عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اگر در خانه آئینه آن روح روان آید
به استقبال او در صورت دیوار جان آید
گلوی خود به آب تیغ او صیدی که تر سازد
مبارک باد گویانش حیات جاودان آید
به گلشن گر کند آن سبز خط کاکل ربا سیری
به دامنگیریش چون سایه سنبل موکشان آید
دکان خود اگر از شهر بیرون برده بگشایم
به سودایش ز ملک مصر چندین کاروان آید
یکی را می کشد کلکم یکی را زنده می سازد
نمی آید ز شمشیر آنچه از تیغ زبان آید
کند همچون هما پرواز مرغ روحم از شادی
اگر تیر تو را پیکان به مغز استخوان آید
دل از صحبت ناراست طبعان روزگاری شد
گریزان است چون تیری که بیرون از کمان آید
رباط دهر جای خواب آسایش نمی باشد
به گوشم هر دم آواز درای کاروان آید
به کلکم سیدا بیعت نمی سازند گمراهان
اگر هر روز بر من جبرئیل از آسمان آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
من دیوانه را ارواح مجنون چون به یاد آید
غبارآلود از دامان صحرا گردباد آید
نگردد سد راه مغفرت بر آدمی عصیان
ترحم خواجه را بر بندگان خانه زاد آید
به بزم اهل دنیا نیست کاری حق شناسان را
به مکتب خانه این قوم طفل بی سواد آید
نگاهم تازه رو برگردد از چاک گریبانش
تماشایم به کف گلدسته از باغ مراد آید
نمی سازند ارباب کرم محروم سایل را
گدا دور است از درگاه سلطان بی مراد آید
در آغاز جوانی توبه اقبال دگر دارد
نسیم فیض در بستان به وقت بامداد آید
بامداد خط از بند قبایش صد گره وا شد
یقین کردم که آخر بستگی ها را کشاد آید
اسیر زلف او ای سیدا عمر ابد باید
اگر آید اجل او را برای خیر باد آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز جا چون سرو اگر از غیرت شمشاد برخیزد
به تعظیمش ز من چون گردباد آزاد برخیزد
لب دامان او گر یک نفس از دست بگذارم
چو نی از بند هر انگشت من فریاد برخیزد
به ناخن از غم او گر خراشم سینه خود را
ز کوه بیستون آوازه فرهاد برخیزد
به قتل عاشقان مژگان او روزی که بنشیند
فغان الامان از خنجر جلاد برخیزد
ز بیم سوختن با تیره بختان نیست بی تابی
سپند از جای هر دم بهر استمداد برخیزد
اگر اهل کرم از خانه بگذارند پا بیرون
ز هر نقش قدم دستی پی ایجاد برخیزد
بود پیوسته دامی پهن زیر سفره زاهد
مبادا بانگ جود از خانه صیاد برخیزد
در این ایام اگر در خانه یی بینند مهمانی
چو عید از شهر آواز مبارکباد برخیزد
دهند اهل ستم ای سیدا با یکدگر یاری
کمان افتد ز پا تیر از پی امداد برخیزد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد
پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد
زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا
شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد
از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست
در چنین وقتی که آدم خون آدم می خورد
غنچه را سودای زر سر در گریبان کرده است
هر که دارد فکر دنیا روز و شب غم می خورد
غیر را همصحبت معشوق دیدن مشکل است
باغبان گر دست یابد خون شبنم می خورد
تا قیامت نیست عیسی را جدایی ز آفتاب
صحبت دیرآشنایان دیر بر هم می خورد
ای طبیب از داغ ما دست نوازش دور کن
زخم ما ناصور طبعان خون مرهم می خورد
سیدا از بهر دنیا سعی ها دارند خلق
مرد زیرک باده پر زور را کم می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به دست سایلان آوازه احسان عصا گردد
چراغ کاروان غارتگران را رهنما گردد
تن ظالم چو داغ لاله در گرداب خون غلطد
زمین بی مروت به که دشت کربلا گردد
به زیر آسمان روشندلان را نیست دلسوزی
کجا پروانه بر گرد چراغ آسیا گردد
به سوی استخوانم ناوک او کی نظر سازد
پر تیر نگارینش اگر بال هما گردد
ز خلوت می برد بر هر طرف مسواک زاهد را
عصا هر چند کج باشد به دست کور پا گردد
به زنجیر نصیحت نفس گردنکش نشد رامم
سگ دیوانه کی با صاحب خود آشنا گردد
بپوشد عیب ارباب کرم را دامن احسان
چه غم دست رسا را آستین گر نارسا گردد
نمی گردد جدا از سینه عشاق پیکانت
دل صاحب طمع سختی چو دید آهن ربا گردد
بهر مقصد که روی آری مدد از پیر فانی جو
قدم خم گشته آزاده محراب دعا گردد
چه سود از کلفت من سیدا بر خویش می نالد
غبار خاطرم در چشم گردون توتیا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
زلف با خال لبش تلقین ایمان میکند
تا مسلمان نامسلمان را مسلمان میکند
نفس سرکش ملک تن را می دهد آخر به باد
حاکم ظالم دیار خویش ویران می کند
راز خود در سینه چندان رو نمی سازد نهان
هر چه دارد در دل خود گل نمایان می کند
عشق داغ خون چو لاله روزیی عاشق نوشت
صاحب احسان هر چه دارد صرف مهمان می کند
