عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۵
هر که را دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه
تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی
کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
در تماشا باز مانم، گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم، آشنایی کم کنم
عرفی از گوش تامل پنبهٔ خست برآر
تا به هیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۹
نشسته بر سر گنج به فقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ بی نورم
مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز
به صد جراحت روز نخست رنجورم
چنان به خواهش دیدار رفته ام شب وصل
که شوق هم به تقاضا ندیده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلی داد
که نا رسیده تر از زخم های ناسورم
مکن به صورت دیوار نسبتم، عرفی
که من کتابهٔ محراب بیت معمورم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۴
خانه زاد محنتیم، آسودگی کم دیده ایم
آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم
هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش
ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم
تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است
طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیده ایم
طعن بی توفیقی، ای زهاد، بر رندان بس است
چرب دستی های توفیق شما هم دیده ایم
مطلب از عشق است، برهان حکیمان کوته است
ای بسا بونصر و افلاتون که ملزم دیده ایم
دیده ام از نظم عرفی فیض اعجاز مسیح
طبع معنی زاش هم بر قلب مریم دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
گر نه آب است اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
همه عالم چو گوهری دریاب
با تو گفتم بدان که گوهر چیست
نقطه در دور دایره بنمود
گرنه آب است این مدور چیست
خط فاصل میان ظلمت و نور
جز وجود مضاف دیگر چیست
گر نه می ساغر است و ساغر می
در حقیقت بگو که ساغر چیست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
به جز از آب عین مظهر چیست
جام گیتی نماست یعنی دل
به کف آور ببین که دلبر چیست
عالمی از وجود موجودند
کس نگوید وجود خود بر چیست
گر یکی را هزار بشماری
آن همه جز یکی مکرر چیست
گر بدانی حقیقت انسان
باز یابی که صدر مصدر چیست
نقش عالم خیال اوست ببین
ورنه معنی این مصور چیست
به مَثل گر نمود حق جوئی
حلقهٔ سیم و خاتم زر چیست
لوح محفوظ را روان می خوان
تا بدانی که اصل دفتر چیست
گرنه آب و حیات معرفت است
عین کوثر بگو که کوثر چیست
بزم عشقست و عاشقان سرمست
به از این جنت ای برادر چیست
گر نگوئی که مصطفی حقست
بازوی ذوالفقار و حیدر چیست
نعمت الله مظهر عشق است
منکر او به غیر کافر چیست
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
رندان باده نوش که با جام همدند
واقف ز سِر عالم و از حال آدمند
حقند اگر چه خلق نمایند خلق را
بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند
دانندگان حضرت ذات و به ذات او
آئینهٔ صفات خدا و اسم اعظمند
بیشند از ملایک و پیشند از همه
گرچه کمند در خود و از هر یکی کمند
ظاهر به هر مظاهر و باطن ز عقل و وهم
آخر به صورتند و به معنی مقدمند
مستان درد خواره و رندان دردمند
وین طرفه بین که در دل ریشم چو مرهمند
باقی لایزالی و فانی لم یزل
هستند و نیستند و سخن گوی و اَبکمند
معشوق و عاشقند و می و جام و جسم و جان
از جام باز رسته و آسوده از جَمند
روح الله اند در تن مردم چو جان روان
مرده کنند زنده چو عیسی مریمند
نوشند می ز جام غم انجام ما مدام
شادی روی ساقی و از خلق بی غمند
جمعند عاشقانه و با دوست روبرو
گرچه چو زلف یار پریشان و درهمند
شمعند و روشنست که قایم ستاده اند
سروند دور نیست اگر در چمن چمند
در عاشقان به چشم حقارت نظر مکن
زیرا که نزد حضرت عزت مُکرمند
نقش نگین خاتم ختم رسالتند
نقد خزانه ملک و عین خاتمند
سلطان کاینات و غلامان سیدند
مخدوم انس و جان و سرافراز عالمند
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب
جمع و تفصیل وجود خویشتن زان یافتم
روح اعظم عقل او در درهٔ بیضا بود
آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم
مبدأ از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید
جملهٔ ام الکتاب از لوحش آسان یافتم
بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر
جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم
عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند
آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم
طبع من چون با طبیعت بعد ایشان میل کرد
کارساز این و آن در مجلس جان یافتم
اسم ِ الباطن طبیعت را نگه دارد مدام
لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم
برق منشور هیولا نقش بستم در خیال
آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم
اسم ِ الاخر در او مستور و او مستور از او
یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم
عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی
اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم
آن حکیم این جسم را شکلی مدور داده است
هر کجا شکلی بود شکلش به اینسان یافتم
باز دیدم حقه ای مانند گوئی زرنگار
روز و شب در گرد همچون چرخ گردان یافتم
نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان
در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم
بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام
حاکمش اسم محیط است و بفرمان یافتم
یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او
یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم
المحیط این عرش را بر فرق اشیاء داشته
هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم
مقتدر بر وی نشسته آن منازل یافته
هم به مغرب هم به مشرق او خرامان یافتم
هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز
در کنار دایگان شادان و خندان یافتم
چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود
رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم
بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم
در سرا بستان او موسی بن عمران یافتم
بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام
اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم
هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف
از جمال آستانش نور سبحان یافتم
یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی
از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم
اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام
عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم
نور عالم دیده ام در آسمان این جهان
روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم
الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه
ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم
اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا
تا بیابی همچو من زیرا کز ایشان یافتم
حی بجو از آب و باز آ زخاک اسمُ الممیت
شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم
در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز
عزت هر خواجه ای از آن عزیزان یافتم
اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات
المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم
جنیان را یافتم نازک ز اسم اللطیف
بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم
القوی داده ملایک را وجود از جود خود
از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم
روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما
اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان
شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم
یادگار نعمت الله است نیکو یاددار
زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
سالها در سفر به سر گشتیم
عاشقانه به بحر و برگشتیم
تا ببینیم نور دیدهٔ خود
پای تا سر همه نظر گشتیم
گرد بر گرد نقطهٔ وحدت
همچو پرگار پی سپر گشتیم
عاشق و مست و لاابالی وار
در پی دوست در به در گشتیم
ظاهر و باطن جهان دیدیم
معنی خاص هر صُور گشتیم
بی خبر طالب همی بودیم
تا که از خویش باخبر گشتیم
یار ما بود عین ما به یقین
ما بدین معرفت سمر گشتیم
او شکر بود و جان من چون گل
ما به هم همچو گلشکر گشتیم
آفتاب جمال او دیدیم
باز تابنده چون قمر گشتیم
کُشتگان بلای غم بودیم
زنده و شادمان دگر گشتیم
پا نهادیم بر سر کونین
در همه حال معتبر گشتیم
غرقه اندر محیط عشق شدیم
واصل مخزن گهر گشتیم
نعمت الله را عیان دیدیم
عین توحید را بصر گشتیم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
جمالی لایزال من صفاتی
مسما واحد اسما کثیر
وفی تلوین اسمائی ثباتی
وجودی کالقدح روحی کراخی
فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
و عقلی کالاب نفسی کامی
ابی ابنی و امی کالبناتی
وصالی راحتی فی کل حال
فراقی عن ظهوری نازعاتی
و فی ملک البقا ملکی قدیم
و لو کان تجلی فی جهاتی
کلامی نازل من فوق عرشی
علی لوح الوجود الکایناتی
وجود فی وجود فی وجودی
و کون الجامع منی مرآتی
لوجهی باعث الایجاد خلقی
و ذوقی من ظهوری حاصلاتی
حیاتی دایم روحی من الله
و مستغن حیاتی عن مماتی
و اکلی دایم من رزق ربی
و رزاقی قسیم المقسماتی
و قلبی عرش اسراری بامری
و مجموع الملایک حاملاتی
و تقریری من التوحید شرک
و طاعاتی علی عن سیئاتی
وجودی شاهدی عندی بجودی
کلامی ناطق عن معجزاتی
و نطقی قاصر عن وصف ذوقی
و عقلی عاجز من وارداتی
عذابی راحتی دائی دوائی
و حلی فی طریقی مشکلاتی
کتاب الکون حرف من حروفی
و تعبیر الروایة من رواتی
و روحی مظهر الارواح کله
و جسمی مظهر الایات آتی
و عینی ناظر فی کل وجه
و نفسی عاشق بالزاکیاتی
ضمیری خالص من غیر حق
و قلبی سالم من خالصاتی
و بیتی جنتی حوری حواری
و لکن لا الیها التفاتی
و لو کان سوی الله فی ضمیری
لکان مونسی لاتی مناتی
بکاسات و طاسات شرابی
متی یشرب شراب من فراتی
زلالی عند عطشان شرابی
و ساقی صالح من مالحاتی
کلیمی خلع نعلین بامری
و طرح العالم من واجباتی
و لیس الدار الا غیر نوری
ولا فی البیت الا خیراتی
رسول جاء من عندی الی
بارسال الرسالة مرسلاتی
و هذا القول من اقوال جدی
و صلوات علیه من صلواتی
صفات الله فی وجهی و جلی
و اسمی نعمت الله کیف ذاتی
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
گر در این بحر آشنا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا شفا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق دریابی
ای که گوئی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غمش پایدار مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
