عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
پهلوانی نیست سنگی یا گلی برداشتن
پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است
دست احسان جانب هر سائلی برداشتن
تخم سعی و، آب چشم و، خاک هستی داده اند
تخم میباید فشاندن، حاصلی برداشتن
یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است
کو سر برگ دلی دادن، دلی برداشتن؟!
رفت وقت عاشقی واعظ بمرگ خود بمیر!
چند این منت ز تیغ قاتلی برداشتن؟!
پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است
دست احسان جانب هر سائلی برداشتن
تخم سعی و، آب چشم و، خاک هستی داده اند
تخم میباید فشاندن، حاصلی برداشتن
یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است
کو سر برگ دلی دادن، دلی برداشتن؟!
رفت وقت عاشقی واعظ بمرگ خود بمیر!
چند این منت ز تیغ قاتلی برداشتن؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
تو که بر خار تحمل نتوانی رفتن
قدمی راه توکل نتوانی رفتن
منعم از مو ره این مرحله باریک تر است
تو باین عرض تجمل نتوانی رفتن!
اولین گام ره عشق، بر آتش زدن است
تو باین فکر و تأمل نتوانی رفتن
چشمه های پل این آب، ز موج خطر است
با گرانجانی ازین پل نتوانی رفتن
تا تو از پا نکشی خار علایق واعظ
بره خواهش آن گل نتوانی رفتن
قدمی راه توکل نتوانی رفتن
منعم از مو ره این مرحله باریک تر است
تو باین عرض تجمل نتوانی رفتن!
اولین گام ره عشق، بر آتش زدن است
تو باین فکر و تأمل نتوانی رفتن
چشمه های پل این آب، ز موج خطر است
با گرانجانی ازین پل نتوانی رفتن
تا تو از پا نکشی خار علایق واعظ
بره خواهش آن گل نتوانی رفتن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
زیاده فیض توان از شکستگان بردن
که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
بود بخانه تاریک با چراغ شدن
ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن
شکستگی است، نشان درستی ایمان
دیانتی نبود چون بخویش نسپردن
دل از فشارش غم، به برون دهد معنی
بعین ریزش اشکست چشم افشردن
اگر حیات چنین مرده مرده زیستن است؟
برای آمدن مرگ، میتوان مردن!
همین بسست ز الوان نعمتت واعظ
که نان خویش توانی بخون دل خوردن
که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
بود بخانه تاریک با چراغ شدن
ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن
شکستگی است، نشان درستی ایمان
دیانتی نبود چون بخویش نسپردن
دل از فشارش غم، به برون دهد معنی
بعین ریزش اشکست چشم افشردن
اگر حیات چنین مرده مرده زیستن است؟
برای آمدن مرگ، میتوان مردن!
همین بسست ز الوان نعمتت واعظ
که نان خویش توانی بخون دل خوردن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد
در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست
دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
خود را دگر مساز که دور است از ادب
دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
باشی اگر سوار سمند فتادگی
تنها توان بلشکر روی زمین زدن
کوتاه ساز رشته عمر محبت است
با هم دو یار را سه گره بر جبین زدن
با فکر تن، چه دم زنی از گفتگوی دل؟
دنیا پرست را، نرسد لاف دین زدن
خواهد به چرخ سود سر پهلوانیش
خود را کسی تواند اگر بر زمین زدن
گر روی دست دولت دنیا نخورده یی
سهل است پشت پای بتخت و نگین زدن
غمگین مباش، چون خط بطلان نمیتوان
بر سرنوشت خویش ز چین جبین زدن
دنیا بود ز حرص و أمل، پر ز مور و مار
از عقل نیست، خیمه درین سرزمین زدن
ماییم شاه کشور فقر و، نگین ما
مهر سکوت بر لب خود ز آن و این زدن
بردن ز خودستایی، خود را بر آسمان
در پیش اهل هوش، بود بر زمین زدن!
ظالم برای رشته عمر تو صرفه نیست
خود را بتیغ ناله هر دلحزین زدن
واعظ نباشدم طمعی ز آن دهان تنگ
جز حرف من بآن دولب شکرین زدن
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد
در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست
دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
خود را دگر مساز که دور است از ادب
دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
باشی اگر سوار سمند فتادگی
تنها توان بلشکر روی زمین زدن
کوتاه ساز رشته عمر محبت است
با هم دو یار را سه گره بر جبین زدن
با فکر تن، چه دم زنی از گفتگوی دل؟
دنیا پرست را، نرسد لاف دین زدن
خواهد به چرخ سود سر پهلوانیش
خود را کسی تواند اگر بر زمین زدن
گر روی دست دولت دنیا نخورده یی
سهل است پشت پای بتخت و نگین زدن
غمگین مباش، چون خط بطلان نمیتوان
بر سرنوشت خویش ز چین جبین زدن
دنیا بود ز حرص و أمل، پر ز مور و مار
از عقل نیست، خیمه درین سرزمین زدن
ماییم شاه کشور فقر و، نگین ما
مهر سکوت بر لب خود ز آن و این زدن
بردن ز خودستایی، خود را بر آسمان
در پیش اهل هوش، بود بر زمین زدن!
ظالم برای رشته عمر تو صرفه نیست
خود را بتیغ ناله هر دلحزین زدن
واعظ نباشدم طمعی ز آن دهان تنگ
جز حرف من بآن دولب شکرین زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
قامتم گر این چنین از غم دو تا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند
عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است
بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع
عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
گرچه خود را با طناب زندگی پیچیده یی
بند بندت عاقبت از هم جدا خواهد شدن
جانب افتادگان، دستی که میسازی دراز
در کفت هنگام افتادن، عصا خواهد شدن
هر کف نانی، که در انبان درویشی کنی
پیش حق از بهر تو دست دعا خواهد شدن
سایه دست نوازش بر سر بیچارگان
در قیامت، برگ نخل مدعا خواهد شدن
الفتی کاین جسم لاغر با قناعت کرده است
استخوانم عاقبت رزق هما خواهد شدن
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی
کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند
عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است
بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع
عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
گرچه خود را با طناب زندگی پیچیده یی
بند بندت عاقبت از هم جدا خواهد شدن
جانب افتادگان، دستی که میسازی دراز
در کفت هنگام افتادن، عصا خواهد شدن
هر کف نانی، که در انبان درویشی کنی
پیش حق از بهر تو دست دعا خواهد شدن
سایه دست نوازش بر سر بیچارگان
در قیامت، برگ نخل مدعا خواهد شدن
الفتی کاین جسم لاغر با قناعت کرده است
استخوانم عاقبت رزق هما خواهد شدن
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی
کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن
کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن
برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی
تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن
بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی
چو صلح یار خواهی، بایدت از خویش رنجیدن
نگیری تا اجازت، از تأمل لب ز هم مگشا
گران کن پله مقدار خود از حرف سنجیدن
بدرد عشق کاهیدن، ز کافر نعمتی باشد
چو چین جبهه میباید زغم بر خویش بالیدن
تلاش گریه کن، بر روزگار خویشتن واعظ
نزیبد جز بچاک سینه ها بسیار خندیدن
کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن
برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی
تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن
بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی
چو صلح یار خواهی، بایدت از خویش رنجیدن
نگیری تا اجازت، از تأمل لب ز هم مگشا
گران کن پله مقدار خود از حرف سنجیدن
