عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
چندان که به حکمت گروی دورتری
تا می شمری نجوم بی نورتری
آن کور که تو راه ازو می پرسی
او می داند که تو ازو کورتری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا
کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟
بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا
با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد
آتش بلد نخواهد هرگز براه بالا
با کوچکان بیامیز تا روشناس گردی
گرچه جلی بود خط، بی نقطه نیست خوانا
ای نوجوان مکش سر، از پندهای واعظ
از اره زخمها خورد، تا شد نهال رعنا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی
به جای سایه پر می افکند بال هما اینجا
چنان گردن کشی عیب است در اقلیم درویشی
که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا
نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری
که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
ز بس در عشق، الفت نیست جز با دوست عاشق را
به نقش بوریا پهلو نگردد آشنا اینجا
حمایل میشود در گردن معشوق در عقبی
همان دستی که واعظ می کشی از مدعا اینجا!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را
بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن
بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را
بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید
نگه نداشته کس با فشار رنگ حنا را
کباب کرد مرا یاد نی سواری طفلی
به کف شکستگی پیریم چو داد عصا را
کسی جز اهل صفا، با شکستگان ننشیند
جز آفتاب ندیده است کس خرابه ما را
ز یمن عجز نمودیم، صید طایر مطلب
شکسته بالی ما گشت پر، خدنگ دعا را
کسی بمردم دیوانه هیچ کار ندارد
بس است حلقه طفلان حصار خانه ما را
رخت به درگه حق، دل امیدوار ز مردم
چنانکه بر در مسجد نظر به خلق، گدا را
رود به باد فنا زود مال مردم ممسک
حباب چند تواند نگاه داشت هوا را!؟
بتاب از همه رو سوی حق، که ساخته واعظ
بقبله یک جهتی رو شناس قبله نما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را
رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم
گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟
نگرفته است از دست کس شمع آه ما را
آورد رو بهرکس کردند پشت بر وی
گویا نمی شناسد دل قبله گاه ما را
ما شاه ملک فقریم از ما حذر کن ای خصم
چون شعله کس ندیده است پشت سپاه ما را
غیر از زلال اخلاص با جمله دشمن و دوست
آبی نبوده هرگز در زیر کاه ما را
گردید پرده ما را بر عیب خودنمایی
بر ما بسی است منت روز سیاه ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را
صیقل گری نمیکند آیینه خشت را
مال جهان جهنم نقدیست ای فقیر
بشناس قدر مفلسی چون بهشت را
باشد به تیره روزی خویشم امیدها
ابر سیاه سرمه بود چشم کشت را
از حسن خلق دیو شود در نظر پری
برقع بود گشاد جبین روی زشت را
خواهی رسی بمنزل نیکان مباش بد
لایق گل بهشت بود هم بهشت را
تا چند در لباس کنی دعوی صلاح
خواهی بجامه کعبه نمایی کنشت را
واعظ چو خط مپیچ سر از خامه قضا
نتوان ز سرنوشت دگر سرنوشت را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را
به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را
ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا
جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را
ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد
بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را
رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا
گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را
ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا
گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را
ز بیم کرده های خود به دل کوه غمی دارم
که بتوان از فرازش دید صحرای قیامت را
به دنیا دوختی چشم طمع زانسان که یک ساعت
نخواهی دید دیگر بعد از این روی فراغت را
به نیروی ضعیفان تکیه بر دولت توان کردن
که هر دست دعا یک پایه باشد تخت دولت را
به غیر از داغ دل نقدی ندارد کیسه عمرت
چرا بااین تهیدستی دهی از دست فرصت را
ز بس بهر طمع با سر دویدی بر در دونان
ز کفش خویش کردی کهنه تر دستار عزت را
ز فیض گوشه گیری زان نمیگویم سخن واعظ
که می ترسم ز من گیرند یاران کنج عزلت را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
این قدر طول امل ره میدهی در دل چرا
مصحف خود را این خط میکنی باطل چرا؟
عیش دنیا احتلام خواب غفلت بیش نیست
از خیالی این قدر آلودگی ای دل چرا
از محیط آرزو بگذر نفس تا میوزد
در چنین باد مرادی این قدر کاهل چرا
صید مطلب تا کنی بگریز از خود همچو تیر
چون کمان حلقه برخود این قدر مایل چرا
قد خمید و دل همان بر زندگانی بسته است
همچو ناخن مانده یی در عقده مشکل چرا
دانه جان را ز کاه جسم میسازد جدا
این قدر لرزش ز باد مرگ ای حاصل چرا
چشم تا وا می کنی از خواب غفلت منزل است
چون ره خوابیده واعظ دوری منزل چرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز
نیکو گرفته دامن موج حصیر را
جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز
نادان چراغ کرده گمان چشم شیر را
بیجاست ای بزرگ به ما خودنماییت
بسیار دیده ایم امیر و وزیر را
آسودگی اگر طلبی، برتری مجوی
راحت در آسیاست همین سنگ زیر را
درویش را به درگه حق ربط دیگرست
با مسجد است نسبت دیگر حصیر را
بیگانگان ز یاری هم خویش می شوند
عینک به جای پرده چشم است پیر را
واعظ عجب که پای نهد یاد حق در آن
تا از غبار غیر نروبی ضمیر را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بنرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را
بآب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیره روزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟
که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
ز سر این سرکشی بگذار تا قدرت فزون گردد
که گردد لام بردارد ز سر چون کاف سرکش را
دگر از آدمیت در میان چیزی نمیماند
کنند از بر اگر یاران قباهای منقش را
نباشد گر مرا جمعیتی غم نیست، چون دارم
پریشان گفته های واعظ خاطر مشوش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
زیور تن صحت اعضاست اهل هوش را
نیست دری پربهاتر از شنیدن گوش را
هست کم حرفی حدیثی معنیش فهمیدگی
از کتاب عقل سطری دان لب خاموش را
بردبارانند بر خلق جهان سرور از آن
داده اند اعضای تن جابر سر خود دوش را
ظرف این بد باطنان را جز خیال خام نیست
زین طبقها وای بردارند اگر سرپوش را
نیست پند تلخ واعظ، آشنای هر مذاق
می برد از هوش این می کبک صاحب هوش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
خواهد گشود عقده دلهای ریش را
در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
راضی به کم نگشته پی بیش میدود
نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
بر قامت حیات لباس جوانیت
کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس
چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
تا کی کنی مذاکره عیشهای دوش
یک بار هم ملاحظه کن روز پیش را
این نفس پیر گبر کجا قرب حق کجا
در خانه خدا نبود ره کشیش را
در پیش دوست دم زدن از خویشتن خطاست
کس با نفس ندیده در آیینه خویش را
ظالم شود فقیر چو نرمی ز حد بری
گرگست گوسفند چو بیند حشیش را
واعظ مباش غافل و محکم بگیر کار
یعنی که واگذار بحق کار خویش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را
که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را
در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را
بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی
مکن تنگ از هجوم معصیت جای تأسف را
جهانی زور نتواند حریف ناتوانی شد
دل زاری گرفت از دست شهری درد یوسف را!
دمی غافل نگردد یادش از یادم، چه بودی گر
زیاد خود گرفتی یاد آیین تلطف را!
نگنجد در سرای آفرینش بهتری دیگر
بخاطر از فضولی ره دهد واعظ تصرف را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را
که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟
باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را
بوقت خشم هم، جز نیکی از نیکان نمی آید
که غیر از نکهت گل نیست دودی آتش گل را
کسی بر بردباران هیچگه غالب نمی گردد
نیارد بر زمین هرگز کسی پشت تحمل را
چو سیم و زر شود بسیار، هم از خود فنا گردد
نباشد آتشی جز جمع گشتن، خرمن گل را
به آش و نان توان ایمن ز شر فتنه جویان شد
فرو جز با نمک نتوان نشاندن آتش مل را
نباشد در میان تا نسبت، الفت در نمیگیرد
که با گل آشنایی از پر و بال است بلبل را
مدار امید همراهی ز کس، منزل اگر خواهی
نباشد رهزنی چون کاروان راه توکل را
بجز جانان زبان ناله ام را کس نمی فهمد
نباشد نغمه سنجی همچو گل، افغان بلبل را
سخن واعظ همین بس باشد از فیض پریشانی
که با زلف بتان او آشنا کرده است سنبل را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس
برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن
بدوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را
بآن رغبت که خون هم خورند این ناکسان دایم
چه بودی گر دو روزی نیز خوردندی غم هم را؟
ز من گر دشمنان بردند مال عالمی، اما
به حق دوستی گویا به من دادند عالم را
خلاصی نیست از طول أمل در زندگی ممکن
مگر سنگ لحد کوبد سر این مار ارقم را
هنر در عهد ما از دین گذشتن شد، نه از دنیا
کنند این سرزنش پیوسته ابراهیم ادهم را
تمام عمر همراهند باهم، لیک تا کشتن
همه قابیل و هابیل است نام اولاد آدم را
ز بس نامهربانی رسم شد، باور نمیکردم
نمیدیدم اگر پهلوی هم بادام توأم را
چسان لب وا شود واعظ که در بازار عهد ما
روایی نیست از جنس سخن، جز نقش درهم را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را
غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را
ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند
جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را
گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم
سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را
دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد
به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را
به تندی یار باید کرد نرمی را بهر کاری
نیاید کارها بی رشته هرگز راست سوزن را
درشتی چون کند ناکس، سر تسلیم پیش افگن
بسر دزدیدنی، از خویش، رد کن سنگ دشمن را
بخواندن می شود از هم جدا نیک و بد معنی
شود تا دانه پاک از که، بده بر باد خرمن را
کی نتواند از حیرت، ترا به گرد سرگشتن
کند آیینه تاب عارضت سنگ فلاخن را
اثر در بی بصیرت نیست آن رخسار را واعظ
نسازد خیره نور مهر هرگز چشم روزن را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را
ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی
طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید
چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را
بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟
به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
شدی چون پیر، ازین منزل دگر برکنده باید شد
که از پشت خمت زین میکند مرگ اسب چوبین را
به آشوب جهان هر کس که تن در داد، فارغ شد
ز سیل تندی توسن، چه پروا خانه زین را
گذشتن از بر بدطینتان، بد طینتی آرد
گذار از شوره زاران، شور سازد آب شیرین را
در اقلیم قناعت، زان سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده ز آنجا، سازگاری رسم و آیین را
برافتاده است واعظ، از جهان رسم سخن فهمی
دلت صحبت چو خواهد،یاد کن یاران پیشین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش
نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی
که آب سرد بود کوزه سفالین را
نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟
ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
خیال لعل لب یار واعظ امشب باز
بدیده ام، چو نمک ساخت خواب شیرین را