عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۲ - ایضاً در میلاد با سعادت حضرت صاحبّ الزّمان علیه السلام
ای منتظران مژده که آمد گه دیدار
بر بام برآئید که شد ماه پدیدار
از خانه درآئید که جانان ز ره آمد
جان پیشکش آرید که زر نیست سزاوار
آن شاهد غیبی که نهان بود، به پرده
از پرده به بزم آمد و از بزم به بازار
باز آمد و از رنگ رخ و جلوه ی بالاش
شد کلبه ی ما رشک چمن غیرت گلزار
از شهد لب و شور دل آشوب کلامش
عالم شکرستان شد و آفاق نمکزار
برخاست شمیم خوش آن طره ی مشکین
یا قافله ی مشک رسیده است زتاتار
تا باد گذر کرده به چین سر زلفش
آفاق معطر شده چون طلبه ی عطار
ای شیخ مکن منع من از عشق نکویان
کز منع توام حرص فزون گردد و اصرار
از سبحه و دستار مرادی نتوان یافت
مقصد مطلبی، طره ی دلدار به دست آر
با ما مکن از سبحه و دستار حکایت
رندانه سخن گوی ز زلف و رخ دلدار
عید است نگارا، پی شیرینی احباب
بگشا به شکر خنده لب لعل شکربار
در گلشن عالم گل بی خار نباشد
غیر از رخ خوب تو که باشد گل بی خار
گر ماه کله دار بود، سرو قبا پوش
تو سرو قبا پوشی و تو ماه کله دار
لعلت می جان پرور و خمار تو و من
هم طالب می هستیم و هم طالب خمار
روی تو گل تازه و گلزار تو و من
هم عاشق گل هستیم و هم عاشق گلزار
هر سال بهار ار چه بسی نغز و نکو بود
امسال نکوتر بود از، پار و، زپیرار
عید است و بود مولد مسعود شه کل
هم نام شهنشاه رسل، احمد مختار
شاهنشه دین حجت موعود که باشد
بر قافله ی کون و مکان، قافله سالار
هم آمر و هم ناهی و هم ناهی و هم صاحب امر است
هم قادر و هم عالم و هم فاعل مختار
از یمن قدوم وز پی طوف حریمش
گردیده زمین ساکن و گردون شده دوار
آن شمس ولایت که فروغی است از او مهر
شد مه شعبان، بگه نیمه نمودار
در طور جهان کرد تجلی چو جمالش
شد شش جهت از نور رخش مطلع انوار
آثار جمالش همه جا گشته هویدا
از فیض طلوعش همه کس گشت خبردار
نادیده جمالش همه دادند بدو، دل
کردند به نیکویی رویش، همه اقرار
بابش زعرب باشد و هستش زعجم مام
آن فخر عرب ذخر عجم نخبه ی ابرار
هادی امم، مظهر حق، مهدی موعود
آن قائم غایب، زنظر، واقف اسرار
چون جان به تن و عقل به سر، نور بدیده
پیدا است بر غلق و نهان است زانظار
یک شمه زاوصاف جمیلش نتوانند
خلق دو جهان یک سره گردند اگر یار
سر رشته ی کارم شده از کف، مددی کن
ای در کف فیاض تو سر رشته ی هر کار
دیوان «محیط» از شرف منقبت شاه
شد حرز تن و جان و دل و دیده ی احرار
بر بام برآئید که شد ماه پدیدار
از خانه درآئید که جانان ز ره آمد
جان پیشکش آرید که زر نیست سزاوار
آن شاهد غیبی که نهان بود، به پرده
از پرده به بزم آمد و از بزم به بازار
باز آمد و از رنگ رخ و جلوه ی بالاش
شد کلبه ی ما رشک چمن غیرت گلزار
از شهد لب و شور دل آشوب کلامش
عالم شکرستان شد و آفاق نمکزار
برخاست شمیم خوش آن طره ی مشکین
یا قافله ی مشک رسیده است زتاتار
تا باد گذر کرده به چین سر زلفش
آفاق معطر شده چون طلبه ی عطار
ای شیخ مکن منع من از عشق نکویان
کز منع توام حرص فزون گردد و اصرار
از سبحه و دستار مرادی نتوان یافت
مقصد مطلبی، طره ی دلدار به دست آر
با ما مکن از سبحه و دستار حکایت
رندانه سخن گوی ز زلف و رخ دلدار
عید است نگارا، پی شیرینی احباب
بگشا به شکر خنده لب لعل شکربار
در گلشن عالم گل بی خار نباشد
غیر از رخ خوب تو که باشد گل بی خار
گر ماه کله دار بود، سرو قبا پوش
تو سرو قبا پوشی و تو ماه کله دار
لعلت می جان پرور و خمار تو و من
هم طالب می هستیم و هم طالب خمار
روی تو گل تازه و گلزار تو و من
هم عاشق گل هستیم و هم عاشق گلزار
هر سال بهار ار چه بسی نغز و نکو بود
امسال نکوتر بود از، پار و، زپیرار
عید است و بود مولد مسعود شه کل
هم نام شهنشاه رسل، احمد مختار
شاهنشه دین حجت موعود که باشد
بر قافله ی کون و مکان، قافله سالار
هم آمر و هم ناهی و هم ناهی و هم صاحب امر است
هم قادر و هم عالم و هم فاعل مختار
