عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
من مبتلای عشق و دلم دردمند تست
از پای تا سرم همه صید کمند تست
زلف بلند تست که افتاده تا بساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست
ای شهسوار عرصه سرمد رکاب زن
ملک وجود نعل بهای سمند تست
طی طریق یار نکردست غیر یار
این در شاهوار بگوشم ز پند تست
بگشای لب که زنده شود جان دل مرا
شور سر از هوای لب نوشخند تست
کردی پسند سینه ما را و در سرای
جان و دلیست بهر نثار ار پسند تست
این چون و چند دل همه در عشق و دوستی
از حسن بی نهایت و بی چون و چند تست
بی قند تست تلخ دهان دل نفاق
شیرین مذاق اهل حقیقت ز قند تست
زین بند بر نوند و قیامت پدید کن
غوغای حشر در حرکات نوند تست
روی تو آتش من و عین کمال را
در آتش تو جان دل من سپند تست
گفتی ز عشق ره بسلامت بری ز درد
عشق تو در دلست و دلم دردمند تست
از دست حادثات بدل میبرم پناه
کاین دار امن خانه دور از گزند تست
از هر چه هست نیست صفا را بجز دلی
و ان نیز عمر هاست گرفتار بند تست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب شب قدرست و در میکده بازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
باشد بکف یار که او محرم رازست
شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف
افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
از درد ننالیم که در طی مقامات
این بازی باز فلک شعبده بازست
حاجی طلبد کعبه و ما معتکف دل
این کوی حقیقت بود آن راه مجازست
این کعبه دل و جان عزیزست و بهر جاست
آن کعبه گل و سنگ بیابان حجازست
المنه لله که گنجینه اسرار
از این دل ویرانه نه بازست و فرازست
بر گونه ذاتم رقم نقطه توحید
چون خال سیه بر رخ خوبان طرازست
رخ زر گر و توحید زر و عشق تو آتش
دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست
بر دل شدگان سوز تو دردیست که درمان
بر سوختگان درد تو سوزیست که سازست
در معرکه عشق تو جان بر سر بازیست
در عرصه سودای تو دل در تک و تازست
کوتاه مباد از سر زلفین توام دست
ای دوست که این سلسله عمر درازست
شمعست صفا را دل افروخته زان روی
در آتش سودای تو در سوز و گدازست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست
که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست
دید گلگونه مقصود بهر روی که دید
چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست
چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار
خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست
دید ز آئینه خود گونه اکسیر مرا
دل که نه آئینه بر شده خاکستر ازوست
آسمان پست و رواق حرم عشق بلند
این بنائیست که بالای فلک چنبر ازوست
غمش از خاطر و سوداش ز دل می نرود
دل سودا زده و خاطر غم پرور ازوست
تیغ و پیکانش اگر بر سرو بر سینه ماست
چه غم ای خواجه که هم سینه ازو هم سر ازوست
خاک شو خاک که در کوی خرابات مغان
خاک راهست که بر فرق شهان افسر ازوست
عشق اکسیر مرادست که در بوته دل
دوران دارد و گلگونه عاشق زر ازوست
بر در میکده تا حلقه صفت بی سر و پای
نشوی راه بباطین نبری کاین در ازوست
جوی از خاک صفا گر طلبی آب بقا
این غباریست که آئینه اسکندر ازوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست
سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
وارستگان بسته و هشیار می پرست
مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست
میخانه است خانه ما بی سبوی و جام
سر دلست و دل می و جام و سبوی دوست
از روی دوست کس ندهد امتیاز دل
از بس نشسته است دلم رو بروی دوست
از خلق و خوی ناخوش تن رسته و بجان
بستیم دل بخلق دلارام و خوی دوست
آن قطره ایم ما که بدریا رسیده ایم
جاریست در مجاری ما آب جوی دوست
گوئی گذشته از سر آن طره بتاب
امشب که نغز میبرد از باد بوی دوست
هر لب بگفتگوئی و هر سر بسیرتیست
مائیم و دل بهمهمه و گفتگوی دوست
هر تن بود بکشمکش جان خویشتن
در جان ماست کشمکش و های و هوی دوست
هر جا قدم نهاد دل زود سیر من
آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوی دوست
هر کوی را هوائی و آبیست سازگار