این حضور عاشقان است الصلا
صحبت صاحبدلان است الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ما است
مجلس آزادگان است الصلا
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است الصلا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
دل ما گشته است دلبر ما
گل ما بی حد است و شکّر ما
ما همیشه میان گل شکریم
زان دل ما قوی است در بر ما
زهره باشد حوادث فلکی
گر بگردد به گرد لشکر ما
ما به پری پریم سوی فلک
زانکه اصلی است اصل گوهر ما
نعمت الله نور دیدهٔ ما است
سایه اش کم مباد از سر ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
چشم ما شد به نور او بینا
نظری کن به نور او در ما
آب این چشمه می رود هر سو
لاجرم سو به سو بُود دریا
غرق بحریم و آب می‌جوئیم
ما طلبکار او و او با ما
دردمندیم و دلخوشیم از آن
درد عشق است و جان بود دردا
ما خیالیم و در حقیقت او
هو معنا و فانظروا معنا
نور معنی نموده در صورت
گنج اسما نهاده در اشیا
نعمت الله از او شده موجود
نور او هم به او بود پیدا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
خوش آب حیاتی است روان در نظر ما
عالم همه سیراب شد از رهگذر ما
از دیدهٔ ما آب روانست به هر سو
امید که جاوید بماند اثر ما
عمریست که در گوشهٔ میخانه مقیمیم
رندان همه سرمست فتاده به درما
ما غرقهٔ دریای محیطیم چو ماهی
ما را تو به دست آور و می جو خبر ما
سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم
تا در سر آن زلف چه آید به سر ما
خوش نقش خیالیست در این خلوت دیده
روشن بتوان دید ببین در نظر ما
هر میوه که در جنت اعلی نتوان یافت
از نعمت الله طلب و ز شجر ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
بحر در جوش است و رو دارد به ما
گوهر دریا همی بارد به ما
گنج اسما حضرت سلطان عشق
یک به یک مجموع بشمارد به ما
ما امینیم و امانت آن اوست
هر چه او بسپرد بسپارد به ما
کشت ما از خشکسالی ایمنست
رحمتش پیوسته می بارد به ما
باز یارم میل یاری می کند
تخم نیکی نیک می کارد به ما
دارم امیدی که لطفش از کرم
مائی ما هیچ نگذارد به ما
خاطر موری ز ما آزرده نیست
سید ما کی بیازارد به ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
نور تجلی او ساخت منور مرا
صورت او شد پدید کرد مصور مرا
پیر خرابات عشق داد مرا جام می
ساقی رندان خود کرد مقرر مرا
عقل دمی دور شو از بر رندان عشق
مستم و تو هشیار نیست تو در خور مرا
مجلس تو آن تو مجمع من آن من
فکر پریشان تو را زلف معنبر مرا
عاشق و معشوق و عشق هر سه بر ما یکیست
در دو جهان هست نیست جز یک دیگر مرا
ذات ز روی صفات گشته به من آشکار
عشق برای ظهور ساخته مظهر مرا
بندهٔ هر سیدم سید هر بنده ام
حکم خرابات داد خواجهٔ قنبر مرا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
نعمت الله است دایم با خدا
نعمت از الله کی باشد جدا
در دل و دیده ندیدم جز یکی
گرچه گردیدم بسی در دو سرا
میل ساحل کی کند بحری چو شد
غرقه در دریای بی پایان ما
ما نوا از بی نوائی یافتیم
گر نوا جوئی بجو از بینوا
از خدا بیگانه ای دیدیم نه
هر که باشد هست با او آشنا
سروری خواهی برآ بر دار عشق
کز سردار فنا یابی بقا
سید سرمست اگر جوئی حریف
خیز مستانه به میخانه درآ
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
روشنست آئینهٔ گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
کون جامع جامع قرآن تمام
مظهر ذات و صفات کبریا
غایت هر غایتی را غایتی است
کی بود بی ابتدا را انتها
رو فنا شو تا بقا یابی از او
بلکه بگذر از فنا و از بقا
آبروی خویش و بیگانه بود
هر که او با بحر باشد آشنا
در همه حالی خدا با من بود
لاجرم من با خدایم با خدا
بنده را از حضرت سید طلب
نعمت الله از علی مرتضی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
عین ما جو و در این بحر به جز ما مطلب
غرق دریا شو و جز ما تو ز دریا مطلب
ما حبابیم زده خیمه‌ای از باد بر آب
به از این در دو سراخانه و مأوا مطلب
غیر ما را نتوان یافت در این بحر مجو
عین ما جو و به جز ما دگر از ما مطلب
مرده‌ دل از دم ما زنده شود هر نفسی
این چنین دم طلب و جز ز مسیحا مطلب
مائی ما چو بشستیم به آب دیده
ما نه مائیم ز ما مائی ما ار مطلب
ساقی و جام و می و رند حریفیم مدام
غیر ما همدم ما یک نفس اینجا مطلب
نعمت‌الله طلب و صورت و معنی دریاب
ور دگر می‌طلبی رو طلبش ما مطلب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
در دل ما نقد گنج ما طلب
گوهر ار جوئی از این دریا طلب
یک زمان در بحر ما با ما نشین
عین ما را هم به عین ما طلب
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا طلب
نور او در جمله اشیا می نگر
یک مسمی از همه اسما طلب
دنیی و عقبی به این و آن گذار
نصرت یکتای بی همتا طلب
طالب و مطلوب را با هم ببین
این نظر از دیدهٔ بینا طلب
نعمت الله را اگر جوئی بیا
ما به دست آور ز ما ، ما را طلب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
نقد گنج کنت کنزا را طلب
گوهر دُر یتیم از ما طلب
عاشقانه خم می را نوش کن
جرعه ای بود بیا دریا طلب
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
از همه یکتای بی همتا طلب
عارفانه دولت خود را بگیر
آنچه گم کردی همه آنجا طلب
چشم عالم روشنست از نور او
نور او در دیدهٔ بینا طلب
نعمت الله است و عالم سر به سر
نعمتی خوش از همه اشیا طلب