عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای
خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست
شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست
لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم
محو هر اشکی‌، نگاهی‌، زیر هر داغی دلی‌ست
شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است
هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام
اشک بیتابم‌، سراپایم جبین مایلی‌ست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست
مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما
بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست
عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس
عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست
ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست
با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چون‌گهر غلتیدن اشکم ز درد بی‌نمی‌ست
فرصتم تاکی ز بی‌آبی‌کشد رنج نفس
ساز قلیانی‌که دارد مجلس پیری دمی‌ست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی‌ست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت‌: افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز به‌مهتابم به هرجا می‌نشانی مرهمی‌ست
با دو عالم آشنا ظلم است بی‌کس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی‌ست
آتشی‌کوکز چراغ خامشم‌گیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی‌ست
جز به هم چیدن‌کسی را با تصرف‌کارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی‌ست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی‌ست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان
درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست
به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست
که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست
زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است
سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف ‌که آمد به زبان منفعلم ‌کرد
کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال‌ گشاید
پست است به حدی‌ که درین خانه هوا نیست
عمری‌ست که از ساز بد اندامی آفاق
گر رشته و تابی‌ست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید
جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بی‌عجز رسا قابل رحمت نتوان شد
دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه‌ دیوار قناعت
خوابی‌ست‌ که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق
گر دل نکشد رشته‌، نفس آبله‌پا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت
جز ما چه متاعی‌ست‌ که در خانه‌ ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد
گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند
گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بی‌بصری را نکند محرم تحقیق
آن دست حنا بسته ‌که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمن‌آراست در اینجا
گل فکر اقامت چه‌ کند رنگ بجا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم‌کشیدن، صنعت نقاش نیست
حسن محجوبی‌که ما را داغ‌کرد
گر قیامت فاش گردد فاش نیست
گر شوی آگه‌، ز آداب حضور
محرم خورشید جز خفاش نیست
بی‌نیازی‌، از تصنع فارغ است
بزم دل، ‌گستردهٔ فراش نیست
گرد اوهام، اندکی باید نشاند
هستی آخر عرصهٔ پرخاش نیست
شش جهت فرش است استغنای فقر
مفلسی درهیچ جا قلاش نیست
با تکلف مرگ هم ذلت‌کشی‌ست
ازکفن گر بگذری نباش نیست
نُه فلک از شور بی‌مغزی پر است
این مکان جز گنبد خشخاش نیست
چشم راحت چون نفس، از دل مدار
خانهٔ آیینه‌ات شب‌باش نیست
استقامت رفته‌ گیر از ساز شمع
سرکشی با هر که باشد پاش نیست
ای هوس مهمان خوان زندگی
غصه باید خوردن اینجا آش نیست
در تغافلخانهٔ ابروی اوست
بی دل آن طاقی‌ که نقشش قاش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نی‌سواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازه‌اند
عیش این‌گلشن خماری بیش نیست
تا به‌کی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینه‌داری بیش نیست
می‌رود صبح و اشارت می‌کند
کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست
چون سحر نقدی‌که در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامی‌که تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبی‌کناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
یعنی چو مردمک شب ما بی‌چراغ نیست
سرگشتگان با نقش قدم خط‌کشیده‌اند
در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست
جیب نفس‌شکاف چه خلوت چه انجمن
از هیچ‌کس برون غبارت سراغ نیست
گل دربریم وباده به ساغر ولی چه سود
در مشرب خیال‌پرستان دماغ نیست
تا زنده‌ای همین به تپش ساز و صبرکن
ای بیخبر، نفس سروبرگ فراغ نیست
از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس
عمری‌ست رنگ می‌پرد وگل به باغ نیست
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت
مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست
هیچکس‌غیر از جبین‌آنجا قدم‌بر خاک نیست
گریه‌کو، تا عذر غفلت خواهد از ابرکرم
می‌کشد رحمت‌تری‌تا چشم ما نمناک نیست
خاک می‌باید شدن در معبد تسلیم عشق
گر همه آب است اینجا بی‌تیمم پاک نیست
ریش‌گاوی‌، شرمی ای زاهد ز دندان طمع
شاخ طوبی ریشه‌دار شانه و مسواک نیست
گردن تسلیم در هر عضو ما آماده است
شمع ای‌کاشانه را از سر بریدن باک نیست
تهمت وضع تظلم برجنون ما خطاست
صبح پوشیده‌ست عریانی‌گریبان‌چاک نیست
مرکز پرگار اسراری‌، به ضبط خویش کوش
ورنه تا گردید رنگت گردش افلاک نیست
چشم بر احسان‌گردون دوختن دیوانگی‌ست
دانه‌ها، هشیار باشید، آسیا دلاک نیست
کامجویان‌! دست در دامان نومیدی زنید
صید ما صدسال‌اگر در خون‌تپد فتراک نیست
غیر مستی هرچه دارد این چمن دردسرت
خواب‌راحت جز به زیر سایه‌های تاک نیست
با که بایدگفت بیدل ماجرای آرزو
آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست
چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست
به‌وهم‌، خون‌مشو ای دل‌که مطلبت عنقاست
به ‌عالمی ‌که توان ‌سوخت مشت خس هم ‌نیست
ز بیقراری مرغ اسیر دانستم
که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست
به بی‌نیازی ما اعتماد نتوان کرد
به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست
فساد ما اثر ایجاد حکم‌.تهدید است
اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست
ز خویش رفتن ما ناله‌ای به بار نداشت
فغان‌که قافلهٔ عجزرا جرس هم نیست
گذشته است ز هم‌گرد کاروان وجود
کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست
شرار من به چه امید فال شعله زند
که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست
به درد بیکسیم خون شو، ای پر پرواز
کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست
بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل
کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نور دل در کشور آیینه نیست
لیک‌ کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتی‌که دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر می‌دهد دل را به باد
زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است
عکس ‌کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم
حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس
فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن
خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم
محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به ‌کی هشیار باش
عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم
ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من
بیدل اینها زیور آیینه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
آزادگی‌، غبار در و بام خانه نیست
پرواز طایری‌ست که در آشیانه نیست
هرجا سراغ کعبهٔ مقصود داده‌اند
سرها فتاده بر سر هم آستانه نیست
شمع و چراغ مجلس تصویر، حیرت است
درآتشیم و آتش ما را زبانه نیست
داد شکست دل‌که دهد تا فغان‌کنیم
پرداز موی چینی ما کار شانه نیست
واماندهٔ تعلق رزق مقدریم
دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست
طبع فسرده شکوهٔ همت‌کجا برد
در خانه آتشی‌که توان زد به خانه نیست
امشب به وعده‌ای که ز فردا شنیده‌ای
گرآگهی مخسب قیامت فسانه نیست
جایی که خامشان‌، ادب انشای صحبت‌اند
آیینه باش‌! پای نفس در میانه نیست
مردان‌، نفس به یاد دم تیغ می‌زنند
میدان عشق، مجلس حیز و زنانه نیست
ما را به هستی و عدم وهم چون‌‌شرار
فرصت بسی‌ست لیک دماغ بهانه نیست
خفته‌ست‌گرد مطلب خاک شهید عشق
گر خون شودکه قاصد از این‌جا، روانه نیست
بیدل اگر هوس ندرد پردهٔ حیا
وحدتسرای معنی‌ات آیینه خانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت
موج خجلت سرو را چون قمری از بالاگذشت
وای بر حال کمند ناله‌های نارسا
کان تغافل پیشه از معراج استغناگذشت
ما به چندین‌کاروان حسرت‌کمین رهبریم
شمع در شبگیر دود دل عجب تنهاگذشت
محو دل شوتا توانی رستن از آفات دهر
موج بی‌وصل‌گهر نتواند از دریاگذشت
بسته‌ای‌احرام صد عقبا امل اما چه سود
فرصت نگذشته‌ات پیش ازگذشتنهاگذشت
بی‌نشانی در نشان پر می‌زند هشیار باش
گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیاگذشت
آبله مخموری واماندگیهایم نخواست
زین بیابان لغزشم آخر قدح پیماگذشت
گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده‌ام
عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت
بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر
تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت
عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل
کرد استقبال امروزی‌که از فرداگذشت
گرزدنیا بگذری تشویش عقبا حایل است
تا ز خود نگذشته‌ای می‌بایدت صد جاگذشت
بیدل از رنگ شکست شیشه‌ای خندیده است
کز غبارش ناله نتواند به سعی‌پاگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان ‌گذشت
تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم
دنیا غم تو نیست‌که نتوان از آن‌گذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام
از پا نشستنی‌که ز عالم توان‌گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد
عمری نداشتم‌که بگویم چسان‌گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس
واماندنی‌ست اینکه توگو.بی فلان‌گذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان‌گذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج ‌گهر می‌توان ‌گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت
واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان‌ گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران ‌گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جان‌گذشت
تمکین ‌کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان ‌گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت
این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستی ما حایل آن جلوه سرشار نیست
از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت
با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم
آتشی هرجا بلندی‌کرد فال از ما‌ گرفت
در سواد فقر خوابیده‌ست فیض زندگی
صبح شد صاحب‌ نفس تا دامن شب ها گرفت
عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است
پرتو خورشید را نتوان به زیر پا گرفت
صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد
چین وحشت دامن آسایش صحراگرفت
بی‌نشانی صیدگاه همت پرواز کیست
شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعی پا بر جا زمین آخر به دندانهاگرفت
کور شد حاسد ز رشک معنی باریک من
خیره می‌بیند چو مو در دیده ‌کس جا گرفت
گریهٔ مستی به آن‌ کیفیتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت
داغم از کیفیت تدبیر شوخی‌های حسن
خواستم آیینه ‌گیرد، ساغر صهبا گرفت
زودتر بیدل به منزلگاه راحت می‌رسد
زاد راه خویش هرکس وحشت از دنیاگرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ازین بساط‌کسی داغ آرمیدن رفت
که با وجود نفس غافل ازتپیدن رفت
درین چمن سرتسلیم آفتیم همه
گلی‌که برق خزانش‌نزد به چید‌ن رفت
ز بس‌گد‌از تمنا به دل‌گره کردیم
نفس چو اشک به دریوزهٔ چکیدن رفت
کباب غیرت آن رهروم‌که همچوثمر
به پا شکستگی رنگ تا رسیدن رفت
زبسکه قطع تعلق زخویش دشواراست
چوگاز مدت عمرم به لب‌گزیدن رفت
نی‌ام چو اشک به راه تو داغ نومیدی
سر سجود سلامت اگر دویدن رفت
مجو ز مردم بی‌معرفت دم تسلیم
ز سرو از ره بیحاصلی خمیدن رفت
سراغ جلوه ز مابیخودن مگیر و مپرس
بهار حیرت آیینه در ندیدن رفت
فسانه‌ای ز رم فرصت نفس خو‌اندیم
به لب نکرده‌گذر آن سوی شنیدن رفت
خیال هستی موهوم ریشه پیداکرد
به فکر خواب متن فصل آرمیدن رفت
به جهد مسند عزت نمی‌شود حاصل‌
نمی‌توان به فلک بیدل از دویدن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
نسزد به وضع فسردگی ز بهار دل مژه بستنت
که ‌گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت
مکش ای حباب بقا هوس، الم ستمگری نفس
چقدر گره به دل افکند خم و پیچ رشته گسستنت
به تکلف قدح هوس سر وبرگ حوصله باختی
نرسیده نشئهٔ همتی ز ترنگ ذوق شکستنت
چه نمود فرصت بیش وکم‌که رمیدی از چمن عدم
ننشست رنگ تاملی چوشراربرزخ جستنت
تو نوای محفل غیرتی ز چه روفسردهٔ غفلتی
نفسی‌ که زخمه به تار زد که نبود اشارهٔ رستنت
همه دم ز قلزم‌ کبریا تب شوق می‌زند این صلا
که فریب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت
چه وفاست بیدل سخت‌جان‌ که دم جد‌‌ایی دوستان
جگر ستمزده خون شود ز حیای سینه نخستنت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مگو طاق و سرایی‌ کرده‌ام طرح
دل عبرت بنایی کرد‌ه‌ام طرح
ز نیرنگ تعلقها مپرسید
برای خود بلایی کرده‌ام طرح
ببینم تا چها می‌بایدم دید
چو هستی خودنمایی‌ کرده‌ام طرح
نگارستان رنگ انفعال است
اگر چون و چرایی کرده‌ام طرح
ز آثار بلندیهای طاقت
همین دست دعایی کرده‌ام طرح
شکست رنگ باید جمع‌کردن
که تصویر فنایی کرده‌ام طرح
چو صبحم نقشبند طاق اوهام
نفس‌واری هوایی کرده‌ام طرح
سراسر تازه گلزار خیالم
خیابان رسایی کرده‌ام طرح
هوای وعدهٔ دیدار گرم است
قیامت مدعایی کرده‌ام طرح
ندارم شکوه نذر خویش اما
نیاز افسون‌نوایی کرده‌ام طر‌ح
چرا چون آبله بر خود نبالم
سری در زیر پایی کرده‌ام طر‌ح
نه ‌گلزاری‌ست منظورم نه فردوس
برای خنده جایی کرده‌ام طرح
به این طارم مناز ای اوج اقبال
که من یک پشت پایی‌کرده‌ام‌.طرح
بیا بیدل‌ که درگلزار معنی
زمین دلگشایی کرده‌ام طرح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد
همه‌گر سایه افتد بر سرم دیوار می‌افتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بوی‌گل پا می‌نهم بر خار می‌افتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار می‌افتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می‌افتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بی‌آزار می‌افتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم می‌رمد گر سبحه بی‌زنار می‌افتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار می‌باشد
نگاه دانه پیش از ر‌یشه بر منقار می‌افتد
نشاید نکته‌سنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار می‌افتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص‌پی
که زیر پا سراپای تو با دستار می‌افتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار می‌افتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می‌افتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
ساغرم بی‌ تو داغ می ‌گردد
نقش پای چراغ می‌گردد
لاله‌سان هرگلی که می کارم
آشیان کلاغ می‌گردد
دور این بزم رنگ‌گردانی‌ست
ششجهت یک ایاغ می‌گردد
خلق آسودل در عدم عمریست
به وداع فراغ می‌گردد
در بساطی که من طرب دارم
مطربش بانگ زاغ می‌گردد
من اگر سر ز خاک بردارم
نقش پا بیدماغ می‌گردد
شرر کاغذ است فرصت عیش
می‌پرد رنگ و باغ می‌گردد
منع پرواز از تپش مکنید
سوختن بی‌چراغ می‌گردد
همچو عنقا کجا روم بیدل
گم شدن هم سراغ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد
فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد
جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی
که‌ گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد