عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بر ما بناز می گذری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
باما ببین که در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم بتیغ هجر دلم خسته میکنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم بکوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نکنی از کمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
باما ببین که در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم بتیغ هجر دلم خسته میکنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم بکوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نکنی از کمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بیار، ساقی عشاق، جام مالامال
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
هزار نعره مستان، هزار بانگ «تعال »!
بیار، ساقی، از جامهای دوشینه
که بی تو جان و دلم را ز تن گرفت ملال
دلم، که مست خرابست باده می جوید
هزار جام پیاپی ز بادهای زلال
دمی حجاب نقاب از جمال خود بگشا
مبارکست جمالت، گرفته ایم بفال
رقیب کرد جدایی میان ما، چه کنم؟
گناه اگر دگری کرد خون ماست حلال؟
دلم گرفت، ندانم که با که شکوه کنم؟
ز نهرهای ریایی و حالهای محال
بقاسمی نظری کن، بحق مردانی
«یسبحون لکم بالغدو والاصال »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
به دور ما نگه مشفقانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم
نجابت گهر این ترانه را چه شده است
ز جلوه در و دیوار خنده می بارد
ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار
ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
تو از کجا و شکایت ز روزگار کجا
اسیر حوصله عاقلانه را چه شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
لبت به سهو نوازد گرم به یک دشنام
به من ز سستی طالع نمی رسد پیغام
ز دوست شکوه ندارم چه شد که عمر گذشت
وفای ما بقرار و جفای او بدوام
به جلوه آمدی و سوختم مبارک باد
مرا خزان حجاب و تو را بهار خرام
در بهشت به رویم گشاده پنداری
گهی که داده ندانسته ام جواب سلام
چنان تغافل صیاد کرده خاموشم
که ناله ام نشنیده است گوش حلقه دام
کناره جوست ز من مهر یار و خرسندم
که نیکنام گریزد ز صحبت بد نام
رهش به کلبه تاریک ما نمی افتد
طلوع صبح نبود است در قلمرو شام
اسیر سلسله دام عشق می داند
که دور از او به من خسته زندگی است حرام
به من ز سستی طالع نمی رسد پیغام
ز دوست شکوه ندارم چه شد که عمر گذشت
وفای ما بقرار و جفای او بدوام
به جلوه آمدی و سوختم مبارک باد
مرا خزان حجاب و تو را بهار خرام
در بهشت به رویم گشاده پنداری
گهی که داده ندانسته ام جواب سلام
چنان تغافل صیاد کرده خاموشم
که ناله ام نشنیده است گوش حلقه دام
کناره جوست ز من مهر یار و خرسندم
که نیکنام گریزد ز صحبت بد نام
رهش به کلبه تاریک ما نمی افتد
طلوع صبح نبود است در قلمرو شام
اسیر سلسله دام عشق می داند
که دور از او به من خسته زندگی است حرام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
اگر از خنده گر از چین جبین ساخته ای
مزد چنگت که ندیدیم چنین ساخته ای
گر سلیمان دو عالم بشوی می رسدت
از شکست دل ما نقش نگین ساخته ای
ای که در زمزمه عربده دستی داری
صوت دل بردن ما در چه زمین ساخته ای
تا به کی پرسی و من گویم و باور نکنی
هیچ عیب دگرت نیست همین ساخته ای
ترک امید به عشق تو حلال است اسیر
با چنین شور به مفلس نمکین ساخته ای
مزد چنگت که ندیدیم چنین ساخته ای
گر سلیمان دو عالم بشوی می رسدت
از شکست دل ما نقش نگین ساخته ای
ای که در زمزمه عربده دستی داری
صوت دل بردن ما در چه زمین ساخته ای
تا به کی پرسی و من گویم و باور نکنی
هیچ عیب دگرت نیست همین ساخته ای
ترک امید به عشق تو حلال است اسیر
با چنین شور به مفلس نمکین ساخته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
ای رفیقان چون سخن اینجا رسید
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن
می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
در این طریق پرخطر، گم گشته خضر راهبر
ای دل تو چون سازی دگر، بی رهنمای رهنمون
دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن
می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
در این طریق پرخطر، گم گشته خضر راهبر
ای دل تو چون سازی دگر، بی رهنمای رهنمون
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
به قصد صید دیگر ریخت خون صید دل ما را
و گرنه هرگز این طالع نباشد بسمل ما را
به راه منزل اغیار پویانست و از خجلت
به هر کس می رسد پرسد نشان منزل ما را
ندارد تا دل ما هست غم در هیچ دل راهی
روا باشد که داند هر دلی قدر دل ما را
بگستر دامی اکنون کز اسیری نیست دل آگه
اگر خواهی بدست آورد صید غافل ما را
(سحاب) آزرده شد دستش ز قتل ما و در محشر
که می گوید جواب ادعای قاتل ما را
و گرنه هرگز این طالع نباشد بسمل ما را
به راه منزل اغیار پویانست و از خجلت
به هر کس می رسد پرسد نشان منزل ما را
ندارد تا دل ما هست غم در هیچ دل راهی
روا باشد که داند هر دلی قدر دل ما را
بگستر دامی اکنون کز اسیری نیست دل آگه
اگر خواهی بدست آورد صید غافل ما را
(سحاب) آزرده شد دستش ز قتل ما و در محشر
که می گوید جواب ادعای قاتل ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است