عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
راه بیرون شدن از هر دو جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سرم خوش است و دو عالم بمدعای من است
بهر چه می نگرم گویی از برای من است
بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر
یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است
دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم
که نیستم من و هستی او بقای من است
شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب
که چشم عالمی امروز در قفای من است
چه غم که شحنه ببازار و شیخ در شهر است
شراب در خم و معشوق ز سرای من است
گهی بطره ی مشکین خویش عقده فکن
گهی به پنجه ی سیمین گره گشای من است
نه دوستیم و نه دشمن بخواجه لیک مرا
از او چه سود که بیگانه آشنای من است
بجز خدای چه حاجت مرا نشاط بکس
که در دعای شهنشاه مدعای من است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
شاهد ما چه غم ار پرده دروقلاش است
آفتاب است و نهان از نظر خفاش است
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
زحدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
دل بی عشق به هر لحظه اسیر هوسی ست
خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است
همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب
عاقلان را به من ای خواجه اگر پرخاش است
من یکی کودک نادانم و او استاد است
من یکی صورت بی جانم و او نقاش است
گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط
آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مثال این تن خاکی و خاک، آب و حباب است
بیار باده که بنیاد روزگار بر آب است
خروش ناله ی مرغان زچشم نرگس بستان
ببرد خواب و دریغا که خواجه باز بخواب است
زبان سوسن پیغام یار گوید و شادم
که گوش خلق نه در خورد استماع خطاب است
حدیث تلخ نیاید برون از آن لب شیرین
عطا برد زتو آنکس که مستحق عتاب است
امید گاه منی چون تو، کس شگفت ندارد
که با هزار گناهم هنوز امید ثواب است
نسیم باغ نشاط آورد، گذر گه این باد
مگر ز خاک در خسرو سپهر جناب است
هزار بارم اگر سد عتاب آید از این در
بمقتضای سؤالم هنوز امید جواب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نوبت خرمی بستان است
عهد سرو و سمن و ریحان است
نرگس از خواب مگر دیده گشود
که بر آن ژاله گلاب افشان است
با صبا نفخه ای از زلف نگار
یا شمیمی ز نگارستان است
شاد زی شاد کز ابر کرمت
دهر گلزار و جهان بستان است
فارغ از حادثه ی دوران باش
که نگهبان تو خود دوران است
کرم عام تو عامیست بخلق
که شهورش همگی نیسان است
تو بنخجیر شتابان و قضا
از پی خصم تو در میدان است
تو بگلزار خرامان و قدر
نایب حکم تو در دیوان است
غم که از دوست بود به ز نشاط
درد کز دوست بود درمان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
عالمی در شادی و ما را غم است
این غم ما از برای عالم است
چشم غیرت بین ما را نور نیست
هر کجا سوریست آنجا ماتم است
روزگارم زخمها بسیار زد
زخم تو آن زخمها را مرهم است
جان سلیمان است و دل خاتم در آن
نقش روی دوست اسم اعظم است
اشک چشم عاشقان در روی دوست
این چو خورشید است و آن چون شبنم است
کار ما را با گشایش کار نیست
عقده های زلف او خم در خم است
طالب راحت بزحمت گو بساز
گنج و رنج و شادی و غم با هم است
غم نمیخواهی، مجو شادی نشاط
هر که او شادی نخواهد بی غم است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
هر کرا دل با خدای مطلق است
ناخدا موج است و دریا زورق است
غرقه در دریا همی جوید کنار
چون کند آن کو بخود مستغرق است
نیست باید شد زخود تا هست شد
سلب خود از خود حدیثی مغلق است
جان زجانان، تن زخاک آمد پدید
هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
تن بخاک و جان بجانان شد حجاب
هر مقید احتجاب مطلق است
تن چو بی جان شد بپیوندد بخاک
جان چوبی تن شد بجانان ملحق است
طلعتش گویی بر آمد از نقاب
کابرویش مانا هلال مشرق است
نور را ظلمت عیان سازد نشاط
آنکه باطل دید بینای حق است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مثال هستی با نیستی روان و تن است
روان حقیقت هستی و نیستی بدن است
نه صرف هست هویدا نه صرف نیست پدید
نمایش خوش از آمیزش دو مقترن است
نه هست نیست شدستی نه نیست هست شود
نه حق جهان نه جهان حق نه جای این سخن است
مرا چه حد که بگویند آن من است و من او
هر آنچه هست وی است و هر آنچه نیست من است
نه عکس شخص و نه ظل و نه موج بحر و نه یم
که ظل و شخص و نم و بحر جمله خویشتن است
بگوش کس نرود این حدیث نغز نشاط
بدل بگو، نه بهر دل، دلی که ممتحن است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دل عاشق اگر غمگین پسندند