از یمن قدوم وز پی طوف حریمش
گردیده زمین ساکن و گردون شده دوار
آن شمس ولایت که فروغی است از او مهر
شد مه شعبان، بگه نیمه نمودار
در طور جهان کرد تجلی چو جمالش
شد شش جهت از نور رخش مطلع انوار
آثار جمالش همه جا گشته هویدا
از فیض طلوعش همه کس گشت خبردار
نادیده جمالش همه دادند بدو، دل
کردند به نیکویی رویش، همه اقرار
بابش زعرب باشد و هستش زعجم مام
آن فخر عرب ذخر عجم نخبه ی ابرار
هادی امم، مظهر حق، مهدی موعود
آن قائم غایب، زنظر، واقف اسرار
چون جان به تن و عقل به سر، نور بدیده
پیدا است بر غلق و نهان است زانظار
یک شمه زاوصاف جمیلش نتوانند
خلق دو جهان یک سره گردند اگر یار
سر رشته ی کارم شده از کف، مددی کن
ای در کف فیاض تو سر رشته ی هر کار
دیوان «محیط» از شرف منقبت شاه
شد حرز تن و جان و دل و دیده ی احرار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۶ - در مدح معیّر الممالک دام مجدُهُ
آب خضر از لب لعل تو نه من جویم و بس
چون سکندر طلبد چشمه ی حیوان همه کس
خط آزادی و منشور سرافرازی یافت
سرو تا بندگی قد تو را کرد هوس
در خم زلف تو مرغ دل دیوانه اسیر
هم چو دزدی که شود بسته به زنجیر عسس
طپد از هجر گل روی تو در سینه دلم
بلبل آری چه کند غیر طپیدن، به قفس
یار در محمل و مرغ دلم از سوز نوا
شور در قافله افکند، به آهنگ جرس
شب وصل است مکن زمزمه ای مرغ سحر
تو هم ای صبح خدا را، مکش از سینه قفس
می فروشد لب شیرین تو شکر، لیکن
راه بر مشتریان بسته، رقیبان چو مگس
گر به گنجور تو نالد فرزین
شاطرش حلقه به گوشت کند از نعل فرس
خاصه داماد ملک، دوست محمد که جهان
بود اندر نظر همت او کم زعدس
چون سکندر طلبد چشمه ی حیوان همه کس
خط آزادی و منشور سرافرازی یافت
سرو تا بندگی قد تو را کرد هوس
در خم زلف تو مرغ دل دیوانه اسیر
هم چو دزدی که شود بسته به زنجیر عسس
طپد از هجر گل روی تو در سینه دلم
بلبل آری چه کند غیر طپیدن، به قفس
یار در محمل و مرغ دلم از سوز نوا
شور در قافله افکند، به آهنگ جرس
شب وصل است مکن زمزمه ای مرغ سحر
تو هم ای صبح خدا را، مکش از سینه قفس
می فروشد لب شیرین تو شکر، لیکن
راه بر مشتریان بسته، رقیبان چو مگس
گر به گنجور تو نالد فرزین
شاطرش حلقه به گوشت کند از نعل فرس
خاصه داماد ملک، دوست محمد که جهان
بود اندر نظر همت او کم زعدس
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۷ - وَ لَهُ عَلَیهِ الرَّحمه ایضاً فی التَّشبیب
غیر بوسیدن تو نداریم هوس
هوس ما به همه عمر، همین باشد و بس
دیگران را هوس حور و قصور است و مرا
نیست جز دیدن روی و سر کوی تو هوس
بی گل روی تو ای سرو قد و لاله عذار
هست بر دلشدگان، ساحت گلشن چو قفس
سوختم از غم هجران تو چونان که بود
بر سوز دل من، آتش دوزخ چو قبس
شوق ما کم نشود با تو زغوغای رقیب
بادبیزن نکند منع تقاضای مگس
باز باد سحری غالیه بو گشته مگر
به هوای سر زلف تو برآورده قفس
رفت جانانه و صد قافله دل گشت روان
از پی محمل وی ناله کنان هم چو جرس
کیست آن شاهسوار خوش شیرین حرکات
که فتاده دل خلقیش بدنبال فرس
تا مگر اهل دلی را به کف آرم روزی
روزگاری است که محرم شده ام با همه کس
به فصاحت شده ام شهره آفاق ولی
در بیان سخن عشق تو باشم اخرس
به همه عمر دمی با تو بسر برده «محیط»
حاصل عمر گرانمایه همین باشد و بس
هوس ما به همه عمر، همین باشد و بس
دیگران را هوس حور و قصور است و مرا
نیست جز دیدن روی و سر کوی تو هوس
بی گل روی تو ای سرو قد و لاله عذار
هست بر دلشدگان، ساحت گلشن چو قفس
سوختم از غم هجران تو چونان که بود
بر سوز دل من، آتش دوزخ چو قبس
شوق ما کم نشود با تو زغوغای رقیب
بادبیزن نکند منع تقاضای مگس
باز باد سحری غالیه بو گشته مگر
به هوای سر زلف تو برآورده قفس
رفت جانانه و صد قافله دل گشت روان
از پی محمل وی ناله کنان هم چو جرس
کیست آن شاهسوار خوش شیرین حرکات
که فتاده دل خلقیش بدنبال فرس
