عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
با همه نیرنگ، تاکی گفت و گوی سادگی؟!
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟!
خاکساران را، در آن درگاه قرب دیگراست
سجده گاه خلق شد، سجاده از افتادگی
بی نشانان بیشتر درد سر از کثرت کشند
کعبه را برگرد سرگردند، از بی جادگی
لاف رعنائی زند، گر سرو پیش قامتش
دارد آن سرو روان در خدمتش استادگی
با زبان سبزه گوید دانه در خاک این سخن:
نیست غیر از سرفرازی، حاصل افتادگی!
نشأه دردی طلب واعظ، که گردی دلنشین
نیست حرمت شیشه را در محفل از بی بادگی
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟!
خاکساران را، در آن درگاه قرب دیگراست
سجده گاه خلق شد، سجاده از افتادگی
بی نشانان بیشتر درد سر از کثرت کشند
کعبه را برگرد سرگردند، از بی جادگی
لاف رعنائی زند، گر سرو پیش قامتش
دارد آن سرو روان در خدمتش استادگی
با زبان سبزه گوید دانه در خاک این سخن:
نیست غیر از سرفرازی، حاصل افتادگی!
نشأه دردی طلب واعظ، که گردی دلنشین
نیست حرمت شیشه را در محفل از بی بادگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
در میان دوستان، با این کمال بندگی
غیر تنهایی نداریم از کسی شرمندگی
دانه سان در خاک گمنامی اگر پوسیده ام
برنمیدارد کس از خاکم، بجز افگندگی
واشود شاید دلی چون دانه ما را زیر خاک
نیست زیر تیغ برق ای سبزه جای زندگی
پیشه یی چون حیله سازی نیست در عالم روا
پنج دانگ خلق، ششدانگ اند در بازندگی
صحبت این گرم رویان خنک دل دوز خست
جنت ار خواهی، بجو خلوت بشرط بندگی
چون دل خود، این خسیسان مرده یک درهمند
چون بود این دخمه پر مرده جای زندگی؟!
تر نمیسازند جز با جیفه دنیا دماغ
چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بر سر دنیای پوچست آشناییهای خلق
ز آن نباشد این بنا را، آن قدر پایندگی
قدر دارند این جدایی افگنان از بس کنون
در میانها جای دارد تیغ از برندگی
پیش دونان چند ریزی آبرو بهر دونان؟!
هر نفس تا چند مردن، بهر این یک زندگی؟!
لذت ریزش، برد زنگ از دل اهل کرم
میشود هر جامه زیبا، چون بود زیبندگی
زهد خشکم، خاک بر سر کرده، دارم چشم آن
کآورد آبی بروی کار من، شرمندگی
قدر تنهایی بدان واعظ، که آخر قطره را
خلوت کام صدف شد، مایه ارزندگی
غیر تنهایی نداریم از کسی شرمندگی
دانه سان در خاک گمنامی اگر پوسیده ام
برنمیدارد کس از خاکم، بجز افگندگی
واشود شاید دلی چون دانه ما را زیر خاک
نیست زیر تیغ برق ای سبزه جای زندگی
پیشه یی چون حیله سازی نیست در عالم روا
پنج دانگ خلق، ششدانگ اند در بازندگی
صحبت این گرم رویان خنک دل دوز خست
جنت ار خواهی، بجو خلوت بشرط بندگی
چون دل خود، این خسیسان مرده یک درهمند
چون بود این دخمه پر مرده جای زندگی؟!
تر نمیسازند جز با جیفه دنیا دماغ
چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بر سر دنیای پوچست آشناییهای خلق
ز آن نباشد این بنا را، آن قدر پایندگی
قدر دارند این جدایی افگنان از بس کنون
در میانها جای دارد تیغ از برندگی
پیش دونان چند ریزی آبرو بهر دونان؟!
هر نفس تا چند مردن، بهر این یک زندگی؟!
لذت ریزش، برد زنگ از دل اهل کرم
میشود هر جامه زیبا، چون بود زیبندگی
زهد خشکم، خاک بر سر کرده، دارم چشم آن
کآورد آبی بروی کار من، شرمندگی
قدر تنهایی بدان واعظ، که آخر قطره را
خلوت کام صدف شد، مایه ارزندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
بر کتاب دل نوشتم تا خط عشقت جلی
میکنند اطفال روز وشب، بگردم جدولی
میکند درد سر دولت ز فرط اشتیاق
جبهه کرسی نشینان جهان را صندلی
نسبت تن پروران، تن پروری میآورد
هست از آن مایل بخوابیدن، ز گلها مخملی!