تنگدل بودن نشان عیش روی آوردن است
غنچه را آخر نسیم صبح خندان می کند
سیدا در فکر زلف او عجیب افتاده یی
این پریشانی تو را آخر پریشان می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
در محبت طفل اشکم گوهر دل می شود
چون مربی شد پدر فرزند قابل می شود
می پرد قمری ز شادی قد قد از بالای سرو
قامت او گر به سوی باغ مایل می شود
شمع بعد از کشتن پروانه قصد خود کند
خون ناحق شعله دامان قاتل می شود
قامت معشوق نوخط زود می آید به بر
میوه از نخلی که سالش گشت حاصل می شود
آب می سازد تماشای رخش آئینه را
مرد می دانم که با آن رو مقابل می شود
حرص دامنگیر دنیا دار گردد روز مرگ
سعی رهرو سست در نزدیک منزل می شود
شکوه اغیار گر خصمی کند با من رواست
سگ برای لقمه دامنگیر سایل می شود
تا توانی خویش را از سفله طبعان دور دار
آب چون با خاک همراهی کند گل می شود
سیدا از دیده اشکم رخت در دامن کشید
کاروان هر جا گرفت آرام منزل می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دل چو از پای فتد دست دعا می گردد
راهرو پیر شود راهنما می گردد
راستی را نبود هیچ زوالی به جهان
سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد
آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور
تیر ز آغوش کمان زود جدا می گردد
فتنه چون گرد به دنبال مهیا دارد
کاروانی که به آواز درا می گردد
عندلیب تو مگر عزم گلستان دارد
بوی گل هر طرف آغوش گشا می گردد
رحم بر بلبل خود زود کن ای تازه بهار
روزگاریست که بی برگ و نوا می گردد
جام در ویزه ز خورشید گرفتست به کف
آسمان در طلب روزیی ما می گردد
در تمنای تو ای خضر بیابان طلب
سر جدا پای جدا دست جدا می گردد
خبر از یار سفر کرده یی ما هیچ نگفت
آفتاب این همه بیهوده چرا می گردد
سیدا کعبه دل روضه مأیوسی نیست
حاجت خلق از این خانه روا می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آنها که تکیه بر کرم کبریا کنند
سر در قبا کشند و به محراب جا کنند
آنها که قانع اند به یک قطره چون صدف
گوهر اگر دهند هماندم عطا کنند
آنها که بر کلاه نمد خوی کرده اند
کی آرزوی سایه بال هما کنند
آنها که آگهند ز اسرار نیک و بد
از کاه دانه را به نگاهی جدا کنند
آنها از نسیم سحر بوی برده اند
دلهای غنچه را چمن دلگشا کنند
آنها که پا ز بستر راحت کشیده اند
پهلوی خویش وقف نی بوریا کنند
آنها که روز و شب بخدایند سیدا
ما را چه می شود که به خود آشنا کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چند روزی در محبت درد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خدای ذات تو را از بلا نگه دارد
ز حادثات جهانت خدا نگه دارد
گل حیات تو را روزگار تا دم حشر
ز دستبرد نسیم صبا نگه دارد
نهال عمر تو را همچو سرو تازه و تر
خضر به چشمه آب بقا نگه دارد
کسی که تکیه به دیوار دولتت سازد
به زیر سایه بالش هما نگه دارد
مروتی که تو را با سخن شناسان است
همیشه در دل خود سیدا نگه دارد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای پسر آنها که پیش از برگ بارت داده اند
بر علف زاری نشان گوساله وارت داده اند
خشک خواهد شد دماغت چون زمین شوره زار
بس که آب از جویبار کوکنارت داده اند
دست بر دامان زلفت بردن آنجا مشکل است
در ره هندوستان یاران قرارت داده اند
زودگردی چار پا و زین بدنامی به پشت
زیر رانت گر چه رخش راهوارت داده اند
سوی دارالضرب قلابان اشارت کرده اند
برده اند و وعده های بی شمارت داده اند
تنگ شد عالم به چشمت از هجوم خط و زلف
جای خوابی در میان مور و مارت داده اند
برده اند از جا دل خشت تو با نقش فریب
تنگه های روی بستی در قمارت داده اند
صورت خود را به رنگ غازه کن بازار گیر
نقش بینان دست بر نقش و نگارت داده اند
سرمه خاموشی امشب به کارت کرده اند
کاسه های می به چشم پیر خمارت داده اند
در گلستان برده سروت را ز پا افگنده اند
گل به چشمانت نمایان کرده خارت داده اند
خیره چشمان کرده اند آئینه ات را همچو موم
پشت کارت دیده اند و روی کارت داده اند
تا به تعلیمت زبانش نرم گردد همچو مغز
پشت نان تازه بر آموزگارت داده اند
در پی حسن خود اکنون رخت بندی بهتر است
بس که اینجا روزگار نابرارت داده اند
بند در پایت نشد محکم ز پند سیدا
این زمان بر کف عنان اختیارت داده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چو بیرون از چمن آن سرو یکتا گرد می آید
به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید
چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی
مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید
به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی
به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید
کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای
که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید
نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد
برای پرسش دلهای غم پرورد می آید
خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی
نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید
بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر
که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
گل به گلشن دعویی صاحب کمالی می کند
هر که زر دارد تمناهای عالی می کند
می توان گفتن درد خود به یاران قدیم
پیش میخواران دل خود شیشه خالی می کند
هر که می باشد حباب آسا به هستی اعتماد
تکیه بر دیوار ایوان شمالی می کند
سعی ها دارد که گردد غنچه گل را جانشین
ای چمن معذور فرما خوردسالی می کند
هر که خود را می کند در بزم نادانان صفت
پیش کوران دعویی صاحب جمالی می کند
خط برون آورد و خالش ماند در زیر غبار
از عمل چون ماند هندو خاکمالی می کند
هر که از ملک قناعت سیدا شد کامیاب
کاسه فغفور را ظرف سفالی می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
مرا از طوف کویت شکوه ی در دل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
رفیق از کف مده دشمن اگر خواهی زبون گردد
تو را سوزن به دست افتاد خار از پا برون گردد
به حال خوشه چینان آسیا را نیست پروایی
به گرد خرمن ایام چرخ نیلگون گردد
به صحرا کرده مأوا گردباد از بی سرانجامی
تهیدستی به دنیا جوی اسباب جنون گردد
طلب کن همدم یک دل به خود چون شیشه ساعت
به هر جا گر روی ریگ بیابان رهنمون گردد
ز عریانی فلاطون خم نشین گردید چون ساغر
نباید پیرهن بر دوش هر کس ذوفنون گردد
بلند اقبال گردد از تواضع در نظر منعم
به مجلس چون درآید شیشه می سرنگون گردد
به کوه بیستون فرهاد مشغول و از این غافل
که جوی شیر آخر بر سر او جوی خون گردد
بسالک سد ره خواهد شدن همراه ناقابل
همان بد راه دو را کفش تنگ از پا برون گردد
به گردون تکیه کردم سیدا از پای افتادم
سزایش این بود هر کس که در دنبال دون گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نام و نشان به دهر ز اهل کرم نماند
رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند
از مردم زمانه مروت وداع کرد
با اهل روزگار به غیر از ستم نماند
از باد صبح غنچه دل وا نمی شود
فیضی که بود در نفس صبحدم نماند
دریادلان شدندهمه آه بر جگر
در چشم ابر گریه و در بحر نم نماند
ای کاسه گدا چه صدا می کنی بلند
آوازه کرم به لب جام جم نماند
بر روی سایلان در امید بسته شد
از بس که در بساط کریمان کرم نماند
در کشور وجود ندیدیم اهل جود
زین جنس هم به قافله های عدم نماند
از شعر و شاعری ترسیدم به آرزو
دلبستگی مرا به دوات و قلم نماند
باد خزان رسید و چمن را به باد داد
بر دوش سرو جامه برگ کرم نماند
امروز سیدا اثر از اهل جود نیست
رفتند آنچنان که نشان قدم نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
در عهد ما رواج به اهل هنر نماند
امروز آبروی به لعل و گهر نماند
پروانه رفت نشاء پرید و قدح شکست
از شمع یادگار به جز چشم تر نماند
از هیچ خانه یی نبرآمد صدای جود
در روزگار ما ز کریمان اثر نماند
رحمی به ساکنان گلستان که می کند
ای باغبان به مرغ چمن بال و پر نماند
گردون سفله بی هنران را رواج داد
از بس که اعتبار به صاحب هنر نماند
نگرفت خون ناحق پروانه شمع را
فیضی به گریه شب و آه سحر نماند
رفتند سیدا به صد افسوس اهل جاه
بر سر از این کلاه به جز دردسر نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
با یار و دوست شیوه عهد و وفا نماند
بر برگ کاه رابطه کهربا نماند
مردم به هم کنند چو بیگانگان سلوک
در چشم هیچ کس نگه آشنا نماند
مرغان در آشیانه خورند استخوان خویش
امروز روزیی ز برای هما نماند
بستند اهل جاه در خانهای خود
در کوچه های شهر صدای گدا نماند
سنگین دلان شدند ز اهل طمع خلاص
جذبی که بود در دل آهن ربا نماند
نشکفته غنچه ها به گلستان خزان شدند
دل گرمی که بود به باد صبا نماند
کردند جا بدیده مردم غبارها
در چشم هیچ کس اثر از توتیا نماند
در خیرگاه حاتم طی نیست پشه یی
بر باد رفت و هیچ کسی را بجا نماند
مطرب ز پا فتاد و به آخر رسید بزم
آهنگ ها دگر شد و در نی نوا نماند
رنگین کنند خلق کف از خون یکدگر
امروز اعتبار به رنگ حنا نماند
از شمع انجمن دل پروانه سرد شد
از بس که اعتبار به عهد و وفا نماند
این بار سیدا به خدا تکیه می کنم
در روزگار بس که مرا متکا نماند