عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
ما خیالیم در حقیقت او
جز یکی در وجود دیگر کو
عاشق و رند و مست و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یک رو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یک سر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
جز یکی در وجود دیگر کو
عاشق و رند و مست و قلاشیم
برو ای عقل و هر چه خواهی گو
عقل با عشق آشنا نشود
همدم ترک کی شود هندو
با دو رو او یگانه کی باشد
باش با عاشقان او یک رو
یک سر مو ز ما نخواهی یافت
تا ز تو باقی است یک سر مو
می وحدت ز جام کثرت نوش
گنج معنی ز گنج صورت جو
طالب ذوق نعمت الله شو
که همه یافتند ذوق از او
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
هرچه گوئی به عشق او می گو
حضرت او ز حضرتش می جو
گر به یک دم تو را دهد صد جام
نوش می کن روان دگر می پو
جامهٔ پاک اگر طلب داری
خرقهٔ خود به آب می می شو
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی به نور او آن رو
تو حبابی و غرقه در دریا
در پی آب می روی هر سو
نبود این ظهور او بی تا
خود نباشد وجود ما بی او
گیسوی سیدم نخواهی یافت
تا حجابت بود سر یک مو
حضرت او ز حضرتش می جو
گر به یک دم تو را دهد صد جام
نوش می کن روان دگر می پو
جامهٔ پاک اگر طلب داری
خرقهٔ خود به آب می می شو
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی به نور او آن رو
تو حبابی و غرقه در دریا
در پی آب می روی هر سو
نبود این ظهور او بی تا
خود نباشد وجود ما بی او
گیسوی سیدم نخواهی یافت
تا حجابت بود سر یک مو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
عارفانه بیا و خوش می گو
وحده لا اله الا هو
ذکر مستانه می کنم شب و روز
تو ز من بشنوی و من از او
همه عشق است و ما در او غرقیم
عین ما را به عین ما می جو
باش با عاشقان او یک روی
خوش بگو لا اله الا هو
در دو آئینه رو نمود یکی
آن یکی باشد و نماید دو
غیر او نیست در وجود ای دوست
ور تو گوئی که هست غیری کو
این چنین گفته های مستانه
بشنو از من که گفته ام نیکو
خرقهٔ پاک اگر هوس داری
جامهٔ خود تو از خودی می شو
نعمت الله یکی است در عالم
فارغ است از خیال عقل دو رو
وحده لا اله الا هو
ذکر مستانه می کنم شب و روز
تو ز من بشنوی و من از او
همه عشق است و ما در او غرقیم
عین ما را به عین ما می جو
باش با عاشقان او یک روی
خوش بگو لا اله الا هو
در دو آئینه رو نمود یکی
آن یکی باشد و نماید دو
غیر او نیست در وجود ای دوست
ور تو گوئی که هست غیری کو
این چنین گفته های مستانه
بشنو از من که گفته ام نیکو
خرقهٔ پاک اگر هوس داری
جامهٔ خود تو از خودی می شو
نعمت الله یکی است در عالم
فارغ است از خیال عقل دو رو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
آینه بردار تا ببینی در او
جان و جانان خوش نشسته روبرو
جز یکی در جمله عالم هست نیست
این دوئی پیدا شده از ما و تو
آب چشم ما به هر سو شد روان
آبرو جوئی بیا از ما بجو
خم میخانه به یک دم درکشم
خود چه باشد پیش ما جام و سبو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
در دو عالم جز یکی دیدیم نه
چشم احول آن یکی بیند به دو
نعمت الله مست و در کوی مغان
در پی ساقی روان شد سو به سو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
جز یکی در جمله عالم هست نیست
این دوئی پیدا شده از ما و تو
آب چشم ما به هر سو شد روان
آبرو جوئی بیا از ما بجو
خم میخانه به یک دم درکشم
خود چه باشد پیش ما جام و سبو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
در دو عالم جز یکی دیدیم نه
چشم احول آن یکی بیند به دو
نعمت الله مست و در کوی مغان
در پی ساقی روان شد سو به سو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
در محیط عشق او جز ما نبو
وصل و فصل و قرب و بعد آنجا نبو
عین دریائیم و دریا عین ما
غیر ما با ما درین دریا نبو
عارفی گردم زند از معرفت
نزد ما جز عارف اسما نبو
رند و سرمستیم در کوی مغان
زاهد رعنا حریف ما نبو
هر بلا کآمد از آن بالا به ما
آن بلا جز نعمت والا نبو
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
غیر او در آینه پیدا نبو
نعمت الله چون سخن گوید از او
روح قدسی شاید ار گویا نبو
وصل و فصل و قرب و بعد آنجا نبو
عین دریائیم و دریا عین ما
غیر ما با ما درین دریا نبو
عارفی گردم زند از معرفت
نزد ما جز عارف اسما نبو
رند و سرمستیم در کوی مغان
زاهد رعنا حریف ما نبو
هر بلا کآمد از آن بالا به ما
آن بلا جز نعمت والا نبو
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
غیر او در آینه پیدا نبو
نعمت الله چون سخن گوید از او
روح قدسی شاید ار گویا نبو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
حضور یار بی اغیار خوش بو
بهشت جاودان با یار خوش بو
دلارامی که با من در میان است
کناری با چنان دلدار خوش بو
گل با خار خوش باشد ولیکن
اگر باشد گل بی خوار خوش بو
خراباتست و ما مست و خرابیم
چنین بزم و چنان خمّار خوش بو
در این بتخانهٔ صورت به معنی
اگر یابی بت عیار خوش بو
به تیغ عشق او گر کشته گردی
فتاده بر سر بازار خوش بو
به شادی نعمت الله گر خوری می
شوی از عمر برخوردار ، خوش بو
بهشت جاودان با یار خوش بو
دلارامی که با من در میان است
کناری با چنان دلدار خوش بو
گل با خار خوش باشد ولیکن
اگر باشد گل بی خوار خوش بو
خراباتست و ما مست و خرابیم
چنین بزم و چنان خمّار خوش بو
در این بتخانهٔ صورت به معنی
اگر یابی بت عیار خوش بو
به تیغ عشق او گر کشته گردی
فتاده بر سر بازار خوش بو
به شادی نعمت الله گر خوری می
شوی از عمر برخوردار ، خوش بو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
رند و جام شراب خوش خوش بو
وقت مست خراب خوش خوش بو
یار چون بی حجاب رو بنمود
شاهد بی حجاب خوش خوش بو
نور او آفتاب تابان است
دیدن آفتاب خوش خوش بو
چشمهٔ چشم ما پر از آب است
چشمهٔ پر ز آب خوش خوش بو
گر خیالش به خواب بتوان دید
هر که بیند به خواب خوش خوش بو
گل بگیر و گلاب از او بستان
زان که بوی گلاب خوش خوش بو
خوش بود شعر سید از سر ذوق
هر که گوید جواب خوش خوش بو
وقت مست خراب خوش خوش بو
یار چون بی حجاب رو بنمود
شاهد بی حجاب خوش خوش بو
نور او آفتاب تابان است
دیدن آفتاب خوش خوش بو
چشمهٔ چشم ما پر از آب است
چشمهٔ پر ز آب خوش خوش بو
گر خیالش به خواب بتوان دید
هر که بیند به خواب خوش خوش بو
گل بگیر و گلاب از او بستان
زان که بوی گلاب خوش خوش بو
خوش بود شعر سید از سر ذوق
هر که گوید جواب خوش خوش بو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
آفتاب حسن او عالم منور ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبهای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرده است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمتاللّه را عطا کرده به من
بندهای را سیدی در بحر و در بر ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبهای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرده است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمتاللّه را عطا کرده به من
بندهای را سیدی در بحر و در بر ساخته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در دیدهٔ سرمست نظر کن که پدیده
مستانه دو بیتی ز سر ذوق بگفتم
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
تا ظن نبری گفتهٔ من شعر فلان است
الهام الهی است که از غیب رسیده
میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان
جام می ما بر همه میخانه گزیده
رندی که در این کوی مغان خوش به کمال است
از قصهٔ بیگانه و از خویش رهیده
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
گر میطلبد هان بسپاریم به دیده
خوش باشد اگر عمر عزیز به سر آری
در بندگی سید و اخلاق حمیده
در دیدهٔ سرمست نظر کن که پدیده
مستانه دو بیتی ز سر ذوق بگفتم
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
تا ظن نبری گفتهٔ من شعر فلان است
الهام الهی است که از غیب رسیده
میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان
جام می ما بر همه میخانه گزیده
رندی که در این کوی مغان خوش به کمال است
از قصهٔ بیگانه و از خویش رهیده
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
گر میطلبد هان بسپاریم به دیده
خوش باشد اگر عمر عزیز به سر آری
در بندگی سید و اخلاق حمیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته
سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته
ساقی سرمست ما رندانه جام می به دست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب
از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته
بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را
بر سر کوی محبت بی حساب انداخته