تا مگر اهل دلی را به کف آرم روزی
روزگاری است که محرم شده ام با همه کس
به فصاحت شده ام شهره آفاق ولی
در بیان سخن عشق تو باشم اخرس
به همه عمر دمی با تو بسر برده «محیط»
حاصل عمر گرانمایه همین باشد و بس
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۸ - و له ایضاً فی التَّشبیب و التّحبیب
کیست آن مه که چو جولان دهد از ناز فرس
دل عُشّاق شود ناله کنان هم چو جرس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دوصد عائله دارد در پس
یار اگر نیست وفادار، چه فرق از اغیار
باغ اگر طرب زا، چه تفاوت زقفس
چند گویی نفسی باش زمعشوق صبور
کی به عشاق بود دور ز معشوق نفس
تا که زنبور میانی چو تو بربوده دلم
دست بر سر زنم اندر عقبت هم چو مگس
بر رخ صافی تو رنگ به ماند زنگاه
بر تن نازک تو خار خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار تو شد نشناسم
پند از بند و نشاط از غم و نسرین، از خس
زاهدا منع میم در طمع خلد مکن
خلد من خاک در میکده می باشد و بس
همه را گر هوس از تو است مرا عشق از تو است
چه کنم طفلی و نشناخته ای، عشق و هوس
بوالعجب بین که چو زد شمع توام شعله به جان
رود از دیده ی جیحون همه دم، رود ارس
پیشتر زان که زنم شکوه زدستت به امیر
پای در ره نه و باز آی، به فریادم رس
صهر شه دوست محمد که آفاق امروز
زاحتساب سخطش دزد کند کار عسس
دل عُشّاق شود ناله کنان هم چو جرس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دوصد عائله دارد در پس
یار اگر نیست وفادار، چه فرق از اغیار
باغ اگر طرب زا، چه تفاوت زقفس
چند گویی نفسی باش زمعشوق صبور
کی به عشاق بود دور ز معشوق نفس
تا که زنبور میانی چو تو بربوده دلم
دست بر سر زنم اندر عقبت هم چو مگس
بر رخ صافی تو رنگ به ماند زنگاه
بر تن نازک تو خار خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار تو شد نشناسم
پند از بند و نشاط از غم و نسرین، از خس
زاهدا منع میم در طمع خلد مکن
خلد من خاک در میکده می باشد و بس
همه را گر هوس از تو است مرا عشق از تو است
چه کنم طفلی و نشناخته ای، عشق و هوس
بوالعجب بین که چو زد شمع توام شعله به جان
رود از دیده ی جیحون همه دم، رود ارس
پیشتر زان که زنم شکوه زدستت به امیر
پای در ره نه و باز آی، به فریادم رس
صهر شه دوست محمد که آفاق امروز
زاحتساب سخطش دزد کند کار عسس
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۰ - ایضاً مختوم به مدح سلطان سریر ارتضا حضرت علیّ مرتضی علیه السلام
دیار دل که پرآشوب بود، ناحیتش
خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش
بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست
گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش
گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران
زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش
دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری
که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش
به فیض یابی مقتول عشق، رشک برند
که هم قاتل و هم وارثی و هم دیتش
ممیزان حقیقت به نیم جو، نخرند
متاع دار مجازی و ملک عاریتش
زچشم زخم، زمن آن وجود ایمن باد
که دستگیری افتادگان بود، نیتش
بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف
غنوده تا که زبان خدا، به ناحیتش
ولی ایزد بی چون، علی مربی کل
که خاک تیره شود زر، زیمن تربیتش
نشان بندگیش، خواست آسمان چو محیط
نهاد دست قضا داغ مه به ناصیتش
خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش
بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست
گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش
گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران
زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش
دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری
که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش
به فیض یابی مقتول عشق، رشک برند
که هم قاتل و هم وارثی و هم دیتش
ممیزان حقیقت به نیم جو، نخرند
متاع دار مجازی و ملک عاریتش
زچشم زخم، زمن آن وجود ایمن باد
که دستگیری افتادگان بود، نیتش
بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف
غنوده تا که زبان خدا، به ناحیتش
ولی ایزد بی چون، علی مربی کل
که خاک تیره شود زر، زیمن تربیتش
نشان بندگیش، خواست آسمان چو محیط
نهاد دست قضا داغ مه به ناصیتش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۲ - موشّح به اسم مبارک اعظم اسماء الله الحسنی علیه السلام
غارت هوش می کند، جلوه ی سرو قامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم
لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر
باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد
در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی
بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم
لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر
باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد
در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی
بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۶ - ایضأ در رثاء حضرت صدیقه ی کبری و سیده ی نساء علیه السلام
ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول
که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از این که عشق بود، آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید، آن که طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول
گر باخبر شوی زبقای پی از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست
هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الابه آستانه ی فرخنده ی بتول
ام الائمة النقبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علی نزول
صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد زیمن ولای
او در روز رستخیز که هر کس بود ملول
که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از این که عشق بود، آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید، آن که طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول
گر باخبر شوی زبقای پی از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست
هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الابه آستانه ی فرخنده ی بتول
ام الائمة النقبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علی نزول
صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد زیمن ولای
او در روز رستخیز که هر کس بود ملول
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۹ - در منقبت ولیّ خدا و وصیّ نبی، علیّ مرتضی علیه السلام
با غم هجر تو جانا، شادمانی چون کنم
چون سرآمد دور عمرم، زندگانی چون کنم
عاشقان را کامرانی باشد از دیدار یار
من که دور از یار گشتم، کامرانی چون کنم
موسی آسا یافتم ره تا به طور قرب دوست
آیدم چون عار از شاهی شبانی چون کنم
پاسبانی را نخستین شرط هوشیاری بود
من که با یاد تو مستم، پاسبانی چون کنم
گر کند جانان بهای بوسه جان، از من طلب
چون بود ارزان به جان دادن، گرانی چون کنم
بود از شهد لب نوشت مرا شیرین زبان
چون شدم دور از لبت، شیرین زبانی چون کنم
در خور دیدار جانان چون ندارم دیده ای
گر نسازم با جواب «لن ترانی» چون کنم
بد بلای ناگهانی هجر بی هنگام تو
عیش و راحت با بلای ناگهانی چون کنم
سال های چون از دل و جان با تو خو به گرفته ام
از در خویشم اگر روزی برانی چون کنم
گر شفیع من نباشد شافع عصیان علی
بعد رحلت با عذاب آن جهانی چون کنم
نکته دانان در بیان مدحتش چون الکنند
من که گنگم، عرض و شرح نکته دانی چون کنم
آسمان بر آستانش خاکساری می کند
من که از خاکم مدار آسمانی چون کنم
خاک درگاهش زآب زندگانی بهتر است
در بر آن خاک آب زندگانی چون کنم
گر نگیرد دست عفوش بار جرم از دوش من
حمل این بار گران با ناتوانی چون کنم
لطف عامش گر نگردد شامل حالم «محیط»
با گناه آشکارا و نهانی چون کنم
چون سرآمد دور عمرم، زندگانی چون کنم
عاشقان را کامرانی باشد از دیدار یار
من که دور از یار گشتم، کامرانی چون کنم
موسی آسا یافتم ره تا به طور قرب دوست
آیدم چون عار از شاهی شبانی چون کنم
پاسبانی را نخستین شرط هوشیاری بود
من که با یاد تو مستم، پاسبانی چون کنم
گر کند جانان بهای بوسه جان، از من طلب
چون بود ارزان به جان دادن، گرانی چون کنم
بود از شهد لب نوشت مرا شیرین زبان
چون شدم دور از لبت، شیرین زبانی چون کنم
در خور دیدار جانان چون ندارم دیده ای
گر نسازم با جواب «لن ترانی» چون کنم
بد بلای ناگهانی هجر بی هنگام تو
عیش و راحت با بلای ناگهانی چون کنم
سال های چون از دل و جان با تو خو به گرفته ام
از در خویشم اگر روزی برانی چون کنم
گر شفیع من نباشد شافع عصیان علی
بعد رحلت با عذاب آن جهانی چون کنم
نکته دانان در بیان مدحتش چون الکنند
من که گنگم، عرض و شرح نکته دانی چون کنم
آسمان بر آستانش خاکساری می کند
من که از خاکم مدار آسمانی چون کنم
خاک درگاهش زآب زندگانی بهتر است
در بر آن خاک آب زندگانی چون کنم
گر نگیرد دست عفوش بار جرم از دوش من
حمل این بار گران با ناتوانی چون کنم
لطف عامش گر نگردد شامل حالم «محیط»
با گناه آشکارا و نهانی چون کنم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۰ - و له عَلَیهِ الرَّحمَه ایضاً فی التّشبیب و التّحبیب
امروز دلا از دوش، آشفته ترت بینم
جز مستی می در سر، شور دگرت بینم
هرچند بُدی هر روز، آشفته و دیوانه
امروز زهر روزه، دیوانه ترت بینم
گویا شده ای عاشق، ای که بدین گونه
خوناب جگر جاری، از چشم ترت بینم
تلخ است مذاق جان، ای نوش دهان دریاب
کز لعل روان پرور، کان شکرت بینم
قامت چو بر افرازی، سرو سیهت یابم
عارض چو بر افروزی، رخشان قمرت بینم
شد عمر و جزاینم نیست، در سر هوسی که این سر
افتاده بسان گوی، در رهگذرت بینم
ذرات وجود من، از وجد به رقص آید
ای مهر جهان آرا، گر یک نظرت بینم
چون غنچه گل بر تن، از شوق بدرم پوست
ای تنگ دهان هرگه، خود را به برت بینم
سوزم به حضور جمع، پروانه صفت از رشک
چون شمع به بزم غیر، گه جلوه گرت بینم
گردید گه پرواز، ای طایر جان همت
اندر قفس تن چند، به شکسته پرت بینم
زاسرار نهان سازم، یک باره خبردارت
مانند «محیط» از خویش، گر بی خبرت بینم
جز مستی می در سر، شور دگرت بینم
هرچند بُدی هر روز، آشفته و دیوانه
امروز زهر روزه، دیوانه ترت بینم
گویا شده ای عاشق، ای که بدین گونه
خوناب جگر جاری، از چشم ترت بینم
تلخ است مذاق جان، ای نوش دهان دریاب
کز لعل روان پرور، کان شکرت بینم
قامت چو بر افرازی، سرو سیهت یابم
عارض چو بر افروزی، رخشان قمرت بینم
شد عمر و جزاینم نیست، در سر هوسی که این سر
افتاده بسان گوی، در رهگذرت بینم
ذرات وجود من، از وجد به رقص آید
ای مهر جهان آرا، گر یک نظرت بینم
چون غنچه گل بر تن، از شوق بدرم پوست
ای تنگ دهان هرگه، خود را به برت بینم
سوزم به حضور جمع، پروانه صفت از رشک
چون شمع به بزم غیر، گه جلوه گرت بینم
گردید گه پرواز، ای طایر جان همت
اندر قفس تن چند، به شکسته پرت بینم
زاسرار نهان سازم، یک باره خبردارت
مانند «محیط» از خویش، گر بی خبرت بینم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۲ - موشّح به نام نامی حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
چشمان تو امروز نموده است خرابم
آن گونه که مدهوش به فردای حسابم
هجران و وصال تو بود خلد و جحیمم
اندیشه خود جرم و خیال تو صوابم
با عدل تو حسن عمل نیست امیدم
با بخشش و فضلت نبود بیم عذابم
باز آی که دور از رخ و زل تو شب و روز
ماهی و سمندر شده در آتش و آبم
بر هرچه شوم ناظر و با هرکه مخاطب
کوی تو بود منظر و سوی تو خطابم
تا دل به خم زلف گره گیر تو بستم
بگسست زکف رشته ی آسایش و تابم
در خواب اگر جان جهان را نتوان دید
آمد رخ خوب تو چرا، دوش به خوابم
مستم زمی عشق علی، ساقی کوثر
زنهار مپندار که مدهوش شرابم
چون آب بقا یافته ام از کرم خضر
کی راه زدن، غول تواند به سرابم
بر معصیتم گر بکشد خواجه خط محو
شاید که شده منقبتش ثبت کتابم
با مدح «محیط» از کرم شاه ولایت
آسوده چو امروز، به فردای حسابم
بر باد روی ای تن خاکی که غبارت
گردیده پی دیدن جانانه حجابم
آن گونه که مدهوش به فردای حسابم
هجران و وصال تو بود خلد و جحیمم
اندیشه خود جرم و خیال تو صوابم
با عدل تو حسن عمل نیست امیدم
با بخشش و فضلت نبود بیم عذابم
باز آی که دور از رخ و زل تو شب و روز
ماهی و سمندر شده در آتش و آبم
بر هرچه شوم ناظر و با هرکه مخاطب
کوی تو بود منظر و سوی تو خطابم
تا دل به خم زلف گره گیر تو بستم
بگسست زکف رشته ی آسایش و تابم
در خواب اگر جان جهان را نتوان دید
آمد رخ خوب تو چرا، دوش به خوابم
مستم زمی عشق علی، ساقی کوثر
زنهار مپندار که مدهوش شرابم
چون آب بقا یافته ام از کرم خضر
کی راه زدن، غول تواند به سرابم
بر معصیتم گر بکشد خواجه خط محو
شاید که شده منقبتش ثبت کتابم
با مدح «محیط» از کرم شاه ولایت
آسوده چو امروز، به فردای حسابم
بر باد روی ای تن خاکی که غبارت
گردیده پی دیدن جانانه حجابم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً در منقبت شاه ولایت مآب حضرت ابو تراب علیه السلام
چون ماه رخت به خواب بینم
در تیره شب آفتاب بینم
من آن چه کنم گناه باشد
تو آن چه کنی ثواب بینم
در دور لبت، مدام خود را
سرخوش زشراب بینم
چون چشم تو را به یاد آرم
در خود اثر شراب ناب بینم
دل را به خم کمند زلفت
پیوسته به پیچ و تاب بینم
از شعله ی آتشین عذارت
مرغ دل و جان کباب بینم
گیرم که شوم زاهل دوزخ
با یاد تو کی عذاب بینم
دل را بر چاه غبغب تو
در ورطه ی اضطراب بینم
همواره میان جان و جانان
چون هستی خود حجاب بینم
فرخنده دمی که خانه ی تن
از سیل اجل خراب بینم
شادم دم مرگ چون در آن دم
خرّم رخ تو پر آب بینم
شاهی که زبحر همت او
گردون چو یکی حباب بینم
با فیض تراب آستانش
آب حیوان سرآب بینم
با حبّ علی «محیط» در حشر
باور منما عذاب بینم
در تیره شب آفتاب بینم
من آن چه کنم گناه باشد
تو آن چه کنی ثواب بینم
در دور لبت، مدام خود را
سرخوش زشراب بینم
چون چشم تو را به یاد آرم
در خود اثر شراب ناب بینم
دل را به خم کمند زلفت
پیوسته به پیچ و تاب بینم
از شعله ی آتشین عذارت
مرغ دل و جان کباب بینم
گیرم که شوم زاهل دوزخ
با یاد تو کی عذاب بینم
دل را بر چاه غبغب تو
در ورطه ی اضطراب بینم
همواره میان جان و جانان
چون هستی خود حجاب بینم
فرخنده دمی که خانه ی تن
از سیل اجل خراب بینم
شادم دم مرگ چون در آن دم
خرّم رخ تو پر آب بینم
شاهی که زبحر همت او
گردون چو یکی حباب بینم
با فیض تراب آستانش
آب حیوان سرآب بینم
با حبّ علی «محیط» در حشر
باور منما عذاب بینم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۵ - مزیّن به اسم مبارک نبی و وصیّ صلی الله علیه و آله و سلم
روزگار پیش از این، خوش روزگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۸ - در ستایش و مدح مولای پرهیزکاران علی بن ابیطالب علیه السلام
مایه ی ایمان و کفر، عشق تو شد ای صنم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۱ - ایضاً غزل: منه تَغَمَّده الله تعالی بِغُفرانه
من شیفته و مست و خراب از غم یارم
حیران و جگر سوخته از هجر نگارم
گر یار مرا باز نخواند به سر خویش
من خون جگر در غمش از دیده به بارم
سوگند بدان عهد که با زلف تو بستم
جز بر سر زلفت به کسی دل نسپارم
یا رب سببی ساز که باز آن خم گیسو
یک روز به چنگ آرم و جان را به سپارم
ای کاش که باز آن شوخ پری چهره ی طناز
باز آید و چون ماه، نشیند به کنارم
حیران و جگر سوخته از هجر نگارم