آب و هوای کوی دلست آرزوی دوست
جستیم سر عشق ز سر منزل صفا
بر عاشقان فریضه بود جستجوی دوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کونین ظهور دلبر ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
گویند که روی اوست پنهان
ای بی خبران کور پیداست
زیباست جمال یار زان روی
بد نیست هر آنچه هست زیباست
برخاست و راست شد قیامت
سبحان الله این چه بالاست
ای منتظران حشر موعود
بینید قیامتی که بر پاست
سیمست بر آفتاب روشن
یا دلبر آفتاب سیماست
ای گرسنه زمانه قحط
غافل منشین که خوان یغماست
ای تشنه خفته در بیابان
برخیز که کائنات دریاست
یکتاست کسی که دید کس نیست
آن شاهد خوبروی یکتاست
هنگام دیست و خانه از اوست
چون دسته گل چه جای صحراست
چشمی که ندیده یار بیند
در آینه دلی که بیناست
جانی که نکرده جای در عشق
گر جای کند بجسم بیجاست
ابروی نگار من بتحقیق
محراب عبادت مسیحاست
در دست صفاست طره دوست
این سلسله طریقت ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کدام شه که گدای در سرای تو نیست
چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست
چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران
سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست
اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست
دلی که با دو پر باز در هوای تو نیست
نشان ز غیر ندید آنکه آشنای تو شد
که نیست هر که درین نشاء/ آشنای تو نیست
گشاد کار نبیند بتنگنای دو کون
دلی که بسته موی گره گشای تو نیست
دو تاست پشت فلک از نهیب بار فراق
که زیر سلسله طره دو تای تو نیست
من از برای تو در آتشم چنانکه در آب
برای سوختنست آنکه از برای تو نیست
سترده باد بتیغ فنا ز دوش بقا
سری که در سر عهد تو و وفای تو نیست
دل ار بقا طلبد در فنای تست از آنک
فنای کون و مکان باشد و فنای تو نیست
سزای من نبود جز تو پای تا سر خویش
بمن ببخش که غیر از کرم سزای تو نیست
عطای من همه رویست و موی دلبر من
کدام رزق که در سفره عطای تو نیست
بدل ز صیقل تجرید شد تجلی یار
چه صفوتست که در سیرت صفای تو نیست
مرو ز دیده ام ای در دلم گرفته وطن
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بسکه شدم سالها معتکف کوی دوست
کس ندهد امتیاز روی من از روی دوست
در حرم دلنواز از دل و جان بی نیاز
هست سر من بناز بر سر زانوی دوست
هندو و خورشید من هر دو بدار دلست
گونه خورشید یار طره هندوی دوست
صید دل ما کند از مژه این مژه نیست
پنجه شیر نرست در کف آهوی دوست
ناوک او دل شکار باشد و هست آشکار
از دل مجروح من قوت بازوی دوست
جان من مرده دل زنده و جاوید شد
کز حرکات نسیم می شنوم بوی دوست
شد ز حدیث خوشت مشکوی من مشکبار
بوده ئی ای همنفس دوش بمشکوی دوست
از من و دل شد قرار تا که فکندیم بار
من بسر کوی دل دل بسر کوی دوست
سنبل بستان دل طره دلبند یار
سرو لب جوی چشم قامت دلجوی دوست
مو بسرم خار شد سر بتنم بار شد
همسر اغیار شد تا گل خودروی دوست
شب همه شب خفته است مار بپهلوی من
کان سر زلف چو مار خفته بپهلوی دوست
بر سر و بر پای دل شعله زد و حلقه شد
مشعله عشق یار سلسله موی دوست
همره زیبا و زشت در حرم و در کنشت
هست بهر جا روم روی دلم سوی دوست
نیست بکون و مکان گوشه ئی و نغمه ئی
جز سر بازار عشق غیر هیاهوی دوست
من که بسحر حلال معجز عیسی کنم
برد بدستان دلم نرگس جادوی دوست
هر که تو بینی وطن یافته در گوشه ئی
موطن جان صفاست گوشه ابروی دوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست
بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم
بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست
اگر ستاره نبیند که گونه مه من
ز آفتاب بود خوبتر ز بی بصریست
زوال شمس پدیدست و شمس طلعت یار
منزهست ز تغییر و از زوال بریست
عیان ماست خبرهای غیب بی خبران
بران سرند که پایان کار بی خبریست
شکار شاه نمودم درین قفس زنهار
گمان بد نبرد کس که باز من هنریست
خدست و خط بتم سوری و سپر غم خلد
چه جای لاله باغ بنفشه طبریست
فراز قامت بالنده روی دلبر ماست
چو آفتاب که بالای سرو غاتفریست
بود چو باز شکاری بوقت بردن دل
