عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
گفتم که: اگر چه آفت جان منی
جان پیش کشم تو را، که جانان منی
گفتا که: اگر بندهٔ فرمان منی
آن دگران مباش، چون زآن منی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
ای کرده غمت با دل من روی به روی
زلف تو کند حال دلم موی به موی
اندر طلبت چو لولیان می‌گردم
دور از در تو، دربدر و کوی به کوی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
تو واقف اسرار من آنگاه شوی
کز دیده و دل بندهٔ آن ماه شوی
روزیت اگر به روز من بنشاند
از حالت شب‌های من آگاه شوی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمهٔ بلبل ز پی گل شنوی
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)
طاب روح‌النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم
چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذره‌وار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فی‌الدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگنده‌ای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتی‌نمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب می‌جوییم
در وصالیم و بی‌خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر می‌رویم، ذره مثال
گنج در آستین و می‌گردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بی‌رخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
می‌کند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین می‌شود گمان روشن
می‌نماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق می‌نوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پرده‌ای دگر ساز
هر زمان زخمه‌ای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق می‌گوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
می‌نماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
می‌نماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟
سایه‌ای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخساره‌ای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
می‌توان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
می‌توانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمی‌افتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمی‌بینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بی‌دلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوه‌گاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوس‌ها شمرد
با رخ خویش عشق‌ها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمه‌ای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ (در میکده می‌کشم سبویی - باشد که بیابم از تو بویی)
در میکده با حریف قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمی‌رسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعه‌ها چو می‌نگنجد
دردی کش و می‌پرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت به خنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آن دو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جای بوسه
و آن نیز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طرهٔ او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمری است کز آروزی آن می
چون جام بمانده‌ام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمی‌شود میسر
بی‌آب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آب حیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمه‌ای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طرب است، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طرهٔ دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزهٔ دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی
در راه امید می‌زنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بی‌دل شدم وز جان به یکبار
چون طرهٔ یار برشکستم
گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طرهٔ او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طرهٔ او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه می‌پرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، می مهر ریز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهان‌نما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمی‌توانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانهٔ من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمی‌دهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطره‌ای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
می‌گریم روز در فراقت
می‌نالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو می‌کند چشم
از دیده همیشه دیده‌بانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شراب‌خانهٔ نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بی‌باده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
می‌دار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنه‌ام ز لطفت
در من تو ز مهر جامه‌ای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز بادهٔ شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته می‌نسازی
چه سود ز نالهٔ من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من می‌شکنم، تو باز می‌بند
من می‌درم، از کرم تو می‌دوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی
حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسهٔ نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقه‌ها دریدیم
وز دست تو توبه‌ها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی
الا به شراب وا نرستیم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
فخرالدین عراقی : فصل اول
غزل
بی جمال تو، ای جهان افروز
چشم عشاق تیره بیند روز
دل به ایوان عشق بار نیافت
تا به کلی ز خود نکرد بروز
در بیابان عشق ره نبرد
خانه پرورد «لایجوز» و «یجوز»
چه بلا بود کان به من نرسید؟
زین دل جان گداز درداندوز
عشق می‌گویدم که: ای عاشق
چاک زن طیلسان و خرقه بسوز
دیگر از فهم خویش قصه مخوان
قصه خواهی، بیا ز ما آموز
بنشان، ای عراقی، آتش خویش
پس چراغی ز عشق ما افروز
فخرالدین عراقی : فصل اول
مثنوی
دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خویشتن به عشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است
چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد
عشق معنی صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است
تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی
چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بی‌خود آشامد
هر که زین باده جرعه‌ای بخورد
به تن و جان خویش کی نگرد؟
اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد
هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی
جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی
می‌روی در سرای خسته‌دلان
این کرم بین تو با شکسته‌دلان
منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
فخرالدین عراقی : فصل دوم
سر آغاز
بود در کنج خانه صبح دمی
خاطر من بخود فتاده دمی
غزلی دلپذیر می‌گفتم
درر از عشق دوست می‌سفتم
نفسی وصف یار می‌راندم
ساعتی لوح دوست می‌خواندم
دل ز احوال نیک و بد آزاد
هر زمانم نتیجه‌ای می‌داد
عقل گردون نورد گردنکش
جمع کرده دل از چهار وز شش
فکر عالم نمای معنی خوان
در دماغ خیال سرگردان
ذوق لذت شناس شاهد باز
کرده در عشق نغمه‌ها آغاز
طبع رعناگرای شیرین کار
کرده حسن عروس فکر نگار
کلک نقاش خوی معنی جوی
کرده معنی روان، چو آب به جوی
خامهٔ نقشبند چابک دست
بتکی چند را صور می‌بست
آمد از عالم خفا به ظهور
یک یک از دل معانی مستور
در چنان حالتی که جان لرزد
دوست ناگاه حلقه بر در زد
صوت بر در زنان، ز قرع هوا
از ره گوش هوش گفت مرا:
خیز و بگشای در، که یار آمد
میوه از شاخ عمر بار آمد
بی خبر گشت عقل سرمستم
بیخود از جای خود برون جستم
بگشودم درش، چو رخ بنمود
در جنت به روی من بگشود
اندر آمد، ز ماه تابان‌تر
ز سهی سرو بس خرامان‌تر
سایهٔ غم برفت از سر من
کافتاب اندر آمد از در من
بر رخش همچو موی آشفتم
مست و حیران شدم بدو گفتم:
وه! که بس خوب و دلکش آمده‌ای
مرحبا! مرحبا! خوش آمده‌ای
بس لطیفی و نیک زیبایی
حوری و از بهشت می‌آیی
آدمی را چنین نباشد نور
ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟
تا جهان است، مثل تو قمری
در نیامد به دلبری ز دری
چه ملک پیکری! بنام ایزد
کآفریدت ز روح تام ایزد
ماه رویی و آفتاب جبین
آدمی‌زاده کسی ندید چنین
لب لعلش، کزو زنم لبیک
کرد اشارت که: «السلام علیک»
گفتمش: صد دلت فدای سلام
«و علیک السلام و الاکرام»
از شراب غرور خوبی مست
موزه بر کند و ساعتی بنشست
سوی اشعار گفته می‌نگرید
این غزل بر ورق نوشته بدید:
فخرالدین عراقی : فصل دوم
غزل
ای ملامت کنان بی‌حاصل
سعی کمتر کنید در باطل
هستم آشفته بر رخی، که برو
شد پری واله و ملک مایل
هست وصف جمال و نعت لبش
برتر از فکر سامع و قایل
دل دیوانه در سر زلفش
کی به زنجیرها شود عاقل؟
هرکه یک‌بار در همه عمرش
التفاتی کند، شود مقبل
از خیالش چه شاکرم! کو نیز
نیست از حال عاشقان غافل
ای صبا، ای صبا، غلام توام
گر گذاری کنی بدان منزل
حال بیچارگان بادیه را
برسانی بیار در محمل
گو: عراقی در آرزوی رخت
جان همی داد و حسرت اندر دل
فخرالدین عراقی : فصل دوم
غزل
ای ز روی تو آفتاب خجل
وز لبت آب زندگی حاصل
عاشقان را خیال عارض تو
در شب تیره نور دیده و دل
زانکه روی تو را ز غایت لطف
برگ گل شرمسار و لاله خجل
ز آرزوی قد تو سرو سهی
خشک بر جای مانده پا در گل
ای لبت را اسیر آب حیات
وی رخت را غلام شمع چگل
از برای کمند گیسویت
رشتهٔ جان عاشقان مگسل
رمقی بود باقی از جانم
که تو ناگه بدو شدی واصل
وای اگر خاطرت به جانب ما
لحظه‌ای دیرتر شدی مایل
اتفاقی عجب: عراقی و وصل!
زانکه آشفته گم کند منزل
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
غزل
در هوای تو جان و تن بارست
جان فدا کرد عاشق و وارست
صید خود را چرا زنی تو به تیر؟
کو به دام تو خود گرفتار است
در هلاک دلم چه می‌کوشی؟
چون که بیچاره خود درین کار است
دل بسی در غمت به خون غلتید
لیکن این بار خود سبکبار است
