون رسید یافت امان
از فنا و خطر بجست تمام
همچو مرغی که وارهد ازدام
قطره ای کان بماند از دریا
ره زنانش زنند در صحرا
خاک یک سو برد هوا یک سو
تاب خورهم برد از او صد تو
اینچنین رهزنان و تو غافل
میبرند از تو تا شوی آف ل
تن تو چون سبو ست جان چون آب
رهزنان رهند چون اسباب
منصب و جاه و نعمت دنیی
کرد محروم ت از سر عقبی
کرده اندت از آن نعم محروم
تا شدستی بهر بدی موسوم
میبرد تن ترا بقعر جحیم
مشنوش تا رسی بصدر نعیم
پند بگذار و گو ز شمس الدین
زان خور آسمان و قطب زمین
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند
باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۲ - دربیان آنکه شعر اولیاء همه تفسیر است و سر قرآن زیرا که ایشان از خود نیست گشته‌اند و بخدا قائم‌اند حرکت و سکون ایشان از حق است که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن تقلبه کیف یشاء آلت محض‌اند در دست قدرت حق جنبش آلت را عاقل بآلت اضافت نکند بخلاف شعر شعراء که از فکرت و خیالات خود گفته‌اند و از مبالغه‌های دروغ تراشیده و غرضشان از آن اظهار فضیلت و خودنمائی بوده است همچون آن بت پرست که بتی را که خود میتراشد معبود خود میکند که اتعبدون ما تنحتون شعرا شعراولیا را که از ترک حرص و فنای نفس آمده است همچو شعر خود مپندارند نمی‌دانند که در حقیقت فعل و قول ایشان از خالق است مخلوق را در آن مدخل نیست زیرا شعر ایشان خودنمائی نیست خدانمائی است مثال این دو شعر چنان باشد که باد چون از طرف گلشن آید بو
شعر عاشق بود همه تفسیر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجۀ هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی ست
ز ان کزین بوی حق همی آید
وان ز وسواس دیو میزاید
رونق شعر آن بود بدروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
هردم آن در مبالغه کوشد
تا بنرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
گرچه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده ‌ های درون هر اعمی
آن چن ا ن شعر کین برد اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین بچرخ کبود
زانکه این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر بدین
دین چه جمله را بره بخدا
سر این را بدان دمی بخود ا
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
زانکه این میوه میرسد ز نعیم
وان شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
زان شود زر مست بجان بپذیر
مدح حق است شعر این مردان
زانکه دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان ست
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
قال ایشان بود نتیجۀ حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خود پرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
شعر ایشان نبود بهر خدا
زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که براند از نفاق و حرص عظیم
گفت در هجوشان حق بیچون
شعرا یتبعهم الغاون
خود نما ئ یست پیشۀ ایشان
نیستشان بوز سر درویشان
مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید
چونکه بیخود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
خودی خویش را فنا کرد او
بیخودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور میزاید
از جهان سرور میزاید
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مر ده می ‌ پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی بعلم درون
ش به ودر ّ بود برش یکسان
چونکه صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبود قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنئی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
س ود محض است از آن ز ی ان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میر ه د ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و بدوست پیوستن
زانکه از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی ب اخدا کردند
عاشقان راست اینچنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قا ب ل است این و آن بود مق ب ول
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی میشود بعقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
چونکه ک شتۀ خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت بباد
زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
فرق این هر دو میکن ای دانا
زابلهی درمگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
بیش این بحر زن بسنگ سبو
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه بر آید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
مگسی نگذرد ز دریاها
ن پ رد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا ب پ ر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دس ت و پائی مزن در اوزن دست
تا رهی ز اینجهان همچون شست
کار تو او کند یقین میدان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بیگمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۰ - در تفسیر این آیت که انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا
آن امانت که گفت در قرآن
حاملش شد ز جاهلی انسان
آن امان بدان که امر خداست
هرکه پذرفت امر را والاست
وانکه مهمل گذاشت ماند جهول
همچو دیوان رودبسوی سفول
آدمی را چو کرد حق مختار
قادرش آفرید در همه کار
میتواند سوی صلاح شدن
میتواند قرین فسق بدن
بر بد و نیک چونکه قادر شد
زان سبب قابل اوامر شد
غیر انسان نبود قابل آن
از جماد و نبات و از حیوان
از زمین و سماء و از خورشید
از مه و از بروج و از ناهید
هر یکی را خدای کاری داد
غیر انسان کش اختیاری داد
گر نگه دارد آن امانت را
بیند اندر خود او دیانت را
در خود او عرش و هم سمابیند
عرش چه نور کبریا بیند
دل تو هست همچو آئینه
پاک و صافی نهفته در سینه
نیک و بد را در او ببینی تو
پس ز جان هر دمش گزینی تو
نبود آن صور ز دل خالی
بر مثال نقوش در قالی
پس تو محتاج کس چرا باشی
با تو است آن بهر کجا باشی
همچنین عشق شمس دین را شیخ
روز و شب مینمود پیدا شیخ


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۲ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چون بولد عنایت داشت پیوسته بتعظیم اولیاء ترغیبش دادی
پس ولد را بخواند مولانا
گفت دریاب چون توئی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این ببنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح الدین
که چه ذات است آن شه حق بین
مقتدای جهان جان است او
ملک ملک لامکان است او
گفتم آری ولیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی یراق و زین اینست
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی ‌ بینم
از دل و جان کمین غلام ویم
مست و بیخویشتن ز جام ویم
هرچه فرمائیم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان
گفت از این بس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر
نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
بحر او قطره را گهر سازد
زر کند خاک را چو بگدازد
دل پژمرده را کند زنده
بخشدت جان پاک پاینده
برهاند ترا ز مرگ و فنا
برساند بتخت ملک بقا
کندت بر علوم سر دانا
جمله اسرار از او شود پیدا
گر زمینی تو آسمان گردی
همچو جان سوی لامکان گردی
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بندۀ صلاح الد ّ ین
بکشم، خاک پاش در دیده
تا از آن نور حق شود دیده
رو نهاده بوی بصدق و نیاز
بندۀ او شدم بعشق و نیاز
کرد بر من نظر چو دید مرا
هستم او را غلام در دو سرا
مست گشتم نه از می انگور
غرق شد جان و جسمم اندر نور
نی چنین غرق کو بود نقصان
بل کمالی که نیست بر تر از آن
جان من بود قطره دریا شد
دلم از پست سوی بالا شد
فکرها در زمان مصور گشت
روح صافی بشکل پیکر گشت
انبیا را بدید پیش نظر
باسر و دست و پا چو نقش بشر
گفته با هر یکی سخن بیدار
با زبان و بصورت از اسرار
خلق دیگر مگر که اندر خواب
زین ببینند اندکی چو سراب