که در خرامش او شیوه های کبک دریست
کمر کن از سر آن زلف و حکمران بدوام
که بی ثباتی این خسروان ز بی کمریست
هزار نکته بکارست شاه را که تمام
سوای مملکت آرائیست و تاجوریست
بپیش تیغ فنا ای سوار مرکب دل
ز عشق دوست سپر کن که آسمان سپریست
ز سر قدم کن و طی کن طریق عشق صفا
فروتر از قدم آن سر که در هوای سریست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
سری که نیست گدایان عشق را در پای
بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
گمانم از نظر آفتاب بی خبرست
کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
سکندری فتد از عکس روی مات بدل
ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه
که خشت من کم از آئینه سکندر نیست
برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق
که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست
بگنج باد کف خاک کوی او ندهم
که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست
توانگریم و گدائیم و در طریقت ما
کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست
مس وجود من از این غبار شد زر ناب
که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست
ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما
کدام مرز که درویش را مسخر نیست
سر برهنه خور زیر بار سایه ماست
من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست
صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست
ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق
که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ
که خضر آب بقا خط یار آینه روست
که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار
چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست
مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس
پدید حال دل از زلف یار موی بموست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
قدم بروز جوانی خمید و این اثریست
زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز
سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش
بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست
هزار زخم بدل میزنی و با خبری
که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست
تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا
بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق
جان من از جهان و دل من ز جان گذشت
از بس که دید بام دلم بارش بلا
در عشق آب دیده ام از ناودان گذشت
در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موی
کش در نظر خیال تو لاغر میان گذشت
دامان من عقیق شد از دیده ام که یار
بر من شد آشکار و چو برق یمان گذشت
باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست
چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت
شبنم نبود این عرق انفعال بود
بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت
مگذر مرا بسمت سر ای آفتاب چرخ
کاین سر ز آستانه پیر مغان گذشت
پائی که سود میکده فقر را زمین
چندین هزار مرحله از آسمان گذشت
بگذشت راستی ز کمان فنا قدی
کز پشت چرخ پیر چو تیر از کمان گذشت
نازم بر هر وی که ازین تیره خاکدان
چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت
وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه
این پایه از تصور وهم و گمان گذشت
لاهوت زیر شهپر باز وجود ماست
قربان همتی که ازین خاکدان گذشت
باز وجود مهدی هادیست در شهود
فرخنده سالکی که بصاحب زمان گذشت
از سالک صراط حقیقت عجب مدار
گر زین مکان گذشت که بر لامکان گذشت
گفتم بیان کنم ز زلال تو رشحه ئی
سیلم چنان ربود که کار از بیان گذشت
هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست
در کارزار عشق تو کار از زمان گذشت
پیدا شد آن جمال بچشم شهود دل
جان صفا ز قید جلال جهان گذشت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
کی باشد آن بت آشنا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
خورشید سمای دل شود طالع
روشنگر مشرق سما گردد
مغز من اگر ببویم آن خط را
سوداگر خطه ختا گردد
جان من اگر ببوسم آن لب را
خضر سر چشمه بقا گردد
آن بحر ز جوی ما شود جاری
این هستی همچو جوی لا گردد
آن گوهر آشنای این مخزن
از دولت غوص و آشنا گردد
پرداخت چو دید کسوت کثرت
دل خانه وحدت خدا گردد
سر پنجه قدرت یداللهی
در عقده دل گره گشا گردد
بند دل دردمند یکتائی
آن حلقه طره دوتا گردد
بی سایه شود تن ولی الله
نور آید و سایه بینوا گردد
در کشور ما بسمت راء/س اینک
خورشید بخط استوا گردد
نه دایره سپهر در وحدت
گر دایر نقطه وفا گردد
یک نقطه بدور خود شود دایر
هم بدو شود هم انتهی گردد
نازل شود و شود دل کامل
صاعد شود و باصل وا گردد
از سلطنت دو کون بگریزد
تابنده حضرت رضا گردد
پوینده رسد بمقصد اقصی
گر سالک مسلک صفا گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سالها بود دلم آینه روی تو بود
خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود
چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست
بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود
عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت
چشم هر سوی که انداخت نظر سوی تو بود
از در دیر طلب تا حرم فقر و فنا
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
رو می ماه نزائیده بد از هندوی شب
کافتاب من سودا زده هندوی تو بود
دهنم چشمه خضر و سخنم آب حیات
دل سودائی من سرو لب جوی تو بود
طوقی از عشق چنو فاخته در گردن دل
بهوای سر سرو قد دلجوی تو بود
چشم دل روشن و دل تازه شد از باد بهار
صبحدم آمد و در راحله اش بوی تو بود
ای خوش آن روز که در ساحت میدان الست
شکن زلف تو چوگان دل من گوی تو بود
کشت و جان داد و نظر کرد و مرا بر دز خویش
معجز این بود که در نرگس جادوی تو بود
اینکه من ریشه تن کنده ام از تیشه کار
همه دانند که از قوت بازوی تو بود
سر آن زلف بخم سلسله فقر صفا
ذکر این سلسله لاهوی من و هوی تو بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا دلیست که جان را بسر چها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
هزار عقده بدل داشتم تمام گشود
که بوی زلف تو باد گره گشا آورد
چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم
ز مستی می عشقت که رو بما آورد
چنان ربود که ما را نه عقل ماند و نه هوش
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
بر آن سرم که کنم جان دردمند نثار
برین طبیب که هر درد را دوا آورد
گل خلیل دماند ز آتش نمرود
چه معجزست که پیغمبر صبا آورد
ز نای مرغ مرا صبحدم رسید بگوش
ترانه ئی که دل کوه را صدا آورد
ب آسمان ندهم سایه سرای مغان
که آفتاب بدین سایه التجا آورد
بملک جم نفروشم گدائی در فقر
که خط سلطنت مطلق این گدا آورد
خمار نرگس آن می پرست عربده جوی
هزار رخنه بپیران پارسا آورد
ز خاندان سلامت بدستیاری عشق
مرا بساحت میدان ابتلا آورد
بخاک میکده نازم که با تحرک باد
بما حکایت جام جهان نما آورد
نماند ظلمت کثرت که آفتاب وجود
برون سر از افق وحدت صفا آورد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بر دلم دوش دری از حرم راز گشود
بسته بود این در اقبال بمن باز گشود
بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست
عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود
مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق
داد پرواز که گفتی که پر ناز گشود
اینگل از باغ که بشکفت که چون بلبل باغ
از گلوی من سودازده آواز گشود
لوحش الله بدین نغمه که زد مطرب عشق
عقده دام دل از دمدمه ساز گشود
دلم از عشق نهان گنج گهر بود و بخلق
در این گنج گهر دیده غماز گشود
تلخ کامی من از یار بدل شد که بحرف
لب پر شهد تر از شکر اهواز گشود
دل من رفت بعرش از طرب ساز سماع
این چه بالیست که آنمرغ طربساز گشود
نرسد کفر بایمان صفا بی رخ دوست
در این کعبه بمن آن بت طناز گشود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
گر آفتاب فقر و فنا جلوه گر شود
شام فراق خاک نشینان سحر شود
گر نور آفتاب دل افتد بخاک راه
اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود
بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من
اینست کاین معاینه چشم سر شود
گفتم بوصل شاد شوم غافل آنکه دل
کمتر کند شکیب و غمم بیشتر شود
ای زلف یار اینهمه آشفتگی مکن
مگذار روزگار من آشفته تر شود
جانی که گشت شهره بجذب و جنون عشق
مانند سر عشق بعالم سمر شود
میریش زلف را که شود ابر آفتاب
وز آب چشم من همه خاک تر شود
پاینده باد پایه میخانه کش مقیم
صاحب مقام سر قضا و قدر شود
گسترده است خوان خدا در سرای فقر
کس نیست جز خدا که بخوان ماحضر شود
خورشید و مه جز آینه دوست نیست چیست
اجرام آسمان که حجاب بشر شود
کشف و نظر دو یار قدیمند در طریق
آن کشف کاملست که یار نظر شود
نوری که روشنست بدو چشم اتفاق
در دیده نفاق سر نیشتر شود
صوفی بهرزه لاف حقیقت چه میزنی
خواهد هزار تصفیه تا خاک زر شود
بادا دعای راهروان خضر راه آنک
ما را بر آستان صفا راهبر شود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دل کس خسته آن زلف گرهگیر مباد
هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد
دل من طالب اکسیر شد و سوخت ز درد
سوختم دل شده ئی طالب اکسیر مباد
عاشقی دوش حدیث سر آن زلف بتاب
کرد تقریر و دلم برد که تقریر مباد
طالب شیفته ئی آیتی از آن خط سبز
کرد تفسیر و مرا کشت که تفسیر مباد
نفس من ز تف ناله شبگیر بسوخت
کس چو من سوخته ناله شبگیر مباد
دیدم آن صورت و دل رفت بدانگونه ز دست
که بحیرانی من صورت تصویر مباد
کرد در روز جوانی ز غم عشقم پیر
نوجوانی که ورا بخت جوان پیر مباد
زاهد شهر بدم پیر خرابات شدم
کس چو من دستخوش پنجه تقدیر مباد
عشق تسخیر دلم کرد و شدم شهره شهر
ملکتی چون دل من سخره تسخیر مباد
تیر مژگان تو کافر بچه از دل بگذشت
سینه هیچ مسلمان هدف تیر مباد
کرد تاثیر چنان در دل زارم که مپرس
هیچ پیکان بچنان قوت تاثیر مباد
برد پیمان تو و عشق من از عقل ثبات
که بعشق من و پیمان تو تفسیر مباد
بستی و خستی و آتش زدی ای عشق بدل
آهوی دشت بمیدان تو نخجیر مباد
عقده عشق نشد باز بتدبیر صفا
عقده ئی در گره ناخن تدبیر مباد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بسته سلسله دام، هوس بازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی بسر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
خاکبازان ره عشق سرافرازانند
طالب ملک بقائی طلب از اهل فنا
که درین مرحله این قوم ز ممتازانند
دل نظر باز نگیرد که بدیوان حضور
مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند
در خور عربده آغار نباشد می راز
می پرستان هوی عربده آغازانند
زاغ سلطان چمن شد بزن ای بلبل جان
زین قفس بال ببامی که هم آوازانند
ناز از شه مکش و باش گدای در دوست
که گدایان در دوست بشه نازانند
نازم آن پرده سرایان که پس پرده دل
دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند
طالب گوهر جان راست دلی غرقه بخون
این دو چشم من دلباخته در یازانند
غم من فاش شد از دیده مگو باز صفا
راز با مردم این خانه که غمازانند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای ساقی جان جامی یار آمد یار آمد
باما پس ایامی امشب بکنار آمد
هنگام زمستان شد مشکوی گلستان شد
کز میکده در مشکوی آن باغ بهار آمد
ما را مرساد آسیب از نار انانیت
از باغ الوهیت سیب آمد و نار آمد
شستم ورق خاطر از نقش و نگار چین
بر صفحه دل نقشی زان نقش و نگار آمد
با آب وجود ایدل در باغ تو از وحدت
هر نخل که بنشاندم بالید و ببار آمد
شبگوی غزل خوان شد شبوی فراوان شد
هم غالیه ارزان شد هم مشک تتار آمد
از خانه برون آمد جانانه مشتاقان
ایجان من مفلس هنگام نثار آمد
بر مرده توان بخشد جان گیرد و جان بخشد
ای نفس مکن سستی بین موسم کار آمد
درویش مدیرستی بر دائره گردون
در حلقه درویشان آن چرخمدار آمد
بایست زدن هوئی در دشت گوزن آسا
کان شاه سوی هامون از بهر شکار آمد
ای دزد دغل تا کی آشوب دیارستی
بگریز که در میدان آن میر دیار آمد
زین بار ولایت آن کز جهل گریزان شد
چون اشتر مست اینک ما را بقطار آمد
شد روشن و شد ناجی هم آتش و هم راجی
آن احمد معراجی خورشید سوار آمد
خورشید فلک تابد صبح از طرف مشرق
خورشید صفا از دل در این شب تار آمد