ای شبم روز با تو، بی‌رخ تو
روز روشن مرا شب تار است
عاشقان پیش چون تو صیادی
جان فدا می‌کنند و ناچار است
من ز تیرت امان نمی‌طلبم
لیکنم آرزوی دیدار است
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
غزل
تیری، ای دوست، برکش از ترکش
پس به آبروی چون کمان درکش
هان! دلم گر نشانه می‌خواهی
زدن از توست و از من آهی خوش
کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا
دیده در حیرت است و دل در غش
یابم از دیدن تو آب حیات
ور بسوزانیم تو در آتش
خواه نوش است و خواه زهرآلود
شربت از دست دوست خوش درکش
ور دهد غیر شربت نوشت
نیش دان و به خاک ریز و مچش
به عراقی مگو: بیا بر من
خویشتن را بگوی، ای دلکش
فخرالدین عراقی : فصل ششم
غزل
دل و جانی است با من مشتاق
به تو نزدیک و تن اسیر فراق
روی زیبا ز من چرا پوشی؟
«این تحریمه علی‌العشاق»؟
تو طبیبی و ما چنین بیمار
تو ملولی و ما چنین مشتاق
بر دلم ساحران غمزهٔ تو
«رامیات با سهم الاماق»
مست شوق توایم و بادهٔ وصل
نرسیده است هم چنان به مذاق
از محیط غم تو جان نبرند
غوطه خوران بحر استغراق
در بیابان عشق تو دل ما
«صار حیران مشرق الاشراق»
فخرالدین عراقی : فصل ششم
مثنوی
نکند جز که شوق دیدارت
خانهٔ صبر عاشقان غارت
آرزوی تو هردم از دل ریش
راتبی می‌برد به عادت خویش
نه فراغی به حسب حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
سخنی کان از آن لب دلجوست
باد جانش فدا ، که جان داروست
عالم عاشقان ز حیرت او
در بدر می‌روند و کوی به کو
گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان
هست درمان درد ما جانان
راه تو موضع سرم گردد
طالبم، گر میسرم گردد
تا به سودای تو گرفتارم
کافرم، گر ز خود خبر دارم
تا به گوشم حکایت تو رسید
دیگر از دیگران سخن نشنید
حسنت آوازه در جهان افکند
هردلی، کان شنید، جان افکند
خیل حسن تو ملک جان بگرفت
صیت حسنت همه جهان بگرفت
آرزوی تو آشکار و نهان
می‌دواند مرا به گرد جهان
فخرالدین عراقی : فصل هفتم
سر آغاز
ما مقیم آستان توایم
عندلیبان بوستان توایم
گر رویم از درت و گر نرویم
از تو گوییم و هم ز تو شنویم
چون که در دام تو گرفتاریم
از تو پروای خویش چون داریم؟
چون دم از آشنایی تو زنیم
میل بیگانگی چگونه کنیم؟
سر ما و آستانهٔ در تو
منتظر تا رویم در سر تو
تو مپندار کز در تو رویم
به سر تو، که در سر تو رویم
تا ز عشق تو جرعه‌ای خوردیم
دل بدادیم و جان فدا کردیم
تا به کوی تو راهبر گشتیم
جز تو، از هرچه بود برگشتیم
تا ز جان با غم تو پیوستیم
رخت هستی خویش بربستیم
تا ز شوق تو مست و حیرانیم
ره به هستی خود نمی‌دانیم
چون به سودای تو گرفتاریم
سر سودای خود کجا داریم؟
تاب حسن تو آتشی افروخت
دل ما را بدان بخواهد سوخت
فخرالدین عراقی : فصل هفتم
غزل
گر ز شمعت چراغی افروزیم
خرمن خویش را بدان سوزیم
در غمت دود از آن به عرش رسد
آتشی کز درون برافروزیم
آفتاب جمال بر ما تاب
زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم
تا ببینیم روی خوبت را
از دو عالم دو دیده بردوزیم
مایهٔ جان و دل براندازیم
به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟
همچون طفلان به مکتب عشقت
ابجد عشق را بیاموزیم
در غم عشق اگر رود سر ما
ای عراقی، بیا، که فیروزیم
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
سر آغاز
ای هوای تو مونس جانم
مایهٔ درد و اصل درمانم
مرغ جان تا بیافت دیدهٔ باز
در هوای تو می‌کند پرواز
گفت و گوی تو روز و شب یارم
جست و جوی تو حاصل کارم
دلم از عشق توست دیوانه
تا تو شمعی، تو راست پروانه
نیک در کار خویش حیرانم
درد خود را دوا نمی‌دانم
در غم دوستان مهر گسل
دشمنان را بسوخت بر من دل
ما همه مشتری بی‌پایه
او و کالای او گران‌مایه
ای ز سوداییان درین بازار
فارغ از مثل من هزار هزار
خواب خواهم من از خدا به دعا
تا ببینم مگر به خواب تو را
نکند خود به خاطرت گذری
که کنی سوی بیدلی نظری
چون سرماست خاک سودایت
فرصتی، تا نهیم در پایت
می‌سزد جز به وقت دل بردن
التفاتی به بی‌دلی کردن
به تلطف ز ما ربودی دل
به تکبر کنون زیاد مهل
تو به خود عاشقی، زهی مشکل!
که ز ما بگذرد تو را در دل
تو سبق برده‌ای ز نیکویان
ما ز عشق تو این غزل گویان:
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
غزل
ای شده چشم جان من به تو باز
از تو در دل نیاز و در جان آز
شب اندوه من نگردد روز
تا نبینم جمال روی تو باز
تو ز فارغی و ما داریم
بر درت سر بر آستان نیاز
در دلم آرزوی عشق تو را
نیست انجام، اگر بود آغاز
مرغ جانم ز آشیانهٔ تن
جز به کویت کجا کند پرواز؟
بیش ازینم ز خویش دور مدار
تا نگردد دریده پردهٔ راز
آخر، ای آفتاب جان افروز
سایه‌ای بر من ضعیف انداز
از تو ما را گذر نخواهد بود
گر اهانت کنی وگر اعزاز
در غمت هر نفس عراقی را
با خیالت حکایتی است دراز
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
غزل
عاشقی ترک خواب و خور کرده
جای خود را ز گریه تر کرده
حیرت حسن دوست جانش را
از تن خویش بی‌خبر کرده
دایم اندر نماز و روزهٔ عشق
درس عشاق را ز بر کرده
پیش تیر ارادت معشوق
جگر خویش را سپر کرده
کارش از دست خود بدر رفته
یارش از کوی خود بدر کرده
در ره کوی دوست بی‌سر و پا
دل و جان داده، پا ز سر کرده
همت عالیش عراقی را
سفر راه پرخطر کرده