گر یار مرا باز نخواند به سر خویش
من خون جگر در غمش از دیده به بارم
سوگند بدان عهد که با زلف تو بستم
جز بر سر زلفت به کسی دل نسپارم
یا رب سببی ساز که باز آن خم گیسو
یک روز به چنگ آرم و جان را به سپارم
ای کاش که باز آن شوخ پری چهره ی طناز
باز آید و چون ماه، نشیند به کنارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۳ - ایضاً منه تَغمّدهُ الله تعالی برحمته
ای یا تو مونس دل من
رخسار تو شمع محفل من
فردوس، نمی کنم تمنا
تا کوی تو هست منزل من
شادم که غم تو ای دل آرام
خو کرده مدام، با دل من
دیوانه ی عشقم و نباشد
جز طره ی تو سلاسل من
مهرم به تو تازگی نباشد
ای دلبر نیک مقبل من
گر عشق تو ای صنم نورزم
باشد چه به دهر، حاصل من
دیری است چو روح، در تن ای دوست
مهر تو سررشته با گل من
حاجت به چراغ نیست کافی است
رخسار تو شمع محفل من
خورشید ز ذره هست کمتر
باشد چو رخت مقابل من
مشکل شده زندگی به هجران
حل کن ز وصال مشکل من
رخسار تو شمع محفل من
فردوس، نمی کنم تمنا
تا کوی تو هست منزل من
شادم که غم تو ای دل آرام
خو کرده مدام، با دل من
دیوانه ی عشقم و نباشد
جز طره ی تو سلاسل من
مهرم به تو تازگی نباشد
ای دلبر نیک مقبل من
گر عشق تو ای صنم نورزم
باشد چه به دهر، حاصل من
دیری است چو روح، در تن ای دوست
مهر تو سررشته با گل من
حاجت به چراغ نیست کافی است
رخسار تو شمع محفل من
خورشید ز ذره هست کمتر
باشد چو رخت مقابل من
مشکل شده زندگی به هجران
حل کن ز وصال مشکل من
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۵ - موشّح و مختوم به مدح شاه اولیاء علیه السلام
بَرِ رُخ تو حرام است روی گُل دیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۸ - ایضاً منه تَغَمَدَّهُ الله تعالی بِغُفرانه
قیرگون زشام خط، صبح روی یارم بین
روز عشرتم شب شد، تیره روزگارم بین
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوی خون دل جاری، بر رخ و کنارم بین
داده دست عشق یار، خاک هستیم بر باد
رفته از جفای او، بر فلک غبارم بین
باختم نخستین گام، نقد هستی و شادم
شادمانیم بنگر، شیوه ی قمارم بین
پیر می فروشانم، وام می دهد باده
با نیاز و درویشی، قدر و اعتبارم بین
یک نفس نیارم زد، بی مراد و رأی دوست
جبر، می ندانم چیست، حرز اختیارم بین
عشق آب و من ماهی، سیر شیب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختیارم بین
یاد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
می نخورده ای ساقی، مستی و خمارم بین
دست گیر زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمی ای قوی بازو، عجز و انکسارم بین
مایه ام سخن باشد، پیشه مدحت مولا
اعتبار و سرمایه، افتخار و کارم بین
از غلامی حیدر، حکم می کنم بر چرخ
از عنایت خواجه، فر و اقتدارم بین
چون جزای هر بیتی، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بی شمارم بین
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از یمین من فوجی، فوجی از یسارم بین
دعوی محبت را، گر گواه می جویی
آه آتشین بنگر، چشم اشکبارم بین
چون روم از این عالم، یادگار من نظم است
تا تو را به یاد آیم، نغز یادگارم بین
فرق بحر طبع من، از «محیط» تا دانی
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بین
داده یاد کوی دوست، خاک هستیم بر باد
رفته در هوای او، بر فلک غبارم بین
روز عشرتم شب شد، تیره روزگارم بین
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوی خون دل جاری، بر رخ و کنارم بین
داده دست عشق یار، خاک هستیم بر باد
رفته از جفای او، بر فلک غبارم بین
باختم نخستین گام، نقد هستی و شادم
شادمانیم بنگر، شیوه ی قمارم بین
پیر می فروشانم، وام می دهد باده
با نیاز و درویشی، قدر و اعتبارم بین
یک نفس نیارم زد، بی مراد و رأی دوست
جبر، می ندانم چیست، حرز اختیارم بین
عشق آب و من ماهی، سیر شیب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختیارم بین