مگو با مهربانان کین پسندند
پی صیدد گر مرغان بقید است
نه قید است آنکه بر شاهین پسندند
ز گلشن تا ببزم شاهش آرند
گلی را در کف گلچین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بیدین پسندند
گهی درد و گهی درمان فرستند
گهی شاد و گهی غمگین پسندند
گهی زهر و گهی تریاق بخشند
گهی تلخ و گهی شیرین پسندند
به یک غم سد نشاط آرند از پی
چه غم وقتی اگر غمگین پسندند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تن بجان زنده و جان زنده بجانان باشد
جان که جانانش نباشد تن بیجان باشد
آنکه در صورتی اینسان که منم حیران نیست
حیوانیست که در صورت انسان باشد
در دم از کیست مپرسید بپرسید که کیست
آنکه بر گریه ی من بیند و خندان باشد
دل مجموع درین جمع نبینم بکسی
مگر آن کس که زیاد تو پریشان باشد
هوشمندان به سد اندیشه زهم نگشایند
مشکلی را که بیک جرعه می آسان باشد
گنج و رنج و غم و شادی جهان در گذرند
عاقل آن به که در اندیشه ی پایان باشد
یا رب این شاه کرم پرور درویش نواز
تا جهان است جهاندار و جهانبان باشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد
حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد
وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر
بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
خیمه برتر زد ز دل سلطان عشق او ولی
سالها ماند خراب آنجا که لشکر بگذرد
باورم ناید که آبی جان ببخشد جاودان
چشمه ی حیوان مگر از خاک آن در بگذرد
چاک سازد عاشق اول سینه وانگه جامه را
تیغ عشق اول بسر آنگه ز مغفر بگذرد
زندگی بی جان نشاید کرد در عالم نشاط
بگذر از عمری که دور از روی دلبر بگذرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عشق از اول رخنه در تن میکند
خانه روشن خور ز روزن میکند
آنچنان آشفته ام کاشفتگی
زلف دلبر وام از من میکند
تیره روزم لیک هر شب چرخ را
آهم از یک شعله روشن میکند
تیغ عشق از مغز جان بگذشت و عقل
رشته بی حاصل بسوزن میکند
شهوت آتش نفس نمرود است و عشق
آنکه آتش رشک گلشن میکند
نفس اگر رویین تن آمد گوبیا
عشق کار سد تهمتن میکند
خار این گلزار و دامان نشاط
هر که بینی گل بدامن میکند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گذری باد بر آن زلف معنبر دارد
بازیارب دل آشفته چه بر سر دارد
دفتر معرفت آن به که بشوییم بجوی
که درخت چمن اوراق دی از بر دارد
در نظر بازی مژگان تو احوال دلم
داند آن خسته که دل بر سر خنجر دارد
رندبی پاو سر از کوی خرابات چه دید
که جهان را بنظر سخت محقر دارد
اختر طالع من روی فروزان تو بود
هر که بینی نظری جانب اختر دارد
ستم از لطف چسان فرق توان کرد که دوست
هم بکف خنجر و هم دست بساغر دارد
بطبیبان جفا پیشه چه گوییم نشاط
درد ما را بجز او کیست که باور دارد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بدین درگه یکی را سر شکستند
یکی تا اندر آید در شکستند
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندر این بزم
مرا هم توبه هم ساغر شکستند
دل آغاز شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
خدیو عقل را کشور گرفتند
امیر صبر را لشکر شکستند
بگوشم بی لبش زیبق نهادند
بچشمم بی رخش نشتر شکستند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل از پی خطا شد و گامی خطا نکرد
جان پیرو هواشد و کامی روا نکرد
این عمر بی وفا مگرش خوی دوست بدار
کز ما گذشت غافل و رو بر قفا نکرد
آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت
این نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
نه دولتی بماند که از ما دریغ داشت
نه نعمتی گذاشت که بر ما عطا نکرد
مشکل که بنده فرق کند طاعت از گناه
چندان عطا بدید که گویی خطا نکرد
گر خاک تیغ روید و گر تیر باردابر
مرد و لای دوست حذر از بلا نکرد
توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل
چون احولان تمیز یکی با دو تا نکرد
فردا سزد بآتش اگر سوزمش نشاط
این دل بروزگار من اکنون چها نکرد
راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد
پرده بگشا ز در خانه که دیوار افتاد
یار در خلوت ما بود بسد پرده نهان
پرده برداشت چواز خانه ببازار افتاد
آن خرامیدن دلجوی نگر بر لب جوی
سرو آن روز بدیدش که ز رفتار افتاد
غم ایام و لیالی ندهد راه بدل
هر که را کار بدان طره و رخسار افتاد
دیده دور از تو نیا سوددمی، خواب چسان
آید اکنون که بدیدار تواش کار افتاد
در خورشکر توام نیست بیانی چه زیان
که زبانم بلقای تو زگفتار افتاد
دام تزویر چه سازد دگر امروز نشاط
سبحه ای داشت که در خانه ی خمار افتاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
باز صحن باغ را مرآت محفل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد