عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
در آئینه بر عارض خود نظر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقی ار باده دهی ساغر ما را خم کن
از دل ما غم واندوه جهان راگم کن
شاه آگاه ز می خوردن ما می باشد
هیچ اندیشه نه از شحنه نه از مردم کن
دیدی آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف
بارها گفتمت ای دل حذر از کژدم کن
هر بلائی رسد از دوست رسیده است دلا
نه شکایت دگر از چرخ ونه از انجم کن
پشت گرمی طلب از عشق اگر اهل دلی
نه بکش منت از آتش نه طلب هیزم کن
چند گندم بنمائی ودهی جو به کسان
جو نمائی کن وآنگاه کرم گندم کن
گر که درویش طبیعت چو بلنداقبالی
خرقه پوشی ز نمد نه ز خز وقاقم کن
از دل ما غم واندوه جهان راگم کن
شاه آگاه ز می خوردن ما می باشد
هیچ اندیشه نه از شحنه نه از مردم کن
دیدی آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف
بارها گفتمت ای دل حذر از کژدم کن
هر بلائی رسد از دوست رسیده است دلا
نه شکایت دگر از چرخ ونه از انجم کن
پشت گرمی طلب از عشق اگر اهل دلی
نه بکش منت از آتش نه طلب هیزم کن
چند گندم بنمائی ودهی جو به کسان
جو نمائی کن وآنگاه کرم گندم کن
گر که درویش طبیعت چو بلنداقبالی
خرقه پوشی ز نمد نه ز خز وقاقم کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر درد دل خسته ام دوست دوا شو
بنما رخ و غارتگر دین و دل ما شو
پنهان مشو از ما بنما گوشه ابرو
مانند مه یک شبه انگشت نما شو
تا چند جفا میکنی ای شوخ دل آزار
کن ترک جفا با من بیدل به صفا شو
ای طره دلدار که چون پر غرابی
کن همتکی بر سر ما بال هما شو
ای پیر خرابات همه گمره و مستیم
ما را به خدا راهبر و راهنما شو
اقبال بلند ار طلبی ای دل غمگین
رو خاکنشین بر در دلبر چو گدا شو
تا چند روی بهر دو نان از پی دونان
حاجت مطلب از کس و محتاج خدا شو
بنما رخ و غارتگر دین و دل ما شو
پنهان مشو از ما بنما گوشه ابرو
مانند مه یک شبه انگشت نما شو
تا چند جفا میکنی ای شوخ دل آزار
کن ترک جفا با من بیدل به صفا شو
ای طره دلدار که چون پر غرابی
کن همتکی بر سر ما بال هما شو
ای پیر خرابات همه گمره و مستیم
ما را به خدا راهبر و راهنما شو
اقبال بلند ار طلبی ای دل غمگین
رو خاکنشین بر در دلبر چو گدا شو
تا چند روی بهر دو نان از پی دونان
حاجت مطلب از کس و محتاج خدا شو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
نه همی تنها دل ودین از کف من می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چرا به کار جهان روز و شب به تدبیری
مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری
ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری
تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن
که خودبهم چوزنی مژه بنگری پیری
تو را چه حد که بگیری به این وآن تقصیر
مگر خبر نیی ازخود که غرق تقصیری
اگر زمانه خرابت کند مشوغمگین
که چون خراب شوی مستحق تعمیری
توخودبمیر از آن پیش کت بمیرانند
چنین چومیری در عالم بقا میری
مثال زیبق صافی فنا شواندر خد
فنا اگر شوی اینگونه اصل اکسیری
بگوبه یار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کیفر اسیر زنجیری
بگوبه چشم وی از من مزن ز مژگان تیر
توخودمگر نه زابرو به زیر شمشیری
کمان کج است وبه دشمن از اوزیان نرسد
بلای خصم شوی گر به راستی تیری
گرت هواست که چون من شوی بلند اقبال
چو مورباش ضعیف ار به صولت شیری
مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری
ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری
تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن
که خودبهم چوزنی مژه بنگری پیری
تو را چه حد که بگیری به این وآن تقصیر
مگر خبر نیی ازخود که غرق تقصیری
اگر زمانه خرابت کند مشوغمگین
که چون خراب شوی مستحق تعمیری
توخودبمیر از آن پیش کت بمیرانند
چنین چومیری در عالم بقا میری
مثال زیبق صافی فنا شواندر خد
فنا اگر شوی اینگونه اصل اکسیری
بگوبه یار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کیفر اسیر زنجیری
بگوبه چشم وی از من مزن ز مژگان تیر
توخودمگر نه زابرو به زیر شمشیری
کمان کج است وبه دشمن از اوزیان نرسد
بلای خصم شوی گر به راستی تیری
گرت هواست که چون من شوی بلند اقبال
چو مورباش ضعیف ار به صولت شیری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی
به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی
ز این و آن چو بری مال باش واقف حال
که در ره تو به هر کوچهای بود عسسی
ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان
سزای آنکه بزد شعلهای به خار و خسی
کند مثال مگس عنکبوتی او را صید
چو عنکبوت کند صید اگر کسی مگسی
یقین بدان که دهندش برات آزادی
اگر کسی کند آزاد مرغی از قفسی
بدون لا و نعم مقضی المرامش کن
گر آورد به تو حاجت فقیر ملتمسی
به هیچ کار تو را نیست دسترس پس از این
برس به کار تو را تا که هست دسترسی
خوشا به حالت آن کس که چون بلنداقبال
کشد جفا و ندارد به جور کس هوسی
به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی
ز این و آن چو بری مال باش واقف حال
که در ره تو به هر کوچهای بود عسسی
ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان
سزای آنکه بزد شعلهای به خار و خسی
کند مثال مگس عنکبوتی او را صید
چو عنکبوت کند صید اگر کسی مگسی
یقین بدان که دهندش برات آزادی
اگر کسی کند آزاد مرغی از قفسی
بدون لا و نعم مقضی المرامش کن
گر آورد به تو حاجت فقیر ملتمسی
به هیچ کار تو را نیست دسترس پس از این
برس به کار تو را تا که هست دسترسی
خوشا به حالت آن کس که چون بلنداقبال
کشد جفا و ندارد به جور کس هوسی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
چشمت خدای داده که صاحب نظری شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۰
زمانه ای است که شادی به خلق گشته حرام
حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام
زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان
به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام
همی نه خلق جهان میخورند خون جگر
خورندخون ز غم اطفال نیز در ارحام
عجب نباشد از آنکس که باشدش تب ولرز
که خون بهوقت عرق آمدش برون ز مشام
ز بسکه گشته دل مرد وزن زغم پرخون
شبیه آمده دل ها به شیشه حجام
به باغها گل خیری هم اردمد بی بوست
که بوی خیری کس را نمی رسد به مشام
کسی نه فیض برد از اعاظم واشراف
کسی نه رحم کند بر ارامل وایتام
شنیده اند که اطعام را ثواب دهند
ولی ز خون جگر خلق را کننداطعام
به هر که می نگرم گشته صورتی بی جان
به هر تنی که رسم مات مانده از اسقام
گذشته اند ز هستی همه صغیر وکبیر
پریده ایر ارواح خلق از اجسام
ولی به این همه احوال روز وشب زن ومرد
نموده اندبه هم جور وکینه را الزام
چه کینه ها که بوددر دل پدر ز پسر
چه جورها که همی می کشد ز دختر مام
چه بارها که بودمرد را به دوش از زن
چه شکوه ها که بود خواجه را به لب زغلام
چه کم کسی که شناسد سعید را ز شقی
چه کم کسی که نهد فرق در حلال وحرام
یکی زخون کسان می خوردنهار به صبح
یکی زخون رزان شام می کند در شام
به حیرتم منخون گشته دل به من گوئید
کدام یک شده از این دو شخص خون آشام
دعا کندچوبه این آن اثر کندنفرین
ثنا کند چو از آن این ثمر دهد دشنام
اگر غلط نکنم خلقی این چنین هستند
ز نسل تفرقه مردمان کوفه وشام
مگو به شهر چرا انس نبودم با انس
به کوه ودشت چرا خوش تر است با دد ودام
کجا شود ز ستم دست آدمی کوته
نموده دست تعدی دراز کی انعام
مگو به من که چرا جسته ام به شهر وطن
به من بگو که چرا کرده ام به دهر مقام
چنان ز غصه وغم گشته ام پریشان دل
که هیچ می نشناسم مکرر از ایهام
هزار درد مرا در دل است وحیرانم
که با که گویم وپیشش بیان کنم ز کدام
دلم یکی شده با غم بلی یکی گردد
دوحرف را چونمائی به یکدگر ادغام
دلت بخواهد اگر کز دلم خبر گردی
بگیر شیشه وچون تیشه اش بزن برجام
خوش آن کسی که زغم دارد آتشی در دل
که آتش ار نبود پخته می نگردد خام
ننالم از غم ونه شادمانم از شادی
که نیست شادی وغم را به روزگار دوام
شب گذشته سروشی بگوش هوشم گفت
غمین مشو که هر آغاز را بود انجام
شداز چه مسجد ومیخانه باز بتخانه
مگر نه بت شکن آمد شکسته شد اصنام
گمانم آنکه نبیند دگر کسی راحت
وگر ببیند شاید ببیندش به منام
میان خلق ز بس حشر و نشر می بینم
گمان کنم که قیامت نموده است قیام
جناب صاحب دیوان هم ار نبود به فارس
نبودمملکت فارس را نظام وقوام
کرم نموده به هرکس مواجب وتخفیف
عطا نموده به هر کس وظیفه وانعام
مواجبی که ز حکام مرمرا میبود
نداد کاین بود از بهر خدمت احشام
به سال پار هم ار داد پس گرفت امسال
به من زدادن وبگرفتش رسید الهام
که آنچه داده خداوند نیز پس گیرد
گمان مکن که دلی درجهان رسد به مرام
مگر نه حسن ولطافت بداد و پس بگرفت
ز گلرخان سهی قامتان سیم اندام
مگر ندیدی شد مشک اوهمه کافور
همان بتی که به رخ داشت زلف عنبر فام
به ظالم دگری داد ظالمی با عجز
گرفته بود ز مظلوم هر چه با ابرام
شکست و بست همی میکنند درعالم
الشت وکشت همی می شود بقول عوام
حیات را نه بدادند وپس گرفت اجل
شباب را نه بدادند و پس گرفت ایام
هر آنچه بودیم اول همان شویم آخر
رود حروف به تکسیر تا رسد به زمام
تمام عمر ولی صرف شد به لهو و لعب
خبر شویم در آن دم که عمر گشت تمام
حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام
زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان
به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام
همی نه خلق جهان میخورند خون جگر
خورندخون ز غم اطفال نیز در ارحام
عجب نباشد از آنکس که باشدش تب ولرز
که خون بهوقت عرق آمدش برون ز مشام
ز بسکه گشته دل مرد وزن زغم پرخون
شبیه آمده دل ها به شیشه حجام
به باغها گل خیری هم اردمد بی بوست
که بوی خیری کس را نمی رسد به مشام
کسی نه فیض برد از اعاظم واشراف
کسی نه رحم کند بر ارامل وایتام
شنیده اند که اطعام را ثواب دهند
ولی ز خون جگر خلق را کننداطعام
به هر که می نگرم گشته صورتی بی جان
به هر تنی که رسم مات مانده از اسقام
گذشته اند ز هستی همه صغیر وکبیر
پریده ایر ارواح خلق از اجسام
ولی به این همه احوال روز وشب زن ومرد
نموده اندبه هم جور وکینه را الزام
چه کینه ها که بوددر دل پدر ز پسر
چه جورها که همی می کشد ز دختر مام
چه بارها که بودمرد را به دوش از زن
چه شکوه ها که بود خواجه را به لب زغلام
چه کم کسی که شناسد سعید را ز شقی
چه کم کسی که نهد فرق در حلال وحرام
یکی زخون کسان می خوردنهار به صبح
یکی زخون رزان شام می کند در شام
به حیرتم منخون گشته دل به من گوئید
کدام یک شده از این دو شخص خون آشام
دعا کندچوبه این آن اثر کندنفرین
ثنا کند چو از آن این ثمر دهد دشنام
اگر غلط نکنم خلقی این چنین هستند
ز نسل تفرقه مردمان کوفه وشام
مگو به شهر چرا انس نبودم با انس
به کوه ودشت چرا خوش تر است با دد ودام
کجا شود ز ستم دست آدمی کوته
نموده دست تعدی دراز کی انعام
مگو به من که چرا جسته ام به شهر وطن
به من بگو که چرا کرده ام به دهر مقام
چنان ز غصه وغم گشته ام پریشان دل
که هیچ می نشناسم مکرر از ایهام
هزار درد مرا در دل است وحیرانم
که با که گویم وپیشش بیان کنم ز کدام
دلم یکی شده با غم بلی یکی گردد
دوحرف را چونمائی به یکدگر ادغام
دلت بخواهد اگر کز دلم خبر گردی
بگیر شیشه وچون تیشه اش بزن برجام
خوش آن کسی که زغم دارد آتشی در دل
که آتش ار نبود پخته می نگردد خام
ننالم از غم ونه شادمانم از شادی
که نیست شادی وغم را به روزگار دوام
شب گذشته سروشی بگوش هوشم گفت
غمین مشو که هر آغاز را بود انجام
شداز چه مسجد ومیخانه باز بتخانه
مگر نه بت شکن آمد شکسته شد اصنام
گمانم آنکه نبیند دگر کسی راحت
وگر ببیند شاید ببیندش به منام
میان خلق ز بس حشر و نشر می بینم
گمان کنم که قیامت نموده است قیام
جناب صاحب دیوان هم ار نبود به فارس
نبودمملکت فارس را نظام وقوام
کرم نموده به هرکس مواجب وتخفیف
عطا نموده به هر کس وظیفه وانعام
مواجبی که ز حکام مرمرا میبود
نداد کاین بود از بهر خدمت احشام
به سال پار هم ار داد پس گرفت امسال
به من زدادن وبگرفتش رسید الهام
که آنچه داده خداوند نیز پس گیرد
گمان مکن که دلی درجهان رسد به مرام
مگر نه حسن ولطافت بداد و پس بگرفت
ز گلرخان سهی قامتان سیم اندام
مگر ندیدی شد مشک اوهمه کافور
همان بتی که به رخ داشت زلف عنبر فام
به ظالم دگری داد ظالمی با عجز
گرفته بود ز مظلوم هر چه با ابرام
شکست و بست همی میکنند درعالم
الشت وکشت همی می شود بقول عوام
حیات را نه بدادند وپس گرفت اجل
شباب را نه بدادند و پس گرفت ایام
هر آنچه بودیم اول همان شویم آخر
رود حروف به تکسیر تا رسد به زمام
تمام عمر ولی صرف شد به لهو و لعب
خبر شویم در آن دم که عمر گشت تمام
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در وصف حال افراسیاب بیگ فراشباشی مشیر الملک
کیست کز من رود بر باشی
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - تضمین با غزل خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (رحمه الله علیه)
شورش حشر به هر راهگذار می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۷ - حدیث از زید نساج درباره پیرمردی که زخمی عمیق داشت
اینحدیث از زید نساج آمده
بر سر اهل خرد تاج آمده
گفت کاندر کوفه پیری ز اهل دین
بد مرا همسایه وعزلت گزین
نه بدش شغلی نه باکس داشت کار
کار بودش طاعت پروردگار
جز به جمعه اندر ایام دگر
هیچ از خانه نمی آمد به در
قدر روزجمعه چون آمد رفیع
روز جمعه بود رفتم در بقیع
بهر پا بوس امام چارمین
سید السجاد زین العابدین
دیدم آنجا چاهی و آن مرد پیر
آب از آن چه می کشد بالا ز زیر
بهر غسل جمعه خود را عور کرد
چون لباس خویش از تن دور کرد
دیدمش در پشت سر زخمی عظیم
کز نگاهی در برم دل شددو نیم
چرک وخون از اوهمی آید برون
خورد بر هم دل مرا ز آن چرک وخون
چون مرا آن پیرمرد از پشت سر
دیدحال او زخجلت شد بتر
گفت ای فرزند من زید این توئی
گفتمش آری ولی نبود دوئی
گفت کاندر غسل من یاری نما
ده مرا آب و مددکاری نما
گفتمش نه میدهم آبت نه آب
می کشم از چاه تا ندهی جواب
هست بر پشتت جراحت از چه رو
باعث این زخم را با منبگو
گفت یاری کن که گویم با تو راز
لیک می باید نگوئی هیچ باز
راز خود را با تو گویم سر به سر
در حیات من مده کس راخبر
دادمش عهدی که سر پوشی کنم
تاحیات اوست خاموشی کنم
الغرض در غسل یار او شدم
آبیار وآبدار او شدم
چون زغسل خویشتن فارغ شد او
کرد در بر رخت خود گفتم بگو
گفت درعهدجوانی ده رفیق
متفق بودیم ودزد هر طریق
هم قسم بودیم وهم پیمان وعهد
تا به هم نوشیم چه زهر و چه شهد
در میانمان این قرار و نوبه بود
هر شبی یک تن ضیافت می نمود
از شراب واز طعام وازکباب
جمله می بودیم هر شب کامیاب
نه نفر را میهمان نه شب شدم
چون نهم شب سوی خانه آمدم
مست بودم از می و رفتم به خواب
خواب و مستی برد ازمن صبر وتاب
زن مرا از خواب خوش بیدار کرد
مست می بودم مرا هشیار کرد
گفت نه شب گشته مهمان دوست
دوستان را گر کنی مهمان نکوست
هست فردا شب دهم شب ای عزیز
هم تو مهمانی کنی بایست نیز
میهمان گشتی کنون شو میزبان
تا نگردی منفعل از این وآن
نه توان از مرگ ومهمان زدگریز
نه تو را درخانه باشد هیچ چیز
چون به فردا شب تو را مهمان رسد
بر لبت از شرمساری جان رسد
زاین خبر مستی مرا از سر پرید
دست غم پیراهن صبرم درید
گفتم ای زن راست گفتی چاره چیست
خود خبردارم که ما را هیچ نیست
گفت زن گر چه شب آدینه است
لیک مرغ آنجا رود که چینه است
امشب از کوفه بسی مردم روند
در نجف تا زائر حیدر شوند
خیز واز دروازه رو بیرون ببند
راه بر زوار خسبی تا به چند
هر که را دیدی بکن ازتن لباس
مگذر از او مشنو از وی التماس
هر چه در امشب خدا روزی نمود
چون شود فردا ببر بفروش زود
خرج مهمانی نما از جان ودل
تا به فردا شب نگردی منفعل
زاین سخن ای زیدخوش آمد مرا
گفتم ای بخت از دریا ری درآ
جستم از جا زود در آن نیمه شب
تا کنم خرج ضیافت را طلب
بستمی شمشیر خود را برکمر
بهر دزدی رفتم از کوفه به در
ایستادم در ره وادی السلام
بود شب چون بخت من تار وظلام
در هوا ابر سیاه ورعد وبرق
گاه می آمد ز غرب و گه ز شرق
گشت ظاهر تندبرقی ناگهان
شد از او روشن زمین و آسمان
دو نفر دیدم همی از راه دور
در دلم جا کرد صدوجدو سرور
چون به نزدیکی رسیدند آن دو تن
برق دیگر جست ومن دیدم دو زن
پیش آیند و گرفته کف به کف
می روند از کوفه روسوی نجف
این دو زن هستند در این نیمه شب
زایر قبر شهنشاه عرب
گفتم اندر دل عجب روزی رسید
صبح عید و رو نوروزی رسید
جستم و آن هر دو راکردم اسیر
همچو آهوئی که گردد صید شیر
گفتم از تن جامه بیرون آورید
تا سلامت جان ز دست من برید
از لباس وزینت خود آن دو زن
چشم پوشیدند و دادندش به من
ناگهان برقی دیگری جستن نمود
پیش چشم من جهان روشن نمود
دیدم آن دوزن یکی پیراست وعور
دختری هست آن دگر یک همچو حور
مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
طره اش دام دل برنا و پیر
بر سر سرو است قمری را مقر
من به سرو قامتش دیدم قمر
گر بگویم داشت رخساری چوماه
ماه دارد کی کجا زلف سیاه
قد چو طوبی داشت لب چون سلسبیل
سلسبیلش کرده جان ودل سبیل
مادر ار حور وپدر غلمان شود
شاید ار فرزندشان چون آن شود
از نگاهی دل ربود از دست من
رهزنی را همچومن شد راهزن
کرد شیطان آندم از شهوت پرم
خواستم جامی می از وصلش خورم
پس گرفتم تنگش اندر بر چو جان
تا زنا با او کنم کرد او فغان
پیرزن زاری نمود و التماس
گفت زآن تو زر و سیم و لباس
رحم کن بر ما واز پروردگار
شرمی آور دست از این دختر بدار
در یتیمی کرده ام او را بزرگ
هست میش اما مشو او را تو گرگ
ز آتش شهوت مبر زو آبرو
آب رو از او مبر چون آب جو
نه پدر او را بود ونه مادری
شوهری کرده است و باشد دختری
می بردفردا شب او را شوهرش
در بر شوهر مکن بدگوهرش
روسیاهش در بر شوهر مکن
از برای دین پیغمبر مکن
من بدین دختر به نسبت خاله ام
نه به شوهر دادنش دلاله ام
شوهر این دختر او را بن عم است
عیششان فردا شب از تو ماتم است
کرد با من التماس امشب که چون
می روم فردا شب ازخانه برون
شوهرم شاید که نگذارد دگر
پای را از خانه بگذارم به در
شوهرم شاید به راه کج فتاد
بر زیارت هم مرا رخصت نداد
باید او رامن مطیع از جان شوم
هر چه گوید بنده فرمان شوم
حکم یزدان است و فرمان رسول
از دل و از جان کنم باید قبول
تا نیم مجبور و دارم اختیار
پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار
خیز تا گردیم از صدق ویقین
زائر قبر امیر المؤمنین
تا وداع از جان ودل با او کنم
زیور از خاک درش بر رو کنم
شرم کن از حیدر دلدل سوار
رحمی آور دست ازین دختر بدار
پشت شمشیری زدم بر پیره زن
گفتمش خاموش بنشین دم مزن
هیچ عجزش بر دلم ننمود اثر
دل مرا از سنگ آمد سخت تر
قصد آن دختر نمودم الغرض
تا علاج خود نمایم از مرض
غیر شلواری که می بودش به پا
جامه ای ننهشته بودم زو به جا
تنگ اندر برکشیدش خاله اش
اوچو ماهی بود وخاله هاله اش
نه مرا طاقت به دل ماند ونه صبر
دور کردم خاله را از او به جبر
پس بخوابانیدمش از بهر کار
خواستم بگشایمش بند ازار
داشت آن دختر به دستم اضطراب
همچو ماهی کو به خاک افتد ز آب
هر دودستش بود در یک دست من
خویشتن را دید چون پابست من
دید چون بیچاره در دست من است
همچو ماهی صید در شست من است
برکشید از سوز دل ناگه فغان
گفت وا غوثاه ای شاه جهان
وا امیر المؤمنینا یا علی
وا امام المتقینا یا علی
یا امیر المؤمنین فریاد رس
نی مرا فریاد رس غیر از تو کس
وارهان از دست این ظالم مرا
کن ز ظلمش از کرم سالم مرا
بآن خداوندی که ما راآفرید
تا فغان آن دختر از دل بر کشید
کز عقب آمد صدای سم اسب
زآن صدا کوته نشد دستم ز کسب
با خودم گفتم که چاره یک سوار
آید از دستم غم اندر دل مدار
برنجستم من زجای خویشتن
خود زدم سنگی به پای خویشتن
داشتم بر روی آن دختر قرار
ناگهان نزد من آمد آن سوار
بود اسبش چون لباس او سفید
بوی مشک عود و عنبر شد پدید
از غضب فرمود بر من آن سوار
وای بر تو دست ازین دختر بدار
گفتم او را ای سوار دادگر
رو به راه خود وز اینجا درگذر
خود خلاصی یافتی از دست من
تا دهی او را نجات از شست من
پس به من فرمود از روی غضب
دور شو از روی او ای بی ادب
نیش شمشیری بزد بر پشت من
شد به منچون آتش زردشت من
خویش را دیدم چنان کز آسمان
بر زمین افتادم وکردم فغان
بیهش افتادم زبانم لال شد
نطق من خامش ز قیل وقال شد
پرده ای بر روی چشمم شد پدید
لیک گوشم هر چه گفت او می شنید
گفت رخت خویش را در برکنید
خوف و اندوه از دل خود درکنید
وآنچه از اسباب و زیور داشتید
جمله را ناداشته پنداشتید
باز پس گیرید از این ظالم تمام
باز پس گردید هر دوشادکام
رو به سوی کوفه درخانه روید
شاد بنشینید وآسوده شوید
هم به بر کردند رخت خویش را
هم به در از دل غم وتشویش را
جمع کردند آنچه زیور داشتند
مرده وبی جان مرا پنداشتند
پس زن ودختر نمودند التماس
کای سوار با وقار حق شناس
لطف واحسان را به ما کردی تمام
بهتر از این ساز ما را شادکام
پس رسان ما را به روضه شاه دین
خواجه قنبر امیر المؤمنین
ما به امید زیارت آمدیم
نه پی سود وتجارت آمدیم
گر بری ما را به روضه شاه دین
خیر بینی از خدا صبح و پسین
آنکه درهای معانی را بسفت
هم بفرما از کرم نام تو چیست
پس تبسم کرد وفرمود آن سوار
من علی هستم ولی کردگار
آن علی ابن ابیطالب منم
غالب برهر که شد غالب منم
حیدر صفدر که بشنیدی منم
فاتح خیبر که بشنیدی منم
شافع محشر که گویند آن منم
ساقی کوثر که گویندآن منم
بن عم وداماد پیغمبر منم
بنده او خواجه قنبر منم
از زن واز مرد واز برنا و پیر
می شوم افتادگان را دستگیر
دوستان را دوستداری میکنم
هر که بی یار است یاری می کنم
در گرفتاری هر کس یاورم
هیچ رازی نیست پنهان در برم
نیستم غافل ز یاد دوستان
جای دارم در نهاد دوستان
گر کسی خواند مرا درکوه قاف
حاضرم با ذوالفقار بی غلاف
ور ز من جوید مدد در بطن نون
همچو یونس آرمش زآنجا برون
گر در آتش کس به یاد من شود
چون خلیل آتش بدوگلشن شود
ور به چه گردد به من کس دادخواه
یوسف آسا آرمش بیرون ز چاه
ملتجی شد کس چو یعقوب ار به من
شد بر او بیت الشعف بیت الحزن
کس به ظلماتم کند گر بندگی
همچو خضر او را ببخشم زندگی
ور زیاد من کسی غافل شود
کار آسان در برش مشکل شود
ای زن ودختر زیارتتان قبول
خیر بینید از خدا و از رسول
در رهم امشب بسی دیدید زجر
از خداوند جهان گیرید اجر
باز پس گردید سوی خانه تان
خوش بیاسائید در کاشانه تان
دختر و زن چون زکار آگه شدند
بوسه زن هی بر رکاب شه شدند
رخ بسائیدند بر خاک زمین
سر رسانیدند برچرخ برین
آن دوزن گشتند حاجی مکه طور
دور بیت الله زدنداز بس که دور
رو به کوفه بازگردیدند شاد
شادشان کرد آن شه با عدل وداد
من چو بشنیدم که فرمود آن امیر
می شوم افتادگان را دستگیر
عرض کردم توبه کردم یا علی
چاره ای فرما به دردم یا علی
از معاصی توبه کردم کن قبول
بگذر از جرمم به انصاف رسول
چون پشیمانم از این کردار خود
بس پریشانم مکن در کار خود
از گناهان توبه کردم زاین سپس
یا امیر المؤمنین فریاد رس
پس به من گفتا که با حب رسول
گر کنی توبه کند یزدان قبول
این بگفت و راند مرکب شد روان
من زدم فریاد وگفتم بافغان
یا امیر المؤمنین روحی فداک
چاره ای کن ورنه خواهم شد هلاک
توبه بالله کردم از کردار بد
زاین سپس از من نیاید کار بد
سوی من برگشت آن شاه زمن
مشت خاکی زد به زخم پشت من
سر به هم آورد زخمم ناگهان
گشت آن سرور ز چشم من نهان
زار ونالان وپشیمان آمدم
تابه کوفه وارد منزل شدم
بود این زخم از دوشبر من فزون
سر به هم آورد لیکن تاکنون
باز باقی مانده از زخمم چنان
معجزی باشد به پشتم این نشان
تا هر آنکس بیند از کردار بد
بگذرد دوری کند از کار بد
یا علی ما را هم از غم وارهان
نفس ما دزد است ورهزن الامان
نیش شمشیری به پشت اوبزن
تا که او هم دست برداردزمن
بر بلنداقبال هم بنما رخی
عرض او را هم بفرما پاسخی
بر سر اهل خرد تاج آمده
گفت کاندر کوفه پیری ز اهل دین
بد مرا همسایه وعزلت گزین
نه بدش شغلی نه باکس داشت کار
کار بودش طاعت پروردگار
جز به جمعه اندر ایام دگر
هیچ از خانه نمی آمد به در
قدر روزجمعه چون آمد رفیع
روز جمعه بود رفتم در بقیع
بهر پا بوس امام چارمین
سید السجاد زین العابدین
دیدم آنجا چاهی و آن مرد پیر
آب از آن چه می کشد بالا ز زیر
بهر غسل جمعه خود را عور کرد
چون لباس خویش از تن دور کرد
دیدمش در پشت سر زخمی عظیم
کز نگاهی در برم دل شددو نیم
چرک وخون از اوهمی آید برون
خورد بر هم دل مرا ز آن چرک وخون
چون مرا آن پیرمرد از پشت سر
دیدحال او زخجلت شد بتر
گفت ای فرزند من زید این توئی
گفتمش آری ولی نبود دوئی
گفت کاندر غسل من یاری نما
ده مرا آب و مددکاری نما
گفتمش نه میدهم آبت نه آب
می کشم از چاه تا ندهی جواب
هست بر پشتت جراحت از چه رو
باعث این زخم را با منبگو
گفت یاری کن که گویم با تو راز
لیک می باید نگوئی هیچ باز
راز خود را با تو گویم سر به سر
در حیات من مده کس راخبر
دادمش عهدی که سر پوشی کنم
تاحیات اوست خاموشی کنم
الغرض در غسل یار او شدم
آبیار وآبدار او شدم
چون زغسل خویشتن فارغ شد او
کرد در بر رخت خود گفتم بگو
گفت درعهدجوانی ده رفیق
متفق بودیم ودزد هر طریق
هم قسم بودیم وهم پیمان وعهد
تا به هم نوشیم چه زهر و چه شهد
در میانمان این قرار و نوبه بود
هر شبی یک تن ضیافت می نمود
از شراب واز طعام وازکباب
جمله می بودیم هر شب کامیاب
نه نفر را میهمان نه شب شدم
چون نهم شب سوی خانه آمدم
مست بودم از می و رفتم به خواب
خواب و مستی برد ازمن صبر وتاب
زن مرا از خواب خوش بیدار کرد
مست می بودم مرا هشیار کرد
گفت نه شب گشته مهمان دوست
دوستان را گر کنی مهمان نکوست
هست فردا شب دهم شب ای عزیز
هم تو مهمانی کنی بایست نیز
میهمان گشتی کنون شو میزبان
تا نگردی منفعل از این وآن
نه توان از مرگ ومهمان زدگریز
نه تو را درخانه باشد هیچ چیز
چون به فردا شب تو را مهمان رسد
بر لبت از شرمساری جان رسد
زاین خبر مستی مرا از سر پرید
دست غم پیراهن صبرم درید
گفتم ای زن راست گفتی چاره چیست
خود خبردارم که ما را هیچ نیست
گفت زن گر چه شب آدینه است
لیک مرغ آنجا رود که چینه است
امشب از کوفه بسی مردم روند
در نجف تا زائر حیدر شوند
خیز واز دروازه رو بیرون ببند
راه بر زوار خسبی تا به چند
هر که را دیدی بکن ازتن لباس
مگذر از او مشنو از وی التماس
هر چه در امشب خدا روزی نمود
چون شود فردا ببر بفروش زود
خرج مهمانی نما از جان ودل
تا به فردا شب نگردی منفعل
زاین سخن ای زیدخوش آمد مرا
گفتم ای بخت از دریا ری درآ
جستم از جا زود در آن نیمه شب
تا کنم خرج ضیافت را طلب
بستمی شمشیر خود را برکمر
بهر دزدی رفتم از کوفه به در
ایستادم در ره وادی السلام
بود شب چون بخت من تار وظلام
در هوا ابر سیاه ورعد وبرق
گاه می آمد ز غرب و گه ز شرق
گشت ظاهر تندبرقی ناگهان
شد از او روشن زمین و آسمان
دو نفر دیدم همی از راه دور
در دلم جا کرد صدوجدو سرور
چون به نزدیکی رسیدند آن دو تن
برق دیگر جست ومن دیدم دو زن
پیش آیند و گرفته کف به کف
می روند از کوفه روسوی نجف
این دو زن هستند در این نیمه شب
زایر قبر شهنشاه عرب
گفتم اندر دل عجب روزی رسید
صبح عید و رو نوروزی رسید
جستم و آن هر دو راکردم اسیر
همچو آهوئی که گردد صید شیر
گفتم از تن جامه بیرون آورید
تا سلامت جان ز دست من برید
از لباس وزینت خود آن دو زن
چشم پوشیدند و دادندش به من
ناگهان برقی دیگری جستن نمود
پیش چشم من جهان روشن نمود
دیدم آن دوزن یکی پیراست وعور
دختری هست آن دگر یک همچو حور
مژه اش گیرنده چون چنگال شیر
طره اش دام دل برنا و پیر
بر سر سرو است قمری را مقر
من به سرو قامتش دیدم قمر
گر بگویم داشت رخساری چوماه
ماه دارد کی کجا زلف سیاه
قد چو طوبی داشت لب چون سلسبیل
سلسبیلش کرده جان ودل سبیل
مادر ار حور وپدر غلمان شود
شاید ار فرزندشان چون آن شود
از نگاهی دل ربود از دست من
رهزنی را همچومن شد راهزن
کرد شیطان آندم از شهوت پرم
خواستم جامی می از وصلش خورم
پس گرفتم تنگش اندر بر چو جان
تا زنا با او کنم کرد او فغان
پیرزن زاری نمود و التماس
گفت زآن تو زر و سیم و لباس
رحم کن بر ما واز پروردگار
شرمی آور دست از این دختر بدار
در یتیمی کرده ام او را بزرگ
هست میش اما مشو او را تو گرگ
ز آتش شهوت مبر زو آبرو
آب رو از او مبر چون آب جو
نه پدر او را بود ونه مادری
شوهری کرده است و باشد دختری
می بردفردا شب او را شوهرش
در بر شوهر مکن بدگوهرش
روسیاهش در بر شوهر مکن
از برای دین پیغمبر مکن
من بدین دختر به نسبت خاله ام
نه به شوهر دادنش دلاله ام
شوهر این دختر او را بن عم است
عیششان فردا شب از تو ماتم است
کرد با من التماس امشب که چون
می روم فردا شب ازخانه برون
شوهرم شاید که نگذارد دگر
پای را از خانه بگذارم به در
شوهرم شاید به راه کج فتاد
بر زیارت هم مرا رخصت نداد
باید او رامن مطیع از جان شوم
هر چه گوید بنده فرمان شوم
حکم یزدان است و فرمان رسول
از دل و از جان کنم باید قبول
تا نیم مجبور و دارم اختیار
پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار
خیز تا گردیم از صدق ویقین
زائر قبر امیر المؤمنین
تا وداع از جان ودل با او کنم
زیور از خاک درش بر رو کنم
شرم کن از حیدر دلدل سوار
رحمی آور دست ازین دختر بدار
پشت شمشیری زدم بر پیره زن