از تأهل تنگدستان را، حذر کردن خطاست
میشود رزق نظر افزون، ز فیض احولی
قید عریانی است سربار علایق، مرد را
بیشتر محتاج پوشش می کند سر را کلی
ما ازین دیوان مردم رو، بوحشت رسته ایم
میکند بر ما کمند وحدت ما مندلی
پای غم لرزد، باین دلچسبی از خاطر مرا
بسکه شد ز آمد شد یاد جمالت، صیقلی
کار میباید، ز حرف و صوت ناید هیچ کار
از ولی گفتن، کسی هرگز نمیگردد ولی!
دستگیری نیست غیر از مرتضی واعظ از آن
وقت افتادن نیاید بر زبان جز یا علی
میکنند اطفال روز وشب، بگردم جدولی
میکند درد سر دولت ز فرط اشتیاق
جبهه کرسی نشینان جهان را صندلی
نسبت تن پروران، تن پروری میآورد
هست از آن مایل بخوابیدن، ز گلها مخملی!
از تأهل تنگدستان را، حذر کردن خطاست
میشود رزق نظر افزون، ز فیض احولی
قید عریانی است سربار علایق، مرد را
بیشتر محتاج پوشش می کند سر را کلی
ما ازین دیوان مردم رو، بوحشت رسته ایم
میکند بر ما کمند وحدت ما مندلی
پای غم لرزد، باین دلچسبی از خاطر مرا
بسکه شد ز آمد شد یاد جمالت، صیقلی
کار میباید، ز حرف و صوت ناید هیچ کار
از ولی گفتن، کسی هرگز نمیگردد ولی!
دستگیری نیست غیر از مرتضی واعظ از آن
وقت افتادن نیاید بر زبان جز یا علی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
زبان گشود و، چنین گفت شمع نورانی:
که هست نور و صفا بیش در پریشانی
ندیده در دل روشندلان، کسی غم دل
نهفته آینه در خویش، چین پیشانی
ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم
تلاش مرتبه می آورد پشیمانی
سری که از در حق دیده سجده واری رو
هزار حیف که آید فرو بسلطانی!
شد ار تو قدر سخن کم، ببند لب واعظ
که گشته قیمت کالا کم، از فراوانی
که هست نور و صفا بیش در پریشانی
ندیده در دل روشندلان، کسی غم دل
نهفته آینه در خویش، چین پیشانی
ز باز گشتن باران ز ابر، دانستم
تلاش مرتبه می آورد پشیمانی
سری که از در حق دیده سجده واری رو
هزار حیف که آید فرو بسلطانی!
شد ار تو قدر سخن کم، ببند لب واعظ
که گشته قیمت کالا کم، از فراوانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
نتواندم بعشوه جهان کرد رهزنی
از مال کرده لذت درویشیم غنی
با قامت خمیده پیران اشارتی است
یعنی بود کمال بزرگی فروتنی
جز خوی خوش که مانع آسیب دشمن است
از جامه حریر که دیده است جوشنی؟!
در بزم یار دود، دلم ز آن بلند شد
تا مهر و ماه را نگذارد بروزنی
هستند عالمی چو گرفتار درد من
راز دلم ز کیست ندانم نهفتنی؟!
لذات نفس را همه دیدیم پشت و رو
واعظ کناره بود از آنها گزیدنی
از مال کرده لذت درویشیم غنی
با قامت خمیده پیران اشارتی است
یعنی بود کمال بزرگی فروتنی
جز خوی خوش که مانع آسیب دشمن است
از جامه حریر که دیده است جوشنی؟!
در بزم یار دود، دلم ز آن بلند شد
تا مهر و ماه را نگذارد بروزنی
هستند عالمی چو گرفتار درد من
راز دلم ز کیست ندانم نهفتنی؟!
لذات نفس را همه دیدیم پشت و رو
واعظ کناره بود از آنها گزیدنی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان می کنی
این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!
ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان می کنی
این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی
که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی
جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن
برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی
ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به
که چین جبهه این خواجگان از بوریا بینی
جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها
بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی
بدل، حرف قناعت گفتن و، بی بهره ز آن بودن
چنان باشد که بر طاقی، کتاب کیمیا بینی
غبارت گر به دل ننشیند از آمد شد دنیا
دو عالم را در این آیینه گیتی نما بینی
شود آنگاه چشم دل ترا روشن، که از بینش
کدورتهای عالم را، به چشم توتیا بینی
چه یاری در جهان واعظ تو از بیگانگان دیدی؟
که اکنون چشم میداری که آن از آشنا بینی
که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی
جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن
برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی
ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به
که چین جبهه این خواجگان از بوریا بینی
جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها
بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی
بدل، حرف قناعت گفتن و، بی بهره ز آن بودن
چنان باشد که بر طاقی، کتاب کیمیا بینی
غبارت گر به دل ننشیند از آمد شد دنیا
دو عالم را در این آیینه گیتی نما بینی
شود آنگاه چشم دل ترا روشن، که از بینش
کدورتهای عالم را، به چشم توتیا بینی
چه یاری در جهان واعظ تو از بیگانگان دیدی؟
که اکنون چشم میداری که آن از آشنا بینی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!
نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن
گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی
پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی
مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی
بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی
وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی
واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد
سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!
نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن
گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی
پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی
مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی
بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی
وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی
واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد
سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
نظر بگشا، نگه دانسته کن، در هر پر کاهی
که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی
ز دلها، میتوانی ره ببزم قرب حق بردن
که هر طاق دلی، آن بار گه را هست درگاهی
بساط بزم قرب حق، پر است از شیشه دلها
مبادا ای زبان، غافل گذاری پای بیراهی؟!
بسان شعله خار، از دم گرم ستم بینان
ستمگر را بود دست دراز و، عمر کوتاهی
بود ما و ترا ای خواجه، هر یک زین جهان بخشی
ترا مال غم افزایی و، ما را درد غمکاهی
غنی را هست از زر کیسه دل پر ز نقد غم
فقیران را ز بی چیزی، نباشد در جگر آهی
غم دنیا چو دایم میخوری ای خواجه از غفلت
تو هم ز اجزای دنیائی، غم خود هم بخور گاهی؟!
چو مضرابی که هر ساعت، به تاری آشنا گردد
دوم در انتظار دوست، هردم بر سر راهی
بچتر خسروی هر گز فرو نارد سر همت
کسی کز سایه حق باشد او را چتر و خرگاهی
بود مردی زن نفس و هوای خود نگردیدن
ولی پیش تو، مردی نیست غیر از قوت باهی
به پیش زنده دل، از عشق جانان در دل شبها
گرامی تر بسی از عمر باشد مد هر آهی
عصا کن از تأمل در طریق گفتگو واعظ
ره صد حرف بر خود وا مکن از حرف بیراهی
که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی
ز دلها، میتوانی ره ببزم قرب حق بردن
که هر طاق دلی، آن بار گه را هست درگاهی
بساط بزم قرب حق، پر است از شیشه دلها
مبادا ای زبان، غافل گذاری پای بیراهی؟!
بسان شعله خار، از دم گرم ستم بینان
ستمگر را بود دست دراز و، عمر کوتاهی
بود ما و ترا ای خواجه، هر یک زین جهان بخشی
ترا مال غم افزایی و، ما را درد غمکاهی
غنی را هست از زر کیسه دل پر ز نقد غم
فقیران را ز بی چیزی، نباشد در جگر آهی
غم دنیا چو دایم میخوری ای خواجه از غفلت
تو هم ز اجزای دنیائی، غم خود هم بخور گاهی؟!
چو مضرابی که هر ساعت، به تاری آشنا گردد
دوم در انتظار دوست، هردم بر سر راهی
بچتر خسروی هر گز فرو نارد سر همت
کسی کز سایه حق باشد او را چتر و خرگاهی
بود مردی زن نفس و هوای خود نگردیدن
ولی پیش تو، مردی نیست غیر از قوت باهی
به پیش زنده دل، از عشق جانان در دل شبها
گرامی تر بسی از عمر باشد مد هر آهی
عصا کن از تأمل در طریق گفتگو واعظ
ره صد حرف بر خود وا مکن از حرف بیراهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در کنار یار، از یار است دست ما تهی!
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!
تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست
از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی
دست خالی میکند رسوای عالم مرد را
برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی
هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم
پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی
چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او
هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی
یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند
چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی
اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ
تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی
خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا
خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!
تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست
از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی
دست خالی میکند رسوای عالم مرد را
برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی
هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم
پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی
چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او
هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی
یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند
چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی
اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ
تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی
خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا
خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
خردمندی فزاید آدمی را بسکه تنهایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ز مرگت دوستان را، آن قدرها نیست پروایی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چون تن درست بود، گو مباش دنیائی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی