عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عشق است کاگهان را غافل همی پسندد
هر جا که عاقلی هست جاهل همی پسندد
فرزانه ای چو بیند دیوانه میکند باز
دیوانگان خود را عاقل همی پسندد
بازار عقل از آنسوست این صید گاه عشق است
صیاد صید خود را غافل همی پسندد
هر جا که مشکلی هست آسان همی کند لیک
آسان چو دید کاری مشکل همی پسندد
دهقان بباغ گل را خواهد بخرمی لیک
تا در میان خارش منزلی همی پسندد
تا از نشاط گفتم از غم همی پسندد
ما تن بپروریدیم او دل همی پسندد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز
خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار
از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار
خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد
واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
برگ برگ شاخ بر توحید یزدان آیتی ست
خواجه صدرالدین چرا در فکر برهان است باز
تا شتاب عمر ببینند این جوانان، هر بهار
گل بشاخ امروز و فردا خاک بستان است باز
از خرابی ساز آبادش عمارت تا بکی
لطفها در کار دل کردی و ویران است باز
عارض گل بی حجاب و طلعت او بی نقاب
چشم ابر و دیده ی من از چه گریان است باز
نیست پنداری نشاط آگاه از حالم طبیب
درد میخواهم من و او فکر درمان است باز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
چون بعکس آری نظر خورشید تابان است و بس
باز چون بر اصل بینی ظل یزدان است و بس
سوی عکس اردسترس نبود عجب نبود که نیست
دسترس تن را بجان وین صورت جان است و بس
ظل یزدان را چو یزدان گیر و این فرخنده کاخ
چیست دانی راست همچون بزم امکان است و بس
نیست جز یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری
طره ی پرتاب و گیسوی پریشان است و بس
کثرت اندر عکس نبود ناقض توحید اصل
این تکثر خود بر این توحید برهان است و بس
چشمها فتان ببینی لعلها خندان ولی
یک لب و یک چشم بیدار و سخندان است و بس
عکسها جز اصل نبود تا چه باشد فعلشان
فاعل و مختار و قادر آنچه هست آن است و بس
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
زبان بعرض نیازی مگر گشودم دوش
سروش غیب بگوشم نهفته گفت خموش
وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود
نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
اگر به نوش عتاب آیدت بخاک بریز
و گر به نیش خطاب آیدت بذوق بنوش
جمال او همه حسن است از نقاب بر آر
وجود تو همه عیب است در حجاب بپوش
نشاط را برخ دوست دیده باز و هنوز
حکیم از پی عقل و فقیه پیرو هوش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
این خیال خود پرستانند غافل کان جمال
تا بچشمی در نیاید بر نیاید در خیال
عقل گوید رب ارنی عشق میگوید که هی!
کیف اعبد گاه من معبودم و گه ذوالجلال
کیف اعبدرا شنیدی کوش تا بینی رخش
دیده ی ربی اری گر هم طلب کن زان جمال
یک خطاب آمد بعقل و عشق از در بار دوست
در صماخ این تجنب در سماع آن یقال
عقل مینالد ز خویش و عشق مینالد ز دوست
این همی جوید وصال و او همی گوید محال
من سیه بخت جهانم لیک در دوران شاه
همچو زلف دلستانم کز وی افزاید جمال
جان ستاند جان دهد جزغ سیه از یک نگاه
وان لب لعلی هنوز آسوده از رنج دلال
گر پریشان و سیه بختم همی بینی چه باک
زلف مشکین توام کزوی فزایی بر جمال
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دیوانه و مست و باده نوشیم
پرورده ی دست می فروشیم
هم زیور ساعد جنونیم
هم ساعد آستین هوشیم
هم در صف زاهدان مسجد
سجاده نشین و خرقه پوشم
هم از پی ساقیان محفل
پیمانه کش و سبو بدوشیم
از مستی باده هوش بخشیم
وز ساغر عقل می فروشیم
تا کی طلبند و باز خواهند
جان بر لب و گوش بر سروشیم
هم نغمه ی بلبلان عرشیم
در منطق زاهدان خموشیم
کوتاه زبان شویم شاید
تا مستمع دراز گوشیم
ما طایر بوستان قدسیم
با مرغ هم آشیان خروشیم
با گوش سخن نیوش نطقیم
با نطق گهر فروش گوشیم
تا خواست قضا رضای ما خواست
بیهوده نشاط از چه کوشیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
وقت شد وقت کزین جمع کناری گیریم
برد دوست نشینیم و قراری گیریم
روزکی چند نظر بر رخ یاری فکنیم
شبکی چند سر زلف نگاری گیریم
آرزوی سر از آن پا بقدومی طلبیم
مقصد دیده از آن در بغباری گیریم
چند بیهوده توان برد بسر عمر عزیز
جهدی ای دل که ازین پس پی کاری گیریم
عقل نگذاشت تنی را بسپاهی شکنیم
عشق کو عشق که ملکی بسواری گیریم
صید گاهی خوش و یاران همه غافل بشتاب
تا سمندی بجهانیم و شکاری گیریم
دوست گر دست به بیداد کند باز نشاط
عشق را با هوس آنگاه عیاری گیریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
هر چه جویند زما در طلب آن باشیم
ما نه نیکیم و نه بد بنده ی فرمان باشیم
گر چه زشتیم ولی در کنف نیکانیم
گر چه خاریم ولی خار گلستان باشیم
سرسامان منت نیست ولی چتوان کرد
قسمت اینست که ما بی سرو سامان باشیم
باز سیلی رسد از راه ندانم یارب
تا که ویران تر از این چیست که ویران باشیم
جان بیفشانم و دامن بفشانی ترسم
آید آن روز کزین هر دو پشیمان باشم
عاقبت کیست که با زلف تواش کاری نیست
وقت ما خوش که زآغاز پریشان باشیم
درد و درمان همه در ماست نداریم نشاط
دردی از کس که زکس طالب درمان باشیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم
با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست
ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون
روزگاریست که در دیده گهرها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره آمده ایم
می ندانیم در این ره چه ضررها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره باید رفت
دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
بار بگذارو گرانی بنه ای دل که براه
گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزیست که بر عقل بهمدستی عشق
غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط
نخلها کشته و امید ثمرها داریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
من نه آنم که دل آزرده ز بیداد شوم
هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست
ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
اگرش جانب گلزار گذاری بفتد
سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم
آبروی دو جهان جویم و از آتش عشق
خاک سازم تن و در راه تو بر باد شوم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آخر این روز بشب میرسد این صبح بشام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
سخت شد کار و دریغا که هوسها همه سست
سوخت جان از غم و آوخ که طعمها همه خام
ره بپایان شد و دردا که ندانیم هنوز
بکجا میرود این اشتر بگسسته زمام
توسن عمر ازین دشت سراسر بگذشت
تا زنی چشم بهم بگذرد این یک دو سه گام
پرتو مهر که در ساحت این خانه نماند
شک نباشد که دوامی نکند بر لب بام
این گل تازه که سر بر زده امروز ز شاخ
یک دو روز دگرش بر سر خاک است مقام
کس از این انجمن حادثه سودی نبرد
که ذهاب است و ایاب است و قعود است و قیام
در بر باد دمادم نکند شمع ثبات
در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام
آخر این ریشه به بن آید و این تیشه بسنگ
آخر این می زسبو ریزد و این شهد زجام
خیز و بفروز چراغ خرد از آتش عشق
آبی از اشک بزن بر رخ و برشو زمنام
دل یکی مرکب ره جوست رکابش بطلب
راه این سوست نشاط از اثر دل بخرام
کوش کاین جان مقدس رهد از محبس تن
تا کی این طایر فرخنده بماند در دام
کوش کاین مهر فروزان که نهان است بمیغ
همچو تیغ شه آفاق بر آید ز نیام
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
روزی که نبینند نشانی بجهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
منم کاکنون بعالم غم ندارم
و گر دارم غم عالم ندارم
ز قلاشی و رسوایی و مسنی
اساس شادمانی کم ندارم
گریبان من و دست رضایت
چرا دل شاد و جان خرم ندارم
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن
که دیگر طاقت مرهم ندارم
اگر کامی دهی جامی دگر ده
که من سامان ملک جم ندارم
غم از شادی بزاید شادی از غم
چه غم دارم که غیر از غم ندارم