یاد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
می نخورده ای ساقی، مستی و خمارم بین
دست گیر زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمی ای قوی بازو، عجز و انکسارم بین
مایه ام سخن باشد، پیشه مدحت مولا
اعتبار و سرمایه، افتخار و کارم بین
از غلامی حیدر، حکم می کنم بر چرخ
از عنایت خواجه، فر و اقتدارم بین
چون جزای هر بیتی، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بی شمارم بین
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از یمین من فوجی، فوجی از یسارم بین
دعوی محبت را، گر گواه می جویی
آه آتشین بنگر، چشم اشکبارم بین
چون روم از این عالم، یادگار من نظم است
تا تو را به یاد آیم، نغز یادگارم بین
فرق بحر طبع من، از «محیط» تا دانی
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بین
داده یاد کوی دوست، خاک هستیم بر باد
رفته در هوای او، بر فلک غبارم بین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۹ - مختوم و موشّح به مدح کننده ی در خیبر ارواح العالمین له الفدا
بوی جان آید زتار موی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۲ - موشّح به نام نامی حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
یار چون تیغ کشد، گو سپر اندازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۴ - در مدح وزیر عدلیه غلامحسین خان غفاری
آگهی دیگر چها ای غارت جان کرده ای
زلف را آشفته و خلقی پریشان کرده ای
بر رخ خورشیدوش افکنده ای مشکین نقاب
روز ما را تیره تر، از شام هجران کرده ای
ای کمان ابرو، ز شرّ غمزه ات افغان که باز
رخنه ها ز آن ناوک دلدوز، در جان کرده ای
تا تو ای سرو خرامان، از کنارم رفته ای
جوی خون از دیده ای جاری به دامان کرده ای
چشم بد دور از وجودت باد کز رخسار و قد
بزم ما را غیرت گلزار و بستان کرده ای
تا گشودستی به شکر خنده لعل روح بخش
خون زحسرت در دل لعل بدخشان کرده ای
ای عزیز مصر خوبی یوسف جان را اسیر
در، چه سیمین زنخ چون ماه کنعان کرده ای
مردمان گویند، بوسی را به صد جان می دهی
گر چنین باشد نگارا، خوب ارزان کرده ای
ای بلای جان دمی بنشین که تا برخاستی
فتنه ها برپا از آن بالای فتان کرده ای
زان چه کردستی عیان گفتیم جانا شمه ای
لیک در عالم بسی آشوب پنهان کرده ای
ای امین خلوت شه، فخر کن بر عالمی
زانکه عمری خدمت سلطان دوران کرده ای
خواستی تا همت از طبع امینی ای محیط
شهره خود را در سخن چو سلمان کرده ای
گر وجودت کیمیا گردد، عجب منمای چون
جبهه سایی در ره خسرو، فراوان کرده ای
ناصرالدین شه که گردون گویدش ای شهریار
حلقه ی فرماندهی در گوش کیوان کرده ای
زلف را آشفته و خلقی پریشان کرده ای
بر رخ خورشیدوش افکنده ای مشکین نقاب
روز ما را تیره تر، از شام هجران کرده ای
ای کمان ابرو، ز شرّ غمزه ات افغان که باز
رخنه ها ز آن ناوک دلدوز، در جان کرده ای
تا تو ای سرو خرامان، از کنارم رفته ای
جوی خون از دیده ای جاری به دامان کرده ای
چشم بد دور از وجودت باد کز رخسار و قد
بزم ما را غیرت گلزار و بستان کرده ای
تا گشودستی به شکر خنده لعل روح بخش
خون زحسرت در دل لعل بدخشان کرده ای
ای عزیز مصر خوبی یوسف جان را اسیر
در، چه سیمین زنخ چون ماه کنعان کرده ای
مردمان گویند، بوسی را به صد جان می دهی
گر چنین باشد نگارا، خوب ارزان کرده ای
ای بلای جان دمی بنشین که تا برخاستی
فتنه ها برپا از آن بالای فتان کرده ای
زان چه کردستی عیان گفتیم جانا شمه ای
لیک در عالم بسی آشوب پنهان کرده ای
ای امین خلوت شه، فخر کن بر عالمی
زانکه عمری خدمت سلطان دوران کرده ای
خواستی تا همت از طبع امینی ای محیط
شهره خود را در سخن چو سلمان کرده ای
گر وجودت کیمیا گردد، عجب منمای چون
جبهه سایی در ره خسرو، فراوان کرده ای
ناصرالدین شه که گردون گویدش ای شهریار
حلقه ی فرماندهی در گوش کیوان کرده ای