بدرد عشق کاهیدن، ز کافر نعمتی باشد
چو چین جبهه میباید زغم بر خویش بالیدن
تلاش گریه کن، بر روزگار خویشتن واعظ
نزیبد جز بچاک سینه ها بسیار خندیدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بگوش آنکه بود بهره ور ز فهمیدن
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن
وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
زین خوابهای از أمل خود درازتر
خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن
ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن
زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش
پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن
با بی زری چو دست کریمان گشاده باش
بر جبهه همچو کیسه گره با درم مزن
عقل معاش، نام مکن بخل شوم را
خرجیست خرج معرفت، ای خواجه دم مزن
حق کرم، ز نام کرم هم گذشتن است
این حق ادا نساخته لاف کرم مزن
دستار کهنه یی، به فقیری اگر دهی
هر لحظه اش به فقر ز سرکوب بم مزن
پیش چراغ اجر مصیبت، ز بی تهی
بر سر چو باد خاک میفشان و دم مزن
از بهر خود مگیر، گل کلفتی در آب
ای سیل، خان و مان فقیری بهم مزن
تا غایبانه مدح تو هردم کنند بیش
واعظ بروی دشمن خود، حرف کم مزن
وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
زین خوابهای از أمل خود درازتر
خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن
ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن
زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش
پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن
با بی زری چو دست کریمان گشاده باش
بر جبهه همچو کیسه گره با درم مزن
عقل معاش، نام مکن بخل شوم را
خرجیست خرج معرفت، ای خواجه دم مزن
حق کرم، ز نام کرم هم گذشتن است
این حق ادا نساخته لاف کرم مزن
دستار کهنه یی، به فقیری اگر دهی
هر لحظه اش به فقر ز سرکوب بم مزن
پیش چراغ اجر مصیبت، ز بی تهی
بر سر چو باد خاک میفشان و دم مزن
از بهر خود مگیر، گل کلفتی در آب
ای سیل، خان و مان فقیری بهم مزن
تا غایبانه مدح تو هردم کنند بیش
واعظ بروی دشمن خود، حرف کم مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن
چراغ دولت است از سایه بال هما روشن
اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد
بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن
درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن
ره اندیشه رفتن کن از شمع عصا روشن
چراغ راه احسانت رنگ خجلت حاجت
چو روی مفلسی بیند، شود چشم شما روشن
فسردند آرزوهای جوانی، وقت پیری ها
سه گردید روز شیروان، شد صبح تا روشن
کدورت بیش باشد، عیش و عشرتهای کامل را
بود نقص حنا، باشد اگر رنگ حنا روشن
کدورات جهان بر زشتی آن سایه اندازد
شود دل زین غبارت همچو چشم توتیا روشن
براه انتظارش هر دم آهی میکشد گردن
غباری بر نمی خیزد که گردد چشم ما روشن
اگر از بوی یوسف، دیده یعقوب بینا شد
ز دیدار عزیزان چون نگردد چشم ما روشن؟!
غبار آورد گر چشمم ز پیری، چشم آن دارم
که گردد چشم دل واعظ، مرا زین توتیا روشن
چراغ دولت است از سایه بال هما روشن
اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد
بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن
درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن
ره اندیشه رفتن کن از شمع عصا روشن
چراغ راه احسانت رنگ خجلت حاجت
چو روی مفلسی بیند، شود چشم شما روشن
فسردند آرزوهای جوانی، وقت پیری ها
سه گردید روز شیروان، شد صبح تا روشن
کدورت بیش باشد، عیش و عشرتهای کامل را
بود نقص حنا، باشد اگر رنگ حنا روشن
کدورات جهان بر زشتی آن سایه اندازد
شود دل زین غبارت همچو چشم توتیا روشن
براه انتظارش هر دم آهی میکشد گردن
غباری بر نمی خیزد که گردد چشم ما روشن
اگر از بوی یوسف، دیده یعقوب بینا شد
ز دیدار عزیزان چون نگردد چشم ما روشن؟!
غبار آورد گر چشمم ز پیری، چشم آن دارم
که گردد چشم دل واعظ، مرا زین توتیا روشن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
خویش را آزاد خواهی، صید دام دوست کن
از غم عالم بخر خود را، غلام دوست کن
چون به مجلس پا گذاری، اول از روی ادب
دست رد بر سینه خود نه، سلام دوست کن
هر دو عالم را اگر زیر نگین خواهد کسی
گو برو نقش نگین دل بنام دوست کن
تخت دل را تکیه گاه شوکت یادش بساز
بر دو عالم سروری از احتشام دوست کن
تا بکام دشمنان خود را نبینی روز و شب
خویش را واعظ، ز ناکامی بکام دوست کن
از غم عالم بخر خود را، غلام دوست کن
چون به مجلس پا گذاری، اول از روی ادب
دست رد بر سینه خود نه، سلام دوست کن
هر دو عالم را اگر زیر نگین خواهد کسی
گو برو نقش نگین دل بنام دوست کن
تخت دل را تکیه گاه شوکت یادش بساز
بر دو عالم سروری از احتشام دوست کن
تا بکام دشمنان خود را نبینی روز و شب
خویش را واعظ، ز ناکامی بکام دوست کن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن
بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب
کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن
یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی
گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن
خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛
هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن
نیست ما را طاقت زهر فراق دوستان
در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن
هست چون بست و گشاد کارها در دست حق
دل بغیر حق مبند و، لب بجز حق وا مکن
غم،شراب و؛لب،گزک:افغان، سرود و:گریه، ساز!
عیش کن با دوست واعظ، شکوه دنیا مکن
بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب
کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن
یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی
گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن
خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛
هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن
نیست ما را طاقت زهر فراق دوستان
در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن
هست چون بست و گشاد کارها در دست حق
دل بغیر حق مبند و، لب بجز حق وا مکن
غم،شراب و؛لب،گزک:افغان، سرود و:گریه، ساز!
عیش کن با دوست واعظ، شکوه دنیا مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
پشت دست از حسرت دینار با دندان مکن
دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
از برای سبزه یی، نخلی ز پا نتوان فگند
بهر برگ عیش، از دل ریشه ایمان مکن
پست خلقی مشکن، ای ظالم برای یک شکم
پوست، صد درویش را، از بهر یک انبان مکن
ای که بر جان فقیران برده یی ناخن فرو
غیر دندان طمع، ای سگ صفت، زیشان مکن
گر دلی ویران کنی، به ز آن چه خواهی ساختن؟!
خانه موری برای وسعت ایوان مکن!
غیر یک جان کندن ای واعظ نمی آید ز تو
از برای زندگی، در زندگی هم جان مکن
دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
از برای سبزه یی، نخلی ز پا نتوان فگند
بهر برگ عیش، از دل ریشه ایمان مکن
پست خلقی مشکن، ای ظالم برای یک شکم
پوست، صد درویش را، از بهر یک انبان مکن
ای که بر جان فقیران برده یی ناخن فرو
غیر دندان طمع، ای سگ صفت، زیشان مکن
گر دلی ویران کنی، به ز آن چه خواهی ساختن؟!
خانه موری برای وسعت ایوان مکن!
غیر یک جان کندن ای واعظ نمی آید ز تو
از برای زندگی، در زندگی هم جان مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کرا پا میرود از محفل آن سیمبر بیرون؟
مگر بوی کباب دل برد از ما خبر بیرون
باستقبال سائل میجهند اهل کرم از جا
چو آهن حلقه بر در زد، ز سنگ آید شرر بیرون
بر دریا دلان، ننگست مال و ثروت دنیا
صدف نتواند آوردن، سر از شرم گهر بیرون
مکن بیرون سر از جیب خفا، گر عافیت خواهی
خورد سنگ جفا، از شاخ چون آید ثمر بیرون
ز بیعقلی است، سر از جیب گمنامی برآوردن
ز بیمغزی بود کآرد حباب از بحر سر بیرون
چنان در دیده ام تنگست واعظ عرصه گیتی
که نتواند سرشکم پا نهاد از چشم تر بیرون
مگر بوی کباب دل برد از ما خبر بیرون
باستقبال سائل میجهند اهل کرم از جا
چو آهن حلقه بر در زد، ز سنگ آید شرر بیرون
بر دریا دلان، ننگست مال و ثروت دنیا
صدف نتواند آوردن، سر از شرم گهر بیرون
مکن بیرون سر از جیب خفا، گر عافیت خواهی
خورد سنگ جفا، از شاخ چون آید ثمر بیرون
ز بیعقلی است، سر از جیب گمنامی برآوردن
ز بیمغزی بود کآرد حباب از بحر سر بیرون
چنان در دیده ام تنگست واعظ عرصه گیتی
که نتواند سرشکم پا نهاد از چشم تر بیرون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گردد چو بگفتار زبان در دهن تو
عیب تو بانگشت نماید سخن تو
نرم است گرت حرف، بود پنبه مرهم
ور سخت بود، شیشه عزت شکن تو
جان تو بیکجامه تن ساخته عمری
قانع نشود از چه بیک جامه تن تو
ای خواجه چه امید وفا هست ز مالی
کآن نیست مگر راهبر راهزن تو
گل گل شکفد غنچه لبها بثنایت
اینست گل گلشن خلق حسن تو!
در دست عصا و، و بجگر داغ جوانی
اینست دگر دیدن سرو و سمن تو
فرصت ندهد فکر سرا و غم پوشش
تا دل کند اندیشه گور و کفن تو
بر کنده شو ای دل ز جهان، پشت چو خم شد
برخیز که این تیشه بود ریشه کن تو!
از سستی علم و عمل تست که یک دل
نگرفت حساب از سخن بیدهن تو
واعظ اثر گوشه نشینی است که هرگز
خالی نبود انجمنی از سخن تو
عیب تو بانگشت نماید سخن تو
نرم است گرت حرف، بود پنبه مرهم
ور سخت بود، شیشه عزت شکن تو
جان تو بیکجامه تن ساخته عمری
قانع نشود از چه بیک جامه تن تو
ای خواجه چه امید وفا هست ز مالی
کآن نیست مگر راهبر راهزن تو
گل گل شکفد غنچه لبها بثنایت
اینست گل گلشن خلق حسن تو!
در دست عصا و، و بجگر داغ جوانی
اینست دگر دیدن سرو و سمن تو
فرصت ندهد فکر سرا و غم پوشش
تا دل کند اندیشه گور و کفن تو
بر کنده شو ای دل ز جهان، پشت چو خم شد
برخیز که این تیشه بود ریشه کن تو!
از سستی علم و عمل تست که یک دل
نگرفت حساب از سخن بیدهن تو
واعظ اثر گوشه نشینی است که هرگز
خالی نبود انجمنی از سخن تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
نخل شمع، از چشم گریان سربلندی یافته،
شاخ گل صد جا شکست از هرزه خندی یافته!
گر شرف خواهی، بکن با زیردستان مرحمت
مهر با مه کرده تا گرمی، بلندی یافته
اهل بینش دیده اند از چشم بیمار بتان
کآنچه هر کس یافته، از دردمندی یافته
تا نشد آیینه خاکستر نشین، رویی ندید
کرده هرکس خاکساری، ارجمندی یافته
رتبه میخواهی، پناه خلق باش از هر جهت
خاک از دیواری مردم، بلندی یافته
اهل خیر ایمن نیند از سنگ جور حاسدان
مومیایی صد شکست از سودمندی یافته
راستی کن تا به دلها جا کنی، کز راستی
پندهای تلخ واعظ، دلپسندی یافته
شاخ گل صد جا شکست از هرزه خندی یافته!
گر شرف خواهی، بکن با زیردستان مرحمت
مهر با مه کرده تا گرمی، بلندی یافته
اهل بینش دیده اند از چشم بیمار بتان
کآنچه هر کس یافته، از دردمندی یافته
تا نشد آیینه خاکستر نشین، رویی ندید
کرده هرکس خاکساری، ارجمندی یافته
رتبه میخواهی، پناه خلق باش از هر جهت
خاک از دیواری مردم، بلندی یافته
اهل خیر ایمن نیند از سنگ جور حاسدان
مومیایی صد شکست از سودمندی یافته
راستی کن تا به دلها جا کنی، کز راستی
پندهای تلخ واعظ، دلپسندی یافته
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دنیا طلب، به دنیا، دل بین چگونه داده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
یارب ز کهنه دیر جهان، وحشتم بده
وز مور و مار شور و شرش، نفرتم بده
از بهر گور، حسرت حسن عمل بس است
بر دولت جهان دل بی حسرتم بده
افگنده نفس، در گل و لای علایقم
تا آردم برون دل پر قوتم بده
مرد آزماست معرکه نفس و، من ضعیف
یارب بر این عدوی قوی، نصرتم بده
یا در جهاد نفس دل شیر ده مرا
یا غیرتی باین دل بی غیرتم بده
مزمن شده است علت بیدردیم بسی
از انفعال آن عرق صحتم بده
عمرم تمام گشته و، کار است ناتمام
فرصت ز مرگ غافل کم فرصتم بده
دادی چو ملک بندگیم، تخت دولتی
توفیق کامرانی، از این دولتم بده
در راه بندگی بسوی کعبه نجات
دادی چو دست و پای طلب، همتم بده
از دست خویشتن بتو آورده ام پناه
یا رب ز لطف جای در آن حضرتم بده
با نان خلق، نانخورش منت است و بس
از خوان لطف روی بی منتم بده
دارم نه تاب حاجت و، نی طاقت غنا
از مال بی نیازی بی ثروتم بده
در معدن کمال ز خورشید لطف تو
گوهر شدم، یگانه شدم، قیمتم بده
بردم نصیب خویش ز هر نعمتت کنون
از خوان شکر نعمت خود، قسمتم بده
بر داردم ز خاک، چو درویشی از کرم
تا سایمش بیا، سر بی نخوتم بده
بهر عطای مال، بکن همتم عطا
در خرج نقد عمر، ولی خستم بده
بیخان و مان عشق توأم، بهر یاد خویش
غمخانه دل ز جهان خلوتم بده
قفل جهنم سخن غیر کن لبم
وز ذکر خود، کلید در جنتم بده
کردی چو ساقی می معنی چو واعظم
یا رب می کلام، بکیفیتم بده
وز مور و مار شور و شرش، نفرتم بده
از بهر گور، حسرت حسن عمل بس است
بر دولت جهان دل بی حسرتم بده
افگنده نفس، در گل و لای علایقم
تا آردم برون دل پر قوتم بده
مرد آزماست معرکه نفس و، من ضعیف
یارب بر این عدوی قوی، نصرتم بده
یا در جهاد نفس دل شیر ده مرا
یا غیرتی باین دل بی غیرتم بده
مزمن شده است علت بیدردیم بسی
از انفعال آن عرق صحتم بده
عمرم تمام گشته و، کار است ناتمام
فرصت ز مرگ غافل کم فرصتم بده
دادی چو ملک بندگیم، تخت دولتی
توفیق کامرانی، از این دولتم بده
در راه بندگی بسوی کعبه نجات
دادی چو دست و پای طلب، همتم بده
از دست خویشتن بتو آورده ام پناه
یا رب ز لطف جای در آن حضرتم بده
با نان خلق، نانخورش منت است و بس
از خوان لطف روی بی منتم بده
دارم نه تاب حاجت و، نی طاقت غنا
از مال بی نیازی بی ثروتم بده
در معدن کمال ز خورشید لطف تو
گوهر شدم، یگانه شدم، قیمتم بده
بردم نصیب خویش ز هر نعمتت کنون
از خوان شکر نعمت خود، قسمتم بده
بر داردم ز خاک، چو درویشی از کرم
تا سایمش بیا، سر بی نخوتم بده
بهر عطای مال، بکن همتم عطا
در خرج نقد عمر، ولی خستم بده
بیخان و مان عشق توأم، بهر یاد خویش
غمخانه دل ز جهان خلوتم بده
قفل جهنم سخن غیر کن لبم
وز ذکر خود، کلید در جنتم بده
کردی چو ساقی می معنی چو واعظم
یا رب می کلام، بکیفیتم بده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
زال دنیا محو گردیدن ندارد این همه
روی این نادیدنی دیدن ندارد این همه
مال دنیا آتش آرام سوزی بیش نیست
بر سرش چون دود رقصیدن ندارد این همه
بهر ضبط خرده یی چند، ای توانگر روز وشب
غنچه سان بر خویش پیچیدن ندارد این همه
هست رزق دیگران مالت، چو سنگ آسیا
بر سر هر حبه لرزیدن ندارد این همه
تا تو زین سر چیده یی،ز آن سر اجل برچیده است
دستگاه آرزو چیدن ندارد این همه!
میکند چپ تابی این چرخ گردان باطلش
رشته آمال تابیدن ندارد این همه
نیست جز یک پشت پاوار، از تو تا اقلیم مرگ
ای دل نامرد لنگیدن ندارد این همه
دیده چون پوشیده شد از غیر حق، درگاه اوست
کو بکو سرگشته گردیدن ندارد این همه
ای که بر لب گفت و گوی کعبه ات باشد گران
آستان خلق بوسیدن ندارد این همه
خانه دنیا که از گرد کدورتهاست پر
ای دل از وی چشم پوشیدن ندارد این همه
نقش پای رفتگان از بهر خودسازی بس است
خانه آیینه پرسیدن ندارد این همه!
از رخ خوبان، دگر کوتاه کن دست نگاه
این گل بیرنگ و بو، چیدن ندارد این همه
مرگ نبود عمر من، غیر از حیات تازه یی
از حیات تازه ترسیدن ندارد این همه
نام مردن برده واعظ پیش طبع نازکت
گفته حرفی راست، رنجیدن ندارد این همه
روی این نادیدنی دیدن ندارد این همه
مال دنیا آتش آرام سوزی بیش نیست
بر سرش چون دود رقصیدن ندارد این همه
بهر ضبط خرده یی چند، ای توانگر روز وشب
غنچه سان بر خویش پیچیدن ندارد این همه
هست رزق دیگران مالت، چو سنگ آسیا
بر سر هر حبه لرزیدن ندارد این همه
تا تو زین سر چیده یی،ز آن سر اجل برچیده است
دستگاه آرزو چیدن ندارد این همه!
میکند چپ تابی این چرخ گردان باطلش
رشته آمال تابیدن ندارد این همه
نیست جز یک پشت پاوار، از تو تا اقلیم مرگ
ای دل نامرد لنگیدن ندارد این همه
دیده چون پوشیده شد از غیر حق، درگاه اوست
کو بکو سرگشته گردیدن ندارد این همه
ای که بر لب گفت و گوی کعبه ات باشد گران
آستان خلق بوسیدن ندارد این همه
خانه دنیا که از گرد کدورتهاست پر
ای دل از وی چشم پوشیدن ندارد این همه
نقش پای رفتگان از بهر خودسازی بس است
خانه آیینه پرسیدن ندارد این همه!
از رخ خوبان، دگر کوتاه کن دست نگاه
این گل بیرنگ و بو، چیدن ندارد این همه
مرگ نبود عمر من، غیر از حیات تازه یی
از حیات تازه ترسیدن ندارد این همه
نام مردن برده واعظ پیش طبع نازکت
گفته حرفی راست، رنجیدن ندارد این همه