گفتمش خاموش بنشین دم مزن
هیچ عجزش بر دلم ننمود اثر
دل مرا از سنگ آمد سخت تر
قصد آن دختر نمودم الغرض
تا علاج خود نمایم از مرض
غیر شلواری که می بودش به پا
جامه ای ننهشته بودم زو به جا
تنگ اندر برکشیدش خاله اش
اوچو ماهی بود وخاله هاله اش
نه مرا طاقت به دل ماند ونه صبر
دور کردم خاله را از او به جبر
پس بخوابانیدمش از بهر کار
خواستم بگشایمش بند ازار
داشت آن دختر به دستم اضطراب
همچو ماهی کو به خاک افتد ز آب
هر دودستش بود در یک دست من
خویشتن را دید چون پابست من
دید چون بیچاره در دست من است
همچو ماهی صید در شست من است
برکشید از سوز دل ناگه فغان
گفت وا غوثاه ای شاه جهان
وا امیر المؤمنینا یا علی
وا امام المتقینا یا علی
یا امیر المؤمنین فریاد رس
نی مرا فریاد رس غیر از تو کس
وارهان از دست این ظالم مرا
کن ز ظلمش از کرم سالم مرا
بآن خداوندی که ما راآفرید
تا فغان آن دختر از دل بر کشید
کز عقب آمد صدای سم اسب
زآن صدا کوته نشد دستم ز کسب
با خودم گفتم که چاره یک سوار
آید از دستم غم اندر دل مدار
برنجستم من زجای خویشتن
خود زدم سنگی به پای خویشتن
داشتم بر روی آن دختر قرار
ناگهان نزد من آمد آن سوار
بود اسبش چون لباس او سفید
بوی مشک عود و عنبر شد پدید
از غضب فرمود بر من آن سوار
وای بر تو دست ازین دختر بدار
گفتم او را ای سوار دادگر
رو به راه خود وز اینجا درگذر
خود خلاصی یافتی از دست من
تا دهی او را نجات از شست من
پس به من فرمود از روی غضب
دور شو از روی او ای بی ادب
نیش شمشیری بزد بر پشت من
شد به منچون آتش زردشت من
خویش را دیدم چنان کز آسمان
بر زمین افتادم وکردم فغان
بیهش افتادم زبانم لال شد
نطق من خامش ز قیل وقال شد
پرده ای بر روی چشمم شد پدید
لیک گوشم هر چه گفت او می شنید
گفت رخت خویش را در برکنید
خوف و اندوه از دل خود درکنید
وآنچه از اسباب و زیور داشتید
جمله را ناداشته پنداشتید
باز پس گیرید از این ظالم تمام
باز پس گردید هر دوشادکام
رو به سوی کوفه درخانه روید
شاد بنشینید وآسوده شوید
هم به بر کردند رخت خویش را
هم به در از دل غم وتشویش را
جمع کردند آنچه زیور داشتند
مرده وبی جان مرا پنداشتند
پس زن ودختر نمودند التماس
کای سوار با وقار حق شناس
لطف واحسان را به ما کردی تمام
بهتر از این ساز ما را شادکام
پس رسان ما را به روضه شاه دین
خواجه قنبر امیر المؤمنین
ما به امید زیارت آمدیم
نه پی سود وتجارت آمدیم
گر بری ما را به روضه شاه دین
خیر بینی از خدا صبح و پسین
آنکه درهای معانی را بسفت
هم بفرما از کرم نام تو چیست
پس تبسم کرد وفرمود آن سوار
من علی هستم ولی کردگار
آن علی ابن ابیطالب منم
غالب برهر که شد غالب منم
حیدر صفدر که بشنیدی منم
فاتح خیبر که بشنیدی منم
شافع محشر که گویند آن منم
ساقی کوثر که گویندآن منم
بن عم وداماد پیغمبر منم
بنده او خواجه قنبر منم
از زن واز مرد واز برنا و پیر
می شوم افتادگان را دستگیر
دوستان را دوستداری میکنم
هر که بی یار است یاری می کنم
در گرفتاری هر کس یاورم
هیچ رازی نیست پنهان در برم
نیستم غافل ز یاد دوستان
جای دارم در نهاد دوستان
گر کسی خواند مرا درکوه قاف
حاضرم با ذوالفقار بی غلاف
ور ز من جوید مدد در بطن نون
همچو یونس آرمش زآنجا برون
گر در آتش کس به یاد من شود
چون خلیل آتش بدوگلشن شود
ور به چه گردد به من کس دادخواه
یوسف آسا آرمش بیرون ز چاه
ملتجی شد کس چو یعقوب ار به من
شد بر او بیت الشعف بیت الحزن
کس به ظلماتم کند گر بندگی
همچو خضر او را ببخشم زندگی
ور زیاد من کسی غافل شود
کار آسان در برش مشکل شود
ای زن ودختر زیارتتان قبول
خیر بینید از خدا و از رسول
در رهم امشب بسی دیدید زجر
از خداوند جهان گیرید اجر
باز پس گردید سوی خانه تان
خوش بیاسائید در کاشانه تان
دختر و زن چون زکار آگه شدند
بوسه زن هی بر رکاب شه شدند
رخ بسائیدند بر خاک زمین
سر رسانیدند برچرخ برین
آن دوزن گشتند حاجی مکه طور
دور بیت الله زدنداز بس که دور
رو به کوفه بازگردیدند شاد
شادشان کرد آن شه با عدل وداد
من چو بشنیدم که فرمود آن امیر
می شوم افتادگان را دستگیر
عرض کردم توبه کردم یا علی
چاره ای فرما به دردم یا علی
از معاصی توبه کردم کن قبول
بگذر از جرمم به انصاف رسول
چون پشیمانم از این کردار خود
بس پریشانم مکن در کار خود
از گناهان توبه کردم زاین سپس
یا امیر المؤمنین فریاد رس
پس به من گفتا که با حب رسول
گر کنی توبه کند یزدان قبول
این بگفت و راند مرکب شد روان
من زدم فریاد وگفتم بافغان
یا امیر المؤمنین روحی فداک
چاره ای کن ورنه خواهم شد هلاک
توبه بالله کردم از کردار بد
زاین سپس از من نیاید کار بد
سوی من برگشت آن شاه زمن
مشت خاکی زد به زخم پشت من
سر به هم آورد زخمم ناگهان
گشت آن سرور ز چشم من نهان
زار ونالان وپشیمان آمدم
تابه کوفه وارد منزل شدم
بود این زخم از دوشبر من فزون
سر به هم آورد لیکن تاکنون
باز باقی مانده از زخمم چنان
معجزی باشد به پشتم این نشان
تا هر آنکس بیند از کردار بد
بگذرد دوری کند از کار بد
یا علی ما را هم از غم وارهان
نفس ما دزد است ورهزن الامان
نیش شمشیری به پشت اوبزن
تا که او هم دست برداردزمن
بر بلنداقبال هم بنما رخی
عرض او را هم بفرما پاسخی
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۸ - آمدن مردی برای کشتن مولای متقیان وچگونگی آن
گویداصبغ شافع روزشمار
حیدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعی دوستان
کز درمسجد درآمد بی خبر
مردی و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ایستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا می آئی وداری چه نام
گفت وارد می شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدی
چیست مطلب کاین چنین وارد شدی
عرض کرد از بهر کاری آمدم
با دل امیدواری آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه می گویم سراسر موبه مو
عرض کرد ای شه بفرما کار چیست
در بر تو حاجت اظهار نیست
شاه دین گفتا معاویه به شام
با منادی گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علی را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشیمان و ملول
روز دویم خود معاویه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جای جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد این کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دویم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سیم زد ندا باز آن فضول
می کند این امر را هر کس قبول
درهم او را سی هزار انعام هست
این چنین صهبائی اندر جام هست
هرکه می نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو
کشتن من را به دل کردی قبول
نز خدا اندیشه کردی نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدی بیرون فلانت هست نام
چند روز است اینکه می بودی به راه
گم مکن ره را که می افتی به چاه
از برای کشتن من آمدی
کاین چنین با تیغ و جوشن آمدی
گفت آن مردای امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودی بود صدق و یقین
راست گوئی یا امیر المؤمنین
گفت با اوحال منظورت چه هست
می کشی یا می کشی ز اینکار دست
عرض کرد ای من فدای جان تو
این تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز این عمل
تیغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غیب گو
توشه ومرکب بیاور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حیرت زیر دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوی شهر شام
گشت حیران هر که دید اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله یا علی
کس نشد از قدرت آگه یا علی
توشه و مرکب به دشمن می دهی
خود نمی دانم چه بر من می دهی
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنیا وز ما فیهاست به
حیدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعی دوستان
کز درمسجد درآمد بی خبر
مردی و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ایستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا می آئی وداری چه نام
گفت وارد می شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدی
چیست مطلب کاین چنین وارد شدی
عرض کرد از بهر کاری آمدم
با دل امیدواری آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه می گویم سراسر موبه مو
عرض کرد ای شه بفرما کار چیست
در بر تو حاجت اظهار نیست
شاه دین گفتا معاویه به شام
با منادی گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علی را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشیمان و ملول
روز دویم خود معاویه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جای جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد این کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دویم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سیم زد ندا باز آن فضول
می کند این امر را هر کس قبول
درهم او را سی هزار انعام هست
این چنین صهبائی اندر جام هست
هرکه می نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو
کشتن من را به دل کردی قبول
نز خدا اندیشه کردی نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدی بیرون فلانت هست نام
چند روز است اینکه می بودی به راه
گم مکن ره را که می افتی به چاه
از برای کشتن من آمدی
کاین چنین با تیغ و جوشن آمدی
گفت آن مردای امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودی بود صدق و یقین
راست گوئی یا امیر المؤمنین
گفت با اوحال منظورت چه هست
می کشی یا می کشی ز اینکار دست
عرض کرد ای من فدای جان تو
این تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز این عمل
تیغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غیب گو
توشه ومرکب بیاور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حیرت زیر دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوی شهر شام
گشت حیران هر که دید اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله یا علی
کس نشد از قدرت آگه یا علی
توشه و مرکب به دشمن می دهی
خود نمی دانم چه بر من می دهی
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنیا وز ما فیهاست به
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۳ - غیبت کردن فاخته از گل پیش بلبل
به بلبل چنین گفت پس فاخته
که ای پیش گل جان ودل باخته
اگر چه حدیث از رسول خداست
که غیبت گناهش بتر از زناست
ولی با تو گویم زکردار گل
نمایم خبردارت ازکار گل
گل آن دلبر تو بسی بیوفاست
دلش نیست صاف ار رخش باصفاست
بسی هرزه گرد است وهر جائی است
نه تشویش او را ز رسوائی است
نمی باشد اندر پی ننگ ونام
کندهمنشینی به هر خاص وعام
برون میرو چون زگلزارها
رود بهر گردش به بازارها
به مستان ورندان شود همنشین
نه پروا از آن باشدش نه از این
یکی بوسدش دیگری بویدش
ندانی که هر کس چه می گویدش
گهی مجلس آرای رندان شود
گهی هم گرفتار زندان شود
غرض اینکه در خانه گر کس بود
ز گوینده یک حرف هم بس بود
که ای پیش گل جان ودل باخته
اگر چه حدیث از رسول خداست
که غیبت گناهش بتر از زناست
ولی با تو گویم زکردار گل
نمایم خبردارت ازکار گل
گل آن دلبر تو بسی بیوفاست
دلش نیست صاف ار رخش باصفاست
بسی هرزه گرد است وهر جائی است
نه تشویش او را ز رسوائی است
نمی باشد اندر پی ننگ ونام
کندهمنشینی به هر خاص وعام
برون میرو چون زگلزارها
رود بهر گردش به بازارها
به مستان ورندان شود همنشین
نه پروا از آن باشدش نه از این
یکی بوسدش دیگری بویدش
ندانی که هر کس چه می گویدش
گهی مجلس آرای رندان شود
گهی هم گرفتار زندان شود
غرض اینکه در خانه گر کس بود
ز گوینده یک حرف هم بس بود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۵ - گله کردن بلبل به گل
چو بشنید از فاخته این سخن
سیه گشت در چشم بلبل چمن
شدآشفته احوال وبشکسته بال
برگل شد وگفت با صدملال
که ای نازنین چهر نازک بدن
چرا گشته ای این چنین ننگ من
چرا بی وفایی چرا هرزه گرد
ز دست تودارم دلی پر ز درد
دلم را ز غم غرق خون کرده ای
مرا مبتلای جنون کرده ای
ندانی چه گوید ز توفاخته
در آتش مرا از غم انداخته
دلم شد ز گفتار او بسکه ریش
شدم راضی از درد بر مرگ خویش
چو بیرون ز صحن گلستان روی
شنیدم که در بزم مستان روی
یکی بوسدت وآن دیگر بویدت
کس ار بد بگویدنیاید بدت
چو پاکیزه روپاک دامن بود
بدوچشم عشاق روشن بود
شود گر که هر جائی وهرزه گرد
دمادم کشد عاشقش را ز درد
سیه گشت در چشم بلبل چمن
شدآشفته احوال وبشکسته بال
برگل شد وگفت با صدملال
که ای نازنین چهر نازک بدن
چرا گشته ای این چنین ننگ من
چرا بی وفایی چرا هرزه گرد
ز دست تودارم دلی پر ز درد
دلم را ز غم غرق خون کرده ای
مرا مبتلای جنون کرده ای
ندانی چه گوید ز توفاخته
در آتش مرا از غم انداخته
دلم شد ز گفتار او بسکه ریش
شدم راضی از درد بر مرگ خویش
چو بیرون ز صحن گلستان روی
شنیدم که در بزم مستان روی
یکی بوسدت وآن دیگر بویدت
کس ار بد بگویدنیاید بدت
چو پاکیزه روپاک دامن بود
بدوچشم عشاق روشن بود
شود گر که هر جائی وهرزه گرد
دمادم کشد عاشقش را ز درد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۶ - جواب گل به بلبل
به بلبل چنین گفت گل درجواب
که ای واله از ناله ات شیخ وشاب
من از گفت بدگوندارم غمی
تو اینسان چرا نالی از غم همی
چه کار توبامن اگر من بدم
بدازگفت بدگو نمی آیدم
نکوبد نگردد ز بدگوبگو
به بدگوکه بدهم نگردد نکو
کس ار بد اگر خوب از آن خود است
گرفتار سود وزیان خود است
اگر من بدم از برای خودم
من امیدوار از خدای خودم
توای بلبل زار عاشق نیی
به این گفتگو ها تو لایق نیی
توگر راستی عاشقی مرمرا
به من حد تونیست چون وچرا
بودعاشق ار خویشتن بی خبر
چه داند ز نیک وبد وخیر وشر
اگر فاخته گفته هر جائیم
بگوهم نگه کن به یکتائیم
اگر داری اندردل ازما ملال
نیی عاشق ما مکن قیل وقال
که ای واله از ناله ات شیخ وشاب
من از گفت بدگوندارم غمی
تو اینسان چرا نالی از غم همی
چه کار توبامن اگر من بدم
بدازگفت بدگو نمی آیدم
نکوبد نگردد ز بدگوبگو
به بدگوکه بدهم نگردد نکو
کس ار بد اگر خوب از آن خود است
گرفتار سود وزیان خود است
اگر من بدم از برای خودم
من امیدوار از خدای خودم
توای بلبل زار عاشق نیی
به این گفتگو ها تو لایق نیی
توگر راستی عاشقی مرمرا
به من حد تونیست چون وچرا
بودعاشق ار خویشتن بی خبر
چه داند ز نیک وبد وخیر وشر
اگر فاخته گفته هر جائیم
بگوهم نگه کن به یکتائیم
اگر داری اندردل ازما ملال
نیی عاشق ما مکن قیل وقال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۷ - پشیمان شدن بلبل از گله خود
چوبشنید بلبل زگل این سخن
توگوئی که روحش برون شد زتن
بسی شد پشیمان ز گفتار خویش
خجل گشت بیحد ز رفتار خویش
همی گفت ای وای برحال من
نسوزدچرا بخت واقبال من
کنم گفتگو از چه با فاخته
به من دوست باشد کجا فاخته
به من همدم ومحرم راز شد
عجب دشمنی کرد وغماز شد
بزد تیشه از کینه بر ریشه ام
زجا کنده شد ریشه زآن تیشه ام
کبابم نمود او که گردد کباب
نصیبش نگردد دمی فتح باب
شود یا رب آتش به جان فاخته
که آتش به جان من انداخته
به من خصمی آن سنگدل کرده است
که گل را زمن تنگ دل کرده است
نباید به حرف کسی گوش داد
که پندی است ز استاد نیکونهاد
نباید به دست همه داد دست
که همصورت آدم ابلیس هست
توگوئی که روحش برون شد زتن
بسی شد پشیمان ز گفتار خویش
خجل گشت بیحد ز رفتار خویش
همی گفت ای وای برحال من
نسوزدچرا بخت واقبال من
کنم گفتگو از چه با فاخته
به من دوست باشد کجا فاخته
به من همدم ومحرم راز شد
عجب دشمنی کرد وغماز شد
بزد تیشه از کینه بر ریشه ام
زجا کنده شد ریشه زآن تیشه ام
کبابم نمود او که گردد کباب
نصیبش نگردد دمی فتح باب
شود یا رب آتش به جان فاخته
که آتش به جان من انداخته
به من خصمی آن سنگدل کرده است
که گل را زمن تنگ دل کرده است
نباید به حرف کسی گوش داد
که پندی است ز استاد نیکونهاد
نباید به دست همه داد دست
که همصورت آدم ابلیس هست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۲ - دلداری دادن تاک بلبل را
به بلبل چنین پاسخ آمد ز تاک
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۴ - جواب گل به تاک و شکایت از بلبل
به تاک این چنین گفت گل در جواب
که ای از تو غمگین دلان کامیاب
مرا خشمگین کرده بلبل چنین
چنین کرده بلبل مرا خشمگین
ندانی ز دستش دلم چون بود
ز دستش دل من پر از خون بود
ندیدم چو او درجهان بی ادب
ز رفتار وی ای عجب ای عجب
سخن های اوجمله چون و چراست
ز گفتار او بس تعجب مراست
بود جثه اش خورد وحرفش درشت
مرا حرف های درشتش بکشت
چو دیوانگان چون کند گفتگو
خود او می نداند چه می گوید او
عجب هرزه و یاوه گو گشته است
نگردد کس اینسان که او گشته است
من از دست اوتنگدل گشته ام
بسی ز آتشش مشتعل گشته ام
بهل تا رود در پی کار خود
کشد شرمساری ز کردار خود
کسی را ادب گر نکرد ام و اب
بهل تا کند روزگارش ادب
که ای از تو غمگین دلان کامیاب
مرا خشمگین کرده بلبل چنین
چنین کرده بلبل مرا خشمگین
ندانی ز دستش دلم چون بود
ز دستش دل من پر از خون بود
ندیدم چو او درجهان بی ادب
ز رفتار وی ای عجب ای عجب
سخن های اوجمله چون و چراست
ز گفتار او بس تعجب مراست
بود جثه اش خورد وحرفش درشت
مرا حرف های درشتش بکشت
چو دیوانگان چون کند گفتگو
خود او می نداند چه می گوید او
عجب هرزه و یاوه گو گشته است
نگردد کس اینسان که او گشته است
من از دست اوتنگدل گشته ام
بسی ز آتشش مشتعل گشته ام
بهل تا رود در پی کار خود
کشد شرمساری ز کردار خود
کسی را ادب گر نکرد ام و اب
بهل تا کند روزگارش ادب