طمعها خام بود امید رستن
نشاط از زلف خم در خم ندارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بر آن سرم که به پیمانه دست بگشایم
غبار، عقل ز رخسار عشق بزدایم
گهی بطره ی ساقی کهن بگیسوی چنگ
گره ببندم و از کار بسته بگشایم
مرا نه دست ستیزی بود نه پای گریز
اگر بخشم بر آیی بعجز باز آیم
مرا بدست خضیبت چه جای پنجه، ولی
بخون خویش توانم که پنجه آلایم
پی قبول تو آراست هر کسی خود را
من از قبول تو خود را مگر بیارایم
هزار بادیه پیموده ام بدین امید
که در سرای مغان جرعه ای بپیمایم
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است
روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آمدم تا رسم تو در عاشقی پیدا کنم
عشق را فرزانه سازم عقل را شیدا کنم
عشق را زیبق بگوش و عقل را نشتر بچشم
تا چه زاید این اصم را جفت آن اعما کنم
زحمت ساقی، که عمرش بادباقی، تا بکی
رخصتی خواهم که تالب بر لب دریا کنم
عشق را از دیده سوی دل برم از دل بجان
باده را از لب بجام از جام در مینا کنم
من زبان بربسته ام، تو گوش بر بند ای ندیم
تا زبان بیزبانی را مگر گویا کنم
عقل میگوید که لامعبود الاالله و من
لای مطلق فانی اندر مطلق الا کنم
تا چو امروزم نباشد بر فوات دی دریغ
لاجرم امروز باید چاره ی فردا کنم
آتش دل آب چشم آورده ام با خود که من
سنگ این آیینه سازم خار آن خرما کنم
پاس نام دوست دارم ورنه من در عاشقی
نام نیک آنگه کنم حاصل که خود رسوا کنم
گر شوم از خویش پنهان او عیان گردد نشاط
آنچه را گم کرده ام چون گم شود پیدا کنم
ملک دل را با صفای نیستی آراستم
تا دعای هستی دارای ملک آرا کنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
تا در پناه درگه خاقان اکبریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
اکنون که مانده دور از آن خاک آستان
بی آب جویباری و بی شعله مجمریم
در مجمر مکاره چون مرغ با بزن
در حلقه ی مقاصد چون حلقه بر دریم
از ما بهیچ کار نبینی ظفر که ما
تا دور از رکاب خدیو مظفریم
بستان بی بهار و شبستان بی نگار
بازار بی متاع و خریدار بی زریم
مغز تهی ز عقل و دل بیخبر ز عشق
جام تهی زباده، نی بی نوا گریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان
آفرینش تابشی از طلعت تابانشان
باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه
آسمان گوییست گویی در خم چو گانشان
چون بحکم آیند و تمکین خاک تنشان خوابگاه
چون براق عزم در زین آسمان میدانشان
تشنه لب در رزم دشمن لیک اندر بزم دوست
چشمه ی خور دردی از ته جرعه ی دورانشان
نیستیشان تا بقوت شام وانگه کاینات
از ازل بر خوان هستی تا ابد مهمانشان
در قضای حق رضاشان راستی خواهی، قضا
هست اجمالی که تفصیلش بود فرمانشان
فارق حقند و باطل خون نا حق کشتگان
از لب هر زخم انا الحق میسراید جانشان
آنکه شادی بخش کونین است غمگینش مخوان
دیده شان گریان مبین بنگر دل خندانشان
نور یزدانند اینان بس عجب نبود اگر
باشد از رحمت نظر بر سایه ی یزدانشان
من بخود قالبی بیجان نمیبینم نشاط
جان عالم سر بسر بادا فدای جانشان
نا امید از ابر رحمت نیستم من کیستم
خاکی از ایوانشان یا خاری از بستانشان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
صبح عید و دهر خرم از بهار است اینچنین
یاجهان یکسر بعهد شهریار است اینچنین
این منم یا آفتاب از رای دارای جهان
زرد روی و تیره روز و خاکسار است اینچنین
زر مگر از روی دشمن رنگ بگرفتست وام
کاین زمان در پیشگاه شاه خوار است اینچنین
این منم یا آسمان کز پایه و مقدار خویش
در شمار پیشکاران شرمسار است اینچنین
خاکسارم بین ولی از خاک پایی کز شرف
افتخار خسروان روزگار است اینچنین
این منم یا تیر شه کز جمع همکیشان خویش
دورتر زین راستی از شهریار است اینچنین
این منم یا تیغ شه کز ضربه های جان ستان
چهره پر خون آنچنان دل پر شرار است اینچنین
نی من آن رمح شهم کز طعنه های دلخراش
با تنی لرزان و با جسمی نزار است اینچنین
زلف یار است از نسیمی یا گنهکاری ز بیم
یا نشاط از انتظاری بی قرار است اینچنین