آتشی انداخته در جان شمع از عشق خود
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
وعدهٔ دیدار داده عاشقان خویش را
ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته
زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او
آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته
نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست و خراب انداخته
جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته
سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته
ساقی سرمست ما رندانه جام می به دست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب
از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته
بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را
بر سر کوی محبت بی حساب انداخته
آتشی انداخته در جان شمع از عشق خود
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
وعدهٔ دیدار داده عاشقان خویش را
ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته
زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او
آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته
نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست و خراب انداخته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
نور رویش دیدهٔ مردم منور ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
بسته است از مه نقابی آفتاب روی او
تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته
درخرابات مغان بزم خوشی آراسته
رند و ساقی جام و می با یکدگر در ساخته
عشق او بحر است و ما را ز آن به دریا می کشد
عشق ما را آبروئی داده خوشتر ساخته
هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد
بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته
اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه
عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته
هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود
نعمت الله خانهٔ دل جای دلبر ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
بسته است از مه نقابی آفتاب روی او
تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته
درخرابات مغان بزم خوشی آراسته
رند و ساقی جام و می با یکدگر در ساخته
عشق او بحر است و ما را ز آن به دریا می کشد
عشق ما را آبروئی داده خوشتر ساخته
هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد
بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته
اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه
عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته
هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود
نعمت الله خانهٔ دل جای دلبر ساخته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته
این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
بر سریر دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غیر خود پرداخته
مجلس مستانه ای آراسته
ساز جان ما خوشی انداخته
برده گوی دلبری از دلبران
مرکب عشقش به میدان تاخته
آفتابست او و عالم سایه بان
شاهباز است او و عالم فاخته
این لطیفی بین که سلطان وجود
با فقیری بینوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
بوالعجب او را کسی نشناخته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج او در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشنتر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
جام و می با یکدگر آمیخته
خون میخواران به خاکش ریخته
زلف بگشوده نموده آن جمال
شیوهٔ او فتنه ها انگیخته
ساقی سرمست خمی پر ز می
بر سر رندان عالم ریخته
در خرابات مغان مست و خراب
عاشقانه مجلسی انگیخته
سیدم زلف سیادت برفشاند
عالمی را دل در او آویخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج او در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشنتر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
جام و می با یکدگر آمیخته
خون میخواران به خاکش ریخته
زلف بگشوده نموده آن جمال
شیوهٔ او فتنه ها انگیخته
ساقی سرمست خمی پر ز می
بر سر رندان عالم ریخته
در خرابات مغان مست و خراب
عاشقانه مجلسی انگیخته
سیدم زلف سیادت برفشاند
عالمی را دل در او آویخته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما
تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته
کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او
آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته
مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی
از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته
ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد
نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
عقل در کوی عشق سرگشته
چون گدائیست در به در گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطهٔ دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشتم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
چون گدائیست در به در گشته
خبری یافته ز میخانه
زان خبر مست و بی خبر گشته
دیده نقش خیال او دیده
آب از آن روش در نظر گشته
همچو پرگار گرد نقطهٔ دل
سالها جان ما به سر گشته
از می و جام با خبر باشد
هر که چون ما به بحر و بر گشته
ساغر می مدام می نوشتم
لاجرم حال ما دگر گشته
هر که گشته غلام سید ما
در همه جای معتبر گشته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
عمریست تا دل من با بیدلان نشسته
خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته
رندی حیات جاوید یابد که از سر ذوق
مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته
سلطان عشق بنشست برتخت دل چو شاهی
تختی چنین که دیده شاهی چنان نشسته
خوش بلبلی است جانم کاندر هوای جانان
نالد به ذوق دایم در گلستان نشسته
گر عاشقی ز خود جو معشوق خویشتن را
زیرا که او همیشه با عاشقان نشسته
بر گرد قطب یاران پرگاروار گردند
سرگشته در کناره او در میان نشسته
رندی چو نعمت الله جوئی ولی نیابی
برخاسته ز عالم بی خان و مان نشسته
خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته
رندی حیات جاوید یابد که از سر ذوق
مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته
سلطان عشق بنشست برتخت دل چو شاهی
تختی چنین که دیده شاهی چنان نشسته
خوش بلبلی است جانم کاندر هوای جانان
نالد به ذوق دایم در گلستان نشسته
گر عاشقی ز خود جو معشوق خویشتن را
زیرا که او همیشه با عاشقان نشسته
بر گرد قطب یاران پرگاروار گردند
سرگشته در کناره او در میان نشسته
رندی چو نعمت الله جوئی ولی نیابی
برخاسته ز عالم بی خان و مان نشسته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
نقش خیال رویش برآب دیده بسته
آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته
روز الست با او عهد درست بستیم
جاوید من بر آنم گر چه دلم شکسته
دیشب خیال رویش در خواب دید دیده
امروز آن خیالش بر ما بود خجسته
زُنار کفر زلفش دل بر میان جان بست
خوشتر ازین میانی دیگر کسی نبسته
جام شراب وحدت نوشیم عاشقانه
شادی روی رندی کز خویش باز رسته
پیوسته ایم با او پیوسته ایم جاوید
پیوسته این چنین خوش از غیر او گسسته
از بندگی سید ذوق تمام داریم
سرمست تندرستیم نه از خمار خسته
آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته
روز الست با او عهد درست بستیم
جاوید من بر آنم گر چه دلم شکسته
دیشب خیال رویش در خواب دید دیده
امروز آن خیالش بر ما بود خجسته
زُنار کفر زلفش دل بر میان جان بست
خوشتر ازین میانی دیگر کسی نبسته
جام شراب وحدت نوشیم عاشقانه
شادی روی رندی کز خویش باز رسته
پیوسته ایم با او پیوسته ایم جاوید
پیوسته این چنین خوش از غیر او گسسته
از بندگی سید ذوق تمام داریم
سرمست تندرستیم نه از خمار خسته
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا ببیند روی خود در آینه
کرده پیدا خواب و درخور آینه
صورتش در آینه بنمود رو
گشته ز آن معنی مصور آینه
هر نفس جامی دهد ساقی مرا
بخشدم هر لحظه دیگر آینه
آینه با او نشسته روبرو
او تجلی کرده خوش بر آینه
روی او در آینه بیند عیان
هر که را باشد منور آینه
تا شود روشن تو را اسرار او
آینه بردار و بنگر آینه
ساغر می نوش کن شادی ما
نعمت الله را ببین در آینه
کرده پیدا خواب و درخور آینه
صورتش در آینه بنمود رو
گشته ز آن معنی مصور آینه
هر نفس جامی دهد ساقی مرا
بخشدم هر لحظه دیگر آینه
آینه با او نشسته روبرو
او تجلی کرده خوش بر آینه
روی او در آینه بیند عیان
هر که را باشد منور آینه
تا شود روشن تو را اسرار او
آینه بردار و بنگر آینه
ساغر می نوش کن شادی ما
نعمت الله را ببین در آینه